عبارات مورد جستجو در ۲۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۸ - خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی، چه خوردهستی؟ بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت ازان که خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچه خوردهیی آن چیست آن؟
گفت آن که در سبو مخفیست آن
دور میشد این سوآل و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین، آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن، هو میکنی؟
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هوی هوی میخوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم، خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو، تو از کجا من از کجا؟
گفت مستی، خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی، وین کی شدی؟
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی، چه خوردهستی؟ بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت ازان که خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچه خوردهیی آن چیست آن؟
گفت آن که در سبو مخفیست آن
دور میشد این سوآل و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین، آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن، هو میکنی؟
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هوی هوی میخوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم، خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو، تو از کجا من از کجا؟
گفت مستی، خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی، وین کی شدی؟
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی تواضع نیکمردان
شنیدم که فرزانهای حق پرست
گریبان گرفتش یکی رند مست
ازان تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟
تحمل دریغ است از این بی تمیز
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت از این نوع دیگر مگوی
درد مست نادان گریبان مرد
که با شیر جنگی سگالد نبرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست
زند در گریبان نادان مست
گریبان گرفتش یکی رند مست
ازان تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟
تحمل دریغ است از این بی تمیز
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت از این نوع دیگر مگوی
درد مست نادان گریبان مرد
که با شیر جنگی سگالد نبرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست
زند در گریبان نادان مست
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
چوانی هنرمند فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست
قوی در بلاغات و در نحو چست
ولی حرف ابجد نگفتی درست
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان
برآمد ز سودای من سرخ روی
کز این جنس بیهوده دیگر مگوی
تو در وی همان عیب دیدی که هست
ز چندان هنر چشم عقلت ببست
یقین بشنو از من که روز یقین
نبینند بد، مردم نیک بین
یکی را که عقل است و فرهنگ و رای
گرش پای عصمت بخیزد ز جای
به یک خرده مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا
بود خار و گل با هم ای هوشمند
چه در بند خاری تو؟ گل دسته بند
کرا زشت خویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت
صفائی بدست آور ای خیره روی
که ننماید آیینهٔ تیره، روی
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی
منه عیب خلق ای خردمند پیش
که چشمت فرو دوزد از عیب خویش
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو در خود شناسم که تر دامنم؟
نشاید که بر کس درشتی کنی
چو خود را به تأویل پشتی کنی
چو بد ناپسند آیدت خود مکن
پس آنگه به همسایه گو بد مکن
من ار حق شناسم وگر خود نمای
برون با تو دارم، درون با خدای
چو ظاهر به عفت بیاراستم
تصرف مکن در کژو راستم
اگر سیرتم خوب و گر منکرست
خدایم به سر از تو داناترست
تو خاموش اگر من بهم یا بدم
که حمال سود و زیان خودم
کسی را به کردار بد کن عذاب
که چشم از تو دارد به نیکی ثواب
نکو کاری از مردم نیک رای
یکی را به ده مینویسد خدای
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی، ز ده عیبش اندر گذر
نه یک عیب او را بر انگشت پیچ
جهانی فضیلت برآور به هیچ
چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه
به نفرت کند و اندرون تباه
ندارد به صد نکتهٔ نغز گوش
چو زحفی ببیند برآرد خروش
جز این علتش نیست کان بد پسند
حسد دیده نیک بینش بکند
نه مر خلق را صنع باری سرشت؟
سیاه و سپید آمد و خوب و زشت
نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست
بخور پسته مغز و بینداز پوست
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست
قوی در بلاغات و در نحو چست
ولی حرف ابجد نگفتی درست
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان
برآمد ز سودای من سرخ روی
کز این جنس بیهوده دیگر مگوی
تو در وی همان عیب دیدی که هست
ز چندان هنر چشم عقلت ببست
یقین بشنو از من که روز یقین
نبینند بد، مردم نیک بین
یکی را که عقل است و فرهنگ و رای
گرش پای عصمت بخیزد ز جای
به یک خرده مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا
بود خار و گل با هم ای هوشمند
چه در بند خاری تو؟ گل دسته بند
کرا زشت خویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت
صفائی بدست آور ای خیره روی
که ننماید آیینهٔ تیره، روی
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی
منه عیب خلق ای خردمند پیش
که چشمت فرو دوزد از عیب خویش
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو در خود شناسم که تر دامنم؟
نشاید که بر کس درشتی کنی
چو خود را به تأویل پشتی کنی
چو بد ناپسند آیدت خود مکن
پس آنگه به همسایه گو بد مکن
من ار حق شناسم وگر خود نمای
برون با تو دارم، درون با خدای
چو ظاهر به عفت بیاراستم
تصرف مکن در کژو راستم
اگر سیرتم خوب و گر منکرست
خدایم به سر از تو داناترست
تو خاموش اگر من بهم یا بدم
که حمال سود و زیان خودم
کسی را به کردار بد کن عذاب
که چشم از تو دارد به نیکی ثواب
نکو کاری از مردم نیک رای
یکی را به ده مینویسد خدای
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی، ز ده عیبش اندر گذر
نه یک عیب او را بر انگشت پیچ
جهانی فضیلت برآور به هیچ
چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه
به نفرت کند و اندرون تباه
ندارد به صد نکتهٔ نغز گوش
چو زحفی ببیند برآرد خروش
جز این علتش نیست کان بد پسند
حسد دیده نیک بینش بکند
نه مر خلق را صنع باری سرشت؟
سیاه و سپید آمد و خوب و زشت
نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست
بخور پسته مغز و بینداز پوست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۷
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۷ - هندو جواب داد
هندو جواب داد که: همچنین است، و تو اگر چه مراد خویش مستور میداشتی من آثار آن میدید م، لکن هوای تو باظهار آن رخصت نداد. و اکنون که تو این مباثت پیوستی اگر بازگویم از عیب دور باشد. و چون آفتاب روشن است که تو آمده ای تا نفایس ذخایر از ولایت ماببری، و پادشاه شهر خویش را بنگنجهای حکمت مستظهر گردانی، و بنای آن بر مکر و خدیعت نهاده ای. اما من در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم. و انتظار میکردم تا مگر در اثنای سخن از تو کلمه ای زاطد که باظهار مقصود ماند، البته اتفاق نیفتاد. و بدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات تو صافی تر گشت. چه هیچ آفریده را چندین حزم و خرد و تمالک و تماسک نتواند بود خاصه که در غربت، و در میان قومی که نه ایشان او را شناسند و نه او بر عادات و اخلاق ایشان وقوف دارد.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۳ - حالات شاه و گدا در مکتب
صبح دم کز نسیم مهرافروز
دور شد طرهٔ شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمهٔ مهر
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند
ز آتش مهر دانههای سپند
آفتاب از فلک هویدا شد
قطرهها ریخت چشمه پیدا شد
مهر از چرخ نیلگون سر زد
یوسف از آب نیل سر بر زد
آتش موسوی به طور آمد
ظلمت شب برفت نور آمد
بعد ظلمت بر این بلند ایوان
روی بنمود چشمه حیوان
شه که صد ناز و عشوه در سر داشت
ناگه از خواب ناز سر برداشت
از گریبان ناز سر بر کرد
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خویش
هم قبا چست کرد در بر خویش
حلقه زلف ساخت زیور گوش
چین کاکل فگند بر سر دوش
بر میان همچو موی بست کمر
صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز
سوی مکتب قدم نهاد به ناز
چشم درویش مستمند به راه
گهر افشان برای مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پیدا شد
فتنهٔ رفته باز پیدا شد
چون بدید آن جمال زیبایی
کرد بنیاد ناشکیبایی
دل و جانش در اضطراب افتاد
مست بیخود شد و خراب افتاد
دم به دم حال او دگرگون شد
من چه گویم حال او چون شد
شاه چو دید بیقراری او
در دلش کار کرد زاری او
پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟
در چه اندیشهای؟ خیال تو چیست؟
ساعتی با گدای خود بنشست
رفت آنگه به جای خود بنشست
جای در پیشگاه خانه گرفت
و آن گدا جا بر آستانه گرفت
بس که بودند هر دو مایل هم
جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و دیده بر دیده
هر زمان سوی یکدگر دیده
دور شد طرهٔ شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمهٔ مهر
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند
ز آتش مهر دانههای سپند
آفتاب از فلک هویدا شد
قطرهها ریخت چشمه پیدا شد
مهر از چرخ نیلگون سر زد
یوسف از آب نیل سر بر زد
آتش موسوی به طور آمد
ظلمت شب برفت نور آمد
بعد ظلمت بر این بلند ایوان
روی بنمود چشمه حیوان
شه که صد ناز و عشوه در سر داشت
ناگه از خواب ناز سر برداشت
از گریبان ناز سر بر کرد
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خویش
هم قبا چست کرد در بر خویش
حلقه زلف ساخت زیور گوش
چین کاکل فگند بر سر دوش
بر میان همچو موی بست کمر
صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز
سوی مکتب قدم نهاد به ناز
چشم درویش مستمند به راه
گهر افشان برای مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پیدا شد
فتنهٔ رفته باز پیدا شد
چون بدید آن جمال زیبایی
کرد بنیاد ناشکیبایی
دل و جانش در اضطراب افتاد
مست بیخود شد و خراب افتاد
دم به دم حال او دگرگون شد
من چه گویم حال او چون شد
شاه چو دید بیقراری او
در دلش کار کرد زاری او
پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟
در چه اندیشهای؟ خیال تو چیست؟
ساعتی با گدای خود بنشست
رفت آنگه به جای خود بنشست
جای در پیشگاه خانه گرفت
و آن گدا جا بر آستانه گرفت
بس که بودند هر دو مایل هم
جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و دیده بر دیده
هر زمان سوی یکدگر دیده
جامی : دفتر اول
بخش ۷۰ - تمثیل
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - وله ایضا
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهل و سوم: در آیین و رسم دهقانی و هر پیشه که دانی
بدان ای پسر که اگر دهقان باشی شناسندهٔ وقت باش و هر چیزی که خواهی کشت مگذار که از وقت خویش بگذرد، اگر ده روز پیش از وقت کاری بهتر که یک روز پس از وقت کاری و آلت و جفت گاو ساخته دار و گاوان نیک خر و بعلف نیکو دار و باید که جفتی گاو خوب همیشه زیادتی در گلهٔ تو باشد، تا اگر گاوی را علتی رسد تو در وقت از کار فرونمانی و کشت تو از وقت درنگذرد. چون وقت درودن و کشتن باشد پیوسته از زمین شکافتن غافل مباش و تدبیر کشت سال دیگر امسال میکن و همیشه کشت در زمینی کن که خویشتن پوش باشد، ترا نیز بپوشد و هر زمینی که خویشتن را نپوشد ترا نیز نپوشد و چنان کن که دایم بعمارت کردن مشغول باشی، تا از دهقانی برخوری و اگر پیشهور باشی از جمله پیشهوران بازار، در هر پیشه که باشی زود کار و ستوده کار باش، تا خریدار بسیار باشد و کار به از آن کن که هم نشینان تو کنند و بکم مایه سود قناعت کن، تا بیکبار ده یازده کنی دو باز نیم ده کرده باشی، پس خریدار مگریزان بمکاس و لجاج بسیار، تا در پیشهوری مزروق باشی و بیشتر مردم ستد و داد با تو کنند، تا چیزی همیفروشی، با خریدار بجان و دوست و برادر و بار خدای سخنگوی و در تواضع کردن مقصر باش، که بلطف و لطیفی از تو چیزی بخرند و به نحسی و ترش رویی و سفیهی مقصود بحاصل نشود و چون چنین کنی بسیار خریدار باشی، ناچاره محسود دیگر پیشهوران گردی و در بازار معروفتر و مشهورتر از جمله پیشهوران باشی؛ اما راست گفتن عادت کن، خاصه بر خریده و از بخل بپرهیز و لیکن تصرف نگاه دار و بر فرودستتر ببخشای و بدانک برتر از تو باشد و نیازمند باشی، شکوه دار و زبون گیر مباش و با زنان و کودکان در معامله فزونی مجوی و از غریبان بیشی مخواه و با شرمگین بسیار مکاس مکن و مستحق را نیکو دار و با پادشاه راستی کن و بخدمت پادشاه حریص مباش و با لشکریان مخالفت مکن و با صوفیان صوفی صافی باش و سنگ و ترازو راست دار و با عیال خود دو دل و دو کیسه مباش و با همبازان خود خیانت مکن و صناعتی که کنی از بهر کارشناس و ناکارشناس یکسان کن و متقی باش؛ اگر دستگاهت بود قرض دادن بغنیمت دان و سوگند بدروغ مخور و نه بر ماست و از ربوا خوردن دور باش و سخت معامله مباش {و اگر بدرویشی وامی دادی چون دانی که بیطاقت است پیوسته تقاضا مکن و پیوسته تقاضا مباش؛} نیک دل باش تا نیک بین باشی، تا حق تعالی بر کسب و کار تو برکة بخشد و هر پیشهور که برین جمله باشد جوانمردتر از همه جوانمردان باشد و از جمله پیشهوران هر قومی را در صناعتی که باشد در جوانمردی طریقی است؛ آنچ شرط این قوم است گفته آمد در باب آخر، جوانمردی هر جنس بحسب طاقت خویش بگویم، انشاءالله تعالی.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۷
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٣
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تعظیم و احترام به بندگان خدا
و مخفی نماند که ضد این صفت، که اکرام و تعظیم و احترام داشتن بندگان خدا بوده باشد از شرایف اعمال، و فضایل افعال است.
و در حدیث قدسی وارد شده است که «حق سبحانه فرمود که باید ایمن شود از غضب من هر که اکرام کند بنده مومن مرا» و از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هیچ بنده ای از امت من نیست که ملاطفت کند با برادر مومن خود، به نوعی از ملاطفت، مگر اینکه خدا از خدمه بهشت خدمتکار از برای او قرار می فرماید» و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «هر که خواری از روی برادر مومن خود بردارد خدای تعالی، ده حسنه برای او می نویسد و هر که بر روی برادر مومن خود تبسم کند خدای تعالی از برای او حسنه ثابت کند» و فرمود: «هر که برادر مومن خود را مرحبا گوید، خدای تعالی تا روز قیامت مرحبا از برای او می نویسد» و فرمود: «هر که نزد برادر مسلم خود آید و او را اکرام کند، خدای تعالی را اکرام کرده است» روزی آن حضرت به اسحق بن عمار فرمود که «ای اسحق به دوستان من هر قدر توانی احسان کن، که هیچ مومن احسان به مومنی نکرد و اعانت او ننمود مگر اینکه صورت ابلیس را خراشید و دل او را مجروح ساخت» و از جمله اموری که آدمی را به اکرام و تعظیم مردم وا می دارد، آن است که به تجربه ثابت شده است که هر که به هر نظری مردم را می بیند مردم نیز به آن نظر به او نگاه می کنند و او را می بینند آری: هر کس هر چه می کارد می درود.
همینت پسندست اگر بشنوی
که گر خارکاری سمن ندروی
و بدان که اکرام و اعزاز جمیع طبقات مردم، به قدری که سزاوار ایشان است از جمله اعمال محموده است و سزاوار آن است که انسان بعضی از اصناف مردم را به زیادتی تعظیم و اکرام، اختصاص دهد، و از آن جمله اهل علم و فضل و صاحبان ورع و تقوی است زیرا که در اخبار بسیار تأکید شدید در اکرام و تعظیم این دو طبقه جلیله وارد شده.
و از آن جمله پیران و ریش سفیدان اهل اسلام است، که زیادتی اکرام و احترام ایشان بر جوانان لازم و متحتم است.
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هر که مراعات کند فضل بزرگتر از خود را به جهت زیادتی سن او، و احترام کند او را، خدای تعالی او را از ترس روز قیامت ایمن می گرداند» و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «بزرگ شمردن شیخ پیر، و تعظیم او، تعظیم و بزرگ شمردن خدا است» و فرمود که «از ما نیست هر که احترام نکند پیران ما را و رحم نکند بر صغیران ما» و از جمله کسانی که زیادتی احترام ایشان سزاوار است، بزرگ طایفه، و کریم قوم است و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هرگاه کریم قوم، و بزرگ ایشان بر شما وارد شود اکرام او کنید».
و در حدیث قدسی وارد شده است که «حق سبحانه فرمود که باید ایمن شود از غضب من هر که اکرام کند بنده مومن مرا» و از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هیچ بنده ای از امت من نیست که ملاطفت کند با برادر مومن خود، به نوعی از ملاطفت، مگر اینکه خدا از خدمه بهشت خدمتکار از برای او قرار می فرماید» و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «هر که خواری از روی برادر مومن خود بردارد خدای تعالی، ده حسنه برای او می نویسد و هر که بر روی برادر مومن خود تبسم کند خدای تعالی از برای او حسنه ثابت کند» و فرمود: «هر که برادر مومن خود را مرحبا گوید، خدای تعالی تا روز قیامت مرحبا از برای او می نویسد» و فرمود: «هر که نزد برادر مسلم خود آید و او را اکرام کند، خدای تعالی را اکرام کرده است» روزی آن حضرت به اسحق بن عمار فرمود که «ای اسحق به دوستان من هر قدر توانی احسان کن، که هیچ مومن احسان به مومنی نکرد و اعانت او ننمود مگر اینکه صورت ابلیس را خراشید و دل او را مجروح ساخت» و از جمله اموری که آدمی را به اکرام و تعظیم مردم وا می دارد، آن است که به تجربه ثابت شده است که هر که به هر نظری مردم را می بیند مردم نیز به آن نظر به او نگاه می کنند و او را می بینند آری: هر کس هر چه می کارد می درود.
همینت پسندست اگر بشنوی
که گر خارکاری سمن ندروی
و بدان که اکرام و اعزاز جمیع طبقات مردم، به قدری که سزاوار ایشان است از جمله اعمال محموده است و سزاوار آن است که انسان بعضی از اصناف مردم را به زیادتی تعظیم و اکرام، اختصاص دهد، و از آن جمله اهل علم و فضل و صاحبان ورع و تقوی است زیرا که در اخبار بسیار تأکید شدید در اکرام و تعظیم این دو طبقه جلیله وارد شده.
و از آن جمله پیران و ریش سفیدان اهل اسلام است، که زیادتی اکرام و احترام ایشان بر جوانان لازم و متحتم است.
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هر که مراعات کند فضل بزرگتر از خود را به جهت زیادتی سن او، و احترام کند او را، خدای تعالی او را از ترس روز قیامت ایمن می گرداند» و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «بزرگ شمردن شیخ پیر، و تعظیم او، تعظیم و بزرگ شمردن خدا است» و فرمود که «از ما نیست هر که احترام نکند پیران ما را و رحم نکند بر صغیران ما» و از جمله کسانی که زیادتی احترام ایشان سزاوار است، بزرگ طایفه، و کریم قوم است و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هرگاه کریم قوم، و بزرگ ایشان بر شما وارد شود اکرام او کنید».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل پنجم - شرافت ستایش و مدح مسلمین
ضد غیبت مسلمین، مدح و ستایش ایشان است و آن صفتی است خوب، و عملی است مرغوب باعث حصول محبت، و موجب دوستی و الفت می گردد، خصوصا هرگاه در غیاب ایشان بوده باشد و موجب داخال فرح و سرور در دل برادر مومن می شود و ثواب آن چنان که مذکور شد بسیار است و احادیث در ثواب خصوص مدح نیز رسیده.
چنان که مروی است که «جمعی ستایش بعضی از مردگان را کردند، حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: بهشت از برای شما واجب شد» و وارد شده که «هر یک از فرزندان آدم را همنشینانی چند از ملائکه هست پس اگر برادر مسلم خود را به نیکوئی یاد کرد ملائکه گویند: مثل این از برای تو باد» لیکن مخفی نماند که همچنین نیست که هر گونه مدحی و ستایشی خوب و پسندیده باشد، بلکه این در صورتی است که به آنچه مدح می کند راست باشد و مدح ظلمه و فاسقین را نکند و مشتمل بر دروغی نباشد و از روی ریا و نفاق نباشد، که اگر از روی نفاق باشد آن مدح بد است اگر چه راست باشد چون آن باعث سرور و فرح از ظالم و فاسق می گردد و شاد کردن ایشان را مذموم، بلکه حرام می دانند.
حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «بدرستی که هرگاه کسی مدح فاسقی را بکند خدا خشمناک و غضبناک می گردد» و مدح کسی را که باعث عجب و تکبر او شود نکنید چه بسیارند که چون مردمان، زبان به مدح ایشان گشایند از خود راضی می شوند و باد پندار و غرور به کاخ دماغ ایشان می وزد و مدح چنین کسانی جایز نیست و باعث هلاکت ایشان می گردد و از این جهت بود که «شخصی در خدمت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مدح دیگری را کرد، حضرت فرمود: گردن او را قطع نمودی» و فرمود: «هرگاه مدح برادر خود را در برابر او کنی گویا تیغ بر حلق او کشیده ای» و دیگری در حضور آن سرور، مدح شخصی را کرد، حضرت فرمود: پی کردن او را، خدا تو را پی کند» و اخباری که در مذمت مدح کردن رسیده همه در صورتی است که متضمن یکی از مفاسد باشد و به هر حال، خوش آمدن کسی از اینکه او را مدح و ثنا گویند بسیار مذموم و از جمله صفات رذیله است همچنان که مذکور خواهد شد.
چنان که مروی است که «جمعی ستایش بعضی از مردگان را کردند، حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: بهشت از برای شما واجب شد» و وارد شده که «هر یک از فرزندان آدم را همنشینانی چند از ملائکه هست پس اگر برادر مسلم خود را به نیکوئی یاد کرد ملائکه گویند: مثل این از برای تو باد» لیکن مخفی نماند که همچنین نیست که هر گونه مدحی و ستایشی خوب و پسندیده باشد، بلکه این در صورتی است که به آنچه مدح می کند راست باشد و مدح ظلمه و فاسقین را نکند و مشتمل بر دروغی نباشد و از روی ریا و نفاق نباشد، که اگر از روی نفاق باشد آن مدح بد است اگر چه راست باشد چون آن باعث سرور و فرح از ظالم و فاسق می گردد و شاد کردن ایشان را مذموم، بلکه حرام می دانند.
حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «بدرستی که هرگاه کسی مدح فاسقی را بکند خدا خشمناک و غضبناک می گردد» و مدح کسی را که باعث عجب و تکبر او شود نکنید چه بسیارند که چون مردمان، زبان به مدح ایشان گشایند از خود راضی می شوند و باد پندار و غرور به کاخ دماغ ایشان می وزد و مدح چنین کسانی جایز نیست و باعث هلاکت ایشان می گردد و از این جهت بود که «شخصی در خدمت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مدح دیگری را کرد، حضرت فرمود: گردن او را قطع نمودی» و فرمود: «هرگاه مدح برادر خود را در برابر او کنی گویا تیغ بر حلق او کشیده ای» و دیگری در حضور آن سرور، مدح شخصی را کرد، حضرت فرمود: پی کردن او را، خدا تو را پی کند» و اخباری که در مذمت مدح کردن رسیده همه در صورتی است که متضمن یکی از مفاسد باشد و به هر حال، خوش آمدن کسی از اینکه او را مدح و ثنا گویند بسیار مذموم و از جمله صفات رذیله است همچنان که مذکور خواهد شد.
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۰
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۸ - در راه
پیش آمدم براه یکی تا زنا گشاد
نیمور من بدیدن او باد در فتاد
بر من سلام کرد و کنارم گرفت تنگ
ایراز کرن سر بمیان پای او نهاد
پنداشت آن پلید که حیران شدست تاز
و اکنون همی بخانه خوهم برد و سیر . . . اد
برمی طپید گرد میان پای من بخشم
چون کودکی که بر طپد از زخم اوستاد
کودک چو این بدید بگفتا که چیست این
گفتم که ایر چاکر تو ای پری نژاد
بر سر کله نهاده، کمر بسته بر میان
چون روی تو بدید بخدمت بایستاد
گفتا دروغ گوئی و لافی همی زنی
ایراینچنین نباشد وایر اینچنین مباد
پوشیده زاهدیست بمو بسته از کجا
میر جلیل سید اسحاق کف راد
تا چاکرانش از تو ستانند ناگهان
از زیر دامنش نتوانی برون نهاد
گفتم که بارک الله شادی بروی تو
ایزد بفضل فال ترا گوشها دهاد
نیمور من بدیدن او باد در فتاد
بر من سلام کرد و کنارم گرفت تنگ
ایراز کرن سر بمیان پای او نهاد
پنداشت آن پلید که حیران شدست تاز
و اکنون همی بخانه خوهم برد و سیر . . . اد
برمی طپید گرد میان پای من بخشم
چون کودکی که بر طپد از زخم اوستاد
کودک چو این بدید بگفتا که چیست این
گفتم که ایر چاکر تو ای پری نژاد
بر سر کله نهاده، کمر بسته بر میان
چون روی تو بدید بخدمت بایستاد
گفتا دروغ گوئی و لافی همی زنی
ایراینچنین نباشد وایر اینچنین مباد
پوشیده زاهدیست بمو بسته از کجا
میر جلیل سید اسحاق کف راد
تا چاکرانش از تو ستانند ناگهان
از زیر دامنش نتوانی برون نهاد
گفتم که بارک الله شادی بروی تو
ایزد بفضل فال ترا گوشها دهاد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۶۷ - کشتین گیر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷۸ - جواری کار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۷ - زردک فروش