عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
هر چه آن خسرو کند شیرین کند
چون درخت تین که جمله تین کند
هرکجا خطبه بخواند بر دو ضد
همچو شیر و شهدشان کابین کند
با دم او می‌رود عین الحیات
مرده جان یابد چو او تلقین کند
مرغ جان‌ها با قفص‌ها برپرند
چون که بنده پروری آیین کند
عالمی بخشد به هر بنده جدا
کیست کو اندر دو عالم این کند؟
گر به قعر چاه نام او بری
قعر چه را صدر علیین کند
من بر آنم که شکرریزی کنم
از شکر گر قسم من تعیین کند
کافری گر لاف عشق او زند
کفر او را جمله نور دین کند
خار عالم در ره عاشق نهاد
تا که جمله خار را نسرین کند
تو نمی‌دانی که هر که مرغ اوست
از سعادت بیضه‌ها زرین کند؟
بس کنم زین پس نهان گویم دعا
کی نهان ماند چو شه آمین کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
یک چند رندند این طرف، در ظل دل پنهان شده
وان آفتاب از سقف دل، بر جانشان تابان شده
هر نجم ناهیدی شده، هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان، چون ذره سرگردان شده
آن عقل و دل گم کردگان، جان سوی کیوان بردگان
بی چتر و سنجق هر یکی، کیخسرو و سلطان شده
بسیار مرکب کشته‌یی، گرد جهان برگشته‌یی
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
با این عطای ایزدی، با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر، مستغرق فرمان شده
چون آینه آن سینه شان، آن سینهٔ بی‌کینه شان
دلشان چو میدان فلک، سلطان سوی میدان شده
از هی هی و هیهایشان، وز لعل شکرخایشان
نقل و شراب و آن دگر، در شهر ما ارزان شده
چون دوش اگر بی‌خویشمی، از فتنه من نندیشمی
باقی این را بودمی بی‌خویشتن گویان شده
این دم فروبندم دهن، زیرا به خویشم مرتهن
تا آن زمانی که دلم باشد ازو سکران شده
سلطان سلطانان جان، شمس الحق تبریزیان
هر جان ازو دریا شده، هر جسم ازو مرجان شده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد
طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد
مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت
هرچه نه از عشق بود از همه بیزار شد
بر دل آن کس که تافت یک سر مو زین حدیث
صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد
گر تف خورشید عشق یافته‌ای ذره‌شو
زود که خورشید عمر بر سر دیوار شد
ماه رخا هر که دید زلف تو کافر بماند
لیک هر آنکس که دید روی تو دین‌دار شد
دام سر زلف تو باد صبا حلقه کرد
جان خلایق چو مرغ جمله گرفتار شد
یک شکن از زلف تو وقت سحر کشف گشت
جان همه منکران واقف اسرار شد
باز چو زلف تو کرد بلعجبی آشکار
زاهد پشمینه پوش ساکن خمار شد
هر که ز دین گشته بود چون رخ خوب تو دید
پای بدین در نهاد باز به اقرار شد
وانکه مقر گشته بود حجت اسلام را
چون سر زلف تو دید با سر انکار شد
روی تو و موی تو کایت دین است و کفر
رهبر عطار گشت ره زن عطار شد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گر عشق رفیق راه من گردد
خار ره من گل و سمن گردد
هر گوشه ز ریگزار گل روید
هر شاخه ز خار من چمن گردد
هر سنگ سیاه کش بپا سایم
سیراب تر از در عدن گردد
گنجینه روح را شود گوهر
سنگی که عقیق این یمن گردد
خورشید شهود بی نقاب آید
دریای وجود موج زن گردد
یار آید و شهر را بیاراید
هر زشت بتی بدیع فن گردد
زلفین بتاب کرده بگشاید
این ناحیت آیت ختن گردد
زنجیر جنون جان سودائی
با حلقه زلف، پر شکن گردد
آن آب ز جوی رفته باز آید
این شاخ شخیده نارون گردد
این بنده اوفتاده در سختی
برخیزد و خواجه زمن گردد
آن یوسف جان درآید از زندان
صد یوسف مصر مفتتن گردد
روشنگر چشم پیر کنعانی
از باد ببوی پیرهن گردد
آن باده غذای جان مشتاقان
بی ساغر و بی لب و دهن گردد
زان تیر شهاب دیو بگریزد
مقهور سروش اهرمن گردد
آن چشمه نوش الصلا گوید
خضر آید و رهبر وطن گردد
آهنگ صفا کند جهان یک سر
جانها فارغ ز ننگ تن گردد