عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در ستایش عبدالله خان اعتمادالدوله
سد زبان خواهم که سازم یک به یک گوهر نثار
در ثنای میرزای کام بخش کامکار
مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل
گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار
بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه
اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار
هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست
هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار
از پسر گلزار عز کشوری را آب و رنگ
و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار
بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان
تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار
گو پسر بر دهر فرمان ده که باز انسان پدر
از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار
گوهری کز صلب آن دریاست میزیبد اگر
زینت افسر کنندش خسروان تاجدار
آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست
کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار
کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد
بشکند جایی که ناید تختهای زان بر کنار
بر ضمیر او که مرآت تصاویر قضاست
آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار
حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر
نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار
لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز
قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار
حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض
چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار
ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد
پارهای از اطلس او بر سر هر نوک خار
در گشاد و بست با دستش تشبه میکنند
گرنه این میبود جزر و مد نبودی در بحار
با خطش کز خطهٔ شادیست دارد نسبتی
صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار
باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست
دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار
در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند
پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار
نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او
مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار
باد گویی اسب شطرنج است مانده در عری
در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار
بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور
کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار
از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه
بر فراز دیدهٔ خورشید گردد آشکار
قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست
زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار
ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را
زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار
نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب
گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار
آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر
کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار
باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود
لایق ران و رکاب داور گیتی مدار
مایهٔ اکسیر از او گیرند اهل کیمیا
گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار
ای که خاک پای یکران فلک میدان تست
خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار
بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز
این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار
وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو
ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار
دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره
با بروت شیر بازی میکند در مرغزار
مرغزاری را که از آب حمایت پروری
هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار
با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس
پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار
خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر
از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار
کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند
رخنههای فتنه این قلعهٔ نیلی حصار
از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم
جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار
در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال
شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار
تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور
تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار
باد از روی تو نار شمع خاور عاریت
باد از روی تو نور ماه انور مستعار
در ثنای میرزای کام بخش کامکار
مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل
گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار
بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه
اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار
هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست
هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار
از پسر گلزار عز کشوری را آب و رنگ
و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار
بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان
تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار
گو پسر بر دهر فرمان ده که باز انسان پدر
از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار
گوهری کز صلب آن دریاست میزیبد اگر
زینت افسر کنندش خسروان تاجدار
آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست
کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار
کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد
بشکند جایی که ناید تختهای زان بر کنار
بر ضمیر او که مرآت تصاویر قضاست
آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار
حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر
نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار
لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز
قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار
حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض
چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار
ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد
پارهای از اطلس او بر سر هر نوک خار
در گشاد و بست با دستش تشبه میکنند
گرنه این میبود جزر و مد نبودی در بحار
با خطش کز خطهٔ شادیست دارد نسبتی
صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار
باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست
دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار
در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند
پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار
نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او
مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار
باد گویی اسب شطرنج است مانده در عری
در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار
بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور
کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار
از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه
بر فراز دیدهٔ خورشید گردد آشکار
قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست
زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار
ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را
زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار
نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب
گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار
آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر
کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار
باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود
لایق ران و رکاب داور گیتی مدار
مایهٔ اکسیر از او گیرند اهل کیمیا
گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار
ای که خاک پای یکران فلک میدان تست
خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار
بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز
این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار
وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو
ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار
دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره
با بروت شیر بازی میکند در مرغزار
مرغزاری را که از آب حمایت پروری
هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار
با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس
پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار
خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر
از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار
کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند
رخنههای فتنه این قلعهٔ نیلی حصار
از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم
جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار
در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال
شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار
تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور
تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار
باد از روی تو نار شمع خاور عاریت
باد از روی تو نور ماه انور مستعار
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۶ - همچنین مرثیه
تنی که داد به آغوش جا رسول امینش
به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش
ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا
وگرنه خون عدو میگذشت از سر زینش
گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر
چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش
به هر طرف که نظر مینمود وقت شهادت
نبود دادرسی در تمام روی زمینش
به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی
نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش
بس است بهر شهادت گواه روز قیامت
سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش
چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد
چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش
زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب
که کرد عاقبت از بیکسی خرابه نشینش
کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)
که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش
به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش
ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا
وگرنه خون عدو میگذشت از سر زینش
گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر
چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش
به هر طرف که نظر مینمود وقت شهادت
نبود دادرسی در تمام روی زمینش
به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی
نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش
بس است بهر شهادت گواه روز قیامت
سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش
چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد
چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش
زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب
که کرد عاقبت از بیکسی خرابه نشینش
کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)
که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۴۰ - ذکر ورود اهلبیت رسالت بمدینهٔ طیبه
چون عروس حجلۀ فیروزه گو
مهد زرین بست بر پشت هیون
شد قطار غم روان سوی حجیز
با دل پر خون و چشم اشگریز
یوسف آل پیمبر با بشیر
گفت کای فرزانۀ روشن ضمیر
هین بسوی شهر یثرب ران کمیت
ده خبرشان ماجرای اهلبیت
شد روان آن ناعی ناخوش خبر
تا بنزد روضۀ خیر البشر
گفت نالان کایمقیمان حرم
من رسول زادۀ پیغمبرم
گشته شد سبط رسول عالمین
آفتاب یثرب و بطحا حسین
شد بخون خویش غلطان پیکرش
دست دونان نیزه گردان سرش
اهل یثرب را از این ناخوش نوید
ناله بر نه پردۀ گردون رسید
صبح عیش آل هاشم شام شد
در مدینه رستخیز عام شد
اهل یثرب از صغیر و از کبیر
از ندای غم فزای آن بشیر
سوی خرگاه امامت تاختند
سر ز پا و پا ز سر نشناختند
شد بنات آل هاشم از خدور
سر زنان بیرون چو از مشرق بدور
انجمن گشتند گرد دخت شاه
گلرخان چون هاله گرد قرص ماه
صیحۀ واسیداه افراشتند
معجر صغرا ز سر برداشتند
شد بریده گیسوان مشگ بیز
چشمهای نرگسین شد اشگریز
گفت آن بانوی خرگاه عفاف
با بنات دوده آل مناف
فاش بر گوئید بالله حال چیست
این فغان و شور و غوغا بهر کیست
سر زنان گفتند کایزاد بتول
بهر شاه تشنه لب سبط رسول
کز جفای کوفیان در کربلا
کشته شد آن شاه اقلیم ولا
سروهای بوستان مصطفی
بر نشت از باد کین یکسر ز پا
از سموم افتاد در گلشن حریق
اکبرت چون لاله در خون شد غریق
جسم پاک قاسم نو کدخدا
گشته چون برگ خزان از هم جدا
طی شد از گیتی بساط خوشدلی
کاو فتاده دست عباس علی
اصغر شیرین لب از بستان تیر
خورد خون حلق نازک جای شیر
گشته عبدالله گل باغ حسن
در کنار شه جدا دستش ز تن
پر شکسته طایران را کوفیان
سوخته از آتش کین آشیان
گشت جای ماهرویان حجیز
اشتران بی عمری و جحیز
این حدیث آمد چو آن مه را بگوش
ناله از دل برکشید و شد ز هوش
چون بهوش آمد گریبان بر درید
کایدریغا شد سیه صبح امید
بیخت گردون خاک عالم بر سرم
کاشکی هرگز نزادی مادرم
با بنات هاشم آن بانوی راد
رو سوی خرگاه آل الله نهاد
از فغان بانوان در خیمه گاه
شد فضا پر ناله ماهی تابماه
خواجۀ سجاد شاه دین پژوه
شد بمنبر باز گفتا کای گروه
حمد ایزد راکه از لطف جلی
کرده مخصوص بلا آل علی
حلق رو به در خود زنجیر نیست
لایق زنجیر او جز شیر نیست
عاشقانش کن گریزند از بلا
کان بلا را او بود صاحب صلا
پاک یزدانی که چون خلق آفرید
این بلا را غیر ما در خور ندید
کشته شد لب تشنه شاه مشرقین
نور چشم سرور مردان حسین
شد اسیر کوفیان بیوفا
بانوان و کودکان مه لقا
شد سرش چون کوی مهر تابدار
نیزه گردان گرد هر شهر و دیار
چون نگردد چشمها از گریه کور
کز جهان منسوخ شد رسم سرور
چشم گردون زینمصیبت خونگریست
خاک نیل و دجله و جیهون گریست
موج بحر از گریه طوفان خیز شد
رعد نالان گشت و سیل انگیز شد
شد ز تاب آتش غیرت کباب
مرغ ازین غم در هوا ماهی در آب
شد درختان زینمصیبت برک ریز
بادها گردید بر سر خاک بیز
حوریان از وی گریبان چاک کرد
علویان زان گربه در افلاک کرد
چون نگردد پاره دلهای جریح
از نکایتهای آن جسم طریح
چون نگردد گوشها کر زین مصاب
شهر شام و بانوان بی نقاب
بسته شد ذریۀ ختم رسل
چون اسیر ترک در زنجیر و غل
شد سوار اشتران بی غطا
نه گناهی و نه جرم و نه خطا
گر بهتک حرمت نسل بتول
ایمن الله توصیت کردی رسول
آن چه بر ما رفت از آل یزید
کس نیارستی بر او کردن مزید
از خدا خواهم مکافات لئام
انه ربی عزیزٌ ذو انتقام
زان سپس با عترت شاه شهید
سوی یثرب باز شد سبط فرید
از جگر نالید کلثوم ملول
کای مدینه هین مکن ما را قبول
از تو ما روزیکه بربستیم بار
هم عنان بودیم با اهل تبار
بود میر کاروان سالار کون
همرکابش قاسم و عباس و عون
اکبر آن رعفا جوان گلعذار
اصغر آن نورسته طفل شیرخوار
آمدیمت با دل تنک و حزین
نه رجالی مانده باقی نی بنین
هم زره رفتند آن جمع ملول
تا بنزد مرقد پاک رسول
از فغان بانوان محترم
آمد اندر لرزه ارکان حرم
شد بر افلاک از زمین شور و نشور
سر برآوردند حوران از قصور
قدسیان اندر فلک گریان همه
سینه ها از تاب دل بریان همه
اهل یثرب جامۀ نیلی ببر
اشگریزان خاک بیزان بر سر
گفت زینب کای رسول پاکدین
سر زخاک آر اهلبیت خویش بین
شد حسینت کشته ای فخر عرب
در کنار آب شیرین تشنه لب
یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر
من بشیر اویم ای یعقوب پیر
سویت از یوسف نشان آورده ام
نک قمیصی ارمغان آورده ام
من نیارم گفت که چون شد تنش
با تو خواهد گفت خود پیراهنش
زان سپس شد سوی مام بیهمال
آن بلاکش بانوی مریم خصال
گفت کای فخر عرب را نور عین
شد قتیل صبر فرزندت حسین
قوم کافر دل خدا نشناختند
باره ها بر جسم پاکش تاختند
سوختند آن خیمه ها کش تار و پود
از کمند گیسوان حور بود
دخترانت چون اسیر زنگبار
شد به بختیهای بی محمل سوار
خوش بخواب ای مادر ناکام من
که ندیدی ماجرای شام من
وانشماتتهای خاص و عام شان
کیش کفر و دعوی اسلامشان
وان بمجلس سر برهنه دختران
وان لب دُربار چوب خیزران
دل پر است از شکوه ای مام بتول
گر بگویم ترسمت گردی ملول
مهد زرین بست بر پشت هیون
شد قطار غم روان سوی حجیز
با دل پر خون و چشم اشگریز
یوسف آل پیمبر با بشیر
گفت کای فرزانۀ روشن ضمیر
هین بسوی شهر یثرب ران کمیت
ده خبرشان ماجرای اهلبیت
شد روان آن ناعی ناخوش خبر
تا بنزد روضۀ خیر البشر
گفت نالان کایمقیمان حرم
من رسول زادۀ پیغمبرم
گشته شد سبط رسول عالمین
آفتاب یثرب و بطحا حسین
شد بخون خویش غلطان پیکرش
دست دونان نیزه گردان سرش
اهل یثرب را از این ناخوش نوید
ناله بر نه پردۀ گردون رسید
صبح عیش آل هاشم شام شد
در مدینه رستخیز عام شد
اهل یثرب از صغیر و از کبیر
از ندای غم فزای آن بشیر
سوی خرگاه امامت تاختند
سر ز پا و پا ز سر نشناختند
شد بنات آل هاشم از خدور
سر زنان بیرون چو از مشرق بدور
انجمن گشتند گرد دخت شاه
گلرخان چون هاله گرد قرص ماه
صیحۀ واسیداه افراشتند
معجر صغرا ز سر برداشتند
شد بریده گیسوان مشگ بیز
چشمهای نرگسین شد اشگریز
گفت آن بانوی خرگاه عفاف
با بنات دوده آل مناف
فاش بر گوئید بالله حال چیست
این فغان و شور و غوغا بهر کیست
سر زنان گفتند کایزاد بتول
بهر شاه تشنه لب سبط رسول
کز جفای کوفیان در کربلا
کشته شد آن شاه اقلیم ولا
سروهای بوستان مصطفی
بر نشت از باد کین یکسر ز پا
از سموم افتاد در گلشن حریق
اکبرت چون لاله در خون شد غریق
جسم پاک قاسم نو کدخدا
گشته چون برگ خزان از هم جدا
طی شد از گیتی بساط خوشدلی
کاو فتاده دست عباس علی
اصغر شیرین لب از بستان تیر
خورد خون حلق نازک جای شیر
گشته عبدالله گل باغ حسن
در کنار شه جدا دستش ز تن
پر شکسته طایران را کوفیان
سوخته از آتش کین آشیان
گشت جای ماهرویان حجیز
اشتران بی عمری و جحیز
این حدیث آمد چو آن مه را بگوش
ناله از دل برکشید و شد ز هوش
چون بهوش آمد گریبان بر درید
کایدریغا شد سیه صبح امید
بیخت گردون خاک عالم بر سرم
کاشکی هرگز نزادی مادرم
با بنات هاشم آن بانوی راد
رو سوی خرگاه آل الله نهاد
از فغان بانوان در خیمه گاه
شد فضا پر ناله ماهی تابماه
خواجۀ سجاد شاه دین پژوه
شد بمنبر باز گفتا کای گروه
حمد ایزد راکه از لطف جلی
کرده مخصوص بلا آل علی
حلق رو به در خود زنجیر نیست
لایق زنجیر او جز شیر نیست
عاشقانش کن گریزند از بلا
کان بلا را او بود صاحب صلا
پاک یزدانی که چون خلق آفرید
این بلا را غیر ما در خور ندید
کشته شد لب تشنه شاه مشرقین
نور چشم سرور مردان حسین
شد اسیر کوفیان بیوفا
بانوان و کودکان مه لقا
شد سرش چون کوی مهر تابدار
نیزه گردان گرد هر شهر و دیار
چون نگردد چشمها از گریه کور
کز جهان منسوخ شد رسم سرور
چشم گردون زینمصیبت خونگریست
خاک نیل و دجله و جیهون گریست
موج بحر از گریه طوفان خیز شد
رعد نالان گشت و سیل انگیز شد
شد ز تاب آتش غیرت کباب
مرغ ازین غم در هوا ماهی در آب
شد درختان زینمصیبت برک ریز
بادها گردید بر سر خاک بیز
حوریان از وی گریبان چاک کرد
علویان زان گربه در افلاک کرد
چون نگردد پاره دلهای جریح
از نکایتهای آن جسم طریح
چون نگردد گوشها کر زین مصاب
شهر شام و بانوان بی نقاب
بسته شد ذریۀ ختم رسل
چون اسیر ترک در زنجیر و غل
شد سوار اشتران بی غطا
نه گناهی و نه جرم و نه خطا
گر بهتک حرمت نسل بتول
ایمن الله توصیت کردی رسول
آن چه بر ما رفت از آل یزید
کس نیارستی بر او کردن مزید
از خدا خواهم مکافات لئام
انه ربی عزیزٌ ذو انتقام
زان سپس با عترت شاه شهید
سوی یثرب باز شد سبط فرید
از جگر نالید کلثوم ملول
کای مدینه هین مکن ما را قبول
از تو ما روزیکه بربستیم بار
هم عنان بودیم با اهل تبار
بود میر کاروان سالار کون
همرکابش قاسم و عباس و عون
اکبر آن رعفا جوان گلعذار
اصغر آن نورسته طفل شیرخوار
آمدیمت با دل تنک و حزین
نه رجالی مانده باقی نی بنین
هم زره رفتند آن جمع ملول
تا بنزد مرقد پاک رسول
از فغان بانوان محترم
آمد اندر لرزه ارکان حرم
شد بر افلاک از زمین شور و نشور
سر برآوردند حوران از قصور
قدسیان اندر فلک گریان همه
سینه ها از تاب دل بریان همه
اهل یثرب جامۀ نیلی ببر
اشگریزان خاک بیزان بر سر
گفت زینب کای رسول پاکدین
سر زخاک آر اهلبیت خویش بین
شد حسینت کشته ای فخر عرب
در کنار آب شیرین تشنه لب
یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر
من بشیر اویم ای یعقوب پیر
سویت از یوسف نشان آورده ام
نک قمیصی ارمغان آورده ام
من نیارم گفت که چون شد تنش
با تو خواهد گفت خود پیراهنش
زان سپس شد سوی مام بیهمال
آن بلاکش بانوی مریم خصال
گفت کای فخر عرب را نور عین
شد قتیل صبر فرزندت حسین
قوم کافر دل خدا نشناختند
باره ها بر جسم پاکش تاختند
سوختند آن خیمه ها کش تار و پود
از کمند گیسوان حور بود
دخترانت چون اسیر زنگبار
شد به بختیهای بی محمل سوار
خوش بخواب ای مادر ناکام من
که ندیدی ماجرای شام من
وانشماتتهای خاص و عام شان
کیش کفر و دعوی اسلامشان
وان بمجلس سر برهنه دختران
وان لب دُربار چوب خیزران
دل پر است از شکوه ای مام بتول
گر بگویم ترسمت گردی ملول
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۹ - به دار کشیدن ابن زیاد بد بنیاد پر فساد مشکور زندانبان را
به دژخیم بد خویش آنگه سرود
که این را به دار اندر آویز زود
به فرموده دژخیم خوارش کشید
نترسید ازحق به دارش کشد
زدش تازیانه به بر پنج صد
که نفرین رسادش به کردار بد
نخستین بدو تازیانه فرود
چو آمد به پاکی خدارا ستود
دوم تازیانه چو بروی رسید
شکیب ازخدا جست و دم درکشید
زدش چون سیم تازیانه به بر
همی خواست آمرزش ازدادگر
به چارم چنین گفت آن بی گناه
که ای دادگر داور هوروماه
گوا باش کایدون به آیین پاک
شدم کشته در یاری دین پاک
به پنجم چنین گفت آن نامدار
که ای پاک یزدان به روز شمار
مراساز بر باغ خلد برین
به پیغمبر و آل پاکش قرین
پس آنگه شد از راز گفتن خموش
همی بود تا از تنش رفت توش
درآن دم ازو تشنگی برد تاب
ازآن ناکسان خواست یک خرعه آب
نیارست یک تن جوابش دهد
زبیم بد اندیش آبش دهد
بلی سر چو در راه جانان دهند
شهیدان حق تشنه لب جان دهند
تنی چند پوزش برآراستند
تن ازچوب دارش رها خواستند
بد اختر نپذیرفت خواهشگری
بیفزود بر خشم وکین گستری
به فرجام یاران خود را سرود
که از دارش آرید پیکر فرود
به زیر آمد ازدار چون مرد پیر
چنین گفت با آن گروه شریر
شماگر ندادیم ازکینه آب
من از حوض کوثر شدم کامیاب
زجام عطا ساقی سلسبیل
به من کرد صهبای مینو سبیل
بگفت این و از این جهان بست بار
به خلد اندر آسوده شد شاد خوار
رسیدش درآن جانفزا گلشنا
درود ازخدا بر روان و تنا
زعشق آید آری چنین کارها
چنین عاشقان راست هنجارها
چنین عاشقان را دهد عشق یار
گهی سر به تیغ و گهی تن به دار
دهند ار چه سرها به میدان عشق
نمیرند هرگز شهیدان عشق
مگو کشته عشاق را زنده اند
مپندار فانی که پاینده اند
تو در بندی آن قوم وارسته اند
به حق بسته از غیر او جسته اند
به دیگر دیار است بنگاهشان
به سوی جهان دگر راهشان
ز دلدارشان هست کام دگر
نشان دگر هست و نام دگر
نه هر کس تواند شکست این طلسم
کجا عالم جان کجا ملک جسم؟
که این را به دار اندر آویز زود
به فرموده دژخیم خوارش کشید
نترسید ازحق به دارش کشد
زدش تازیانه به بر پنج صد
که نفرین رسادش به کردار بد
نخستین بدو تازیانه فرود
چو آمد به پاکی خدارا ستود
دوم تازیانه چو بروی رسید
شکیب ازخدا جست و دم درکشید
زدش چون سیم تازیانه به بر
همی خواست آمرزش ازدادگر
به چارم چنین گفت آن بی گناه
که ای دادگر داور هوروماه
گوا باش کایدون به آیین پاک
شدم کشته در یاری دین پاک
به پنجم چنین گفت آن نامدار
که ای پاک یزدان به روز شمار
مراساز بر باغ خلد برین
به پیغمبر و آل پاکش قرین
پس آنگه شد از راز گفتن خموش
همی بود تا از تنش رفت توش
درآن دم ازو تشنگی برد تاب
ازآن ناکسان خواست یک خرعه آب
نیارست یک تن جوابش دهد
زبیم بد اندیش آبش دهد
بلی سر چو در راه جانان دهند
شهیدان حق تشنه لب جان دهند
تنی چند پوزش برآراستند
تن ازچوب دارش رها خواستند
بد اختر نپذیرفت خواهشگری
بیفزود بر خشم وکین گستری
به فرجام یاران خود را سرود
که از دارش آرید پیکر فرود
به زیر آمد ازدار چون مرد پیر
چنین گفت با آن گروه شریر
شماگر ندادیم ازکینه آب
من از حوض کوثر شدم کامیاب
زجام عطا ساقی سلسبیل
به من کرد صهبای مینو سبیل
بگفت این و از این جهان بست بار
به خلد اندر آسوده شد شاد خوار
رسیدش درآن جانفزا گلشنا
درود ازخدا بر روان و تنا
زعشق آید آری چنین کارها
چنین عاشقان راست هنجارها
چنین عاشقان را دهد عشق یار
گهی سر به تیغ و گهی تن به دار
دهند ار چه سرها به میدان عشق
نمیرند هرگز شهیدان عشق
مگو کشته عشاق را زنده اند
مپندار فانی که پاینده اند
تو در بندی آن قوم وارسته اند
به حق بسته از غیر او جسته اند
به دیگر دیار است بنگاهشان
به سوی جهان دگر راهشان
ز دلدارشان هست کام دگر
نشان دگر هست و نام دگر
نه هر کس تواند شکست این طلسم
کجا عالم جان کجا ملک جسم؟
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۴ - خواندن امام اشعار چند در بی وفایی دنیا
درآن شب جهانداور بی قرین
گهی دردعا بود وگه آفرین
گهی دشنه ی جای ستان تیز کرد
که فردا بدان دشنه جوید نبرد
گهی دل به مرگ جوانان نهاد
گهی چند بیتی زغم کرد یاد
که اف بر تو ای دهر ناسازگار
که دایم به نیکان بدت کینه کار
بسا تاجداران کشور فروز
بسا شهریاران پیروز روز
که گشتی تو از مرگشان شاد خوار
ایا بی وفا دهر ناسازگار
به کام عجوزی تو را چرخ گشت
بریدی سر پاک یحیی به طشت
سرمن هم اکنون بخواهی برید
که خوشنود گردد یزید پلید
چو خواهرش آن سوگواری بدید
یکی آه سرد ازجگر برکشید
بگفتا به افغان که ای تاجور
دهی امشب ازکشته گشتن خبر
مراکاش ازین پیش تر مرگ من
زخاک سیه کرده بودی کفن
زآل عبا جز تو بر همه رفته گان
تویی بخت بیدار آن خفته گان
تو هم خواهی ازما جدایی کنی
به دیگر جهان کد خدایی کنی
پس ازتو چه سازیم ما بیکسان
به این خردسالان و این نورسان
همی سوزدم دل که از چار سوی
ببسته است راه تو ای پاکخوی
تو را چاره ای نیست درکار خویش
به جز آنکه گیری ره مرگ پیش
بگفت این و افغان زدل برکشید
بزد دست برسر گریبان درید
بیفتاد ازپای و بیهوش شد
توگفتی که از پیکرش توش شد
به رخسار بانو شه کامیاب
ز مژگان برافشاند روشن گلاب
گل پژمریده ز بوی گلاب
شکفته شدوکرد نرگس پرآب
ز بی یاری خسرو نینوا
زهر بند او خاست چون نی نوا
چو دیدش چنان مویه گر شاه دین
بدو گفت: کای بانوی دل غمین
به پایان درآید چو این روزگار
نماند کسی زنده جز کردگار
یکی پند فرخ برادر پذیر
مرا هم چو جد وپدر رفته گیر
ز آنان نیم من فزون تر به فر
که کردند زین دار فانی سفر
چو رفتم من از این سرای سپنج
فزون شد تو را محنت و درد و رنج
گریبان مکن چاک و مخراش روی
پریشان مکن موی و آوخ مگوی
ز مژگان بریز اشک، لیکن بلند
مکن گریه ای خواهر مستمند
چو غم از دل پاک خواهر سترد
مراو را سوی خیمه ی خویش برد
خود آمد زنو سوی خرگه فراز
به پای اندر استاد بهر نماز
گهی دردعا بود وگه آفرین
گهی دشنه ی جای ستان تیز کرد
که فردا بدان دشنه جوید نبرد
گهی دل به مرگ جوانان نهاد
گهی چند بیتی زغم کرد یاد
که اف بر تو ای دهر ناسازگار
که دایم به نیکان بدت کینه کار
بسا تاجداران کشور فروز
بسا شهریاران پیروز روز
که گشتی تو از مرگشان شاد خوار
ایا بی وفا دهر ناسازگار
به کام عجوزی تو را چرخ گشت
بریدی سر پاک یحیی به طشت
سرمن هم اکنون بخواهی برید
که خوشنود گردد یزید پلید
چو خواهرش آن سوگواری بدید
یکی آه سرد ازجگر برکشید
بگفتا به افغان که ای تاجور
دهی امشب ازکشته گشتن خبر
مراکاش ازین پیش تر مرگ من
زخاک سیه کرده بودی کفن
زآل عبا جز تو بر همه رفته گان
تویی بخت بیدار آن خفته گان
تو هم خواهی ازما جدایی کنی
به دیگر جهان کد خدایی کنی
پس ازتو چه سازیم ما بیکسان
به این خردسالان و این نورسان
همی سوزدم دل که از چار سوی
ببسته است راه تو ای پاکخوی
تو را چاره ای نیست درکار خویش
به جز آنکه گیری ره مرگ پیش
بگفت این و افغان زدل برکشید
بزد دست برسر گریبان درید
بیفتاد ازپای و بیهوش شد
توگفتی که از پیکرش توش شد
به رخسار بانو شه کامیاب
ز مژگان برافشاند روشن گلاب
گل پژمریده ز بوی گلاب
شکفته شدوکرد نرگس پرآب
ز بی یاری خسرو نینوا
زهر بند او خاست چون نی نوا
چو دیدش چنان مویه گر شاه دین
بدو گفت: کای بانوی دل غمین
به پایان درآید چو این روزگار
نماند کسی زنده جز کردگار
یکی پند فرخ برادر پذیر
مرا هم چو جد وپدر رفته گیر
ز آنان نیم من فزون تر به فر
که کردند زین دار فانی سفر
چو رفتم من از این سرای سپنج
فزون شد تو را محنت و درد و رنج
گریبان مکن چاک و مخراش روی
پریشان مکن موی و آوخ مگوی
ز مژگان بریز اشک، لیکن بلند
مکن گریه ای خواهر مستمند
چو غم از دل پاک خواهر سترد
مراو را سوی خیمه ی خویش برد
خود آمد زنو سوی خرگه فراز
به پای اندر استاد بهر نماز
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۹ - مویه گری ام البنین بر فرزندان خویش وزبانحال آن مخدره
شنیدم ز دانا کز اینسان سرود
که بر جان و پیکرش بادا درود
که در یثرب آگه چو ام البنین
شد ازمرگ آن چار پور گزین
همه روزه باحال افسرده گان
چمیدی سوی تربت مرده گان
برآراستی با سری پر ز شور
زخاک سیه صورت چار گور
نشستی و از دل کشیدی خروش
چنان کز نوا مرغ گشتی خموش
همی مویه کردی دلی سوگوار
به عبدالله و جعفر نامدار
گهی نام عثمان ببردی به درد
کشیدی ز سوزان جگر آه سرد
روان کردی از دیده گان ژرف رود
جهان گشتی از آه وی پر ز دود
سپس بر سپهدار فرخنده شاه
کشیدی ز دل آتش افروز، آه
بگفتی که پورا – سرا –سرورا
جوانا –یلا – زاده ی حیدرا
بگریم به پر خون بریده سرت
ویا بردو بازوی زور آورت
که در خون کشید آن برنامور؟
که آسیمه گشتی ازو شیر نر
زمادر جدا گشته دور از دیار
شدی کشته دریاری شهریار
بگریم بدان برز و بالای تو
ویا حیدری فر والای تو
که افکند آن دست های بلند
که بد صاحب پنجه ی زورمند
جوانا سپردی ندانم روان
چسان؟تشنه لب نزد آب روان
سکینه طلب از تو چون کرد آب
چو آبی نبودت چه بودت جواب؟
چو ازجان همی خواستی شست دست
نگفتی مرا مادری نیز هست
نگفتی که باشد دو چشمش به راه
برفتی و روزش نمودی سیاه
جوانا چرا آنکه زد بر تو تیغ
نیاورد برمام پیرت دریغ
برادر چو آمد به بالین تو
بدیدآن بر چاک خونین تو
ندانم که اورا چه آمد به سر
برآنم که خم گشت او را کمر
جوانا توسالار لشگر بدی
علمدار خیل برادر بدی
نماندی نگهبان لشگر چرا
شکستی تو پشت برادر چرا
دریغا نبودم در آن کارزار
که لختی بگریم به تو زار زار
بشویم به خون حلقه ی جوشنت
کشم نوک تیر از تن روشنت
سرت را گذارم به زانو همی
نهم بر به زخم تنت مرهمی
چرا ای روان من دل دونیم
نمودی دو فرزند خودرا یتیم
به طفلان تو ای گرامی پسر
چه گویم چو خواهند ازمن پدر
چو لختی همی زار گفتی چنین
سرودی مر آن بانوی دل غمین
که ای تشنه لب کشته فرزند من
روان تن من جگر بند من
نمویم دگر بر تو با اشک و آه
سزد مویه وزاری ام بهر شاه
ننالم اگر زنده مانم به کس
همه زاری ام بر حسین (ع) است وبس
که تو مادری باشدت مویه ساز
ولی مادرش نیست شاه حجاز
ندارد اگر مادر آن شاه دین
کنیز بتول است ام البنین
بگریم براو زار روز و شبان
چو بر پور خود مادر مهربان
نگریم به عباس نام آورم
ننالم به عبدالله و جعفرم
بدو تا که باشم بمویم همی
دورخ زآب دیده بشویم همی
مرااین همه غلغل و زمزمه
بود بهر نور دل فاطمه
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سرشد از زخم تیغ
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سر شد از زخم تیغ
دریغا ز آزاده ی بوتراب
که از خون او لاله گون شد تراب
دریغا از آن روی خورشید وش
که شد زعفرانی زتاب عطش
دریغ آن تن پروریده به ناز
که شد دشمن دین بدو اسب تاز
زافغان آن بانوی خونجگر
زن و مرد یثرب به هر بام ودر
شب وروز بودند گریان همه
دل از آتش سوک بریان همه
شنیدم که مروان تاری روان
که در مرز یثرب بدی حکمران
یکی روز ازشهر شد سوی دشت
بدان بانوی مویه گر برگذشت
چو بر حالت زار وی بنگریست
دل سخت وی نرم گشت و گریست
چسان ناله می کرد کان زشت مرد
به آن دشمنی ها بدو گریه کرد
نه یکشب زمانی به راحت غنود
نه یکروز از گریه آرام بود
شب و روز بودش خورش خون دل
قرین تنش محنت جان گسل
بدی همچو لاله دلش داغدار
که تا رفت از این دار ناپایدار
بدان بانوی خسرو راستین
درود فزون از جهان آفرین
دگر باد بر چار فرزند او
سلام از جهانبان خداوند او
که بر جان و پیکرش بادا درود
که در یثرب آگه چو ام البنین
شد ازمرگ آن چار پور گزین
همه روزه باحال افسرده گان
چمیدی سوی تربت مرده گان
برآراستی با سری پر ز شور
زخاک سیه صورت چار گور
نشستی و از دل کشیدی خروش
چنان کز نوا مرغ گشتی خموش
همی مویه کردی دلی سوگوار
به عبدالله و جعفر نامدار
گهی نام عثمان ببردی به درد
کشیدی ز سوزان جگر آه سرد
روان کردی از دیده گان ژرف رود
جهان گشتی از آه وی پر ز دود
سپس بر سپهدار فرخنده شاه
کشیدی ز دل آتش افروز، آه
بگفتی که پورا – سرا –سرورا
جوانا –یلا – زاده ی حیدرا
بگریم به پر خون بریده سرت
ویا بردو بازوی زور آورت
که در خون کشید آن برنامور؟
که آسیمه گشتی ازو شیر نر
زمادر جدا گشته دور از دیار
شدی کشته دریاری شهریار
بگریم بدان برز و بالای تو
ویا حیدری فر والای تو
که افکند آن دست های بلند
که بد صاحب پنجه ی زورمند
جوانا سپردی ندانم روان
چسان؟تشنه لب نزد آب روان
سکینه طلب از تو چون کرد آب
چو آبی نبودت چه بودت جواب؟
چو ازجان همی خواستی شست دست
نگفتی مرا مادری نیز هست
نگفتی که باشد دو چشمش به راه
برفتی و روزش نمودی سیاه
جوانا چرا آنکه زد بر تو تیغ
نیاورد برمام پیرت دریغ
برادر چو آمد به بالین تو
بدیدآن بر چاک خونین تو
ندانم که اورا چه آمد به سر
برآنم که خم گشت او را کمر
جوانا توسالار لشگر بدی
علمدار خیل برادر بدی
نماندی نگهبان لشگر چرا
شکستی تو پشت برادر چرا
دریغا نبودم در آن کارزار
که لختی بگریم به تو زار زار
بشویم به خون حلقه ی جوشنت
کشم نوک تیر از تن روشنت
سرت را گذارم به زانو همی
نهم بر به زخم تنت مرهمی
چرا ای روان من دل دونیم
نمودی دو فرزند خودرا یتیم
به طفلان تو ای گرامی پسر
چه گویم چو خواهند ازمن پدر
چو لختی همی زار گفتی چنین
سرودی مر آن بانوی دل غمین
که ای تشنه لب کشته فرزند من
روان تن من جگر بند من
نمویم دگر بر تو با اشک و آه
سزد مویه وزاری ام بهر شاه
ننالم اگر زنده مانم به کس
همه زاری ام بر حسین (ع) است وبس
که تو مادری باشدت مویه ساز
ولی مادرش نیست شاه حجاز
ندارد اگر مادر آن شاه دین
کنیز بتول است ام البنین
بگریم براو زار روز و شبان
چو بر پور خود مادر مهربان
نگریم به عباس نام آورم
ننالم به عبدالله و جعفرم
بدو تا که باشم بمویم همی
دورخ زآب دیده بشویم همی
مرااین همه غلغل و زمزمه
بود بهر نور دل فاطمه
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سرشد از زخم تیغ
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سر شد از زخم تیغ
دریغا ز آزاده ی بوتراب
که از خون او لاله گون شد تراب
دریغا از آن روی خورشید وش
که شد زعفرانی زتاب عطش
دریغ آن تن پروریده به ناز
که شد دشمن دین بدو اسب تاز
زافغان آن بانوی خونجگر
زن و مرد یثرب به هر بام ودر
شب وروز بودند گریان همه
دل از آتش سوک بریان همه
شنیدم که مروان تاری روان
که در مرز یثرب بدی حکمران
یکی روز ازشهر شد سوی دشت
بدان بانوی مویه گر برگذشت
چو بر حالت زار وی بنگریست
دل سخت وی نرم گشت و گریست
چسان ناله می کرد کان زشت مرد
به آن دشمنی ها بدو گریه کرد
نه یکشب زمانی به راحت غنود
نه یکروز از گریه آرام بود
شب و روز بودش خورش خون دل
قرین تنش محنت جان گسل
بدی همچو لاله دلش داغدار
که تا رفت از این دار ناپایدار
بدان بانوی خسرو راستین
درود فزون از جهان آفرین
دگر باد بر چار فرزند او
سلام از جهانبان خداوند او
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷
آن راد سر به نوک سنان بر سزا نبود
و آن پاک تن به لجه ی خون در سزا نبود
آن جسم تابناک و سر پاک را مگر
جز خون و خاک بالش و بستر سزا نبود
آن تن که خلعت آمدش از حله های خلد
عریان به خاک معرکه بی سر سزا نبود
وقت قتال شاه ملایک سپاه را
از آه و اشک رایت و لشکر سزا نبود
چون صید تیر خورده به چنگ سگان شام
شیرحجاز واله و مضطر سزا نبود
بر داغ نوجوان پسر آن ناتوان پدر
اشکش به خاک و آه بر اختر سزا نبود
بر قصد یک تن ار همه خود بت پرست نیز
یک دشت تیغ و نیزه و خنجر سزا نبود
یک قلب وتیغ های مجدد زهی ستم
یک جسم و تیرهای مکرر سزا نبود
آن را کش اختران زره و خود و مهر و ماه
از خار و خاره جوشن و مغفر سزا نبود
و آنرا که اطلس فلکش طرف آستین
خاک سیاه خلعت پیکر سزا نبود
شمعی که چشم عقل از او کسب نور کرد
خامش فتاده در ره صرصر سزا نبود
فلک نجات و لنگر ایجاد و بحر جود
در شط خون چو حوت شناور سزا نبود
ظلمی که رفت بر شه دین زان سپاه دون
در حق هیچ ظالم کافر سزا نبود
آهنگ قتل و غارت و انداز اخذر و اسر
بر زادگان شافع محشر سزا نبود
آری همیشه پیشه ی دوران چنین گذشت
گردون به کام دشمن ارباب دین گذشت
و آن پاک تن به لجه ی خون در سزا نبود
آن جسم تابناک و سر پاک را مگر
جز خون و خاک بالش و بستر سزا نبود
آن تن که خلعت آمدش از حله های خلد
عریان به خاک معرکه بی سر سزا نبود
وقت قتال شاه ملایک سپاه را
از آه و اشک رایت و لشکر سزا نبود
چون صید تیر خورده به چنگ سگان شام
شیرحجاز واله و مضطر سزا نبود
بر داغ نوجوان پسر آن ناتوان پدر
اشکش به خاک و آه بر اختر سزا نبود
بر قصد یک تن ار همه خود بت پرست نیز
یک دشت تیغ و نیزه و خنجر سزا نبود
یک قلب وتیغ های مجدد زهی ستم
یک جسم و تیرهای مکرر سزا نبود
آن را کش اختران زره و خود و مهر و ماه
از خار و خاره جوشن و مغفر سزا نبود
و آنرا که اطلس فلکش طرف آستین
خاک سیاه خلعت پیکر سزا نبود
شمعی که چشم عقل از او کسب نور کرد
خامش فتاده در ره صرصر سزا نبود
فلک نجات و لنگر ایجاد و بحر جود
در شط خون چو حوت شناور سزا نبود
ظلمی که رفت بر شه دین زان سپاه دون
در حق هیچ ظالم کافر سزا نبود
آهنگ قتل و غارت و انداز اخذر و اسر
بر زادگان شافع محشر سزا نبود
آری همیشه پیشه ی دوران چنین گذشت
گردون به کام دشمن ارباب دین گذشت
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۳ - مهر درخشنده
چون شه تشنه لبان، بی کس بی یاور شد
وقت جان بازی شهزاده علی اکبر شد
همچنان سرو خرامان، ببر مادر شد
صدف دیده اش از اشک، پر از گوهر شد
دست بر سینه بر مادر خود کرد قیام
غنچهٔ لب بگشود و به ادب کرد سلام
خم به خم طرهٔ پرپیچ و خمش از بن گوش
ریخته حلقه به حلقه چو کمند از سر دوش
برده چشم سیهش از دل و سر، طاقت و هوش
دلش از غصه ملول و لبش از گفته خموش
به تکلم لب چون لعل، ز هم باز نمود
کرد با مادر غمدیده چنین گفت و شنود
گفت ای مادر نیک اختر و غم پرور من!
بنشین لحظه ای از راه وفا در بر من
دمی از مهر بنه بر سر زانو سر من
سیر بنگر تو سر و زلف و رخ انور من
که دلم از غم ایام، به تنگ آمده است
شیشهٔ طاقتم از غصه، به سنگ آمده است
سخت در دل هوس رفتن میدان دارم
سر جان باختن، اندر ره جانان دارم
شوق دیدار رخ ختم رسولان دارم
سر در این کار نهم تا که به تن، جان دارم
پدرم بی کس و بی یار و مدد کارشده
روز در چشم من اینک، چو شب تار شده
آه لیلا ز پسر، رفتن میدان، چو شنید
رنگ از چهرهٔ آن مادر غمدیده پرید
رفت از هوش و، به هوش آمده و، او صیحه کشید
گیسوان کرد پریشان و گریبان بدرید
از مژه اشک، به رخسارهٔ خود جاری کرد
به سرو صورت خود لطمه زد و، زاری کرد
گفت ای ماه جبین یوسف گل پیرهنم
گل خوشبوی من ای اکبر شیرین سخنم!
تو مرو از بر من، ای مه نازک بدنم!
تو روی جانب میدان و رود جان ز تنم
گر روی جانب میدان، تو ایانیک صفات
منهم آیم به تماشای تو اینک ز قفات
پای مهد تو چه شبها که به روز آوردم
طفل بودی و تو را تازه جوانی کردم
من که یک عمر تو را از دل و جان پروردم
هان! منه داغ جدایی به دل پر دردم
تو جوان هستی و من مادر زار و پیرم
تو اگر کشته شوی من ز غمت می میرم
گفت شهزاده که ای مادر فرخنده سیر
بده انصاف که در روز جزا ای مادر!
جده ام فاطمه پرسد اگر از تو که مگر
بود لیلا علی اکبر ز حسینم بهتر
چه جوابش دهی و، عذر چه خواهی آورد
پیش جدم تو خجالت زده ام خواهی کرد
زین سخن مادر دل سوخته اش گشت خموش
لیک در سینهٔ او خون جگر می زد جوش
رفت در خیمه و افتاد و، ز غم شد بی هوش
پس زجا جست و گرفتش ز وفا در آغوش
بنشست و سر او بر سر زانو بنهاد
ریخت اشک از مژه و، رخصت میدانش داد
کرد از سرمه سیه نرگس شهلایش را
شانه از مهر زد آن زلف سمن سایش را
ساخت از غالیه خوشبو همه اعضایش را
دا زینت ز کفن، قامت رعنایش را
بعد از آن کرد روانش بسوی قربانگاه
گفت لا حول ولا قوه الا بالله
کرد شهزاده وداعی به همه اهل حرم
اذن بگرفت پس از خسرو بی خیل و حشم
از سرا پرده سوی معرکه بنهاد قدم
قد مردانگی از بهر غزا کرد علم
تیغ بگرفت و رجز خواند و برانگیخت عقاب
حمله ور گشت اسد وار، بر آن خیل کلاب
الغرض می زد و می کشت از آن بی دینان
تا گرفتند لعینان، چو نگینش به میان
زخم بسیار زدندش به تن از تیغ و سنان
جوی خون، از بدن اطهر او گشت روان
ناگهان منغذ بی دین، ز کمینگه بشتافت
تیغی از قهر زد و تارک او را بشکافت
کوفیان جمله کمان های ستم کرده به زه
تیرباران بنمودند ز کین شهزاده
کفن اندر بر او گشت مشبک چو زره
گریه شد در گلوی او ز غم و غصه گره
نازنین قامتش از خانهٔ زین، گشت نگون
فرق بشکافته و زلف و رخش غرقه به خون
کرد رو سوی خیام و ز سر سوز و گداز
گفت کی باب گرامی من ای میر حجاز!
لحظه ای بنده نوازی کن ایا بنده نواز
ای که باشد بسویت باز مرا چشم نیاز!
ای شه بی سپه کرب و بلا ادرکنی
وی گل سر سبد باغ ولا ادرکنی
شه دین نالهٔ او را چو شنید از جا جست
شد سوار فرس و قبضهٔ شمشیر به دست
لشکر کوفی شامی همه درهم بشکست
آمد و بر سر بالین جوانش بنشست
چهره بر چهره پرخون جوانش بنهاد
گشت بی هوش و کشید از دل غمگین فریاد
حیف از آن مهر درخشنده که شد خاک نشین
حیف از آن قد دل آرا که فتاد از سر زین
حیف از آن قامت رعنا که نگون شد به زمین
حیف از آن زلف سمن سا که ز خون شد رنگین
نظم «ترکی» نه همین قلب پیمبر سوزد
کز شرار سخنش، خامه و دفتر سوزد
وقت جان بازی شهزاده علی اکبر شد
همچنان سرو خرامان، ببر مادر شد
صدف دیده اش از اشک، پر از گوهر شد
دست بر سینه بر مادر خود کرد قیام
غنچهٔ لب بگشود و به ادب کرد سلام
خم به خم طرهٔ پرپیچ و خمش از بن گوش
ریخته حلقه به حلقه چو کمند از سر دوش
برده چشم سیهش از دل و سر، طاقت و هوش
دلش از غصه ملول و لبش از گفته خموش
به تکلم لب چون لعل، ز هم باز نمود
کرد با مادر غمدیده چنین گفت و شنود
گفت ای مادر نیک اختر و غم پرور من!
بنشین لحظه ای از راه وفا در بر من
دمی از مهر بنه بر سر زانو سر من
سیر بنگر تو سر و زلف و رخ انور من
که دلم از غم ایام، به تنگ آمده است
شیشهٔ طاقتم از غصه، به سنگ آمده است
سخت در دل هوس رفتن میدان دارم
سر جان باختن، اندر ره جانان دارم
شوق دیدار رخ ختم رسولان دارم
سر در این کار نهم تا که به تن، جان دارم
پدرم بی کس و بی یار و مدد کارشده
روز در چشم من اینک، چو شب تار شده
آه لیلا ز پسر، رفتن میدان، چو شنید
رنگ از چهرهٔ آن مادر غمدیده پرید
رفت از هوش و، به هوش آمده و، او صیحه کشید
گیسوان کرد پریشان و گریبان بدرید
از مژه اشک، به رخسارهٔ خود جاری کرد
به سرو صورت خود لطمه زد و، زاری کرد
گفت ای ماه جبین یوسف گل پیرهنم
گل خوشبوی من ای اکبر شیرین سخنم!
تو مرو از بر من، ای مه نازک بدنم!
تو روی جانب میدان و رود جان ز تنم
گر روی جانب میدان، تو ایانیک صفات
منهم آیم به تماشای تو اینک ز قفات
پای مهد تو چه شبها که به روز آوردم
طفل بودی و تو را تازه جوانی کردم
من که یک عمر تو را از دل و جان پروردم
هان! منه داغ جدایی به دل پر دردم
تو جوان هستی و من مادر زار و پیرم
تو اگر کشته شوی من ز غمت می میرم
گفت شهزاده که ای مادر فرخنده سیر
بده انصاف که در روز جزا ای مادر!
جده ام فاطمه پرسد اگر از تو که مگر
بود لیلا علی اکبر ز حسینم بهتر
چه جوابش دهی و، عذر چه خواهی آورد
پیش جدم تو خجالت زده ام خواهی کرد
زین سخن مادر دل سوخته اش گشت خموش
لیک در سینهٔ او خون جگر می زد جوش
رفت در خیمه و افتاد و، ز غم شد بی هوش
پس زجا جست و گرفتش ز وفا در آغوش
بنشست و سر او بر سر زانو بنهاد
ریخت اشک از مژه و، رخصت میدانش داد
کرد از سرمه سیه نرگس شهلایش را
شانه از مهر زد آن زلف سمن سایش را
ساخت از غالیه خوشبو همه اعضایش را
دا زینت ز کفن، قامت رعنایش را
بعد از آن کرد روانش بسوی قربانگاه
گفت لا حول ولا قوه الا بالله
کرد شهزاده وداعی به همه اهل حرم
اذن بگرفت پس از خسرو بی خیل و حشم
از سرا پرده سوی معرکه بنهاد قدم
قد مردانگی از بهر غزا کرد علم
تیغ بگرفت و رجز خواند و برانگیخت عقاب
حمله ور گشت اسد وار، بر آن خیل کلاب
الغرض می زد و می کشت از آن بی دینان
تا گرفتند لعینان، چو نگینش به میان
زخم بسیار زدندش به تن از تیغ و سنان
جوی خون، از بدن اطهر او گشت روان
ناگهان منغذ بی دین، ز کمینگه بشتافت
تیغی از قهر زد و تارک او را بشکافت
کوفیان جمله کمان های ستم کرده به زه
تیرباران بنمودند ز کین شهزاده
کفن اندر بر او گشت مشبک چو زره
گریه شد در گلوی او ز غم و غصه گره
نازنین قامتش از خانهٔ زین، گشت نگون
فرق بشکافته و زلف و رخش غرقه به خون
کرد رو سوی خیام و ز سر سوز و گداز
گفت کی باب گرامی من ای میر حجاز!
لحظه ای بنده نوازی کن ایا بنده نواز
ای که باشد بسویت باز مرا چشم نیاز!
ای شه بی سپه کرب و بلا ادرکنی
وی گل سر سبد باغ ولا ادرکنی
شه دین نالهٔ او را چو شنید از جا جست
شد سوار فرس و قبضهٔ شمشیر به دست
لشکر کوفی شامی همه درهم بشکست
آمد و بر سر بالین جوانش بنشست
چهره بر چهره پرخون جوانش بنهاد
گشت بی هوش و کشید از دل غمگین فریاد
حیف از آن مهر درخشنده که شد خاک نشین
حیف از آن قد دل آرا که فتاد از سر زین
حیف از آن قامت رعنا که نگون شد به زمین
حیف از آن زلف سمن سا که ز خون شد رنگین
نظم «ترکی» نه همین قلب پیمبر سوزد
کز شرار سخنش، خامه و دفتر سوزد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۷۲ - سر حلقهٔ عشاق
شکوه ها دارم ز تو ای آسمان، ای آسمان!
تا بکی گردی به کام دشمنان، ای آسمان!
در عراق آوردی از یثرب، به مهمانی حسین
آب را بستی به روی میهمان، ای آسمان!
از جفایت عرصهٔ کرب و بلا چون لاله زار
گشت از اجساد پاک کشته گان، ای آسمان!
بر سر نیزه سر پرنور ماه برج عشق
جلوه گر کردی چو مهر خاوران، ای آسمان!
پیکر صد چاک او بی سر فکندی بر زمین
وز جفا کردی سرش را بر سنان، آسمان!
راس خونین حسین از کوفه بردی تا به شام
پیکرش را ساختی در خون طپان، ای آسمان!
از جفا کردی سر سر حلقهٔ عشاق را
در تنور خانهٔ خولی نهان، ای آسمان!
بر لب و دندان سبط مصطفی در طشت زر
آشنا کردی تو چوب خیزران، ای آسمان!
قامت سبط نبی را در زمین کربلا
از غم عباس کردی چون گمان، ای آسمان!
تشنه لب عباس را دست از تنش کردی جدا
در کنار دجلهٔ آب روان، ای آسمان!
در پی انگشتری انگشت سلطان امم
شد جدا از ضرب تیغ ساربان، ای آسمان!
لالهٔ صحن چمن اکبر جوان گل عذار
شد بهار عمرا و آخر، خزان، ای آسمان!
نوک پیکان را به جای غنچهٔ پستان مکید
شیرخواره اصغر شیرین زبان، ای آسمان!
ماه برج آل عصمت ماند زیر آفتاب
از چه بر جسمش نگشتی سایبان، ای آسمان!
دختر شیر خدا را بر شتر کردی سوار
با دو چشم اشکبار و، خون چکان، ای آسمان!
آن حریمی را که جبریل امین محرم نبود
بردی اندر مجلس نامحرمان، ای آسمان!
کاروانی از عزیزان خدا از کربلا
شد به خواری سوی شام غم روان، ای آسمان!
از صدای نالهٔ طفلان، به دشت کربلا
ساختی هنگامهٔ محشر عیان، ای آسمان!
جای دارد زین مصیبت گر بریزد خون دل
جای اشک از دیدهٔ کروبیان، ای آسمان!
آسمان ظلمی که تو کردی به سبط مصطفی
کس چنین ظلمی نکرده در جهان، ای آسمان
در عزای سبط پیغمبر شد از بیداد تو
سیل اشک از دیدهٔ « ترکی» روان، ای آسمان!
تا بکی گردی به کام دشمنان، ای آسمان!
در عراق آوردی از یثرب، به مهمانی حسین
آب را بستی به روی میهمان، ای آسمان!
از جفایت عرصهٔ کرب و بلا چون لاله زار
گشت از اجساد پاک کشته گان، ای آسمان!
بر سر نیزه سر پرنور ماه برج عشق
جلوه گر کردی چو مهر خاوران، ای آسمان!
پیکر صد چاک او بی سر فکندی بر زمین
وز جفا کردی سرش را بر سنان، آسمان!
راس خونین حسین از کوفه بردی تا به شام
پیکرش را ساختی در خون طپان، ای آسمان!
از جفا کردی سر سر حلقهٔ عشاق را
در تنور خانهٔ خولی نهان، ای آسمان!
بر لب و دندان سبط مصطفی در طشت زر
آشنا کردی تو چوب خیزران، ای آسمان!
قامت سبط نبی را در زمین کربلا
از غم عباس کردی چون گمان، ای آسمان!
تشنه لب عباس را دست از تنش کردی جدا
در کنار دجلهٔ آب روان، ای آسمان!
در پی انگشتری انگشت سلطان امم
شد جدا از ضرب تیغ ساربان، ای آسمان!
لالهٔ صحن چمن اکبر جوان گل عذار
شد بهار عمرا و آخر، خزان، ای آسمان!
نوک پیکان را به جای غنچهٔ پستان مکید
شیرخواره اصغر شیرین زبان، ای آسمان!
ماه برج آل عصمت ماند زیر آفتاب
از چه بر جسمش نگشتی سایبان، ای آسمان!
دختر شیر خدا را بر شتر کردی سوار
با دو چشم اشکبار و، خون چکان، ای آسمان!
آن حریمی را که جبریل امین محرم نبود
بردی اندر مجلس نامحرمان، ای آسمان!
کاروانی از عزیزان خدا از کربلا
شد به خواری سوی شام غم روان، ای آسمان!
از صدای نالهٔ طفلان، به دشت کربلا
ساختی هنگامهٔ محشر عیان، ای آسمان!
جای دارد زین مصیبت گر بریزد خون دل
جای اشک از دیدهٔ کروبیان، ای آسمان!
آسمان ظلمی که تو کردی به سبط مصطفی
کس چنین ظلمی نکرده در جهان، ای آسمان
در عزای سبط پیغمبر شد از بیداد تو
سیل اشک از دیدهٔ « ترکی» روان، ای آسمان!