عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
تا دربنگلزار چون شبنمگذر داریم ما
بادهای در جام عیش از چشم تر داریم ما
سهل نبود در محیط دهر پاس اعتبار
آبرویی چونگهر همراه سر داریم ما
چون صداهرچند در دامقس واماندهایم
از شکست خاطر خود بال وپر داریم ما
کی به سیلگفتگو بنیاد ماگیرد خلل
کوه تمکین خانهای ازگوشکر داریم ما
کس بهتیغ سرکشی باما نمیگردد طرف
اززمینگیری چو نقش پا سپر داریم ما
شعلهٔ ما فال خاکستر زد و آسوده شد
ای هوس بگذر، سری درزیرپر داریمما
رنگما از خاکساری برنمیدارد شکست
چون علم،گردی ز میدان ظفر داریم ما
از دل گرمی توان درکاینات آتش زدن
ساز چندینگلخنیم ویک شرر داریم ما
نالهرا ای دل بهبادغم مدهاین رشتهایست
کزپی شیرازهٔ لخت جگر داریم ما
فتنهها از دستگاه زندگیگل کردنیست
از نفس، صبح قیامت در نظر داریم ما
میرسیم آخر همان تا نقش پای خود چوشمع
گر سراغ رنگهای رفته برداریم ما
بیدل اندر جلوهگاه چین ابروی کسی
کشتی نظاره در موج خطر داریم ما
بادهای در جام عیش از چشم تر داریم ما
سهل نبود در محیط دهر پاس اعتبار
آبرویی چونگهر همراه سر داریم ما
چون صداهرچند در دامقس واماندهایم
از شکست خاطر خود بال وپر داریم ما
کی به سیلگفتگو بنیاد ماگیرد خلل
کوه تمکین خانهای ازگوشکر داریم ما
کس بهتیغ سرکشی باما نمیگردد طرف
اززمینگیری چو نقش پا سپر داریم ما
شعلهٔ ما فال خاکستر زد و آسوده شد
ای هوس بگذر، سری درزیرپر داریمما
رنگما از خاکساری برنمیدارد شکست
چون علم،گردی ز میدان ظفر داریم ما
از دل گرمی توان درکاینات آتش زدن
ساز چندینگلخنیم ویک شرر داریم ما
نالهرا ای دل بهبادغم مدهاین رشتهایست
کزپی شیرازهٔ لخت جگر داریم ما
فتنهها از دستگاه زندگیگل کردنیست
از نفس، صبح قیامت در نظر داریم ما
میرسیم آخر همان تا نقش پای خود چوشمع
گر سراغ رنگهای رفته برداریم ما
بیدل اندر جلوهگاه چین ابروی کسی
کشتی نظاره در موج خطر داریم ما
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آی آدم ها
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!
آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!
آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...
احمد شاملو : هوای تازه
بدرود
برایِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.
□
دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست
من چشمهیی زاینده میخواهم.
پستانهایت ستارههای کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم:
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...
□
خدایان نجاتم نمیدادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد
نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشمها و نه پستانهایت
نه دستهایت
کنارِ من قلبت آینهیی نبود
کنارِ من قلبت بشری نبود...
۱۳۳۴
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.
□
دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست
من چشمهیی زاینده میخواهم.
پستانهایت ستارههای کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم:
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...
□
خدایان نجاتم نمیدادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد
نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشمها و نه پستانهایت
نه دستهایت
کنارِ من قلبت آینهیی نبود
کنارِ من قلبت بشری نبود...
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
غزلِ آخرین انزوا
۱
من فروتن بودهام
و به فروتنی،
از عمقِ خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانهی انسانی را سرودهام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند.
و من بهسانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم مینشیند،
یکچند در سکوت و آرامشِ بازنیافتهی خویش از سکوتِ خوشآوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهیست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شده است نبودهام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبودهام...
□
پیکری
چهرهیی
دستی
سایهیی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛
سایهها
کودکان
آتشها
زنان ــ
سایههای کودک و آتشهای زن؛
سنگها
دوستان
عشقها
دنیاها ــ
سنگهای دوست و عشقهای دنیا؛
درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛
وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیتهای همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛
و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیمتر از تمامِ ستارهها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دستنوازِ دامنِ خود کند!
چرا که من دیرگاهیست
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگیها جویده شده است نبودهام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبودهام...
□
نامِ هیچکجا و همهجا
نامِ هیچگاه و همهگاه...
آه که چون سایهیی به زبان میآمدم
بیآنکه شفقِ لبانم بگشاید
و بهسانِ فردایی از گذشته میگذشتم
بیآنکه گوشتهای خاطرهام بپوسد.
□
سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ
سایهیی که با پوک سخن میگفت!
□
عشقی بهروشنیانجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادییِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بودهام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درونخالیِ قلبم فریب میدادهام؟
□
من جارِ خاموشِ سقفِ لانهی سردِ خود بودم
من شیرخوارهی مادرِ یأسِ خود، دامنآویزِ دایهی دردِ خود بودم.
آه که بدونِ شک این خلوتِ یأسانگیزِ توجیهنکردنی
(این سرچشمهی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزهیی خالص است.
و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سرودهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
انسان... شیطانی که خدا را بهزیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندانها را درهم شکست!
ــ کوهها را درید،
دریاها را شکست،
آتشها را نوشید
و آبها را خاکستر کرد!
انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجابانگیز!
انسان... این سلطانِ بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا!
انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو میزند!
انسان!
و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بیشکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بیروزنم برچیده است،
بیعشق و بیزندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آوردهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
□
آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نینیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشتانگیزِ همهجاگیر را احساس نکنم
حصارِ بیپایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دستها شدهام!
□
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالیام.
بههمریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را میشنوم،
و خود بیابانی بیکس و بیعابرم که پامالِ لحظههای گریزندهی زمان است.
عابرِ بیابانی بیکسام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد میزند...
من تنها و خالیام و ملتِ من جهانِ ریشههای معجزآساست
من منفذِ تنگچشمیِ خویشام و ملتِ من گذرگاهِ آبهای جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشکام و ملتِ من عرق و خونِ شادیست...
آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخمهای خاطرهام میپوشم
و دیگر هیچگاه به دریوزگیِ عشقهای وازده بر دروازهی کوتاهِ قلبهای گذشته حلقه نمیزنم.
۲
تو اجاقِ همهی چشمهساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرندهی جملهی نغمهها و سعادتها را به من میبخشی.
تو به من دست میزنی و من
در سپیدهدمِ نخستین چشمگشودگیِ خویش به زندگی باز میگردم.
پیشِ پایِ منتظرم
راهها
چون مُشتِ بستهیی میگشاید
و من
در گشودگیِ دستِ راهها
به پیوستگیِ انسانها و خدایان مینگرم.
نوبرگی بر عشقم جوانه میزند
و سایهی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم میافتد
و چشمِ درشتِ آفتابهای زمینی
مرا
تا عمقِ ناپیدای روحم
روشن میکند.
□
عشقِ مردم آفتاب است
اما من بیتو
بیتو زمینی بیگیا بودم...
در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب میرود
و من با جذبهیِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموششدن بود
به سرودِ سبزِ جرقههای بهار گوش میدارم.
رویِ تمی از: ژ.آ. کلانسیه
۱۳۳۱
من فروتن بودهام
و به فروتنی،
از عمقِ خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانهی انسانی را سرودهام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند.
و من بهسانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم مینشیند،
یکچند در سکوت و آرامشِ بازنیافتهی خویش از سکوتِ خوشآوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهیست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شده است نبودهام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبودهام...
□
پیکری
چهرهیی
دستی
سایهیی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛
سایهها
کودکان
آتشها
زنان ــ
سایههای کودک و آتشهای زن؛
سنگها
دوستان
عشقها
دنیاها ــ
سنگهای دوست و عشقهای دنیا؛
درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛
وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیتهای همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛
و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیمتر از تمامِ ستارهها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دستنوازِ دامنِ خود کند!
چرا که من دیرگاهیست
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگیها جویده شده است نبودهام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبودهام...
□
نامِ هیچکجا و همهجا
نامِ هیچگاه و همهگاه...
آه که چون سایهیی به زبان میآمدم
بیآنکه شفقِ لبانم بگشاید
و بهسانِ فردایی از گذشته میگذشتم
بیآنکه گوشتهای خاطرهام بپوسد.
□
سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ
سایهیی که با پوک سخن میگفت!
□
عشقی بهروشنیانجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادییِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بودهام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درونخالیِ قلبم فریب میدادهام؟
□
من جارِ خاموشِ سقفِ لانهی سردِ خود بودم
من شیرخوارهی مادرِ یأسِ خود، دامنآویزِ دایهی دردِ خود بودم.
آه که بدونِ شک این خلوتِ یأسانگیزِ توجیهنکردنی
(این سرچشمهی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزهیی خالص است.
و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سرودهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
انسان... شیطانی که خدا را بهزیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندانها را درهم شکست!
ــ کوهها را درید،
دریاها را شکست،
آتشها را نوشید
و آبها را خاکستر کرد!
انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجابانگیز!
انسان... این سلطانِ بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا!
انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو میزند!
انسان!
و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بیشکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بیروزنم برچیده است،
بیعشق و بیزندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آوردهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
□
آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نینیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشتانگیزِ همهجاگیر را احساس نکنم
حصارِ بیپایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دستها شدهام!
□
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالیام.
بههمریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را میشنوم،
و خود بیابانی بیکس و بیعابرم که پامالِ لحظههای گریزندهی زمان است.
عابرِ بیابانی بیکسام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد میزند...
من تنها و خالیام و ملتِ من جهانِ ریشههای معجزآساست
من منفذِ تنگچشمیِ خویشام و ملتِ من گذرگاهِ آبهای جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشکام و ملتِ من عرق و خونِ شادیست...
آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخمهای خاطرهام میپوشم
و دیگر هیچگاه به دریوزگیِ عشقهای وازده بر دروازهی کوتاهِ قلبهای گذشته حلقه نمیزنم.
۲
تو اجاقِ همهی چشمهساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرندهی جملهی نغمهها و سعادتها را به من میبخشی.
تو به من دست میزنی و من
در سپیدهدمِ نخستین چشمگشودگیِ خویش به زندگی باز میگردم.
پیشِ پایِ منتظرم
راهها
چون مُشتِ بستهیی میگشاید
و من
در گشودگیِ دستِ راهها
به پیوستگیِ انسانها و خدایان مینگرم.
نوبرگی بر عشقم جوانه میزند
و سایهی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم میافتد
و چشمِ درشتِ آفتابهای زمینی
مرا
تا عمقِ ناپیدای روحم
روشن میکند.
□
عشقِ مردم آفتاب است
اما من بیتو
بیتو زمینی بیگیا بودم...
در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب میرود
و من با جذبهیِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموششدن بود
به سرودِ سبزِ جرقههای بهار گوش میدارم.
رویِ تمی از: ژ.آ. کلانسیه
۱۳۳۱
احمد شاملو : دشنه در دیس
ترانهی بزرگترين آرزو
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
همچون گلوگاهِ پرندهیی،
هیچکجا دیواری فروریخته بر جای نمیماند.
سالیانِ بسیار نمیبایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانیست
که حضورِ انسان
آبادانیست.
□
همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعرهیی
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده، ــ
غیابِ بزرگ چنین بود
سرگذشتِ ویرانه چنین بود.
□
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
کوچکتر حتا
از گلوگاهِ یکی پرنده!
دیِ ۱۳۵۵
رم
کوچک
همچون گلوگاهِ پرندهیی،
هیچکجا دیواری فروریخته بر جای نمیماند.
سالیانِ بسیار نمیبایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانیست
که حضورِ انسان
آبادانیست.
□
همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعرهیی
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده، ــ
غیابِ بزرگ چنین بود
سرگذشتِ ویرانه چنین بود.
□
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
کوچکتر حتا
از گلوگاهِ یکی پرنده!
دیِ ۱۳۵۵
رم