عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۶
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت
روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را
سر برنکند خورشید الا ز گریبانت
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید
چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت
دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید
تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت
هر چند نمی‌سوزد بر من دل سنگینت
گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن
این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری
پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد
عشاق نیندیشد از خار مغیلانت
دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن
زان گه که درافتادم با قامت فتانت
شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز
سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست
این تشنه که می‌میرد بر چشمه حیوانت
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۲
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
باغبان گر نگشاید در درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم
گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم
بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
حال درویش چنان است که خال تو سیاه
جسم دل ریش چنان است که چشم تو سقیم
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بی شائبه وسمه وسیم
ای که دلداری اگر جان منت می‌باید
چاره‌ای نیست در این مسأله الا تسلیم
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل می‌برد از دست حکیم
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ نهم از زبان عاشق به معشوق
دگر بوی بهار آورده‌ای، باد
نسیم زلف یار آورده‌ای، باد
به دام اندر کشیدی خسته‌ای را
ز دام عشق بیرون جسته‌ای را
نگارم را خبر ده، گر توانی
که: ای جان را به جای زندگانی
غمت هر لحظه در پروازم آورد
خیالت چون کبوتر بازم آورد
فراقت بس خطا اندیشه‌ای بود
رها کردم، که ناخوش پیشه‌ای بود
تو جانی، از تو دوری چون توان کرد؟
ز جان آخر صبوری چون توان کرد؟
بر آن بودم که سر گردانم از تو
عنان مهر بر گردانم از تو
نهم دل بر وفای یار دیگر
و زان پس پیش گیرم کار دیگر
چو برگشتم در آمد مهرت از پی
که با ما باز یاغی گشته‌ای، هی
دگر با عشق پیمان تازه کردم
مسلمان گشتم، ایمان تازه کردم
تن اندر عشق خواهم داد دیگر
برینم هر چه بادا باد! دیگر
دلم رفت و دگر باز آمد آن دل
به پا رفت و به سر باز آمد آن دل
بر آن عزمم که: تا من زنده باشم
تو سلطان باشی و من بنده باشم
به گفتار از لبت خشنود گردم
به دیدار از تو قانع زود گردم
من این اندیشه در خاطر نرانم
که از وصل تو خوش گردد روانم
تو همچون گوهری و من چو خاشاک
نباشم لایق وصل تو خوش گردد روانم
خطا کردم من، اینها از من آید
چنان دان کین چنین‌ها از من آید
ندارم چشم کز من عذر خواهی
که گر خونم بریزی بی‌گناهی
من از عشق تو بس بی‌ساز گشتم
ضرورت هم به مهرت باز گشتم
دل من گشته بود از عشق خالی
ولی دیگر به اقبال تو، حالی