عبارات مورد جستجو در ۱۸ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۶
بپیچید و نامه بکردش نشان
بدادش بدان هر دو گردنکشان
بفرمودشان گفت به خرد بوید
به ایوان او با هم اندر شوید
چو او را ببینید بر تخت و گاه
کنید آن زمان خویشتن را دو تاه
بر آیین شاهان نمازش برید
بر تاج و بر تخت او مگذرید
چو هر دو نشینید در پیش اوی
سوی تاج تابندهش آرید روی
گزارید پیغام فرخش را
ازو گوش دارید پاسخش را
چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید
زمین را ببوسید و بیرون شوید
چو از پیش او کینهور بیدرفش
سوی بلخ بامی کشیدش درفش
ابا یار خود خیره سر نام خواست
که او بفگند آن نکو راه راست
چو از شهر توران به بلخ آمدند
به درگاه او بر پیاده شدند
پیاده برفتند تا پیش اوی
براین آستانه نهادند روی
چو رویش بدیدند بر گاه بر
چو خورشید و تیر از بر ماه بر
نیایش نمودند چون بندگان
به پیش گزین شاه فرخندگان
بدادندش آن نامهٔ خسروی
نوشته درو بر خط یبغوی
چو شاه جهان نامه را باز کرد
برآشفت و پیچیدن آغاز کرد
بخواند آن زمان پیر جاماسپ را
کجا راهبر بود گشتاسپ را
گزینان ایران و اسپهبدان
گوان جهان دیده و موبدان
بخواند آن همه آذران پیش خویش
بیاورد استا و بنهاد پیش
پیمبرش را خواند و موبدش را
زریر گزیده سپهبدش را
زریر سپهبد برادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود
جهان پهلوان بود آن روزگار
که کودک بد اسفندیار سوار
پناه سپه بود و پشت سپاه
سپهدار لشکر نگهدار گاه
جهان از بدی ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیژه او داشتی
جهانجوی گفتا به فرخ زریر
به فرخنده جاماسپ و پور دلیر
که ارجاسپ سالار ترکان چین
یکی نامه کردست زی من چنین
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه ترکان نوشت
چه بینید گفتا بدین اندرون
چه گویید کاین را سرانجام چون
که ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی
من از تخمهٔ ایرج پاک زاد
وی از تخمهٔ تور جادو نژاد
چگونه بود در میان آشتی
ولیکن مرا بود پنداشتی
کسی کش بود نام و ماند بسی
سخن گفت بایدش با هرکسی
بدادش بدان هر دو گردنکشان
بفرمودشان گفت به خرد بوید
به ایوان او با هم اندر شوید
چو او را ببینید بر تخت و گاه
کنید آن زمان خویشتن را دو تاه
بر آیین شاهان نمازش برید
بر تاج و بر تخت او مگذرید
چو هر دو نشینید در پیش اوی
سوی تاج تابندهش آرید روی
گزارید پیغام فرخش را
ازو گوش دارید پاسخش را
چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید
زمین را ببوسید و بیرون شوید
چو از پیش او کینهور بیدرفش
سوی بلخ بامی کشیدش درفش
ابا یار خود خیره سر نام خواست
که او بفگند آن نکو راه راست
چو از شهر توران به بلخ آمدند
به درگاه او بر پیاده شدند
پیاده برفتند تا پیش اوی
براین آستانه نهادند روی
چو رویش بدیدند بر گاه بر
چو خورشید و تیر از بر ماه بر
نیایش نمودند چون بندگان
به پیش گزین شاه فرخندگان
بدادندش آن نامهٔ خسروی
نوشته درو بر خط یبغوی
چو شاه جهان نامه را باز کرد
برآشفت و پیچیدن آغاز کرد
بخواند آن زمان پیر جاماسپ را
کجا راهبر بود گشتاسپ را
گزینان ایران و اسپهبدان
گوان جهان دیده و موبدان
بخواند آن همه آذران پیش خویش
بیاورد استا و بنهاد پیش
پیمبرش را خواند و موبدش را
زریر گزیده سپهبدش را
زریر سپهبد برادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود
جهان پهلوان بود آن روزگار
که کودک بد اسفندیار سوار
پناه سپه بود و پشت سپاه
سپهدار لشکر نگهدار گاه
جهان از بدی ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیژه او داشتی
جهانجوی گفتا به فرخ زریر
به فرخنده جاماسپ و پور دلیر
که ارجاسپ سالار ترکان چین
یکی نامه کردست زی من چنین
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه ترکان نوشت
چه بینید گفتا بدین اندرون
چه گویید کاین را سرانجام چون
که ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی
من از تخمهٔ ایرج پاک زاد
وی از تخمهٔ تور جادو نژاد
چگونه بود در میان آشتی
ولیکن مرا بود پنداشتی
کسی کش بود نام و ماند بسی
سخن گفت بایدش با هرکسی
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۶
به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
چو پیلی به اسپ اندر آورد پای
بیاورد چون باد لشکر ز جای
همی رفت تا پیشش آمد دو راه
فرو ماند بر جای پیل و سپاه
دژ گنبدان بود راهش یکی
دگر سوی ز اول کشید اندکی
شترانک در پیش بودش بخفت
تو گفتی که گشتست با خاک جفت
همی چوب زد بر سرش ساروان
ز رفتن بماند آن زمان کاروان
جهانجوی را آن بد آمد به فال
بفرمود کش سر ببرند و یال
بدان تا بدو بازگردد بدی
نباشد به جز فره ایزدی
بریدند پرخاشجویان سرش
بدو بازگشت آن زمان اخترش
غمی گشت زان اشتر اسفندیار
گرفت آن زمان اختر شوم خوار
چنین گفت کانکس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود
وزانجا بیامد سوی هیرمند
همی بود ترسان ز بیم گزند
بر آیین ببستند پردهسرای
بزرگان لشگر گزیدند جای
شراعی بزد زود و بنهاد تخت
بران تخت بر شد گو نیکبخت
می آورد و رامشگران را بخواند
بسی زر و گوهر بریشان فشاند
به رامش دل خویشتن شاد کرد
دل راد مردان پر از یاد کرد
چو گل بشکفید از می سالخورد
رخ نامداران و شاه نبرد
به یاران چنین گفت کز رای شاه
نپیچیدم و دور گشتم ز راه
مرا گفت بر کار رستم بسیچ
ز بند و ز خواری میاسای هیچ
به کردن برفتم برای پدر
کنون این گزین پیر پرخاشخر
بسی رنج دارد به جای سران
جهان راست کرده به گرز گران
همه شهر ایران بدو زندهاند
اگر شهریارند و گر بندهاند
فرستاده باید یکی تیز ویر
سخنگوی و داننده و یادگیر
سواری که باشد ورا فر و زیب
نگیرد ورا رستم اندر فریب
گر ایدونک آید به نزدیک ما
درفشان کند رای تاریک ما
به خوبی دهد دست بند مرا
به دانش ببندد گزند مرا
نخواهم من او را به جز نیکویی
اگر دور دارد سر از بدخویی
پشوتن بدو گفت اینست راه
برین باش و آزرم مردان بخواه
ز درگاه برخاست آوای کوس
چو پیلی به اسپ اندر آورد پای
بیاورد چون باد لشکر ز جای
همی رفت تا پیشش آمد دو راه
فرو ماند بر جای پیل و سپاه
دژ گنبدان بود راهش یکی
دگر سوی ز اول کشید اندکی
شترانک در پیش بودش بخفت
تو گفتی که گشتست با خاک جفت
همی چوب زد بر سرش ساروان
ز رفتن بماند آن زمان کاروان
جهانجوی را آن بد آمد به فال
بفرمود کش سر ببرند و یال
بدان تا بدو بازگردد بدی
نباشد به جز فره ایزدی
بریدند پرخاشجویان سرش
بدو بازگشت آن زمان اخترش
غمی گشت زان اشتر اسفندیار
گرفت آن زمان اختر شوم خوار
چنین گفت کانکس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود
وزانجا بیامد سوی هیرمند
همی بود ترسان ز بیم گزند
بر آیین ببستند پردهسرای
بزرگان لشگر گزیدند جای
شراعی بزد زود و بنهاد تخت
بران تخت بر شد گو نیکبخت
می آورد و رامشگران را بخواند
بسی زر و گوهر بریشان فشاند
به رامش دل خویشتن شاد کرد
دل راد مردان پر از یاد کرد
چو گل بشکفید از می سالخورد
رخ نامداران و شاه نبرد
به یاران چنین گفت کز رای شاه
نپیچیدم و دور گشتم ز راه
مرا گفت بر کار رستم بسیچ
ز بند و ز خواری میاسای هیچ
به کردن برفتم برای پدر
کنون این گزین پیر پرخاشخر
بسی رنج دارد به جای سران
جهان راست کرده به گرز گران
همه شهر ایران بدو زندهاند
اگر شهریارند و گر بندهاند
فرستاده باید یکی تیز ویر
سخنگوی و داننده و یادگیر
سواری که باشد ورا فر و زیب
نگیرد ورا رستم اندر فریب
گر ایدونک آید به نزدیک ما
درفشان کند رای تاریک ما
به خوبی دهد دست بند مرا
به دانش ببندد گزند مرا
نخواهم من او را به جز نیکویی
اگر دور دارد سر از بدخویی
پشوتن بدو گفت اینست راه
برین باش و آزرم مردان بخواه
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۷ - باز طلبیدن نخچیران از خرگوش سر اندیشهٔ او را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷ - تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر
همچو قومی که تحری میکنند
بر خیال قبله سویی میتنند
چون که کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که که گم کردهست راه؟
یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همیچیند شتاب
بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر میکنند از آن و این
چون بر آیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
وان دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگریزه و شبه برد
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
همچنین هر قوم چون پروانگان
گرد شمعی پرزنان اندر جهان
خویشتن بر آتشی برمیزنند
گرد شمع خود طوافی میکنند
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنیده هر رمه
هر شرر را آن گمان برده همه
چون برآید صبح دم نور خلود
وا نماید هر یکی چه شمع بود
هر که را پر سوخت زان شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانهی دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
میطپد اندر پشیمانی و سوز
میکند آه از هوای چشمدوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم؟
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟
بر خیال قبله سویی میتنند
چون که کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که که گم کردهست راه؟
یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همیچیند شتاب
بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر میکنند از آن و این
چون بر آیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
وان دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگریزه و شبه برد
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
همچنین هر قوم چون پروانگان
گرد شمعی پرزنان اندر جهان
خویشتن بر آتشی برمیزنند
گرد شمع خود طوافی میکنند
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنیده هر رمه
هر شرر را آن گمان برده همه
چون برآید صبح دم نور خلود
وا نماید هر یکی چه شمع بود
هر که را پر سوخت زان شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانهی دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
میطپد اندر پشیمانی و سوز
میکند آه از هوای چشمدوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم؟
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۴ - پاسخ دادن خسرو شیرین را
ملک چون دید ناز آن نیازی
سپر بفکند از آن شمشیر بازی
شکایت را به شیرینی نهان کرد
ز شیرینان شکایت چون توان کرد
به شیرین گفت کای چشم و چراغم
همای گلشن و طاوس باغم
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دستگیری
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو
ندارم جز توئی کانجا کشم رخت
نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت
گرفتم کز من آزاری گرفتی
پی خونم چرا باری گرفتی
بدین دیری که آیی در کنارم
بدین زودی مکش لختی بدارم
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود
که کشتن دیر باید کاشتن زود
چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک
توانی عید و قربان هر دو اینک
مکن نازی که بار آرد نیازت
نوازش کن که از حد رفت نازت
به نومیدی دلم را بیش مشکن
نشاطم را چو زلف خویش مشکن
غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست
توئی و در تو غمخواری بسی نیست
غمی کان با دل نالان شود جفت
بهم سالان و هم حالان توان گفت
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف در نسازد ساز با ساز
فرو گیر از سربار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را
جهان را چون من و چون تو بسی بود
بود با ما مقیم اربا کسی بود
ازین دروازه کو بالا و زیرست
نخواندستی که تا دیر است دیرست
فریب دل بس است ای دل فریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم
بساز ای دوست کارم راکه وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است
بس است این طاق ابرو ناگشادن
به طاقی با نطاقی وا نهادن
درفرخار بر فغفور بستن
به جوی مولیان بر پل شکستن
غم عالم چرا بر خود نهادی
رها کن غم که آمد وقت شادی
به روز ابر غم خوردن صوابست
تو شادی کن که امروز آفتابست
شبیخون بر شکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ
خردمندی که در جنگی نهد پای
بماند آشتی را در میان جای
در این جنگ آشتی رنگی برانگیز
زمانی تازه شو تا کی شوی تیز
به روی دوستان مجلس برافروز
که تا روشن شود هم چشم و هم روز
به بستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم
ز چشم و لب در این بستان پدرام
گهی شکر گشائی گاه بادام
در این بستان مرا کو خیز و بستان
ترنج غبغب و نارنج پستان
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند
تو ای آهو سرین نز بهر جنگی
رها کن برددان خوی پلنگی
فرود آی از سر این کبر و این ناز
فرود آورده خود را مینداز
در اندیش ار چه کبکت نازنین است
که شاهینی و شاهی در کمین است
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی
همان بازی کنم با زلف و خالت
که با من میکند هر شب خیالت
چه کار افتاده کاین کار اوفتاده
بدین درمانده چون بخت ایستاده
نه بوی شفقتی در سینه داری
نه حق صحبت دیرینه داری
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند بر کشید ای دوست مشتاب
چو دورت بینم از دمساز گشتن
رهم نزدیک شد در بازگشتن
اگر خواهی حسابم را دگر کن
ره نزدیک را نزدیکتر کن
گره بگشای ز ابروی هلالی
خزینه پر گهر کن خانه خالی
نخواهی کاریم در خانه خویش
مبارک باد گیرم راه در پیش
بدان ره کامدم دانم شدن باز
چنان کاول زدم دانم زدن ساز
به داروی فراموشی کشم دست
به یاد ساقی دیگر شوم مست
به جلاب دگر نوشین کنم جام
به حلوای دگر شیرین کنم کام
ز شیرین مهر بردارم دگر بار
شکر نامی به چنگ آرم شکربار
نبید تلخ با او میکنم نوش
ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش
دلم در باز گشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است
سپر بفکند از آن شمشیر بازی
شکایت را به شیرینی نهان کرد
ز شیرینان شکایت چون توان کرد
به شیرین گفت کای چشم و چراغم
همای گلشن و طاوس باغم
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دستگیری
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو
ندارم جز توئی کانجا کشم رخت
نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت
گرفتم کز من آزاری گرفتی
پی خونم چرا باری گرفتی
بدین دیری که آیی در کنارم
بدین زودی مکش لختی بدارم
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود
که کشتن دیر باید کاشتن زود
چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک
توانی عید و قربان هر دو اینک
مکن نازی که بار آرد نیازت
نوازش کن که از حد رفت نازت
به نومیدی دلم را بیش مشکن
نشاطم را چو زلف خویش مشکن
غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست
توئی و در تو غمخواری بسی نیست
غمی کان با دل نالان شود جفت
بهم سالان و هم حالان توان گفت
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف در نسازد ساز با ساز
فرو گیر از سربار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را
جهان را چون من و چون تو بسی بود
بود با ما مقیم اربا کسی بود
ازین دروازه کو بالا و زیرست
نخواندستی که تا دیر است دیرست
فریب دل بس است ای دل فریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم
بساز ای دوست کارم راکه وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است
بس است این طاق ابرو ناگشادن
به طاقی با نطاقی وا نهادن
درفرخار بر فغفور بستن
به جوی مولیان بر پل شکستن
غم عالم چرا بر خود نهادی
رها کن غم که آمد وقت شادی
به روز ابر غم خوردن صوابست
تو شادی کن که امروز آفتابست
شبیخون بر شکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ
خردمندی که در جنگی نهد پای
بماند آشتی را در میان جای
در این جنگ آشتی رنگی برانگیز
زمانی تازه شو تا کی شوی تیز
به روی دوستان مجلس برافروز
که تا روشن شود هم چشم و هم روز
به بستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم
ز چشم و لب در این بستان پدرام
گهی شکر گشائی گاه بادام
در این بستان مرا کو خیز و بستان
ترنج غبغب و نارنج پستان
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند
تو ای آهو سرین نز بهر جنگی
رها کن برددان خوی پلنگی
فرود آی از سر این کبر و این ناز
فرود آورده خود را مینداز
در اندیش ار چه کبکت نازنین است
که شاهینی و شاهی در کمین است
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی
همان بازی کنم با زلف و خالت
که با من میکند هر شب خیالت
چه کار افتاده کاین کار اوفتاده
بدین درمانده چون بخت ایستاده
نه بوی شفقتی در سینه داری
نه حق صحبت دیرینه داری
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند بر کشید ای دوست مشتاب
چو دورت بینم از دمساز گشتن
رهم نزدیک شد در بازگشتن
اگر خواهی حسابم را دگر کن
ره نزدیک را نزدیکتر کن
گره بگشای ز ابروی هلالی
خزینه پر گهر کن خانه خالی
نخواهی کاریم در خانه خویش
مبارک باد گیرم راه در پیش
بدان ره کامدم دانم شدن باز
چنان کاول زدم دانم زدن ساز
به داروی فراموشی کشم دست
به یاد ساقی دیگر شوم مست
به جلاب دگر نوشین کنم جام
به حلوای دگر شیرین کنم کام
ز شیرین مهر بردارم دگر بار
شکر نامی به چنگ آرم شکربار
نبید تلخ با او میکنم نوش
ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش
دلم در باز گشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۲
نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۲ - زاغان و بومان
آوردهاند که در کوهی بلند در ختی بود بزرگ، شاخهای آهخته ازو جسته، و برگ بسیار گرد او درآمده. و دران قریب هزار خانه زاغ بود. و آن زاغان را ملکی بود که همه در فرمان و متابعت او بودند ی، و اوامر و نواهی او را در ل و عقد امتثال نمودند ی. شبی ملک بومان بسبب دشمنایگی که میان بوم و زاغست بیرون آمد و بطریق شبیخون برزاغان زود و کام تمام براند، و مظفر و منصور و موید و مسرور بازگشت.
دیگر روز ملک زاغان لشکر را جمله کرد و گفت: دیدید شبیخون بوم ودلیری ایشان؟ و امروز میان شما چند کشته و مجروح و پرکنده و بال گسسته است، و از این دشوارتر جرات ایشان است و وقوف برجایگاه و مسکن، و شک نکنم که زود بازآیند وبار دوم دست برد بار اول بنمایند. و هم از آن شربت نخست بچشانند. در این کار تامل کنید و وجه مصلحت باز بینید.
و درمیان زاغان پنج زاغ بود بفضیلت رای و مزیت عقل مذکور و بیمن ناصیت و اصابت تدبیر مشهور، و زاغان در کارها اعتماد براشارت و مشاورت ایشان کردندی. در حوادث بجانب ایشان مراجعت نموددنی،و ملک رای ایشان را مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ایشان نگذشتی. یکی را از ایشان پرسید که: رای تو دراین حادثه چه بیند؟ گفت: این رایی است که پیش از ما علما بودهاند و فرموده که «چون کسی از مقاومت دشمن عاجز آمد بترک اهل و مال و منشاء و مولد بباید گفت و روی بتافت، که جنگ کردن خطر بزرگست، خاصه پس ازهزیمت، و هرکه بی تامل قدم دران نهاد برگذر سیل خواب گه کرده باشد. و در تیزآب خشت زده، چه برقوت خود تکیه کردن وبزور و شجاعت خویش فریفته شدن از حزم دور افتد، که شمشیر دو روی دارد، واین سپهر کوژپشت شوخ چشم روزکور است، مردان را نیکو نشناسد و قدر ایشان نداند، و گردش او اعتماد را نشاید
ای که بر چرخ ایمنی، زنهار
تکیه برآب کرده ای، هش دار».
ملک روی بدیگری آورد و پرسیدکه: تو چه اندیشیده ای؟ گفت: آنچه او اشارت میکند. از گریختن و مرکز خالی گذاشتن، من باری هرگز نگویم،و در خرد چگونه درخورد در صدمت نخست اطن خواری بخویشتن راه دادن و مسکن و وطن را پدرود کردن؟ بصواب آن نزدیک تر که اطراف فراهم گیریم و روی بجنگ آریم.
چون باد، خیز و آتش پیگار برافروز
چون ابر، و روز ظفر بی غبار کن
که پادشاه کامگار آن باشد که براق همتش اوج کیوان را بسپرد، و شهاب صولتش دیو فتنه را بسوزد. و حالی مصلحت درآنست که دیدبانان نشانیم و از هرجانب که عورتیست خویشتن نگاه داریم. اگر قصدی پیوندند ساخته و آماده پیش رویم، و کارزار به وجه بکنیم و روزگار دراز در آن مقاتلت بگذرانیم، یا ظفر روی نماید یا معذور گشته پشت بدهیم. چه پادشاهان باید که روز جنگ و وقت نام و ننگ بعواقب کارها التفات ننمایند و بهنگام نبرد مصالح حال و مآل را بی خطر شمرند.
از غرب سوی شرق زن بد خواه را بر فرق زن
بر فرق او چون برق زن مگذار ازو نام و نشان
ملک وزیر سوم را گفت: رای تو چیست؟ گفت: من ندانم که ایشان چه میگویند، لکن آن نیکوتر که جاسوسان فرستیم و منهیان متواتر گردانیم و تفحص حال دشمن بجای آریم و معلوم کنیم که ایشان را بمصالحت میلی هست، و بخراج از ماخشنود شوند و ملاطفت ما را بقول استقبال نمایند. اگر از این باب میسر تواند گشت، و بوسع طاقت و قدر امکان در آن معنی رضا افتد، صلح قرار دهیم و خراجی التزام نماییم تا از باس ایشان ایمن گردیم و بیارامیم؛ که ملوک را یکی از رایهای صائب و تدبیرهای مصیب آنست که چون دشمن بمزید استیلا و بمزیت استعلا مستثنی شد، و شوکت و قدرت او ظاهر گشت،و خوف آن بود که فساد در ممالک منتشر گردد، و رعیت در معرض تلف و هلاک آیند کعبتین دشمن بلطف باز مالند و مال را سپر ملک و ولایت و رعیت گردانند، که در شش در داو دادن و ملکی بندبی باختن از خرد و حصافت وتجربت و ممارست دور باشد .
اگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
ملک وزیر چهارم را گفت: تو هم اشارتی بکن و آنچه فراز میآید باز نمای. گفت: وداع وطن و رنج غربت بنزدیک من ستوده تر ازانکه حسب و نسب د رمن یزید کردن، و دشمنی را که همیشه از ما کم بوده ست تواضع نمودن.
با آنچه اگر تکلفها واجب داریم و مووننتها تحمل کنیم بدان راضی نگردند و در قلع و استیصال ما کوشند. و گفتهاند که «که نزدیکی بدشمن آن قدر باید جست که حاجت خود بیابی،و دران غلو نشاید کرد، که نفس تو خوار شود و دشمن را دلیری افزاید، و مثل آن چون چوب ایستانیده است بر روی آفتاب، که اگر اندکی کژ کرده آید سایه او دراز گردد، وگر دران افراط رود سایه کمتر نماید. » و هرگز ایشان از ما بخراج اندک قناعت نکند؛ رای ما صبر است و جنگ.
هرچند علما از محاربت احتراز فرموده اند، لکن تحرز بوجهی که مرگ در مقابله آن غالب باشد ستوده نیست .
پنجم را فرمود: بیار چه داری، جنگ اولی تر، یا صلح، یا جلا؟ گفت: نزیبد مارا جنگ اختیار کنیم مادام که بیرون شد کار ایشان را طریق دیگر یابیم. زیرا که ایشان در جنگ از ما جره ترند و قوت و شوکت زیادت دارند. و عاقل دشمن را ضعیف نشمرد، که در مقام غرور افتد، و هرکه مغرور گشت هلاک شد. و پیش از این واقعه از خوف ایشان میاندیشم، و از اینچه دیدم میترسیدم، اگرچه از تعرض ما معرض بودند، که صاحب حزم در هیچ حال از دشمن ایمن نگردد، درهنگام نزدیکی از مفاجا اندیشد، و چون مسافت در میان افتد از معاودت، وگر هزیمت شود از کمین، و اگر تنها ماند از مکر. و خردمندتر خلق آنست که از جنگ بپرهیزد چون ازان مستغنی گردد و ضرورت نباشد،که در جنگ نفقه و موونت از نفس و جان باشد، در دیگر کارها از مال و متاع. ونشاید که ملک عزیمت بر جنگ بوم مصمم گرداند، که هرکه با پیل درآویزد زیر آید.
ملک گفت: اگر جنگ کراهیت میداری پس چه بینی؟
دیگر روز ملک زاغان لشکر را جمله کرد و گفت: دیدید شبیخون بوم ودلیری ایشان؟ و امروز میان شما چند کشته و مجروح و پرکنده و بال گسسته است، و از این دشوارتر جرات ایشان است و وقوف برجایگاه و مسکن، و شک نکنم که زود بازآیند وبار دوم دست برد بار اول بنمایند. و هم از آن شربت نخست بچشانند. در این کار تامل کنید و وجه مصلحت باز بینید.
و درمیان زاغان پنج زاغ بود بفضیلت رای و مزیت عقل مذکور و بیمن ناصیت و اصابت تدبیر مشهور، و زاغان در کارها اعتماد براشارت و مشاورت ایشان کردندی. در حوادث بجانب ایشان مراجعت نموددنی،و ملک رای ایشان را مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ایشان نگذشتی. یکی را از ایشان پرسید که: رای تو دراین حادثه چه بیند؟ گفت: این رایی است که پیش از ما علما بودهاند و فرموده که «چون کسی از مقاومت دشمن عاجز آمد بترک اهل و مال و منشاء و مولد بباید گفت و روی بتافت، که جنگ کردن خطر بزرگست، خاصه پس ازهزیمت، و هرکه بی تامل قدم دران نهاد برگذر سیل خواب گه کرده باشد. و در تیزآب خشت زده، چه برقوت خود تکیه کردن وبزور و شجاعت خویش فریفته شدن از حزم دور افتد، که شمشیر دو روی دارد، واین سپهر کوژپشت شوخ چشم روزکور است، مردان را نیکو نشناسد و قدر ایشان نداند، و گردش او اعتماد را نشاید
ای که بر چرخ ایمنی، زنهار
تکیه برآب کرده ای، هش دار».
ملک روی بدیگری آورد و پرسیدکه: تو چه اندیشیده ای؟ گفت: آنچه او اشارت میکند. از گریختن و مرکز خالی گذاشتن، من باری هرگز نگویم،و در خرد چگونه درخورد در صدمت نخست اطن خواری بخویشتن راه دادن و مسکن و وطن را پدرود کردن؟ بصواب آن نزدیک تر که اطراف فراهم گیریم و روی بجنگ آریم.
چون باد، خیز و آتش پیگار برافروز
چون ابر، و روز ظفر بی غبار کن
که پادشاه کامگار آن باشد که براق همتش اوج کیوان را بسپرد، و شهاب صولتش دیو فتنه را بسوزد. و حالی مصلحت درآنست که دیدبانان نشانیم و از هرجانب که عورتیست خویشتن نگاه داریم. اگر قصدی پیوندند ساخته و آماده پیش رویم، و کارزار به وجه بکنیم و روزگار دراز در آن مقاتلت بگذرانیم، یا ظفر روی نماید یا معذور گشته پشت بدهیم. چه پادشاهان باید که روز جنگ و وقت نام و ننگ بعواقب کارها التفات ننمایند و بهنگام نبرد مصالح حال و مآل را بی خطر شمرند.
از غرب سوی شرق زن بد خواه را بر فرق زن
بر فرق او چون برق زن مگذار ازو نام و نشان
ملک وزیر سوم را گفت: رای تو چیست؟ گفت: من ندانم که ایشان چه میگویند، لکن آن نیکوتر که جاسوسان فرستیم و منهیان متواتر گردانیم و تفحص حال دشمن بجای آریم و معلوم کنیم که ایشان را بمصالحت میلی هست، و بخراج از ماخشنود شوند و ملاطفت ما را بقول استقبال نمایند. اگر از این باب میسر تواند گشت، و بوسع طاقت و قدر امکان در آن معنی رضا افتد، صلح قرار دهیم و خراجی التزام نماییم تا از باس ایشان ایمن گردیم و بیارامیم؛ که ملوک را یکی از رایهای صائب و تدبیرهای مصیب آنست که چون دشمن بمزید استیلا و بمزیت استعلا مستثنی شد، و شوکت و قدرت او ظاهر گشت،و خوف آن بود که فساد در ممالک منتشر گردد، و رعیت در معرض تلف و هلاک آیند کعبتین دشمن بلطف باز مالند و مال را سپر ملک و ولایت و رعیت گردانند، که در شش در داو دادن و ملکی بندبی باختن از خرد و حصافت وتجربت و ممارست دور باشد .
اگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
ملک وزیر چهارم را گفت: تو هم اشارتی بکن و آنچه فراز میآید باز نمای. گفت: وداع وطن و رنج غربت بنزدیک من ستوده تر ازانکه حسب و نسب د رمن یزید کردن، و دشمنی را که همیشه از ما کم بوده ست تواضع نمودن.
با آنچه اگر تکلفها واجب داریم و مووننتها تحمل کنیم بدان راضی نگردند و در قلع و استیصال ما کوشند. و گفتهاند که «که نزدیکی بدشمن آن قدر باید جست که حاجت خود بیابی،و دران غلو نشاید کرد، که نفس تو خوار شود و دشمن را دلیری افزاید، و مثل آن چون چوب ایستانیده است بر روی آفتاب، که اگر اندکی کژ کرده آید سایه او دراز گردد، وگر دران افراط رود سایه کمتر نماید. » و هرگز ایشان از ما بخراج اندک قناعت نکند؛ رای ما صبر است و جنگ.
هرچند علما از محاربت احتراز فرموده اند، لکن تحرز بوجهی که مرگ در مقابله آن غالب باشد ستوده نیست .
پنجم را فرمود: بیار چه داری، جنگ اولی تر، یا صلح، یا جلا؟ گفت: نزیبد مارا جنگ اختیار کنیم مادام که بیرون شد کار ایشان را طریق دیگر یابیم. زیرا که ایشان در جنگ از ما جره ترند و قوت و شوکت زیادت دارند. و عاقل دشمن را ضعیف نشمرد، که در مقام غرور افتد، و هرکه مغرور گشت هلاک شد. و پیش از این واقعه از خوف ایشان میاندیشم، و از اینچه دیدم میترسیدم، اگرچه از تعرض ما معرض بودند، که صاحب حزم در هیچ حال از دشمن ایمن نگردد، درهنگام نزدیکی از مفاجا اندیشد، و چون مسافت در میان افتد از معاودت، وگر هزیمت شود از کمین، و اگر تنها ماند از مکر. و خردمندتر خلق آنست که از جنگ بپرهیزد چون ازان مستغنی گردد و ضرورت نباشد،که در جنگ نفقه و موونت از نفس و جان باشد، در دیگر کارها از مال و متاع. ونشاید که ملک عزیمت بر جنگ بوم مصمم گرداند، که هرکه با پیل درآویزد زیر آید.
ملک گفت: اگر جنگ کراهیت میداری پس چه بینی؟
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۱ - مشورت کردن برادران با یکدیگر که چه حیله سازند که یوسف را از پیش پدر دور سازند
چو گردد کشته پنهان ماند این راز
ز کشته بر نیاید هرگز آواز
یکی گفت این به بی دینیست راهی
که اندیشیم قتل بی گناهی
اگر اسب جفا رانیم آخر
نه تا کشتن مسلمانیم آخر
غرض زین بقعه بیرون بردن اوست
نه کشتن یا زدن یا بردن اوست
همان به کافکنیمش از پدر دور
به هایل وادیی محروم و مهجور
بیابانی در او جز دام و دد نی
به جز روباه و گرگ از نیک و بد نی
نباشد آب او جز اشک نومید
نباشد نان او جز قرص خورشید
نه در وی سایه ای جز در شب تار
نه در وی بستری جز نشتر خار
چو یکچند اندر او آرام گیرد
به مرگ خویشتن بی شک بمیرد
نگشته تیغ ما رنگین به خونش
رهیم از تیغ نیرنگ و فسونش
دگر یک گفت قتل دیگر است این
چه جای قتل ازان هم بدتر است این
به یکدم زیر خنجر جان سپردن
به است از گرسنه یا تشنه مردن
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی تنگ و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیمش
به صد خواری در آن چاه افکنیمش
بود کانجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب ازان چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی
شود پیوند او زینجا بریده
به وی از ما گزندی نارسیده
چو گفت او قصه چاه پر آسیب
شدند آنان همه بر چه سراشیب
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بی ریسمان رفتند در چاه
گرفته با پدر در دل نفاقی
بر آن تزویر کردند اتفاقی
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعده آن کار دادند
چو آید مشکلی پیش خردمند
کزان مشکل فتد در کار او بند
کند عقل دگر با عقل خود یار
که تا در حل آن گردد مددگار
ز یک شمعش نگیرد نور خانه
فروزد شمع دیگر در میانه
ولی هست این سخن در راست بینان
به صدر راستی بالانشینان
نه در کجرو حریفان کج اندیش
که گردد از دو کجرو کجروی بیش
چو مجلس ساختند اخوان یوسف
برای مشورت در شان یوسف
یکی گفت او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت
ز دشمن ریز خون چون یافتی دست
که از دستش به خونریزی توان رست
ز کشته بر نیاید هرگز آواز
یکی گفت این به بی دینیست راهی
که اندیشیم قتل بی گناهی
اگر اسب جفا رانیم آخر
نه تا کشتن مسلمانیم آخر
غرض زین بقعه بیرون بردن اوست
نه کشتن یا زدن یا بردن اوست
همان به کافکنیمش از پدر دور
به هایل وادیی محروم و مهجور
بیابانی در او جز دام و دد نی
به جز روباه و گرگ از نیک و بد نی
نباشد آب او جز اشک نومید
نباشد نان او جز قرص خورشید
نه در وی سایه ای جز در شب تار
نه در وی بستری جز نشتر خار
چو یکچند اندر او آرام گیرد
به مرگ خویشتن بی شک بمیرد
نگشته تیغ ما رنگین به خونش
رهیم از تیغ نیرنگ و فسونش
دگر یک گفت قتل دیگر است این
چه جای قتل ازان هم بدتر است این
به یکدم زیر خنجر جان سپردن
به است از گرسنه یا تشنه مردن
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی تنگ و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیمش
به صد خواری در آن چاه افکنیمش
بود کانجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب ازان چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی
شود پیوند او زینجا بریده
به وی از ما گزندی نارسیده
چو گفت او قصه چاه پر آسیب
شدند آنان همه بر چه سراشیب
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بی ریسمان رفتند در چاه
گرفته با پدر در دل نفاقی
بر آن تزویر کردند اتفاقی
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعده آن کار دادند
چو آید مشکلی پیش خردمند
کزان مشکل فتد در کار او بند
کند عقل دگر با عقل خود یار
که تا در حل آن گردد مددگار
ز یک شمعش نگیرد نور خانه
فروزد شمع دیگر در میانه
ولی هست این سخن در راست بینان
به صدر راستی بالانشینان
نه در کجرو حریفان کج اندیش
که گردد از دو کجرو کجروی بیش
چو مجلس ساختند اخوان یوسف
برای مشورت در شان یوسف
یکی گفت او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت
ز دشمن ریز خون چون یافتی دست
که از دستش به خونریزی توان رست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۰ - بیان کردن سگریو زور بال را
ز زور بال گویم با تو یک حرف
همی کوهی که همرنگ است با برف
ز دیوی مانده مشتی استخوانست
که درمد نظر الوند سانست
به میدان بال انسان دیو را کشت
به ضرب تیغ نه، کز ضرب یکمشت
ز جا این کوه را بال قوی چنگ
به پشت پا در اندازد دو فرسنگ
نجنباند کسی جز بال یا من
به دیو و دام و دد گشته مع ین
تو هم این کوه را از جای بردار
به یک ناوک ب دوز این هفت تا تار
به من این امتحان بنمای حالی
که تا دانم حریف جنگ بالی
ز آه خود به پیکان تیری آموخت
درخت هفت تار از تیر خود دوخت
به کندی تیرش از کوه برین رفت
زمین بشکافت در زیر زمین رفت
به سگر پا بر آورد از سرخاک
نهاده چون دعایش رو به افلاک
اجازت خواه بگشاده زب ان را
بفرما تا شکافم آسمان را
به کوه از پشت پا نه دل بپرداخت
به یک انگشت چ ل فرسخ در انداخت
به زورش کرد سگریو آفرین ها
نموده عزم کسکندا از آنجا
که آید بال چون بر جنگ من رام
به تیری کار او را سازد اتمام
به غار بال نعره زد برادر
بر آمد بال چون شیر دلاور
برادر تاخته بر قصد جانش
به مشتی بال پر خون شد دهانش
ز مشت او برادر رفت از کار
به سرعت باز در شد بال در غار
به میدان خسته از کرده سوی رام
زبان بگشاد تا سرحد به دشنام
مرا بهر چه افکندی به محنت
نبودت گر سر نیروی هم ت
به کشتن دادیم بی موجب اینجا
نکردی سعی در میدان هیجا
به میمون زین سخنها بر نیاشفت
زبان دان رام، درِ معذرت سفت
که ای نادان مزن این طعنه هر دم
کنم خاطر نشانت زان نکردم
مشابه بود با تو بال چندان
که نتوان فرق کرد از هر دو آسا ن
ازان بر زه نماندم تیر تدبیر
مبادا بر تو آید زخم آن تیر
ز بهر امتیاز دوست دشمن
ترا گلدسته اندازم به گردن
چو زین گلها من از وی باز دانم
دگر خصم ترا زنده نمانم
هماندم چیده گلها را ز صحرا
نکو گلدسته ای کرده مهیا
به گل بستن به گردن کردش آگاه
که رفتم خار دامنگیرت از راه
به غار بال سگریو آمده باز
به دشمن بار دیگر داد آواز
به جنگش خواست بال آید دگر بار
نشد راضی زنش تارا به پیکار
که اکنون گشت سگریو از تو مغلوب
همین دم باز آمد، نیست این خوب
همانا بهر ا مدادش کسی هست
که در نیرو بود از تو ز بردست
چنان دانم که کردش رام امداد
برافتاد تو می خواهد ز بنیاد
تو اکنون زین عداوت دل بپرداز
برادر را شریک ملک خود ساز
و یا ترک وطن یکچند بنمای
رود چون رام ازینجا پس تو باز آی
به تنها دشمنت گردد هراسان
به زور از وی ولایت باز بستان
نکو تدبیر دیگر می دهم یاد
بباید پیش رام انگد فرستاد
گهرهایی که کردی جمع چون کان
نثار رام باید کردن از جان
چو راضی گردد از ایث ار گوهر
تو هم رو خدمتش کن چون برادر
ازین هر سه سخن باید یکی کرد
نباید رفت لیکن بهرناورد
نکرده گوش پندی رأی زن بال
دژم رو گشت زان مانع سخن بال
بگفت ای زن مرا دیگر مده پند
زبان ژاژخای خویش بربند
بود تدبیر زن نامردی آموز
محالست این که رو گردانم امروز
زبونی کفر دانم پیش دشمن
اگر جانم رود گو می رو از تن
همی کوهی که همرنگ است با برف
ز دیوی مانده مشتی استخوانست
که درمد نظر الوند سانست
به میدان بال انسان دیو را کشت
به ضرب تیغ نه، کز ضرب یکمشت
ز جا این کوه را بال قوی چنگ
به پشت پا در اندازد دو فرسنگ
نجنباند کسی جز بال یا من
به دیو و دام و دد گشته مع ین
تو هم این کوه را از جای بردار
به یک ناوک ب دوز این هفت تا تار
به من این امتحان بنمای حالی
که تا دانم حریف جنگ بالی
ز آه خود به پیکان تیری آموخت
درخت هفت تار از تیر خود دوخت
به کندی تیرش از کوه برین رفت
زمین بشکافت در زیر زمین رفت
به سگر پا بر آورد از سرخاک
نهاده چون دعایش رو به افلاک
اجازت خواه بگشاده زب ان را
بفرما تا شکافم آسمان را
به کوه از پشت پا نه دل بپرداخت
به یک انگشت چ ل فرسخ در انداخت
به زورش کرد سگریو آفرین ها
نموده عزم کسکندا از آنجا
که آید بال چون بر جنگ من رام
به تیری کار او را سازد اتمام
به غار بال نعره زد برادر
بر آمد بال چون شیر دلاور
برادر تاخته بر قصد جانش
به مشتی بال پر خون شد دهانش
ز مشت او برادر رفت از کار
به سرعت باز در شد بال در غار
به میدان خسته از کرده سوی رام
زبان بگشاد تا سرحد به دشنام
مرا بهر چه افکندی به محنت
نبودت گر سر نیروی هم ت
به کشتن دادیم بی موجب اینجا
نکردی سعی در میدان هیجا
به میمون زین سخنها بر نیاشفت
زبان دان رام، درِ معذرت سفت
که ای نادان مزن این طعنه هر دم
کنم خاطر نشانت زان نکردم
مشابه بود با تو بال چندان
که نتوان فرق کرد از هر دو آسا ن
ازان بر زه نماندم تیر تدبیر
مبادا بر تو آید زخم آن تیر
ز بهر امتیاز دوست دشمن
ترا گلدسته اندازم به گردن
چو زین گلها من از وی باز دانم
دگر خصم ترا زنده نمانم
هماندم چیده گلها را ز صحرا
نکو گلدسته ای کرده مهیا
به گل بستن به گردن کردش آگاه
که رفتم خار دامنگیرت از راه
به غار بال سگریو آمده باز
به دشمن بار دیگر داد آواز
به جنگش خواست بال آید دگر بار
نشد راضی زنش تارا به پیکار
که اکنون گشت سگریو از تو مغلوب
همین دم باز آمد، نیست این خوب
همانا بهر ا مدادش کسی هست
که در نیرو بود از تو ز بردست
چنان دانم که کردش رام امداد
برافتاد تو می خواهد ز بنیاد
تو اکنون زین عداوت دل بپرداز
برادر را شریک ملک خود ساز
و یا ترک وطن یکچند بنمای
رود چون رام ازینجا پس تو باز آی
به تنها دشمنت گردد هراسان
به زور از وی ولایت باز بستان
نکو تدبیر دیگر می دهم یاد
بباید پیش رام انگد فرستاد
گهرهایی که کردی جمع چون کان
نثار رام باید کردن از جان
چو راضی گردد از ایث ار گوهر
تو هم رو خدمتش کن چون برادر
ازین هر سه سخن باید یکی کرد
نباید رفت لیکن بهرناورد
نکرده گوش پندی رأی زن بال
دژم رو گشت زان مانع سخن بال
بگفت ای زن مرا دیگر مده پند
زبان ژاژخای خویش بربند
بود تدبیر زن نامردی آموز
محالست این که رو گردانم امروز
زبونی کفر دانم پیش دشمن
اگر جانم رود گو می رو از تن
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۷۸
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
در چمن چون گفتگویی از لب او واکنم
می شود می آب اگر چون غنچه در مینا کنم
صبر می گویند پیدا کن مرا در عاشقی
چون ندارم صبر یاران از کجا پیدا کنم
می کند سوز دل من آب، سنگ خاره را
گر برآرم آه گرمی، کوه را دریا کنم
راستی را کرده ام سرمایه ی بازار خود
کار آتش می کند آبی که در کالا کنم
سرکشی در هند با من کرد نفس از بس سلیم
سوی کابل می روم تا با سگش سودا کنم!
می شود می آب اگر چون غنچه در مینا کنم
صبر می گویند پیدا کن مرا در عاشقی
چون ندارم صبر یاران از کجا پیدا کنم
می کند سوز دل من آب، سنگ خاره را
گر برآرم آه گرمی، کوه را دریا کنم
راستی را کرده ام سرمایه ی بازار خود
کار آتش می کند آبی که در کالا کنم
سرکشی در هند با من کرد نفس از بس سلیم
سوی کابل می روم تا با سگش سودا کنم!
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۰ - جواب نوشتن زال و رستم به هرسه پادشاهان هندوستان
چونزدیک دستان رسید این پیام
فرخواند دستان به رستم تمام
به دل رستم اندیشه کرد از نهان
که این هر سه شاهان نژاد مهان
زمن آرزو این چنین خواستند
زبان را بدین خواهش آراستند
کجا می شود اینکه هردو گیاه
بسازند با هم سفید وسیاه
سه شاه اند هریک دلیرو گزین
چه جیپور وجیپال رای کزین
اگرچه شود دوست ور دشمنند
به هر چیز هرسه زیان منند
هرآن کس که بانو رباید ز زین
وی از مهتری پیش من شد گزین
چو بشنید دستان بدین سان نوشت
جواب همه مهتران خوب وزشت
زگفتار رستم همه سربه سر
فرستاده نزدیک شاهان خبر
چو پاسخ شنیدند از زال زر
برفتند با تاج وتخت وکمر
همان هر سه شه با سپاه گران
برفتند گردان نام آوران
زدریا و خشکی برآمد سپاه
جهان گشته از گرد لشکر سیاه
سرسرفرازان روز نبرد
زدریا وخشکی برآرنده گرد
زهر مرز چندان بیامد سپاه
که پوینده را گشت دشوار راه
زخشکی پلنگ و ز دریا نهنگ
سوار اندر آمد به میدان جنگ
چو رستم نگه کرد ولشکر بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
تهمتن نگه کرد ز افراز کوه
سپه دید چندان که که شد ستوه
که هرچند بیننده را بود راه
درفش و سنان بود وپیل وسپاه
همه دامن کوه لشکر گرفت
فروماند رستم از آن درشگفت
از آرایش گونه گون مرغزار
تو گفتی بهشت است در نوبهار
سراپرده و خیمه نزدیک آب
طنابش بپیوسته اندر طناب
سرنیزه را برهوا جای نی
پی مور را برزمین پای نی
سه شاه گران همچو پیلان مست
همی پیلشان جایگاه نشست
دمنده سپاهی چو دریای زنگ
به بالا درخت و به بازو چو سنگ
بیاراسته پشت پیلان جنگ
به پولاد ودیبا و چرم پلنگ
همه گردن پیل با طوق زر
سواران ابر پیل و زرین کمر
تهمتن زدیدارشان خیره ماند
فرستاد بانوی مه را بخواند
پس آنگاه بانو و دستان روان
برفتند نزدیک آن پهلوان
چو رفتند برتیغ آن کوه سخت
بدیدند آن لشکر و تاج وتخت
سپاهی بدیدند بیش از شمار
نبد هیچ پیدا میان و کنار
زبس خیمه و گاه و پرده سرای
زمین را گشاده ندیدند جای
نشسته به هر انجمن خسروی
زهر کشوری نامور مهتری
برافروخت رخسار بانو چوماه
بدو گفت دستان که اینک سپاه
همه خواستگاران روی تواند
شب وروز در گفتگوی تواند
زمین را زلشگر نماندست تاو
گرانست برپشت ماهی و گاو
همی ترسم ای روشن پرخرد
که گیرد به هندوستانت برد
ززینت رباید چو از پردلی
زما دور ماند مه کابلی
بدو گفت بانو که ای پهلوان
به اندیشه مسپار جان وروان
پناهم به یزدان فریاد رس
به سختی نگیرد مرا دست کس
اگر یار باشد خداوند هور
فزاینده دانش و پر و زور
از ایشان نباشد کسی هم نبرد
ندانم زهندو کسی را به مرد
به نیروی جان آفرین کردگار
نترسم ز خصمان بد روزگار
نباشد به زورم مگر پور تو
ابا باب من هست دستور تو
براو آفرین کرد زال دلیر
که روبه چه سنجد به پیکار شیر
دل وزهره پهلوانیت هست
همی روزگار جوانیت هست
فرخواند دستان به رستم تمام
به دل رستم اندیشه کرد از نهان
که این هر سه شاهان نژاد مهان
زمن آرزو این چنین خواستند
زبان را بدین خواهش آراستند
کجا می شود اینکه هردو گیاه
بسازند با هم سفید وسیاه
سه شاه اند هریک دلیرو گزین
چه جیپور وجیپال رای کزین
اگرچه شود دوست ور دشمنند
به هر چیز هرسه زیان منند
هرآن کس که بانو رباید ز زین
وی از مهتری پیش من شد گزین
چو بشنید دستان بدین سان نوشت
جواب همه مهتران خوب وزشت
زگفتار رستم همه سربه سر
فرستاده نزدیک شاهان خبر
چو پاسخ شنیدند از زال زر
برفتند با تاج وتخت وکمر
همان هر سه شه با سپاه گران
برفتند گردان نام آوران
زدریا و خشکی برآمد سپاه
جهان گشته از گرد لشکر سیاه
سرسرفرازان روز نبرد
زدریا وخشکی برآرنده گرد
زهر مرز چندان بیامد سپاه
که پوینده را گشت دشوار راه
زخشکی پلنگ و ز دریا نهنگ
سوار اندر آمد به میدان جنگ
چو رستم نگه کرد ولشکر بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
تهمتن نگه کرد ز افراز کوه
سپه دید چندان که که شد ستوه
که هرچند بیننده را بود راه
درفش و سنان بود وپیل وسپاه
همه دامن کوه لشکر گرفت
فروماند رستم از آن درشگفت
از آرایش گونه گون مرغزار
تو گفتی بهشت است در نوبهار
سراپرده و خیمه نزدیک آب
طنابش بپیوسته اندر طناب
سرنیزه را برهوا جای نی
پی مور را برزمین پای نی
سه شاه گران همچو پیلان مست
همی پیلشان جایگاه نشست
دمنده سپاهی چو دریای زنگ
به بالا درخت و به بازو چو سنگ
بیاراسته پشت پیلان جنگ
به پولاد ودیبا و چرم پلنگ
همه گردن پیل با طوق زر
سواران ابر پیل و زرین کمر
تهمتن زدیدارشان خیره ماند
فرستاد بانوی مه را بخواند
پس آنگاه بانو و دستان روان
برفتند نزدیک آن پهلوان
چو رفتند برتیغ آن کوه سخت
بدیدند آن لشکر و تاج وتخت
سپاهی بدیدند بیش از شمار
نبد هیچ پیدا میان و کنار
زبس خیمه و گاه و پرده سرای
زمین را گشاده ندیدند جای
نشسته به هر انجمن خسروی
زهر کشوری نامور مهتری
برافروخت رخسار بانو چوماه
بدو گفت دستان که اینک سپاه
همه خواستگاران روی تواند
شب وروز در گفتگوی تواند
زمین را زلشگر نماندست تاو
گرانست برپشت ماهی و گاو
همی ترسم ای روشن پرخرد
که گیرد به هندوستانت برد
ززینت رباید چو از پردلی
زما دور ماند مه کابلی
بدو گفت بانو که ای پهلوان
به اندیشه مسپار جان وروان
پناهم به یزدان فریاد رس
به سختی نگیرد مرا دست کس
اگر یار باشد خداوند هور
فزاینده دانش و پر و زور
از ایشان نباشد کسی هم نبرد
ندانم زهندو کسی را به مرد
به نیروی جان آفرین کردگار
نترسم ز خصمان بد روزگار
نباشد به زورم مگر پور تو
ابا باب من هست دستور تو
براو آفرین کرد زال دلیر
که روبه چه سنجد به پیکار شیر
دل وزهره پهلوانیت هست
همی روزگار جوانیت هست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا پس
ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم
هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال در این است که تصمیم نداریم
در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد
چیز دگری لایق تقدیم نداریم
پابند جنون دستخوش پند نگردد
ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم
تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند
در پیش محبان سر تسلیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا پس
ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم
هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال در این است که تصمیم نداریم
در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد
چیز دگری لایق تقدیم نداریم
پابند جنون دستخوش پند نگردد
ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم
تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند
در پیش محبان سر تسلیم نداریم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۴
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴
می فرستد هزار حمد و ثنا
مختصر بی تکلف اطناب
طرفه کنکاجگیم روی نمود
این زمان چون درآمدیم از خواب
باد معلوم را عالیشان
که رهی با یکی دو از اعقاب
دو سه روز است تا همی سوزیم
نفس را همچو مشرکان به عذاب
مضطرب چون سمندریم و چو حوت
گاه در آفتاب و گه در آب
که پذیره شویم یا نشویم
پیش بنهاده ایم اصطرلاب
عقل می گویدم شدن اولی
نه به آهستگی و نه به شتاب
ماند یک چاشت روز و این فردا
می رود یک سئوال از استصواب
بامدادان رویم یا امشب
اندرین چیست مذهب اصحاب
اگر امشب رویم بر صحرا
دست بر هم کجا دهد اسباب
به چه مرد دستور کرد توان
نقل نقل و طعام و جام شراب
ور بمانیم تا سحر خیزیم
درفتادیم همچو خر به خلاب
چاشتگه کآفتاب گردد گرم
چون کند راه مرد مست و خراب
نعل سوزان کند سم مرکب
پای راکب کند رکاب کباب
متردد بمانده است رهی
می رود هر دم انتظار جواب
رای عالی در این چه فرماید
مصلحت در کدام و چیست صواب
صدر فاضل رشید دولت را
که مرا اندر این عنا دریاب
وگر آواش دق کند در نظم
حاکم است اندر این و در هر باب
به کم از ساعتی به نظم آمد
اینچنین سمط پر ز در خوشاب
مختصر بی تکلف اطناب
طرفه کنکاجگیم روی نمود
این زمان چون درآمدیم از خواب
باد معلوم را عالیشان
که رهی با یکی دو از اعقاب
دو سه روز است تا همی سوزیم
نفس را همچو مشرکان به عذاب
مضطرب چون سمندریم و چو حوت
گاه در آفتاب و گه در آب
که پذیره شویم یا نشویم
پیش بنهاده ایم اصطرلاب
عقل می گویدم شدن اولی
نه به آهستگی و نه به شتاب
ماند یک چاشت روز و این فردا
می رود یک سئوال از استصواب
بامدادان رویم یا امشب
اندرین چیست مذهب اصحاب
اگر امشب رویم بر صحرا
دست بر هم کجا دهد اسباب
به چه مرد دستور کرد توان
نقل نقل و طعام و جام شراب
ور بمانیم تا سحر خیزیم
درفتادیم همچو خر به خلاب
چاشتگه کآفتاب گردد گرم
چون کند راه مرد مست و خراب
نعل سوزان کند سم مرکب
پای راکب کند رکاب کباب
متردد بمانده است رهی
می رود هر دم انتظار جواب
رای عالی در این چه فرماید
مصلحت در کدام و چیست صواب
صدر فاضل رشید دولت را
که مرا اندر این عنا دریاب
وگر آواش دق کند در نظم
حاکم است اندر این و در هر باب
به کم از ساعتی به نظم آمد
اینچنین سمط پر ز در خوشاب
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۸ - سخن بونصر با امیر
[باز آمدن ترکمانان بجنگ]
و دیگر روز خصمان قویتر و دلیرتر و بسیارتر و بکارتر آمدند و از همه جوانب جنگ پیوستند و کار سخت شد و بانگ و نفیر از لشکرگاه بخاست. امیر برنشست پوشیده و متنکّر بجانبی بیرون رفت و بمعاینه بدید آنچه سالاران گفته بودند. و نماز پیشین بازگشت و بوزیر پیغام فرستاد و گفت «آنچه خواجه بازنمود برای العین دیده شد» و نماز دیگر اعیان را بخواند و گفت: کار سخت سست میرود، سبب چیست؟ گفتند «زندگانی خداوند دراز باد، هوا سخت گرم است و علف نایافت و ستوران ناچیز میشوند، و تدبیر شافیتر میباید در جنگ این قوم.» و گفتند «سوی خواجه بزرگ پیغام فرستاده بودیم و عذر خویش بازنموده، و شک نیست که بگفته باشد . و خداوند را نیز منهیانند در میان لشکر، بازنموده باشند.» وزیر گفت «با خداوند سلطان درین باب مجلسی کردهام و دوش همه شب درین اندیشه بودهام و تدبیری یاد آمده است، با خداوند نگفتهام و خالی بخواهم گفت.» و اعیان بجمله بازگشتند، امیر ماند و وزیر و استادم. وزیر گفت: زندگانی خداوند دراز باد و همه کارها بمراد خداوند باد، نه چنان است که اگر لشکر ما ستوه شدهاند، ترکمانان ستوهتر نیستند، فامّا ایشان مردمانیاند صبورتر و بجان درمانده و جان را میکوشند. بنده را صواب چنان مینماید که رسولی فرستد و از خویشتن نصیحت کند این قوم را، که سخت ترسانند از آن یک قفا که خوردهاند، و بگوید «اگر خداوند بر اثر ایشان بیامدی، یک تن زنده نماندی و جان نبردی، اگر دیگر باره کمر جنگ بندد، یک تن از شما نماند. و صواب آن است که عذری خواهید و تواضعی نمایید تا من خداوند سلطان را بر آن دارم که تقرّب شما قبول کند و گویم که کوشش ایشان از بیم جان است و تلطّف کنم تا سوی هرات رود و ایشان درین حدود باشند و رسولان آیند روند تا قاعدهیی راست نهاده آید، چنانکه مکاشفت برخیزد و لطف حال پیدا آید.» امیر گفت: این سره مینماید، و لکن دوست و دشمن داند که عجز است.
وزیر گفت: چنین است امّا بهتر است و سلامتتر و ما درین حال بسلامت بازگردیم.
و خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت، اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد. اگر برقرار ما راه راست گیرند، چنانکه مراد باشد کار گزارده شود؛ و اگر بخلاف آن باشد، فالعیاذ باللّه، آب شد، که باشد خللی افتد که آن را در نتوان یافت. اگر خداوند بنگرد، درین نیکو اندیشه کند و بر خاطر مبارک خویش بگرداند تا بر آنچه رای عالیش قرار گیرد کار کرده آید.»
ایشان بازگشتند و استادم چون بخیمه بازآمد، مرا بخواند و گفت: میبینی که این کار بکدام منزلت رسید؟ و کاشکی مرده بودیمی و این رسوائیها ندیدیمی .
و در ایستاد و هر چه رفته بود و رای وزیر بر آن قرار گرفته باز گفت [و گفت] که همچنان است که امیر میگوید، این عجزی باشد و ظاهر است، اما ضرورت است. و مرا گفت «ای بو الفضل، وزیر رایی نیکو دیده است، مگر این تدبیر راست برود تا بنام نیکو بهرات رویم، که نباید که خللی افتد و شغل دلی پیش آید که این عجز را بازجوییم.
ایزد، عزّ و جلّ، نیکو کناد .» ما این حدیث میکردیم که فرّاشی سلطانی بیامد و گفت: امیر میبخواند . و استادم برخاست و برفت. و من بخیمه خویش باز رفتم سخت غمناک.
و شب دور کشیده بود که استادم بازآمد و مرا بخواند و من نزدیک وی رفتم.
خالی کرد و گفت: «چون نزدیک امیر رسیدم در خرگاه بود، تنها مرا بنشاند و هر که بودند همه را دور کرد و مرا گفت: این کار بپیچید و دراز شد، چنین که میبینی و خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند و اکنون مرا مقرّر گشت و معاینه شد که بگتغدی و سباشی را با ایشان جنگ کردن صواب نبود و پیش ایشان فرستادن. و گذشتنی گذشت . و ایشان را قومی مجرّد باید چون ایشان با مایه و بیبنه تا ایشان را مالیده آید. و با هر کسی که درین سخن میگوییم، نمییابیم جوابی شافی، که دو سالار محتشم زده و کوفته این قومند و روا میدارند که این کار پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم. و خواجه از گونه دیگر مردی است که راه بدو نمیبرم حوالت بسپاه سالار کند و سالار بدو . رای ما درین متحیّر گشت، تو مردیای که جزر است بنگویی و غیر صلاح نخواهی، درین کار چه بینی؟ بیحشمت بازگوی که ما را از همه خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است که پیش ما سخن گویی و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی. «من که بو نصر گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشیده است و رای عالی بر چه قرار دادهاند، تا صلاح و صواب بازنماید بمقدار دانش خویش، و بیوقوف بر مراد خداوند جوابی ندهد.
«امیر گفت: صواب آمد آنچه خواجه امروز نماز دیگر گفت که رسولی فرستد و با این قوم گرگ آشتییی کند و ما سوی هرات برویم و این تابستان آنجا بباشیم تا لشکر آسایش یابد و از غزنین نیز اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم، اکنون که سامان کار این قوم بدانستیم؛ چون مهرگان فراز آید، قصد پوشنگ و طوس و نشابور کنیم، اگر پیش آیند و ثبات کنند، مخفّ باشیم که نیست ایشان را، چون چنین کرده آمد، بس خطری . و اگر ثبات نکنند و بروند بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان درین کار کنیم تا بتوفیق ایزد، عزّ ذکره، خراسان را پاک کرده آید ازیشان.
«گفتم: نیکو دیده است، امّا هیچ کس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند اشارت نکند که جنگی قائم شده و خصمان را نازده باز باید گشت، که ترسند که فردا روز که خداوند بهرات بازرسد، ایشان را گوید کاهلی کردید تا مرا بضرورت باز بایست گشت. و من بنده هم این اشارت نکنم که این حدیث من نباشد. امّا مسئلتی مشکل افتاده است که ناچار میباید پرسید. گفت: چیست؟ گفتم: هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد، لشکرگاه ما آنجا میباشد و این قوم بر خوید و غله فرود آیند و جایهای گزیدهتر . و یخ و آب روان یابند، و ما را آب چاه بباید خورد، آب روان و یخ نیابیم. و اشتران ایشان به کنام علف توانند شد و از دور جای علف توانند آورد و ما را اشتران در لشکرگاه بر در خیمه باید داشت، که بکران لشکرگاه نتوانند چرانید. گفت: سبب آنست که با ایشان بنه گران نیست، چنانکه خواهند، میآیند و میروند، و با ما بنههای گران است که از نگاه داشت آن بکارهای دیگر نتوان رسید. و این است که من میگویم که ما را از بنهها دل فارغ میباید که باشد که ایشان را بس خطری نباشد، کار ایشان را فصل توان کرد . گفتم: مسئلتی دیگر است، هم بیوزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان لشکر راست نیاید، اگر رای عالی بیند، فردا مجلسی کرده آید تا درین باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند و تمام کنند. گفت: نیک آمد.
«گفتم نکتهیی دیگر است، زندگانی خداوند دراز باد، که بنده شرم میدارد که بازنماید. گفت: بباید گفت و بازنمود که بگوش رضا شنوده آید. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، معلوم است که آنچه امروز در خراسان ازین قوم میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرم مسلمانان را بحلال داشتن، چنان است که درین صد سال نشان ندادهاند و نبوده است و در تواریخ نیامده است، و با این همه در جنگها که کنند ظفر ایشان را میباشد. بدا قوما که ماییم که ایزد، عزّ ذکره، چنین قوم را بر ما مسلّط کرده است و نصرت میدهد. و کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملّت دو برادرند که بهم بروند و از یکدیگر جدا نباشند. و چون پادشاهی را ایزد، عزّ و جلّ، از عنایت خویش فروگذارد تا چنین قومی بر وی دست یابند، دلیل باشد که ایزد، تعالی، از وی بیازرده است . خداوند اندیشه کند که کار بدان حضرت بزرگ آسمانی چگونه دارد . گفت نشناسم که چیزی رفته است با هیچ کس یا کرده آمده است که از رضای ایزد، تعالی، دور بوده است. گفتم: الحمد- للّه، و این بیادبی است که کردم و میکنم امّا از شفقت است که میگویم. خداوند بهتر بنگرد میان خویش و خدای، عزّ و جلّ، اگر عذری باید خواست، بخواهد و هم امشب پیش گیرد و پیش آفریدگار رود با تضرّع و زاری روی بر خاک نهد و نذرها کند و بر گذشتهها که میان وی و خدای، عزّ و جلّ، اگر چیزی بوده است، پشیمانی خورد تا هم از فردا ببیند که اثر آن پیدا آید، که دعای پادشاهان را که از دل راست و اعتقاد درست رود، هیچ حجاب نیست. و بنده را بدین فراخ سخنی، اگر ببیند، نباید گرفت که خود دستوری داده است. چون این بگفتم، گفت: پذیرفتم که چنین کنم، و ترا معذور داشتم، که بفرمان من گفتی و حقّ نعمت مرا و از آن پدرم بگزاردی.
بازگرد و بهر وقتی که خواهی، همچنین میگویی و نصیحت میکنی که بر تو هیچ تهمت نیست. خدمت کردم و بازگشتم، و امیدوارم که خدای، عزّ و جلّ، مرا پاداش دهد برین جمله که گفتم. و ندانم که خوش آمد و یا نیامد، باری از گردن خویش بیرون کردم.» من که بو الفضلم گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، آنچه بر تو بود کردی و حقّ نعمت و دولت بگزاردی، و بازگشتم.
و دیگر روز خصمان قویتر و دلیرتر و بسیارتر و بکارتر آمدند و از همه جوانب جنگ پیوستند و کار سخت شد و بانگ و نفیر از لشکرگاه بخاست. امیر برنشست پوشیده و متنکّر بجانبی بیرون رفت و بمعاینه بدید آنچه سالاران گفته بودند. و نماز پیشین بازگشت و بوزیر پیغام فرستاد و گفت «آنچه خواجه بازنمود برای العین دیده شد» و نماز دیگر اعیان را بخواند و گفت: کار سخت سست میرود، سبب چیست؟ گفتند «زندگانی خداوند دراز باد، هوا سخت گرم است و علف نایافت و ستوران ناچیز میشوند، و تدبیر شافیتر میباید در جنگ این قوم.» و گفتند «سوی خواجه بزرگ پیغام فرستاده بودیم و عذر خویش بازنموده، و شک نیست که بگفته باشد . و خداوند را نیز منهیانند در میان لشکر، بازنموده باشند.» وزیر گفت «با خداوند سلطان درین باب مجلسی کردهام و دوش همه شب درین اندیشه بودهام و تدبیری یاد آمده است، با خداوند نگفتهام و خالی بخواهم گفت.» و اعیان بجمله بازگشتند، امیر ماند و وزیر و استادم. وزیر گفت: زندگانی خداوند دراز باد و همه کارها بمراد خداوند باد، نه چنان است که اگر لشکر ما ستوه شدهاند، ترکمانان ستوهتر نیستند، فامّا ایشان مردمانیاند صبورتر و بجان درمانده و جان را میکوشند. بنده را صواب چنان مینماید که رسولی فرستد و از خویشتن نصیحت کند این قوم را، که سخت ترسانند از آن یک قفا که خوردهاند، و بگوید «اگر خداوند بر اثر ایشان بیامدی، یک تن زنده نماندی و جان نبردی، اگر دیگر باره کمر جنگ بندد، یک تن از شما نماند. و صواب آن است که عذری خواهید و تواضعی نمایید تا من خداوند سلطان را بر آن دارم که تقرّب شما قبول کند و گویم که کوشش ایشان از بیم جان است و تلطّف کنم تا سوی هرات رود و ایشان درین حدود باشند و رسولان آیند روند تا قاعدهیی راست نهاده آید، چنانکه مکاشفت برخیزد و لطف حال پیدا آید.» امیر گفت: این سره مینماید، و لکن دوست و دشمن داند که عجز است.
وزیر گفت: چنین است امّا بهتر است و سلامتتر و ما درین حال بسلامت بازگردیم.
و خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت، اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد. اگر برقرار ما راه راست گیرند، چنانکه مراد باشد کار گزارده شود؛ و اگر بخلاف آن باشد، فالعیاذ باللّه، آب شد، که باشد خللی افتد که آن را در نتوان یافت. اگر خداوند بنگرد، درین نیکو اندیشه کند و بر خاطر مبارک خویش بگرداند تا بر آنچه رای عالیش قرار گیرد کار کرده آید.»
ایشان بازگشتند و استادم چون بخیمه بازآمد، مرا بخواند و گفت: میبینی که این کار بکدام منزلت رسید؟ و کاشکی مرده بودیمی و این رسوائیها ندیدیمی .
و در ایستاد و هر چه رفته بود و رای وزیر بر آن قرار گرفته باز گفت [و گفت] که همچنان است که امیر میگوید، این عجزی باشد و ظاهر است، اما ضرورت است. و مرا گفت «ای بو الفضل، وزیر رایی نیکو دیده است، مگر این تدبیر راست برود تا بنام نیکو بهرات رویم، که نباید که خللی افتد و شغل دلی پیش آید که این عجز را بازجوییم.
ایزد، عزّ و جلّ، نیکو کناد .» ما این حدیث میکردیم که فرّاشی سلطانی بیامد و گفت: امیر میبخواند . و استادم برخاست و برفت. و من بخیمه خویش باز رفتم سخت غمناک.
و شب دور کشیده بود که استادم بازآمد و مرا بخواند و من نزدیک وی رفتم.
خالی کرد و گفت: «چون نزدیک امیر رسیدم در خرگاه بود، تنها مرا بنشاند و هر که بودند همه را دور کرد و مرا گفت: این کار بپیچید و دراز شد، چنین که میبینی و خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند و اکنون مرا مقرّر گشت و معاینه شد که بگتغدی و سباشی را با ایشان جنگ کردن صواب نبود و پیش ایشان فرستادن. و گذشتنی گذشت . و ایشان را قومی مجرّد باید چون ایشان با مایه و بیبنه تا ایشان را مالیده آید. و با هر کسی که درین سخن میگوییم، نمییابیم جوابی شافی، که دو سالار محتشم زده و کوفته این قومند و روا میدارند که این کار پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم. و خواجه از گونه دیگر مردی است که راه بدو نمیبرم حوالت بسپاه سالار کند و سالار بدو . رای ما درین متحیّر گشت، تو مردیای که جزر است بنگویی و غیر صلاح نخواهی، درین کار چه بینی؟ بیحشمت بازگوی که ما را از همه خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است که پیش ما سخن گویی و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی. «من که بو نصر گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشیده است و رای عالی بر چه قرار دادهاند، تا صلاح و صواب بازنماید بمقدار دانش خویش، و بیوقوف بر مراد خداوند جوابی ندهد.
«امیر گفت: صواب آمد آنچه خواجه امروز نماز دیگر گفت که رسولی فرستد و با این قوم گرگ آشتییی کند و ما سوی هرات برویم و این تابستان آنجا بباشیم تا لشکر آسایش یابد و از غزنین نیز اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم، اکنون که سامان کار این قوم بدانستیم؛ چون مهرگان فراز آید، قصد پوشنگ و طوس و نشابور کنیم، اگر پیش آیند و ثبات کنند، مخفّ باشیم که نیست ایشان را، چون چنین کرده آمد، بس خطری . و اگر ثبات نکنند و بروند بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان درین کار کنیم تا بتوفیق ایزد، عزّ ذکره، خراسان را پاک کرده آید ازیشان.
«گفتم: نیکو دیده است، امّا هیچ کس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند اشارت نکند که جنگی قائم شده و خصمان را نازده باز باید گشت، که ترسند که فردا روز که خداوند بهرات بازرسد، ایشان را گوید کاهلی کردید تا مرا بضرورت باز بایست گشت. و من بنده هم این اشارت نکنم که این حدیث من نباشد. امّا مسئلتی مشکل افتاده است که ناچار میباید پرسید. گفت: چیست؟ گفتم: هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد، لشکرگاه ما آنجا میباشد و این قوم بر خوید و غله فرود آیند و جایهای گزیدهتر . و یخ و آب روان یابند، و ما را آب چاه بباید خورد، آب روان و یخ نیابیم. و اشتران ایشان به کنام علف توانند شد و از دور جای علف توانند آورد و ما را اشتران در لشکرگاه بر در خیمه باید داشت، که بکران لشکرگاه نتوانند چرانید. گفت: سبب آنست که با ایشان بنه گران نیست، چنانکه خواهند، میآیند و میروند، و با ما بنههای گران است که از نگاه داشت آن بکارهای دیگر نتوان رسید. و این است که من میگویم که ما را از بنهها دل فارغ میباید که باشد که ایشان را بس خطری نباشد، کار ایشان را فصل توان کرد . گفتم: مسئلتی دیگر است، هم بیوزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان لشکر راست نیاید، اگر رای عالی بیند، فردا مجلسی کرده آید تا درین باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند و تمام کنند. گفت: نیک آمد.
«گفتم نکتهیی دیگر است، زندگانی خداوند دراز باد، که بنده شرم میدارد که بازنماید. گفت: بباید گفت و بازنمود که بگوش رضا شنوده آید. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، معلوم است که آنچه امروز در خراسان ازین قوم میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرم مسلمانان را بحلال داشتن، چنان است که درین صد سال نشان ندادهاند و نبوده است و در تواریخ نیامده است، و با این همه در جنگها که کنند ظفر ایشان را میباشد. بدا قوما که ماییم که ایزد، عزّ ذکره، چنین قوم را بر ما مسلّط کرده است و نصرت میدهد. و کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملّت دو برادرند که بهم بروند و از یکدیگر جدا نباشند. و چون پادشاهی را ایزد، عزّ و جلّ، از عنایت خویش فروگذارد تا چنین قومی بر وی دست یابند، دلیل باشد که ایزد، تعالی، از وی بیازرده است . خداوند اندیشه کند که کار بدان حضرت بزرگ آسمانی چگونه دارد . گفت نشناسم که چیزی رفته است با هیچ کس یا کرده آمده است که از رضای ایزد، تعالی، دور بوده است. گفتم: الحمد- للّه، و این بیادبی است که کردم و میکنم امّا از شفقت است که میگویم. خداوند بهتر بنگرد میان خویش و خدای، عزّ و جلّ، اگر عذری باید خواست، بخواهد و هم امشب پیش گیرد و پیش آفریدگار رود با تضرّع و زاری روی بر خاک نهد و نذرها کند و بر گذشتهها که میان وی و خدای، عزّ و جلّ، اگر چیزی بوده است، پشیمانی خورد تا هم از فردا ببیند که اثر آن پیدا آید، که دعای پادشاهان را که از دل راست و اعتقاد درست رود، هیچ حجاب نیست. و بنده را بدین فراخ سخنی، اگر ببیند، نباید گرفت که خود دستوری داده است. چون این بگفتم، گفت: پذیرفتم که چنین کنم، و ترا معذور داشتم، که بفرمان من گفتی و حقّ نعمت مرا و از آن پدرم بگزاردی.
بازگرد و بهر وقتی که خواهی، همچنین میگویی و نصیحت میکنی که بر تو هیچ تهمت نیست. خدمت کردم و بازگشتم، و امیدوارم که خدای، عزّ و جلّ، مرا پاداش دهد برین جمله که گفتم. و ندانم که خوش آمد و یا نیامد، باری از گردن خویش بیرون کردم.» من که بو الفضلم گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، آنچه بر تو بود کردی و حقّ نعمت و دولت بگزاردی، و بازگشتم.
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
ترانهی همسفران