عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۶ - وله ایضا
اگر خرمنی را تبه کرد برقی
که دودش گذر کرد از چرخ گردون
وگر خانهای را ز جا کند سیلی
که صد دیده گردیده چون ابر نیسان
وگر بحر جمعیتی خورده برهم
که یک شهر را پرتوش کرده ویران
اجل گرد ماتم رسانیده دیگر
ز صحرای غبرا به ایوان کیهان
چو موجی زد این بحر یارب که یک سر
تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان
چو باد مخالف برآمد که یک گل
تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان
که داد ای فلک آخرین تیغ کینت
که پیوند یاران بریدی بدین سان
که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت
که کار به این مشکلی کردی آسان
چه مقصود بودت که یک دودمان را
چراغ فرح کشتی از باد حرمان
زدی بیمحل چنگ در حبیب عمرش
دریدی ز سنگین دلی تا به دامان
تو را از دل آمد که آن تازه گل را
کنی همچو خاشاک با خاک یکسان
تو چون کندی از باغ جان گلبنی را
که گل بوی گل داشت از نکهت آن
تو چون جیب جان پاره کردی گلی را
که میآمدش بوی جان از گریبان
درین ماتم ای دوستان دور نبود
اگر از دل دشمنان خیزد افغان
سزد گر ازین غصهٔ بدخواه صد ره
گزد پشت دست تاسف به دندان
چو او بود مقصود و گلزار هستی
پدر را درین برک ریزنده بستان
چو گلدستهای بود آن نخل نورس
که از گلشن جانش آورد دوران
همان به که از بهر تاریخ فوتش
به کلک بدایع رقم خوش نویسان
نویسند مقصود گلزار هستی
نگارند گلدستهٔ گلشن جان
که دودش گذر کرد از چرخ گردون
وگر خانهای را ز جا کند سیلی
که صد دیده گردیده چون ابر نیسان
وگر بحر جمعیتی خورده برهم
که یک شهر را پرتوش کرده ویران
اجل گرد ماتم رسانیده دیگر
ز صحرای غبرا به ایوان کیهان
چو موجی زد این بحر یارب که یک سر
تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان
چو باد مخالف برآمد که یک گل
تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان
که داد ای فلک آخرین تیغ کینت
که پیوند یاران بریدی بدین سان
که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت
که کار به این مشکلی کردی آسان
چه مقصود بودت که یک دودمان را
چراغ فرح کشتی از باد حرمان
زدی بیمحل چنگ در حبیب عمرش
دریدی ز سنگین دلی تا به دامان
تو را از دل آمد که آن تازه گل را
کنی همچو خاشاک با خاک یکسان
تو چون کندی از باغ جان گلبنی را
که گل بوی گل داشت از نکهت آن
تو چون جیب جان پاره کردی گلی را
که میآمدش بوی جان از گریبان
درین ماتم ای دوستان دور نبود
اگر از دل دشمنان خیزد افغان
سزد گر ازین غصهٔ بدخواه صد ره
گزد پشت دست تاسف به دندان
چو او بود مقصود و گلزار هستی
پدر را درین برک ریزنده بستان
چو گلدستهای بود آن نخل نورس
که از گلشن جانش آورد دوران
همان به که از بهر تاریخ فوتش
به کلک بدایع رقم خوش نویسان
نویسند مقصود گلزار هستی
نگارند گلدستهٔ گلشن جان
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۳۱
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
سیل در اصفهان
در زمستان هوای اصفاهان
گشت چون زمهریر آفت جان
برفهایی دراوفتاد عظیم
شد در و دشتوکوه، معدن سیم
ماه دی جمله اینچنین بگذشت
ماه بهمن هوا ملایم گشت
بس که بارید از هوا باران
سر بسر نم کشید اصفاهان
پخت نانی فطیر ابر مطیر
خلق از آن نان شدند خانهخمیر
بس که باران به سقفها جاکرد
رویشان را به مردمان واکرد
هرزه گشتند و عیبدار شدند
بر سر مرد و زن هوار شدند
برفهای پیاپی دی ماه
در در و دشت آب شد ناگاه
سیلی آمد به زندهرود فرود
که کسی را به عمر یاد نبود
بست سیوسه چشمه را سیلاب
وز دو بازوی پل برون زد آب
سیل افتاد در خیابانها
پای دیوارها و ایوانها
از دو سو بسته شد طریق مجال
راه باغ ز رشک و طاق کمال
گوسفند و درخت و گاو ، بر آب
گردگردان چو گوی در طبطاب
هرچه دیوار بود بر لب رود
همه یکباره آمدند فرود
قصرها در میان آب روان
همچوکشتی شدند رقص کنان
وان عمارت که خود زپا ننشست
دارد اکنون عصا ز شمع بهدست
آب اگر یک وجب زدی بالا
میهمان میشدی به خانهٔ ما
پل خواجو مگو، صراط بگو
این سخن هم به احتیاط بگو
زان که بد پیش سیل غرنده
هفت دوزخ یکی کمین بنده
دوزخ ارچه دهانه میخایید
دهنش پیش سیل میچایید
جستی این سیل اگربه دوزخ راه
ننهادی اثر ز خشم اله
ور شدی جانب بهشت روان
محو کردی نشان باغ جنان
کندی از جا بهشت و دوزخ را
صاف کردی صراط و برزخ را
سیل را دیدم از پل خواجو
چین فکنده ز خشم بر ابرو
شترکها ز موجخیز، دوان
راست چون پشتههای ریگ روان
بر سر موجهاش چین و شکن
حلقه حلقه چو غیبهٔ جوشن
بود نر اژدری دمنده چو برق
تنش در خون بیگناهان غرق
قصد صحرا نموده از کورنگ
ساخته جا به گاوخونی تنگ
زی ده و روستا شتابیده
خورده در راه هرچه را دیده
بانگ سخنش که گوش کر می کرد
از دو فرسنگ ره خبر می کرد
شهرداران به وقت برجستند
راه او را ز شارسان بستند
رخنههایی که بود جانب شهر
زود کردند سد ز جدول و نهر
ورنه اوضاع شهر بود خراب
پل ما مانده بود آنور آب
گشت چون زمهریر آفت جان
برفهایی دراوفتاد عظیم
شد در و دشتوکوه، معدن سیم
ماه دی جمله اینچنین بگذشت
ماه بهمن هوا ملایم گشت
بس که بارید از هوا باران
سر بسر نم کشید اصفاهان
پخت نانی فطیر ابر مطیر
خلق از آن نان شدند خانهخمیر
بس که باران به سقفها جاکرد
رویشان را به مردمان واکرد
هرزه گشتند و عیبدار شدند
بر سر مرد و زن هوار شدند
برفهای پیاپی دی ماه
در در و دشت آب شد ناگاه
سیلی آمد به زندهرود فرود
که کسی را به عمر یاد نبود
بست سیوسه چشمه را سیلاب
وز دو بازوی پل برون زد آب
سیل افتاد در خیابانها
پای دیوارها و ایوانها
از دو سو بسته شد طریق مجال
راه باغ ز رشک و طاق کمال
گوسفند و درخت و گاو ، بر آب
گردگردان چو گوی در طبطاب
هرچه دیوار بود بر لب رود
همه یکباره آمدند فرود
قصرها در میان آب روان
همچوکشتی شدند رقص کنان
وان عمارت که خود زپا ننشست
دارد اکنون عصا ز شمع بهدست
آب اگر یک وجب زدی بالا
میهمان میشدی به خانهٔ ما
پل خواجو مگو، صراط بگو
این سخن هم به احتیاط بگو
زان که بد پیش سیل غرنده
هفت دوزخ یکی کمین بنده
دوزخ ارچه دهانه میخایید
دهنش پیش سیل میچایید
جستی این سیل اگربه دوزخ راه
ننهادی اثر ز خشم اله
ور شدی جانب بهشت روان
محو کردی نشان باغ جنان
کندی از جا بهشت و دوزخ را
صاف کردی صراط و برزخ را
سیل را دیدم از پل خواجو
چین فکنده ز خشم بر ابرو
شترکها ز موجخیز، دوان
راست چون پشتههای ریگ روان
بر سر موجهاش چین و شکن
حلقه حلقه چو غیبهٔ جوشن
بود نر اژدری دمنده چو برق
تنش در خون بیگناهان غرق
قصد صحرا نموده از کورنگ
ساخته جا به گاوخونی تنگ
زی ده و روستا شتابیده
خورده در راه هرچه را دیده
بانگ سخنش که گوش کر می کرد
از دو فرسنگ ره خبر می کرد
شهرداران به وقت برجستند
راه او را ز شارسان بستند
رخنههایی که بود جانب شهر
زود کردند سد ز جدول و نهر
ورنه اوضاع شهر بود خراب
پل ما مانده بود آنور آب
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
تا خانمان ما همه بر باد داده آب
مانند اشک از نظر ما فتاده آب
چیزیکه متصل بود امروز، اشک ماست
اجزای دهر را همه از هم گشاده آب
دیوار و در، فتاده چو مستان بهر طرف
کردست در نهاد جهان کار باده آب
جز خانه حباب دگر منزلی نماند
تا روی در خرابی عالم نهاده آب
چون آفتاب سرزده آید بخانه ها
مانند فرش در همه منزل فتاده آب
دایم ز آب مدحت نواب خان تر است
کس چون کلیم تیغ زبان را نداده آب
مانند اشک از نظر ما فتاده آب
چیزیکه متصل بود امروز، اشک ماست
اجزای دهر را همه از هم گشاده آب
دیوار و در، فتاده چو مستان بهر طرف
کردست در نهاد جهان کار باده آب
جز خانه حباب دگر منزلی نماند
تا روی در خرابی عالم نهاده آب
چون آفتاب سرزده آید بخانه ها
مانند فرش در همه منزل فتاده آب
دایم ز آب مدحت نواب خان تر است
کس چون کلیم تیغ زبان را نداده آب
آذر بیگدلی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در زلزلهٔ کاشان فرماید
در طپش آمد زمین و، از روش ماند آسمان
الامان از فتنه ی آخر زمانی، الأمان
بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند
تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان
بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین
رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان
وعده ی مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل؟!
مژده ی لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان
گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد؛
گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!
دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال؛
دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان
داشتم کاشانه یی در شهر کاشان چند سال
کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان
خفته بودم یک شب آنجا بیخبر از روزگار
چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!
خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب
آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب بخواب
پیش از آن کارد افق از بوته بیرون سیم صبح
در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب
هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم
بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب
عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود
شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب
هم من وهم دیگران، دیدیم از آشوب خاک
آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب
شب شود هر روز،کش رفت آفتابی زیر خاک!
چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب؟!
گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را
از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب
ز اضطراب خاک ماند آن روز الی یوم النشور
زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!
یارب آن شب آسمان این انقلابش از چه بود؟!
خاک ساکن، صبحدم این اضطرابش از چه بود؟!
کرد خونین لیلی شب گیسوان صبح از شفق
گرنه روز ماتمش بود، این خضابش از چه بود؟!
گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگریست خون
صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟!
گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمین
پرده بر رخ، صبح از نیلی سحابش از چه بود؟!
چشم اختر، کان نخفتی جمله شب زان خفتگان
گر سحر افسانه یی نشنید، خوابش از چه بود؟!
عاقبت میشد کنارش خلق را چون خوابگاه
حیرتی دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟!
شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد
هم فلک خود کرد در یکدم خرابش از چه بود؟!
صبح، زال چرخ از مهرش بکف دیدم چراغ
تا کند از خاک فرزندان خود یک یک سراغ
گر بصبح رستخیز آن شب نبودی حامله
آخرین ساعت چه بود آن شهر را این زلزله؟!
بیم آن بودی، که بندد ره بسیر آسمان
گر زمین بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله
صور اسرافیل بود آن شب مگر بانگ خروس
کز جهان شد کاروان جان روان بیفاصله
شد چو ریگ آن کاروان و خاک شهر از پی روان
رسم دیرین است خود گرد از قفای قافله
سر زخم خار دیدم، خونچکان چون لاله اش
آنکه گر سودیش پا بر لاله، کردی آبله
دامن مادر، بدست کودکان نازنین،
رفته خوش با هم نه بر لب از حدیث آن گله
هر که زیر خاک دید آن نازکان، و زنده ماند؛
بود از جان سختی او را زندگی، نز حوصله!
ای دریغا در چنین معموره کآمد به ز سغد
جای خود گم کرده از بسیاری ویرانه جغد
غازه بر روی افق، صبح از شفق سودند باز
خاک را دامن بخون خلق آلودند باز
اختران دادند خاک شهر را یک سر بباد
شهریان را تن بزیر خاک فرسودند باز
طاقها بگشاده پرسش را دهان از هر شکاف
در جواب از رفتگان، یک حرف نشودند باز
از شبستان عدم، یک یک جدا گر آمدند؛
در یکی شب همعنان آن راه پیمودند باز
خفتگان، کز خوابشان ناگه اجل بیدار کرد
گوییا آشفته خوابی دیده آسودند باز
غیر ماه من، که رخ یکباره بنهفت اختران
صبح بنهفتند روی و شام بنمودند باز
مانده را ز رفتگان، ناگفته دیدم ای دریغ؛
ماندگان با یکدگر در گفتگو بودند باز
پیش ازین نادیده کس روز غم اندوزی چنین
بعد ازین هم کس نبیند د رجهان روزی چنین!
گلرخانی کاسمان در مهد گل پروردشان
هین بخواری بین زمین بر سر چها آوردشان؟!
نوخطان، کز سبزه ی خط، آسمان را کرده سبز؛
زرد شد خورشید، چون خیری زرنگ زردشان
میکشان، کز جام می کردند گل را خون جگر؛
ساقی دوران بجام از کین چه خونها کردشان؟!
کاروانی جمله یوسف شد به مصر خاک و خلق
مانده چون یعقوب گریان در سراغ گردشان
گلستان را کرده غارت صبح، گلچین سپهر؛
خاک را دامن ببین رنگین کنون از وردشان
گر چه رستند آن شهیدان، از هزاران درد، لیک
ماندگان را تا قیامت ماند در دل دردشان
بردشان گرمی مجلس از تزلزل کز زمین؛
لرزه بر جان سپهر افگنده آه سردشان
زان جوانان شکفته روی سیمین قد دریغ!
زان عروسان شکفته موی نسرین خد دریغ!
آورم یا رب کرا زیشان بلب در نوحه نام؟!
شمعها دیدم سحرگه مرده، گریم بر کدام؟!
هر سویی غلطیده سروی ماهر و بر روی خاک؛
هر طرف افتاده ماهی سرو قد از طرف بام
زاهدان و شاهدان شهر را دیدم خراب
مسجد و میخانه با هم چون پذیرفت انهدام؟!
این یکی بر کف صراحی، آن یکی بر کف کتاب
آن یکی بر دست سنجه، این یکی بر دست جام
کو کجا رفت آنکه گفتی: هست شیرین خواب صبح
گو: بیا بنگر ز خواب صبح خلقی تلخکام
گرنه بر سر ریختندی ماندگان آن خاک را
رفتگان در خاک ماندندی الی یوم القیام
سرکشد صبح قیامت، هر کسی از خاک و من؛
زیر خاک آن صبح دیدم خلق را از خاص و عام
دل شکسته، گر کسی چون من دو روزی زنده ماند
تا قیامت بایدش زان زندگی شرمنده ماند
ماند آوخ هم بدلها حسرت دیدارها
هم بجانها آرزوها، هم بلب گفتارها
طرفه العینی، ز چشم گیتی شد جدا
دوستان از دوستان و یارها از یارها
چون دو یار مهربان، روز وداع از هر کنار
کرده نالان دست در آغوش هم دیوارها
خاکیان را، خفتگان همخوابه گشته زیر خاک؛
خاک بر سر بر فراز خاکشان بیدارها
مشتری را در فلک، یا رب چه پیش آمد که خلق
جانفروشی را دکان وا کرده در بازارها؟!
بازی این بار، ادبار دلم شد، ورنه من
از فلک بازی گریها دیده بودم بارها
سالها بودم ز کار آسمان، دلتنگ آه
می ندانستم که آید از زمین هم کارها
مادری کو رخ بخون زادگان گلگون کند
گر کس از بیمهری او خون نگرید، چون کند؟!
دل بجوش آمد، حریفان وقت شد زاری کنید؛
خاک رنگت خون گرفت، از دیده خونباری کنید
بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دریغ
لب فرو بندید و شکر حضرت باری کنید
تا دهید اندام خون آلودشان را شست و شو
بر کشید از خاکشان، وز دیده خون جاری کنید
بیدلی، کش دل بداغ دوستان امروز سوخت
آبش اندر آتش افشانید و دلداری کنید
مفلسی، کش گنجها در خاک ماند از بیکسی؛
د رخرابی دلش، چون خضر معماری کنید
سوخت از داغ مصیبت، چون فلک جان همه
یکدگر را در عزای یکدگر یاری کنید
آسمان بر سینه ی من هم، سه داغ آن شب نهاد
چاره ی آن هر سه از یک خنجر کاری کنید
صبحدم چون شمع گریان هر کسی از داغ خود
مانده من نالان چو قمری بر سه سرو باغ خود
سرو بالایی، که شب هر سو خرامان دیدمش
صبحدم، چون پیکرتصویر، بیجان دیدمش!
شمع رخساری، که شب چون مهر سویش دیدمی؛
صبحدم، از دیده ها، چون ماه پنهان دیدمش!
نازک اندامی، که شب از گل تنش پوشیدمی!
صبحدم، بر روی خاک افتاده، عریان دیدمش!
نرگس مستی، که شب مست نگاهش بودمی؛
صبحدم، پر کنده برطرف گلستان دیدمش!
جعد مشکینی، که شب از بوی او آسودمی؛
صبحدم، از باد چون سنبل پریشان دیدمش!
در دندانی که شب بر درج آن لب سودمی
صبحدم، رنگین تر از لعل بدخشان دیدمش!
کرد کاری آسمان الحق که با سنگین دلی
صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشیمان دیدمش!
آنچه دیدم از جهان، بگذشت؛ و این هم بگذرد
چون جفای آسمان، جور زمین هم بگذرد
آه از آن ساعت که گردد جلوه گر باد بهار
ابر آذاری بخاک تیره گرید زار زار
زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان؛
داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار
هر که چیند سنبلی، افتد بفکر زلف دوست؛
هر که بیند نرگسی، افتد بیاد چشم یار!
هر که بیند لاله یی در باغ و داغ اندر میان
هر که بیند چشمه یی در راغ و سبزه در کنار
یادش آید از رخ رنگین و خاک مشکرنگ
یادش آید از لب شیرین و خط مشکبار
آنکه ماندش حسرتی در دل از آن وارونه روز
و آنکه هستش نوگلی در گل، در آن ویران دیار
هم چکانده چون غم اندوزان، برخ خون جگر
هم فشاند، چون سیه روزان، بسر خاک مزار
ماندگان را کز تزلزل خانه بی دیوار شد
زیر سقف آسمان هم زیستن دشوار شد
یا رب، از لطف تو این شهر خراب آباد باد
عاجزانش را دل از قید ستم آزاد باد
هر که آزارد دل مسکینی از زخم زبان
مرهم زخم دلش، از خنجر پولاد باد
هر که رنجاند دل درویشی آنجا بیگناه
آتش اندر آبش افتد، خاک او بر باد باد!
هر که مظلومی از آن کشور بفریاد آورد
از تظلم، شب در افغان، روز در فریاد باد
هر که بر صیدی زبون، آنجا کمندی افگند؛
گردن او بسته ی فتراک صد صیاد باد
از هجوم غم، بحسرت، رخت بستم زان دیار
جان غمگینی که ماند آنجا الهی شاد باد!
با صباحی، آذر آنجا روزگاری خوش گذشت؛
یاد باد آن روزگار خوش که گفتم، یاد باد!
خوش دعائی از دلم آمد بلب بی مدعا
مستجاب است این دعا و مستجاب است این دعا!
الامان از فتنه ی آخر زمانی، الأمان
بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند
تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان
بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین
رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان
وعده ی مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل؟!
مژده ی لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان
گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد؛
گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!
دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال؛
دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان
داشتم کاشانه یی در شهر کاشان چند سال
کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان
خفته بودم یک شب آنجا بیخبر از روزگار
چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!
خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب
آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب بخواب
پیش از آن کارد افق از بوته بیرون سیم صبح
در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب
هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم
بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب
عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود
شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب
هم من وهم دیگران، دیدیم از آشوب خاک
آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب
شب شود هر روز،کش رفت آفتابی زیر خاک!
چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب؟!
گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را
از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب
ز اضطراب خاک ماند آن روز الی یوم النشور
زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!
یارب آن شب آسمان این انقلابش از چه بود؟!
خاک ساکن، صبحدم این اضطرابش از چه بود؟!
کرد خونین لیلی شب گیسوان صبح از شفق
گرنه روز ماتمش بود، این خضابش از چه بود؟!
گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگریست خون
صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟!
گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمین
پرده بر رخ، صبح از نیلی سحابش از چه بود؟!
چشم اختر، کان نخفتی جمله شب زان خفتگان
گر سحر افسانه یی نشنید، خوابش از چه بود؟!
عاقبت میشد کنارش خلق را چون خوابگاه
حیرتی دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟!
شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد
هم فلک خود کرد در یکدم خرابش از چه بود؟!
صبح، زال چرخ از مهرش بکف دیدم چراغ
تا کند از خاک فرزندان خود یک یک سراغ
گر بصبح رستخیز آن شب نبودی حامله
آخرین ساعت چه بود آن شهر را این زلزله؟!
بیم آن بودی، که بندد ره بسیر آسمان
گر زمین بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله
صور اسرافیل بود آن شب مگر بانگ خروس
کز جهان شد کاروان جان روان بیفاصله
شد چو ریگ آن کاروان و خاک شهر از پی روان
رسم دیرین است خود گرد از قفای قافله
سر زخم خار دیدم، خونچکان چون لاله اش
آنکه گر سودیش پا بر لاله، کردی آبله
دامن مادر، بدست کودکان نازنین،
رفته خوش با هم نه بر لب از حدیث آن گله
هر که زیر خاک دید آن نازکان، و زنده ماند؛
بود از جان سختی او را زندگی، نز حوصله!
ای دریغا در چنین معموره کآمد به ز سغد
جای خود گم کرده از بسیاری ویرانه جغد
غازه بر روی افق، صبح از شفق سودند باز
خاک را دامن بخون خلق آلودند باز
اختران دادند خاک شهر را یک سر بباد
شهریان را تن بزیر خاک فرسودند باز
طاقها بگشاده پرسش را دهان از هر شکاف
در جواب از رفتگان، یک حرف نشودند باز
از شبستان عدم، یک یک جدا گر آمدند؛
در یکی شب همعنان آن راه پیمودند باز
خفتگان، کز خوابشان ناگه اجل بیدار کرد
گوییا آشفته خوابی دیده آسودند باز
غیر ماه من، که رخ یکباره بنهفت اختران
صبح بنهفتند روی و شام بنمودند باز
مانده را ز رفتگان، ناگفته دیدم ای دریغ؛
ماندگان با یکدگر در گفتگو بودند باز
پیش ازین نادیده کس روز غم اندوزی چنین
بعد ازین هم کس نبیند د رجهان روزی چنین!
گلرخانی کاسمان در مهد گل پروردشان
هین بخواری بین زمین بر سر چها آوردشان؟!
نوخطان، کز سبزه ی خط، آسمان را کرده سبز؛
زرد شد خورشید، چون خیری زرنگ زردشان
میکشان، کز جام می کردند گل را خون جگر؛
ساقی دوران بجام از کین چه خونها کردشان؟!
کاروانی جمله یوسف شد به مصر خاک و خلق
مانده چون یعقوب گریان در سراغ گردشان
گلستان را کرده غارت صبح، گلچین سپهر؛
خاک را دامن ببین رنگین کنون از وردشان
گر چه رستند آن شهیدان، از هزاران درد، لیک
ماندگان را تا قیامت ماند در دل دردشان
بردشان گرمی مجلس از تزلزل کز زمین؛
لرزه بر جان سپهر افگنده آه سردشان
زان جوانان شکفته روی سیمین قد دریغ!
زان عروسان شکفته موی نسرین خد دریغ!
آورم یا رب کرا زیشان بلب در نوحه نام؟!
شمعها دیدم سحرگه مرده، گریم بر کدام؟!
هر سویی غلطیده سروی ماهر و بر روی خاک؛
هر طرف افتاده ماهی سرو قد از طرف بام
زاهدان و شاهدان شهر را دیدم خراب
مسجد و میخانه با هم چون پذیرفت انهدام؟!
این یکی بر کف صراحی، آن یکی بر کف کتاب
آن یکی بر دست سنجه، این یکی بر دست جام
کو کجا رفت آنکه گفتی: هست شیرین خواب صبح
گو: بیا بنگر ز خواب صبح خلقی تلخکام
گرنه بر سر ریختندی ماندگان آن خاک را
رفتگان در خاک ماندندی الی یوم القیام
سرکشد صبح قیامت، هر کسی از خاک و من؛
زیر خاک آن صبح دیدم خلق را از خاص و عام
دل شکسته، گر کسی چون من دو روزی زنده ماند
تا قیامت بایدش زان زندگی شرمنده ماند
ماند آوخ هم بدلها حسرت دیدارها
هم بجانها آرزوها، هم بلب گفتارها
طرفه العینی، ز چشم گیتی شد جدا
دوستان از دوستان و یارها از یارها
چون دو یار مهربان، روز وداع از هر کنار
کرده نالان دست در آغوش هم دیوارها
خاکیان را، خفتگان همخوابه گشته زیر خاک؛
خاک بر سر بر فراز خاکشان بیدارها
مشتری را در فلک، یا رب چه پیش آمد که خلق
جانفروشی را دکان وا کرده در بازارها؟!
بازی این بار، ادبار دلم شد، ورنه من
از فلک بازی گریها دیده بودم بارها
سالها بودم ز کار آسمان، دلتنگ آه
می ندانستم که آید از زمین هم کارها
مادری کو رخ بخون زادگان گلگون کند
گر کس از بیمهری او خون نگرید، چون کند؟!
دل بجوش آمد، حریفان وقت شد زاری کنید؛
خاک رنگت خون گرفت، از دیده خونباری کنید
بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دریغ
لب فرو بندید و شکر حضرت باری کنید
تا دهید اندام خون آلودشان را شست و شو
بر کشید از خاکشان، وز دیده خون جاری کنید
بیدلی، کش دل بداغ دوستان امروز سوخت
آبش اندر آتش افشانید و دلداری کنید
مفلسی، کش گنجها در خاک ماند از بیکسی؛
د رخرابی دلش، چون خضر معماری کنید
سوخت از داغ مصیبت، چون فلک جان همه
یکدگر را در عزای یکدگر یاری کنید
آسمان بر سینه ی من هم، سه داغ آن شب نهاد
چاره ی آن هر سه از یک خنجر کاری کنید
صبحدم چون شمع گریان هر کسی از داغ خود
مانده من نالان چو قمری بر سه سرو باغ خود
سرو بالایی، که شب هر سو خرامان دیدمش
صبحدم، چون پیکرتصویر، بیجان دیدمش!
شمع رخساری، که شب چون مهر سویش دیدمی؛
صبحدم، از دیده ها، چون ماه پنهان دیدمش!
نازک اندامی، که شب از گل تنش پوشیدمی!
صبحدم، بر روی خاک افتاده، عریان دیدمش!
نرگس مستی، که شب مست نگاهش بودمی؛
صبحدم، پر کنده برطرف گلستان دیدمش!
جعد مشکینی، که شب از بوی او آسودمی؛
صبحدم، از باد چون سنبل پریشان دیدمش!
در دندانی که شب بر درج آن لب سودمی
صبحدم، رنگین تر از لعل بدخشان دیدمش!
کرد کاری آسمان الحق که با سنگین دلی
صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشیمان دیدمش!
آنچه دیدم از جهان، بگذشت؛ و این هم بگذرد
چون جفای آسمان، جور زمین هم بگذرد
آه از آن ساعت که گردد جلوه گر باد بهار
ابر آذاری بخاک تیره گرید زار زار
زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان؛
داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار
هر که چیند سنبلی، افتد بفکر زلف دوست؛
هر که بیند نرگسی، افتد بیاد چشم یار!
هر که بیند لاله یی در باغ و داغ اندر میان
هر که بیند چشمه یی در راغ و سبزه در کنار
یادش آید از رخ رنگین و خاک مشکرنگ
یادش آید از لب شیرین و خط مشکبار
آنکه ماندش حسرتی در دل از آن وارونه روز
و آنکه هستش نوگلی در گل، در آن ویران دیار
هم چکانده چون غم اندوزان، برخ خون جگر
هم فشاند، چون سیه روزان، بسر خاک مزار
ماندگان را کز تزلزل خانه بی دیوار شد
زیر سقف آسمان هم زیستن دشوار شد
یا رب، از لطف تو این شهر خراب آباد باد
عاجزانش را دل از قید ستم آزاد باد
هر که آزارد دل مسکینی از زخم زبان
مرهم زخم دلش، از خنجر پولاد باد
هر که رنجاند دل درویشی آنجا بیگناه
آتش اندر آبش افتد، خاک او بر باد باد!
هر که مظلومی از آن کشور بفریاد آورد
از تظلم، شب در افغان، روز در فریاد باد
هر که بر صیدی زبون، آنجا کمندی افگند؛
گردن او بسته ی فتراک صد صیاد باد
از هجوم غم، بحسرت، رخت بستم زان دیار
جان غمگینی که ماند آنجا الهی شاد باد!
با صباحی، آذر آنجا روزگاری خوش گذشت؛
یاد باد آن روزگار خوش که گفتم، یاد باد!
خوش دعائی از دلم آمد بلب بی مدعا
مستجاب است این دعا و مستجاب است این دعا!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - زلزله کرمان
داورا، دریادلا، ای آن که در هنگام خشم
اوفکنده سطوتت بر چار ارکان، زلزله
ای که گاه خشم و روز کین، ز اطباق حشم
رعب تو انداخته بر طاق کیوان، زلزله
مرمرا درحضرتت بس شکوه ها باشد کنون
می نپرسی از که، از این نامسلمان، زلزله
بود روشن شام من چون روز امید وصال
کرد روزم تیره همچون شام هجران، زلزله
در شبی تاریک تر از جعد شبرنگ بتان
با دلی پر کینه بر من تاخت یکران، زلزله
من به خواب خوش ز هر نیک و بدی پوشیده چشم
ناگهان آمد به من دست و گریبان، زلزله
او به من پرخاش جوی و من به او چالش گرای
من گذشتم از سر و دل، کند از جان، زلزله
گرچه رفت آن شب میان ما و او جنگی عظیم
لیک کرد آخر، به من فتحی نمایان، زلزله
خانه و کاشانه ام بنمود او زیر و زبر
بوالعجب بر خرمنم افروخت نیران، زلزله
خانه من کو بُدی نیز از حوادث در امان
بی در و دیوار کردش چون بیابان، زلزله
خانه ام کو بودی از سد سکندر سخت تر،
حالیا با شهر لوطش کرده یکسان، زلزله
خانه ام ویران نمود و خانه آبادان نگفت
خانه اش آباد سختم کرد ویران، زلزله
پیش از اینم بود سامان و سری در این دیار
هان به من نگذاشته نه سر نه سامان، زلزله
من چه گویم تا چه کرد این عهد با ابنای دهر
خاصه با امثال من، جمعی پریشان، زلزله
فتنه چنگیز دون با مردم ایران نکرد
آنچه کرد این روزها با خلق کرمان، زلزله
قصه کوته، یک دومه شد کز سر قهر و غضب
هی به ما ورزید هر دم رسم طغیان، زلزله
اندک اندک گاه آمد، نرم نرمک گاه رفت
گاه شد بر خلق پیدا، گاه پنهان، زلزله
تا به چندی پیش از این، بیگاه و گه، هر صبح و شام
می زدی در عرصه این ملک، جولان، زلزله
چون شنید آوازه سیاسی و قهاریت
رفت ازین کشور برون افتان و خیزان، زلزله
اندرین کشور نخستین عهد آمد شادمان
وآخرین نوبت برون شد زار و نالان، زلزله
شکرلله کز جلالت ره سپرد اندر عدم
همچو بدخواه شهنشه ظل یزدان، زلزله
ظل یزدان سایه حق، ناصرالدین شاه راد
کو فکنده هیبتش بر کاخ امکان، زلزله
باد قصر جاهش از زلزال هر آفت مصون
تا بهر قرنی نماید، رخ به کیهان، زلزله
اوفکنده سطوتت بر چار ارکان، زلزله
ای که گاه خشم و روز کین، ز اطباق حشم
رعب تو انداخته بر طاق کیوان، زلزله
مرمرا درحضرتت بس شکوه ها باشد کنون
می نپرسی از که، از این نامسلمان، زلزله
بود روشن شام من چون روز امید وصال
کرد روزم تیره همچون شام هجران، زلزله
در شبی تاریک تر از جعد شبرنگ بتان
با دلی پر کینه بر من تاخت یکران، زلزله
من به خواب خوش ز هر نیک و بدی پوشیده چشم
ناگهان آمد به من دست و گریبان، زلزله
او به من پرخاش جوی و من به او چالش گرای
من گذشتم از سر و دل، کند از جان، زلزله
گرچه رفت آن شب میان ما و او جنگی عظیم
لیک کرد آخر، به من فتحی نمایان، زلزله
خانه و کاشانه ام بنمود او زیر و زبر
بوالعجب بر خرمنم افروخت نیران، زلزله
خانه من کو بُدی نیز از حوادث در امان
بی در و دیوار کردش چون بیابان، زلزله
خانه ام کو بودی از سد سکندر سخت تر،
حالیا با شهر لوطش کرده یکسان، زلزله
خانه ام ویران نمود و خانه آبادان نگفت
خانه اش آباد سختم کرد ویران، زلزله
پیش از اینم بود سامان و سری در این دیار
هان به من نگذاشته نه سر نه سامان، زلزله
من چه گویم تا چه کرد این عهد با ابنای دهر
خاصه با امثال من، جمعی پریشان، زلزله
فتنه چنگیز دون با مردم ایران نکرد
آنچه کرد این روزها با خلق کرمان، زلزله
قصه کوته، یک دومه شد کز سر قهر و غضب
هی به ما ورزید هر دم رسم طغیان، زلزله
اندک اندک گاه آمد، نرم نرمک گاه رفت
گاه شد بر خلق پیدا، گاه پنهان، زلزله
تا به چندی پیش از این، بیگاه و گه، هر صبح و شام
می زدی در عرصه این ملک، جولان، زلزله
چون شنید آوازه سیاسی و قهاریت
رفت ازین کشور برون افتان و خیزان، زلزله
اندرین کشور نخستین عهد آمد شادمان
وآخرین نوبت برون شد زار و نالان، زلزله
شکرلله کز جلالت ره سپرد اندر عدم
همچو بدخواه شهنشه ظل یزدان، زلزله
ظل یزدان سایه حق، ناصرالدین شاه راد
کو فکنده هیبتش بر کاخ امکان، زلزله
باد قصر جاهش از زلزال هر آفت مصون
تا بهر قرنی نماید، رخ به کیهان، زلزله
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳ - ماده تاریخ سیل قم
داد از دست سیل حادثه، داد
که ازو شد گُل بلا سیراب
سیلی از کوه غم فرود آمد
که ازو چشم فتنه شد بیخواب
وه چه سیل؛ آسمان سیّالی
برده از عمرها گرو ز شتاب
بسته بر دوش کوههای گران
کرده سیراب موجهای سراب
دیر از سر بدر روی چو خمار
زود از پا درافکنی، چو شراب
چرخِ میدان فراخِ پهن آغوش
بر سرش چرخزن چو قصرِ حباب
فتنهاش چنگ بر زده به عنان
اجلس دست بر زده به رکاب
این جهان درشت ازو هموار
فلک بیحساب ازو به حساب
شهر قم کابروی عالم بود
شد ازو خشک لب چو موج سراب
در روانی و بیثباتی زد
در دروازه تخته بر سر آب
خانهها از شکستگیها کرد
خاک دیوار بر سر اسباب
مدرسه غسل ارتماسی کرد
رفت در سجده مسجد و محراب
حرف دیوار، سست در هر جا
سخن در، شکسته در هر باب
کشتی عمر را ز موج بلا
جای امنی نبود جز گرداب
شهر قم را که رشک عالم بود
کرد سیلاب همچو نقش بر آب
اشک عشّاق بود شورانگیز
بر دمیده ز کورة سیماب
با که دست قضا به آتش قهر
از گُلِ این زمین گرفت گلاب
من چه گویم چه کرد با قم سیل؟
قم کتان بود و سیل چون مهتاب
بر لب بام اگر زنی انگشت
با تو گوید حکایت سیلاب
بهر تاریخ فکر میکردم
جمعی از دوستان برای صواب
دوستی آه آتشین زد و گفت
خاک قم را به باد داد این آب
که ازو شد گُل بلا سیراب
سیلی از کوه غم فرود آمد
که ازو چشم فتنه شد بیخواب
وه چه سیل؛ آسمان سیّالی
برده از عمرها گرو ز شتاب
بسته بر دوش کوههای گران
کرده سیراب موجهای سراب
دیر از سر بدر روی چو خمار
زود از پا درافکنی، چو شراب
چرخِ میدان فراخِ پهن آغوش
بر سرش چرخزن چو قصرِ حباب
فتنهاش چنگ بر زده به عنان
اجلس دست بر زده به رکاب
این جهان درشت ازو هموار
فلک بیحساب ازو به حساب
شهر قم کابروی عالم بود
شد ازو خشک لب چو موج سراب
در روانی و بیثباتی زد
در دروازه تخته بر سر آب
خانهها از شکستگیها کرد
خاک دیوار بر سر اسباب
مدرسه غسل ارتماسی کرد
رفت در سجده مسجد و محراب
حرف دیوار، سست در هر جا
سخن در، شکسته در هر باب
کشتی عمر را ز موج بلا
جای امنی نبود جز گرداب
شهر قم را که رشک عالم بود
کرد سیلاب همچو نقش بر آب
اشک عشّاق بود شورانگیز
بر دمیده ز کورة سیماب
با که دست قضا به آتش قهر
از گُلِ این زمین گرفت گلاب
من چه گویم چه کرد با قم سیل؟
قم کتان بود و سیل چون مهتاب
بر لب بام اگر زنی انگشت
با تو گوید حکایت سیلاب
بهر تاریخ فکر میکردم
جمعی از دوستان برای صواب
دوستی آه آتشین زد و گفت
خاک قم را به باد داد این آب
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۴ - تاریخ
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۶ - سیل
ذکر السّیل
روز شنبه نهم ماه رجب میان دو نماز بارانکی خرد خرد میبارید، چنانکه زمین تر گونه میکرد. و گروهی از گلهداران در میان رود غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته، هر چند گفتند: از آنجا برخیزید که محال بود بر گذر سیل بودن، فرمان نمیبردند، تا باران قویتر شد، کاهلوار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلّت دیه آهنگران پیوسته است و نهفتی جستند، و هم خطا بود، و بیارامیدند و بر آن جانب رود که سوی افغان شال است بسیار استر سلطانی بسته بودند در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا، و آخرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته؛ و آن هم خطا بود، که بر راه گذر سیل بودند و پیغامبر ما محمّد مصطفی صلی اللّه علیه و سلّم، گفته است: «نعوذ باللّه من الاخرسین الاصمّین » و بدین دو گنگ و دو کر آب و آتش را خواسته است. و این پل بامیان در آن روزگار برین جمله نبود، پلی بود قوی بستونهای قوی برداشته و پشت آن دورسته دکان برابر یکدیگر، چنانکه اکنون است. و چون از سیل تباه شد، عبویه بازرگان آن مرد پارسای باخیر، رحمة اللّه علیه، چنین پلی برآورد یک طاق بدین نیکویی و زیبایی و اثر نیکو ماند؛ و از مردم چنین چیزها یادگار ماند. و نماز دیگر را پل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پس نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته، سیلی در رسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. و درخت بسیار از بیخ بکنده میآورد و مغافصه در رسید. گلهداران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران، و سیل گاوان و استران را در ربود و به پل رسید و گذر تنگ، چون ممکن شدی که آن چندان زغار و درخت و چهارپای بیک بار بتوانستی گذشت؟
طاقهای پل را بگرفت، چنانکه آب را گذر نبود و ببام افتاد، مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته میدررسید، و آب از فراز رودخانه آهنگ بالا داد و در بازارها افتاد، چنانکه بصرّافان رسید و بسیار زیان کرد؛ و بزرگتر هنر آن بود که پل را با دکّانها از جای بکند و آب راه یافت. امّا بسیار کاروانسرای که بر رسته وی بود، ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زده قلعت آمد، چنانکه در قدیم بود پیش از روزگار یعقوب لیث، که این شارستان و قلعت غزنین عمرو، برادر یعقوب آبادان کرد، و این حالها استاد محمود ورّاق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و اربعمائه چندین هزار سال را تا سنه تسع و اربعمائه بیاورده و قلم را بداشته، بحکم آنکه من ازین تسع آغاز کردم. و این محمود ثقه و مقبول القول است و در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تألیف نادر وی در هر بابی دیدم، چون خبر بفرزندان وی رسید مرا آواز دادند و گفتند ما که فرزندان وییم، همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش ازین که گفتی برداری و فرونهی، ناچار بایستادم.
و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر نیاید. و دیگر روز از دو جانب رود مردم ایستاده بود بنظاره، نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست، و بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان و از ان جانب بدین میآمدند تا آنگاه که باز پلها راست کردند . و از چند ثقه زاولی شنودم که پس از آنکه سیل بنشست، مردمان زر و سیم و جامه تباه شده مییافتند که سیل آنجا افکنده بود، و خدای، عزّ و جلّ، تواند دانست که بگرسنگان چه رسید از نعمت .
روز شنبه نهم ماه رجب میان دو نماز بارانکی خرد خرد میبارید، چنانکه زمین تر گونه میکرد. و گروهی از گلهداران در میان رود غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته، هر چند گفتند: از آنجا برخیزید که محال بود بر گذر سیل بودن، فرمان نمیبردند، تا باران قویتر شد، کاهلوار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلّت دیه آهنگران پیوسته است و نهفتی جستند، و هم خطا بود، و بیارامیدند و بر آن جانب رود که سوی افغان شال است بسیار استر سلطانی بسته بودند در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا، و آخرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته؛ و آن هم خطا بود، که بر راه گذر سیل بودند و پیغامبر ما محمّد مصطفی صلی اللّه علیه و سلّم، گفته است: «نعوذ باللّه من الاخرسین الاصمّین » و بدین دو گنگ و دو کر آب و آتش را خواسته است. و این پل بامیان در آن روزگار برین جمله نبود، پلی بود قوی بستونهای قوی برداشته و پشت آن دورسته دکان برابر یکدیگر، چنانکه اکنون است. و چون از سیل تباه شد، عبویه بازرگان آن مرد پارسای باخیر، رحمة اللّه علیه، چنین پلی برآورد یک طاق بدین نیکویی و زیبایی و اثر نیکو ماند؛ و از مردم چنین چیزها یادگار ماند. و نماز دیگر را پل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پس نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته، سیلی در رسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. و درخت بسیار از بیخ بکنده میآورد و مغافصه در رسید. گلهداران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران، و سیل گاوان و استران را در ربود و به پل رسید و گذر تنگ، چون ممکن شدی که آن چندان زغار و درخت و چهارپای بیک بار بتوانستی گذشت؟
طاقهای پل را بگرفت، چنانکه آب را گذر نبود و ببام افتاد، مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته میدررسید، و آب از فراز رودخانه آهنگ بالا داد و در بازارها افتاد، چنانکه بصرّافان رسید و بسیار زیان کرد؛ و بزرگتر هنر آن بود که پل را با دکّانها از جای بکند و آب راه یافت. امّا بسیار کاروانسرای که بر رسته وی بود، ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زده قلعت آمد، چنانکه در قدیم بود پیش از روزگار یعقوب لیث، که این شارستان و قلعت غزنین عمرو، برادر یعقوب آبادان کرد، و این حالها استاد محمود ورّاق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و اربعمائه چندین هزار سال را تا سنه تسع و اربعمائه بیاورده و قلم را بداشته، بحکم آنکه من ازین تسع آغاز کردم. و این محمود ثقه و مقبول القول است و در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تألیف نادر وی در هر بابی دیدم، چون خبر بفرزندان وی رسید مرا آواز دادند و گفتند ما که فرزندان وییم، همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش ازین که گفتی برداری و فرونهی، ناچار بایستادم.
و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر نیاید. و دیگر روز از دو جانب رود مردم ایستاده بود بنظاره، نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست، و بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان و از ان جانب بدین میآمدند تا آنگاه که باز پلها راست کردند . و از چند ثقه زاولی شنودم که پس از آنکه سیل بنشست، مردمان زر و سیم و جامه تباه شده مییافتند که سیل آنجا افکنده بود، و خدای، عزّ و جلّ، تواند دانست که بگرسنگان چه رسید از نعمت .