عبارات مورد جستجو در ۷ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح ملک بدرالدین سنقر
عید بر بدر دین مبارک باد
سنقر آن آفتاب دولت و داد
آنکه شغل نظام عالم را
چرخ از عدل او نهد بنیاد
وانکه قصر خراب دولت را
دهر از دست او کند آباد
برق تیغش چو برق روشن و تیز
ابر جودش چو ابر معطی و راد
سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک
سیر حکمش ربوده گوی از باد
همتش آنچنان که از سر عجز
امر او را زمانه گردن داد
در شجاعت به روز حرب و مصاف
آنکه شاگرد اوست هست استاد
پای چون بر فلک نهاد ز قدر
عدل او بر زمانه دست گشاد
ای ترا رام بوده هر توسن
وی ترا بنده گشته هر آزاد
بنده را گرنه حشمتت بودی
کاندرین حادثه شفیع افتاد
که گشادیش در زمانه ز بند
که رسیدیش در زمین فریاد
کاندر اطراف خاوران از وی
هیچکس را همی نیاید یاد
گرنه عدل تو داد او دادی
آه تا کی برستی از بیداد
چکنم از شب جهان که جهان
این نخستین جفا نبود که زاد
همتت چون گشاد دست به عدل
قدر تو بر سپهر پای نهاد
تا بود ز اختلاف جنبش چرخ
یکی اندوهناک و دیگر شاد
هیچ شادیت را مباد زوال
هیچ اندوهت از زمانه مباد
سنقر آن آفتاب دولت و داد
آنکه شغل نظام عالم را
چرخ از عدل او نهد بنیاد
وانکه قصر خراب دولت را
دهر از دست او کند آباد
برق تیغش چو برق روشن و تیز
ابر جودش چو ابر معطی و راد
سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک
سیر حکمش ربوده گوی از باد
همتش آنچنان که از سر عجز
امر او را زمانه گردن داد
در شجاعت به روز حرب و مصاف
آنکه شاگرد اوست هست استاد
پای چون بر فلک نهاد ز قدر
عدل او بر زمانه دست گشاد
ای ترا رام بوده هر توسن
وی ترا بنده گشته هر آزاد
بنده را گرنه حشمتت بودی
کاندرین حادثه شفیع افتاد
که گشادیش در زمانه ز بند
که رسیدیش در زمین فریاد
کاندر اطراف خاوران از وی
هیچکس را همی نیاید یاد
گرنه عدل تو داد او دادی
آه تا کی برستی از بیداد
چکنم از شب جهان که جهان
این نخستین جفا نبود که زاد
همتت چون گشاد دست به عدل
قدر تو بر سپهر پای نهاد
تا بود ز اختلاف جنبش چرخ
یکی اندوهناک و دیگر شاد
هیچ شادیت را مباد زوال
هیچ اندوهت از زمانه مباد
رهی معیری : چند قطعه
رشک جنان
بعد از این دشت و دمن رشک جنان خواهد شد
زلف سنبل به چمن، مشک فشان خواهد شد
باز بلبل که بود غره به ده روز بهار
غافل از محنت ایام خزان خواهد شد
هرکه عاشق منش افتاده و شاعر مسلک
بهر او باد صبا، نامه رسان خواهد شد
چون شود پرده دری کار نسیم سحری
هرچه در پرده نهان است، عیان خواهد شد
داد، در خرمن بیداد، شرر خواهد زد
اشک از دیده بدخواه، روان خواهد شد
آن کسانی که نمیشد سرشان حرف حساب
بعد از این حرف حسابی سرشان خواهد شد
گرچه کس غیر خدا غیب نداند، لیکن
آنچه گفتم به گمانم که همان خواهد شد
زلف سنبل به چمن، مشک فشان خواهد شد
باز بلبل که بود غره به ده روز بهار
غافل از محنت ایام خزان خواهد شد
هرکه عاشق منش افتاده و شاعر مسلک
بهر او باد صبا، نامه رسان خواهد شد
چون شود پرده دری کار نسیم سحری
هرچه در پرده نهان است، عیان خواهد شد
داد، در خرمن بیداد، شرر خواهد زد
اشک از دیده بدخواه، روان خواهد شد
آن کسانی که نمیشد سرشان حرف حساب
بعد از این حرف حسابی سرشان خواهد شد
گرچه کس غیر خدا غیب نداند، لیکن
آنچه گفتم به گمانم که همان خواهد شد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - شیوه شیرین
مراکشتی و گوئی خاک این بر باد بایدکرد
چرا بردردمندی این همه بیداد باید کرد
همه کس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمی گوئی دل این هم زمانی شاد باید کرد
شدم پیر از غم تو کز جوانی بنده ام از جان
نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
حکایت های حسن او به غیر من نباید گفت
حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
چه عمرست این که درشبها بودهرکس به خواب خوش
مرا تا روز از دست غمت فریاد بایدکرد
چرا بردردمندی این همه بیداد باید کرد
همه کس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمی گوئی دل این هم زمانی شاد باید کرد
شدم پیر از غم تو کز جوانی بنده ام از جان
نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
حکایت های حسن او به غیر من نباید گفت
حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
چه عمرست این که درشبها بودهرکس به خواب خوش
مرا تا روز از دست غمت فریاد بایدکرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
اشک غمازست خون در گریه داخل کرده ام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کرده ام
رفتم از کوی تو چون شخصی که سیلابش برد
ترک جان را بیشتر از طی منزل کرده ام
آنچنان کز اشتیاق دانه مرغ آید بدام
من زشوق ناله خود را در سلاسل کرده ام
حرف بیدادش بناخن می کنم بر چهره لیک
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل کرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالائی دل کرده ام
یارب این ره کی بپایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل کرده ام
تا کسی بر لب نیارد دعوی خون کلیم
خون فرزندان خود را وقف قائل کرده ام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کرده ام
رفتم از کوی تو چون شخصی که سیلابش برد
ترک جان را بیشتر از طی منزل کرده ام
آنچنان کز اشتیاق دانه مرغ آید بدام
من زشوق ناله خود را در سلاسل کرده ام
حرف بیدادش بناخن می کنم بر چهره لیک
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل کرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالائی دل کرده ام
یارب این ره کی بپایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل کرده ام
تا کسی بر لب نیارد دعوی خون کلیم
خون فرزندان خود را وقف قائل کرده ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
همچو چنگ افغان من بی زخم بیدادی نخاست
تا رگ جان از تو نخراشید فریادی نخاست
پیش من باداست آهی کاین حریفان میکشند
ناله جانسوز هرگز از دل شادی نخاست
مادر ایام چندانک آدمی میپرورد
از کنار آدمی هرگز پریزادی نخاست
از نیاز ما اسیران همچو سرو آزاده اند
چون تو در گلزار خوبی سرو آزادی نخاست
خود گرفتم در چمن شمشاد خیزد همچو تو
چون رخ خوب تو هرگز گل ز شمشادی نخاست
نام جان بخشت که برد؟ ای خسرو شیرین دهن
کز پس هر سنگ در کوی تو فرهادی نخاست
بر درت اهلی نشست و خاست، از مردم برید
بی قدت یک لحظه گر بنشست بی بادی نخاست
تا رگ جان از تو نخراشید فریادی نخاست
پیش من باداست آهی کاین حریفان میکشند
ناله جانسوز هرگز از دل شادی نخاست
مادر ایام چندانک آدمی میپرورد
از کنار آدمی هرگز پریزادی نخاست
از نیاز ما اسیران همچو سرو آزاده اند
چون تو در گلزار خوبی سرو آزادی نخاست
خود گرفتم در چمن شمشاد خیزد همچو تو
چون رخ خوب تو هرگز گل ز شمشادی نخاست
نام جان بخشت که برد؟ ای خسرو شیرین دهن
کز پس هر سنگ در کوی تو فرهادی نخاست
بر درت اهلی نشست و خاست، از مردم برید
بی قدت یک لحظه گر بنشست بی بادی نخاست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
چون شادی بی غم به جهان یاد ندارم
دلشاد از اینم که دل شاد ندارم
یاد آن شه چینی که دهد داد ندارم
اما چو تو بیداد گری یاد ندارم
آن روز کدام است که بی آن لب شیرین
صد رشک به ناکامی فرهاد ندارم؟
آئینه گرفت از کف مشاطه و گفتا
منت ز تو با حسن خداداد ندارم
اکنون که ز فریاد دهد داد ضعیفان
از ضعف دگر قوت فریاد ندارم
ز آنکس که ننالد چو (سحاب) از تو بخاطر
در خیل تو از بنده و آزاد ندارم
دلشاد از اینم که دل شاد ندارم
یاد آن شه چینی که دهد داد ندارم
اما چو تو بیداد گری یاد ندارم
آن روز کدام است که بی آن لب شیرین
صد رشک به ناکامی فرهاد ندارم؟
آئینه گرفت از کف مشاطه و گفتا
منت ز تو با حسن خداداد ندارم
اکنون که ز فریاد دهد داد ضعیفان
از ضعف دگر قوت فریاد ندارم
ز آنکس که ننالد چو (سحاب) از تو بخاطر
در خیل تو از بنده و آزاد ندارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
آن کز جفا آموخت رسم و ره بیداد را
کاش از وفا آموزدت چندی طریق داد را
ما را فتاد این ماجرا، کس را چه باک از رنج ما
از صید پیکان بلا، نبود خبر صیاد را
لعلت که دل یاقوت او، خون جگرها قوت او
البته خونریزی است خو، خونخوار مادرزاد را
آن چشم و آن مژگان نگر، کآمد به خونریزی دگر
صد نیشتر یا بیشتر در کف یکی فصاد را
برقع ز روی دلستان، بردار تا سازی عیان
هم آتش نمرودیان، هم روضهٔ شداد را
از شور آن شیرین شکر، من سینه کندم او کمر
در پا فکندم سر به سر، افسانهٔ فرهاد را
در دل ستانی برده گو، خالش ز زلف وچشم و رو
عاجز نشد شاگرد او، تعلیم صد استاد را
در دام عشق افتاده ام، کاینسان دل ازکف داده ام
شنعت مزن کآماده ام، گه ناله گه فریاد را
عشق است و هرجا سرکشد، چون پادشه لشکر کشد
در بندطاعت درکشد، یک بنده صد آزاد را
از سنگ آمد سخت تر، دل کاندرو نبود اثر
ز آه صفایی کز شرر، مرهم کند پولاد را
کاش از وفا آموزدت چندی طریق داد را
ما را فتاد این ماجرا، کس را چه باک از رنج ما
از صید پیکان بلا، نبود خبر صیاد را
لعلت که دل یاقوت او، خون جگرها قوت او
البته خونریزی است خو، خونخوار مادرزاد را
آن چشم و آن مژگان نگر، کآمد به خونریزی دگر
صد نیشتر یا بیشتر در کف یکی فصاد را
برقع ز روی دلستان، بردار تا سازی عیان
هم آتش نمرودیان، هم روضهٔ شداد را
از شور آن شیرین شکر، من سینه کندم او کمر
در پا فکندم سر به سر، افسانهٔ فرهاد را
در دل ستانی برده گو، خالش ز زلف وچشم و رو
عاجز نشد شاگرد او، تعلیم صد استاد را
در دام عشق افتاده ام، کاینسان دل ازکف داده ام
شنعت مزن کآماده ام، گه ناله گه فریاد را
عشق است و هرجا سرکشد، چون پادشه لشکر کشد
در بندطاعت درکشد، یک بنده صد آزاد را
از سنگ آمد سخت تر، دل کاندرو نبود اثر
ز آه صفایی کز شرر، مرهم کند پولاد را