عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم
در چشم مست من نگر، کز کوی خمار آمدم
سرمایهٔ مستی منم، هم دایهٔ هستی منم
بالا منم، پستی منم، چون چرخ دوار آمدم
آنم کز آغاز آمدم، با روح دمساز آمدم
برگشتم و بازآمدم، بر نقطه پرگار آمدم
گفتم بیا شاد آمدی، دادم بده، داد آمدی
گفتا به دید و داد من، کز بهر این کار آمدم
هم من مه و مهتاب تو، هم گلشن و هم آب تو
چندین ره از اشتاب تو، بیکفش و دستار آمدم
فرخنده نامی ای پسر، گرچه که خامی ای پسر
تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم
خندان درآ، تلخی بکش، شاباش ای تلخی خوش
گلها دهم گرچه که من اول همه خار آمدم
گل سر برون کرد از درج، کالصبر مفتاح الفرج
هر شاخ گوید لا حرج، کز صبر دربار آمدم
در چشم مست من نگر، کز کوی خمار آمدم
سرمایهٔ مستی منم، هم دایهٔ هستی منم
بالا منم، پستی منم، چون چرخ دوار آمدم
آنم کز آغاز آمدم، با روح دمساز آمدم
برگشتم و بازآمدم، بر نقطه پرگار آمدم
گفتم بیا شاد آمدی، دادم بده، داد آمدی
گفتا به دید و داد من، کز بهر این کار آمدم
هم من مه و مهتاب تو، هم گلشن و هم آب تو
چندین ره از اشتاب تو، بیکفش و دستار آمدم
فرخنده نامی ای پسر، گرچه که خامی ای پسر
تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم
خندان درآ، تلخی بکش، شاباش ای تلخی خوش
گلها دهم گرچه که من اول همه خار آمدم
گل سر برون کرد از درج، کالصبر مفتاح الفرج
هر شاخ گوید لا حرج، کز صبر دربار آمدم
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی تواضع نیکمردان
شنیدم که فرزانهای حق پرست
گریبان گرفتش یکی رند مست
ازان تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟
تحمل دریغ است از این بی تمیز
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت از این نوع دیگر مگوی
درد مست نادان گریبان مرد
که با شیر جنگی سگالد نبرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست
زند در گریبان نادان مست
گریبان گرفتش یکی رند مست
ازان تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟
تحمل دریغ است از این بی تمیز
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت از این نوع دیگر مگوی
درد مست نادان گریبان مرد
که با شیر جنگی سگالد نبرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست
زند در گریبان نادان مست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری
کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری
چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم
بسته به دوستی دل بنموده دوستداری
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دلسپاری
کی باشد این بخیلی با وی به دادن دل
کی باشد از لبانش یکباره سازواری
گوید همی چه نالی یاری چو من نداری
یاریست آنکه ندهد هرگز به بوسه یاری
دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد
من زو همی نیابم بوسی به صبر و زاری
جز صبر و بردباری رویی همی نبینم
چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری
کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری
چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم
بسته به دوستی دل بنموده دوستداری
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دلسپاری
کی باشد این بخیلی با وی به دادن دل
کی باشد از لبانش یکباره سازواری
گوید همی چه نالی یاری چو من نداری
یاریست آنکه ندهد هرگز به بوسه یاری
دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد
من زو همی نیابم بوسی به صبر و زاری
جز صبر و بردباری رویی همی نبینم
چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۳۳
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۴۵
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ترا اگر چه فراغت بود ز یاری من
بریده نیست ز وصلت امیدواری من
از آرزوی تو در خاک و خون همی گردم
بیا و عزت خود باز بین و خواری من
در اشتیاق تو شبها چنان بنالیدم
که خسته شد دل شب از فغان و زاری من
غم تو خوردم و خون شد دلم جزاک الله
که خوش قیام نمودی بغمگساری من
مرا غم تو بباطل همی کشد، چه شود
اگر برآری دستی بحق گزاری من
ز صبر و عقل درین وقت شکرها دارم
که در فراق تو چون می کنند یاری من
جماعتی که مرا منع می کنند از تو
ببین قساوت ایشان و بردباری من
فسرده طبع نداند که از سر سوزست
چو شمع در غم عشق تو پایداری من
وفا و مهر تو را من بدان جهان ببرم
گمان مبر که همین بود دوستداری من
مرا از آمد و شد نزد تو چه حاصل بود
بجز ملامت خصمان و شرمساری من
ز تند باد فراق تو سیف فرغانیست
بسان برگ خزان (ای) گل بهاری من
بریده نیست ز وصلت امیدواری من
از آرزوی تو در خاک و خون همی گردم
بیا و عزت خود باز بین و خواری من
در اشتیاق تو شبها چنان بنالیدم
که خسته شد دل شب از فغان و زاری من
غم تو خوردم و خون شد دلم جزاک الله
که خوش قیام نمودی بغمگساری من
مرا غم تو بباطل همی کشد، چه شود
اگر برآری دستی بحق گزاری من
ز صبر و عقل درین وقت شکرها دارم
که در فراق تو چون می کنند یاری من
جماعتی که مرا منع می کنند از تو
ببین قساوت ایشان و بردباری من
فسرده طبع نداند که از سر سوزست
چو شمع در غم عشق تو پایداری من
وفا و مهر تو را من بدان جهان ببرم
گمان مبر که همین بود دوستداری من
مرا از آمد و شد نزد تو چه حاصل بود
بجز ملامت خصمان و شرمساری من
ز تند باد فراق تو سیف فرغانیست
بسان برگ خزان (ای) گل بهاری من
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
چیست کارم، زخم کاری هر زمان برداشتن
وز خدنگ جور او زخم سنان برداشتن
در کتاب صنع یزدانی خیانت کردنست
سرو من جزو کمر را از میان برداشتن
می توانم آب بردارم ز جوی کهکشان
لیک نتوانم زخوان خلق نان برداشتن
در ثبوت بردباری عاشقان را محضریست
چون هدف از هر ستمکاری نشان برداشتن
کعبه عشق ترا خوف و خطر در راه نیست
آب اگر نبود توان ریگ روان برداشتن
گر نباشم لایق برداشتن بفکن مرا
یکرهم از خاک خواری می توان برداشتن
ضعف در بیماری عشقت بجائی می رسد
کاستین نتوان ز چشم خونفشان برداشتن
کامجویان را گریزی نیست از جور سپهر
هر که گلچین بایدش از باغبان برداشتن
بردباری چیست جور از دشمنان بردن کلیم
ورنه جان پروردنست از دوستان برداشتن
وز خدنگ جور او زخم سنان برداشتن
در کتاب صنع یزدانی خیانت کردنست
سرو من جزو کمر را از میان برداشتن
می توانم آب بردارم ز جوی کهکشان
لیک نتوانم زخوان خلق نان برداشتن
در ثبوت بردباری عاشقان را محضریست
چون هدف از هر ستمکاری نشان برداشتن
کعبه عشق ترا خوف و خطر در راه نیست
آب اگر نبود توان ریگ روان برداشتن
گر نباشم لایق برداشتن بفکن مرا
یکرهم از خاک خواری می توان برداشتن
ضعف در بیماری عشقت بجائی می رسد
کاستین نتوان ز چشم خونفشان برداشتن
کامجویان را گریزی نیست از جور سپهر
هر که گلچین بایدش از باغبان برداشتن
بردباری چیست جور از دشمنان بردن کلیم
ورنه جان پروردنست از دوستان برداشتن
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۶۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۹