عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۲
سر بر فلک ز همت والا کشیده ام
تسبیح را ز دست ثریا کشیده ام
هرگز نشد که بر سر حرف آورم ترا
من کز دهان غنچه سخن وا کشیده ام
گرکوه بیستون طرف بحث من شده است
در خاک و خون به موی مدارا کشیده ام
نیسان چرا گهر نکند قطره مرا؟
کم محنتی ز تلخی دریا کشیده ام؟
از پا کشند بی ادبان خار را و من
از خار راه او ز ادب پا کشیده ام
از خاکمال حادثه ایمن نبوده ام
چون سایه رخت خویش به هر جا کشیده ام
بارست بر تجرد من تهمت لباس
داغم که پا به دامن صحرا کشیده ام!
صائب دچار نشتر الماس گشته است
بیش از گلیم خویش اگر پا کشیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۰
ما خراباتی و نظر بازیم
کاسه آشام و کیسه پردازیم
با زمین گیری آسمان پرواز
با خموشی بلند آوازیم
سر به گردون فرو نمی آریم
همچو همت بلند پروازیم
خاک دیوار فقر می لیسیم
خصم حرصیم و دشمن آزیم
سازگاریم با کم آزاران
خار چشم حریف ناسازیم
خانه داری ز ما نمی آید
آشیان سوز و خانه پردازیم
خامه قدرت یداللهیم
که به چندین زبان سخن سازیم
نغمه ما تمام اسرارست
عندلیبان گلشن رازیم
آب و روغن به هم نمی سازند
تو برون ساز و ما درون سازیم
چون نپیچیم، رشته گهریم
چون نلرزیم، پرده رازیم
صائب از خامه سخن پرداز
چهره پرداز سحر و اعجازیم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩٧
ای همای همت عالی تو
کر کسان چرخ را کرده شکار
از هوای مجلست باز آمدم
انزوا کردم چو سیمرغ اختیار
همچو صعوه دم زدم بر رنگ از آن
شد حریفت عندلیب آسا هزار
یک بطی می هست چون چشم خروس
جلوه ئی کن سوی من طاووس وار
تا بشادی هردو چون زاغ کمان
گوشه ئی گیریم رغم روزگار
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
گر داشتمی بقدر همت دستی
دستم چو بدامن عرض پیوستی
جوهر کش گردون جهان بگسستی
قرّابه ی گوهر فلک، بشکستی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ز عریانی نیندیشم اگر عالم خطر باشد
که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارسایی‌ها مرا نزدیکتر دارد
که پس افتادة این کاروانی پیشتر باشد
چرا افتادگی معراج نبود سربلندی را؟
که کمتر را چو سنجی در حقیقت بیشتر باشد
محبت شکوة کس در قلم نتواند آوردن
هلاهل بر سر این خوان حسرت نیشکر باشد
مرا در خاک و خون می‌بینی و احوال می‌پرسی!
چرا از حال خود کس اینقدرها بی‌خبر باشد
برای مطلبی هر کس گذر در ورطه‌ها دارد
خطر در بحر می‌دانند و در آبش گهر باشد
درین معمورة وحشت ندیدم گوشة امنی
مگر امنیتی در زیر دیوار خطر باشد
رفیقان را به هم شرطست در ره متفّق بودن
از آن با خضر نتوانست موسی همسفر باشد
ندارد تاب حمل نامة پرشکوة عاشق
مگر مرغی که چون پروانه خصم بال و پر باشد
نکردی شعله وش انداز بال افشانی فیّاض
چو اخگر مردة خاکستری، خاکت به سر باشد