عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه ی چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دل فروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه ی چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دل فروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۱ - آشفتن آن غلام از نارسیدن جواب رقعه از قبل پادشاه
این بیابان خود ندارد پا و سر
بیجواب نامه خستهست آن پسر
کی عجب چونم نداد آن شه جواب
با خیانت کرد رقعهبر ز تاب؟
رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه
رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذو فنون
بر امیر و مطبخی و نامهبر
عیب بنهاده ز جهل آن بیخبر
هیچ گرد خود نمیگردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن
بیجواب نامه خستهست آن پسر
کی عجب چونم نداد آن شه جواب
با خیانت کرد رقعهبر ز تاب؟
رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه
رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذو فنون
بر امیر و مطبخی و نامهبر
عیب بنهاده ز جهل آن بیخبر
هیچ گرد خود نمیگردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم
شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم
تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم
بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم
بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبهٔ مقصود را سنگ نشان پنداشتیم
نشاهٔ سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم
خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی
از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم
شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم
تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم
بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم
بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبهٔ مقصود را سنگ نشان پنداشتیم
نشاهٔ سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم
خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی
از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
گر از خیال مرا با تو دوش صورت بست
که در مقام وفا با منت نفاقی هست
شنیده باشی و دانی که در مثل گویند
حدیث مست نگیرند عاقلان بر دست
در این که ترک ادب کردم اشتباهی نیست
ولی درست شود شیشه باز چون بشکست
هزار بندگی ات کرده ام به یک تقصیر
ز دوستان وفادار باز نتوان جست
ز وصل و هجر بر ابنای روزگار به فخر
ز اتفاق شما کرده ام غلو پیوست
چنان مکن که زبان در کشند دشمن و دوست
که جوش و بوش نزاری به عاقبت بنشست
که در مقام وفا با منت نفاقی هست
شنیده باشی و دانی که در مثل گویند
حدیث مست نگیرند عاقلان بر دست
در این که ترک ادب کردم اشتباهی نیست
ولی درست شود شیشه باز چون بشکست
هزار بندگی ات کرده ام به یک تقصیر
ز دوستان وفادار باز نتوان جست
ز وصل و هجر بر ابنای روزگار به فخر
ز اتفاق شما کرده ام غلو پیوست
چنان مکن که زبان در کشند دشمن و دوست
که جوش و بوش نزاری به عاقبت بنشست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
دگر باره پیرانه سر درفتادم
به چنگالِ شوخی دگر درفتادم
گذر بر صراطِ رهِ عشق کردم
بلغزید پایم ز سر در فتادم
ز بس کآرزومند بودم به شیرین
ز بی طاقتی با شکر درفتادم
ملامت مکن گو مشنِّع ز خوبان
حذر کن که من معتبر درفتادم
به چاه زنخدانِ یوسف جمالی
ز دستِ دلِ بی خبر درفتادم
چه برمن برفت از قضا ای عزیزان
که بی اختیار از قدر درفتادم
صوابِ شما احتیاط است اگر من
به دامِ خطا و خطر درفتادم
از آن شد چنین روزگارِ نزاری
به زاری که بی سیم و زر درفتادم
به چنگالِ شوخی دگر درفتادم
گذر بر صراطِ رهِ عشق کردم
بلغزید پایم ز سر در فتادم
ز بس کآرزومند بودم به شیرین
ز بی طاقتی با شکر درفتادم
ملامت مکن گو مشنِّع ز خوبان
حذر کن که من معتبر درفتادم
به چاه زنخدانِ یوسف جمالی
ز دستِ دلِ بی خبر درفتادم
چه برمن برفت از قضا ای عزیزان
که بی اختیار از قدر درفتادم
صوابِ شما احتیاط است اگر من
به دامِ خطا و خطر درفتادم
از آن شد چنین روزگارِ نزاری
به زاری که بی سیم و زر درفتادم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
سخن به وادی انصاف کرده راه غلط
که کرد نسبت روی ترا به ماه غلط
رست بود ره عشق تا بیابان بود
گذر به جادهای افتاد و گشت راه غلط
به هر کجا که روی خویش را به عشق سپار
نکرده گمشدة عشق ره به چاه غلط
به درد، هر چه طلب کردهایم یافتهایم
کمان درد نینداخت تیر آه غلط
سریر عزّت از افتادگی به ماه رسید
حدیث مال غلط بود و حرف جاه غلط
نظر به نامة اعمال کردم و دیدم
که هم سفید غلط بود و هم سیاه غلط
فرشته راهنما بود در خراباتم
فکنده دیو رهم را به خانقاه غلط
اگر نظیر تو در وهم نقش بست رواست
که احولست و کند زود در نگاه غلط
به سهو هم نکند گاه طاعتی فیّاض
ز بیم آنکه شود نامة گناه غلط
که کرد نسبت روی ترا به ماه غلط
رست بود ره عشق تا بیابان بود
گذر به جادهای افتاد و گشت راه غلط
به هر کجا که روی خویش را به عشق سپار
نکرده گمشدة عشق ره به چاه غلط
به درد، هر چه طلب کردهایم یافتهایم
کمان درد نینداخت تیر آه غلط
سریر عزّت از افتادگی به ماه رسید
حدیث مال غلط بود و حرف جاه غلط
نظر به نامة اعمال کردم و دیدم
که هم سفید غلط بود و هم سیاه غلط
فرشته راهنما بود در خراباتم
فکنده دیو رهم را به خانقاه غلط
اگر نظیر تو در وهم نقش بست رواست
که احولست و کند زود در نگاه غلط
به سهو هم نکند گاه طاعتی فیّاض
ز بیم آنکه شود نامة گناه غلط