عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۹
هرچ از چو تویی نزیبد ای دوست مکن
وین خیره‌کشی گرچه ترا خوست مکن
گفتی ببرم جان تو و باکی نیست
جانا نه ز بهر جان نه نیکوست مکن
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
اوحد، دیدی که هرچه دیدی هیچست؟
وین هم که بگفتی و شنیدی هیچست؟
عمری به سر خویش دویدی هیچست
وین هم که به کنجی بخزیدی هیچست؟
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
یکی پرسید از آن مجنون پرغم
که رمزی بازگوی از خلق عالم
چنین گفتا که خلق این خرابه
همه هستند کالوی قرابه
بنادانی چو آن حجام استاد
دمی خوش می‌کشند از خون وزباد
سزد گراز جهان بسیارگویی
که خوش وقتیست کز وی را ز جویی
سزد گر سینه پر آتش شوی زو
که در وقت گرستن خوش شوی زو
برو خوشی عالم سر فرو پوش
سخن در پردهٔ دل دار خاموش
بشادی از تو گر یک دم برآید
پی یک شادیت صد غم درآید
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
جهان بی وفا نوری ندارد
دمی بی ماتمی سودی ندارد
اگر سیمیت بخشد سنگ باشد
وگر عذریت خواهد لنگ باشد
هزاران حرف ناکامی بخوانیم
که تا در عمر خودکامی برانیم
اگر کامیست در کام بلاییست
وگر گنجیست زیر اژدرهاییست
اگر تختست بس نااستواریست
وگر عمرست بس ناپای داریست
جهان بی وفا جای سپنج است
ز مرکز تا محیط اندوه و رنج است
نمی‌دانم کسی را بی غمی من
که تا دستی درو مالم دهی من
چو هست و نیز می‌آید غم و بار
نه ونیزم همی آید غم کار
اگر آدم نخوردی گندمی را
کجا بودی جوی غم مردمی را
بسیصد سال آدم مانده غم ناک
ز بهر گندمی خون ریخت بر خاک
پدر او بود واصل او بود ما را
بیک گندم هدف شد صد بلا را
اگر تو لقمه‌ای خواهی بشادی
محالست این که از آدم بزادی
چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمهٔ بی غم روانیست
برو تن در غم بارگران ده
بسی جان کن چو جان خواهند جان ده
نمی‌بینم ترا آن مردی و زور
که برگردون روی نارفته باگور
اگر زیر و زبر گردانی افلاک
نمی‌آرد کسی یاد از کفی خاک
چه خیزد از تو ای افتاده در دام
صبوری کن صبوری و بیارام
که گفتت کآتشی درخویشتن زن
مکن خاک از سر خود باز تن زن
برو گر عاقلی نظارگی باش
وگر دیوانه‌ای یک بارگی باش
چو مقصودی نمی‌بینی ازین تو
چنین تا کی زنی سر بر زمین تو
مزن سر بر زمین ای مرد غمناک
که سر بر خشت خواهی بود در خاک
مزن بر روی این گردون ناساز
که هم گردون بروی تو زند باز
چخیدن هم چو آتش کی بود سود
که بیرون آید از هر روزن این دود
نچخ چندین چو ناکام اوفتادی
فرو ده تن چو در دام اوفتادی
جگرخواری دل مست جگرخوار
که کس را برنیامد بی جگرکار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
بی‌یأس دل از هرچه نداردگله دارد
ناسودن دست تو هزار آبله دارد
محمل‌کش مجنون‌روشان بی ‌سر و پایی‌ست
این قافلهٔ اشک عجب راحله دارد
از عالم نـیرنگ املِ هیچِ مپرسید
آفاق‌، شرر فرصت و، زاهد چله دارد
از خار کند شکوه ‌گل آبلهٔ من
آیینه گر از شوخی جوهر گله دارد
یک نچه به صد رنگ‌گل‌افشان خیال ست
یکتایی او اینقدرم ده دله دارد
نگذشته ز سر راه به جایی نتوان برد
هشدار که پای تو همین آبله دارد
دل محوگداز است چه در هجر چه در وصل
این آینه در آب شدن حوصله دارد
دور شکم اهل دول بین و دهل زن
کاین طایفه را تخم امل حامله دارد
هرجا روی از برق فنا جان نتوان برد
عمری‌ست‌که آتش پی این قافله دارد
دنیا الم غفلت و عقبا غم اعمال
آسودگی از ما دو جهان فاصله دارد
بیدل من و آن نظم که هر مصرع شوخش
چون سرو ز آزادی غمها صله دارد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
غم بتان مخور، ای دل، که زار خواهی شد
اگر عزیز جهانی، تو خوار خواهی شد
اگر چو من هوس زلف یار خواهی کرد
ز عاشقان سیه روزگار خواهی شد
تو از طریقه یاری همیشه فارغ و من
نشسته ام بامیدی که یار خواهی شد
چو در وفای توام، بر دلم جفا مپسند
که پیش اهل وفا شرمسار خواهی شد
کنون بحسن تو کس نیست از هزار یکی
تو خود هنوز یکی از هزار خواهی شد
ز فکر کار جهان بار غم بسینه منه
وگرنه در سر این کار و بار خواهی شد
هلالی، از پی آن شهسوار تند مرو
که نارسیده بگردش غبار خواهی شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
سفر عمر زیانست و درو سود عبث
حسرت بود چو اندیشة نابود عبث
کس درین مرحله یارب به چه خرسند شود؟
فکر معدوم عبث حسرت موجود عبث
دل ازین دانش بیجا به مرادی نرسید
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
عمر طی گشت و به جایی نرسیدیم آخر
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
طول عمر تو اگر عرض ندارد چه هنر
تار در جامه بود بی‌مدد پود عبث
پا ازین مرحله دانسته کشد مرد خدا
قدم معرفت این راه نپیمود عبث
کاش در راه عدم همرهی پا می‌کرد
سر که فیّاض به پای همه‌کس سود عبث