عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ا‌ی داغ‌کمال تو عیان‌ها و نهانها
معنی به نفس محو و عبارت به زبانها
خلقی به هوای طلب‌گوهر وصلت
بگسسته چو تار نفس موج، عنانها
بس دیده‌که‌شد خاک و نشد محرم دیدار
آیینهٔ ما نیز غباری‌ست از آنها
تا دم زند از خرمی‌گلشن صنعت
حسن از خط نو خیز برآورده زبانها
دریاد تو هویی زد و بر ساغر دل ریخت
درد نفس سوخته سر جوش فغانها
انجاکه ‌سجود تو دهد بال خمیدن
چون تیر توان جست به پروازکمانها
توفان غبار عدمیم آب بقاکو
دریا به میان محو شد از جوش‌کرانها
پیداست به میدان ثنایت چه شتابد‌
دامن ز شق خامه شکسته‌ست بیانها
تا همچو شرر بال‌گشودم به هوایت
وسعت زمکان‌گم شد وفرصت ززمانها
بیدل نفس سوختهٔ ما چه فروشد
حیرت همه جا تخته نموده‌ست دکانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو ‌کن
گر مایل نازی سوی این آینه روکن
شایستهٔ تسلیم یقین سجدهٔ‌کس نیست
ای ننگ عبادت عرقی چند وضوکن
تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند
در جوهر این آینه چاکی‌ست‌، رفوکن
منظور وفا گر بود امداد ضعیفان
با سبزه خطابی‌که‌کنی از لب جو کن
صد طبلهٔ عطار شکسته‌ست در این دشت
هر خاک‌که بینی نم آبی زن وبوکن
تحقیق خیالات مقابل نپسندد
تمثال پرستی سر آیینه فرو کن
برچینی دل غیر شکستن چه توان‌کرد
ابریشم این ساز نوا باخته مو کن
زین ورطه نرسته‌ست کسی بی‌سر تسلیم
زان پیش که‌کشتی شکند فکر کدو کن
از قطرهٔ ‌گمگشته همان بحر سراغ‌ست
هرگاه که یادم کنی اندیشهٔ اوکن
بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست
آن روی امیدی که نداری همه سو کن
بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است
چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
چون برآمد از دل جام آفتاب
نزد ما هر دو یکی برف است و آب
اصل گُل آبست و فرع آب گل
اصل و فرعش دوستدارم چون گلاب
چشم ما روشن بود از نور او
در نظر دارم از آن رو آفتاب
چون حجاب او نمی دانم جز او
روز و شب می بینم او را بی حجاب
حرفی از اسرار جد ما بود
معنی مجموعهٔ ام الکتاب
چون نیم هشیار بگذر از سرم
چون ندارم عقل بگذار احتساب
نعمت الله در خراباتش طلب
همدم جام می و مست وخراب
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
صورت و معنی ما آب و حباب
خود که دارد این چنین جام و شراب
ما ز دریائیم و دریا عین ماست
می نماید موج ما ، ما را حجاب
جز یکی در هر دو عالم هست نیست
ور تو گوئی هست می بینی به خواب
بسته روبندی ز نور روی خود
آفتابست او و لیکن با نقاب
جامی از می پر ز می بستان بنوش
تا ببینی خوش حباب پر ز آب
ساقی ار بخشد تو را خمخانه ای
شادی او نوش می کن بی حساب
در خرابات مغان دامنکشان
نعمت الله می رود مست و خراب