عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۵
ز قند یار تا شاخی نخایم
نماز شام روزه کی گشایم
نمیدانم کجا میروید آن قند
کزو خوردم نمیدانم کجایم
عجایب آن که نقلش عقل من برد
چو عقلم نیست چونش میستایم؟
که دارد روزه همچون روزه من؟
کزو هر لحظه عیدی میربایم
ز صبح روی او دارم صبوحی
نماز شام را هرگز نپایم
چو گل در باغ حسنش خوش بخندم
چو صبح از آفتابش خوش برآیم
زبانم از شراب او شکستهست
ز دستانش شکسته دست و پایم
نماز شام روزه کی گشایم
نمیدانم کجا میروید آن قند
کزو خوردم نمیدانم کجایم
عجایب آن که نقلش عقل من برد
چو عقلم نیست چونش میستایم؟
که دارد روزه همچون روزه من؟
کزو هر لحظه عیدی میربایم
ز صبح روی او دارم صبوحی
نماز شام را هرگز نپایم
چو گل در باغ حسنش خوش بخندم
چو صبح از آفتابش خوش برآیم
زبانم از شراب او شکستهست
ز دستانش شکسته دست و پایم
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۰
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
مگر آن دایه کاین صنم پرورد
شهد بودهست شیر پستانش
باغبان گر ببیند این رفتار
سرو بیرون کند ز بستانش
ور چنین حور در بهشت آید
همه خادم شوند غلمانش
چاهی اندر ره مسلمانان
نیست الا چه زنخدانش
چند خواهی چو من بر این لب چاه
متعطش بر آب حیوانش
شاید این روی اگر سبیل کند
بر تماشاکنان حیرانش
ساربانا جمال کعبه کجاست
که بمردیم در بیابانش
بس که در خاک میطپند چو گوی
از خم زلف همچو چوگانش
لاجرم عقل منهزم شد و صبر
که نبودند مرد میدانش
ما دگر بی تو صبر نتوانیم
که همین بود حد امکانش
از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش
و آتش لعل و آب دندانش
مگر آن دایه کاین صنم پرورد
شهد بودهست شیر پستانش
باغبان گر ببیند این رفتار
سرو بیرون کند ز بستانش
ور چنین حور در بهشت آید
همه خادم شوند غلمانش
چاهی اندر ره مسلمانان
نیست الا چه زنخدانش
چند خواهی چو من بر این لب چاه
متعطش بر آب حیوانش
شاید این روی اگر سبیل کند
بر تماشاکنان حیرانش
ساربانا جمال کعبه کجاست
که بمردیم در بیابانش
بس که در خاک میطپند چو گوی
از خم زلف همچو چوگانش
لاجرم عقل منهزم شد و صبر
که نبودند مرد میدانش
ما دگر بی تو صبر نتوانیم
که همین بود حد امکانش
از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
لعل او بازار جان خواهد شکست
خندهٔ او مهر کان خواهد شکست
عابدان را پرده این خواهد درید
زاهدان را توبه آن خواهد شکست
هودج نازش نگنجد در جهان
لیک محمل برجهان خواهد شکست
پرنیان جوئی به پای پیل غم
دل چو پیل پرنیان خواهد شکست
روی گندم گون او در چشم ماه
خار راه کهکشان خواهد شکست
غمزهش ار غوغا کند هیچش مگوی
کو طلسم آسمان خواهد شکست
دشمنان از داغ هجرش رستهاند
پل همه بر دوستان خواهد شکست
جای فریاد است خاقانی که چرخ
نالهٔ فریاد خوان خواهد شکست
خندهٔ او مهر کان خواهد شکست
عابدان را پرده این خواهد درید
زاهدان را توبه آن خواهد شکست
هودج نازش نگنجد در جهان
لیک محمل برجهان خواهد شکست
پرنیان جوئی به پای پیل غم
دل چو پیل پرنیان خواهد شکست
روی گندم گون او در چشم ماه
خار راه کهکشان خواهد شکست
غمزهش ار غوغا کند هیچش مگوی
کو طلسم آسمان خواهد شکست
دشمنان از داغ هجرش رستهاند
پل همه بر دوستان خواهد شکست
جای فریاد است خاقانی که چرخ
نالهٔ فریاد خوان خواهد شکست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
سر زلفت چو در جولان بیاید
به ساعت فتنه در میدان بیاید
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان بیاید
گل رخسار تو تا جیب بگشاد
خرد را خار در دامان بیاید
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید
ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان بیاید
در جان میزند هجر تو دیری است
که بانگ حلقه و سندان بیاید
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بیدرمان بیاید
به ساعت فتنه در میدان بیاید
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان بیاید
گل رخسار تو تا جیب بگشاد
خرد را خار در دامان بیاید
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید
ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان بیاید
در جان میزند هجر تو دیری است
که بانگ حلقه و سندان بیاید
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بیدرمان بیاید