عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۴ - تفسیر خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین و تفسیر و من نعمره ننکسه فی الخلق
آدم حسن و ملک ساجد شده
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستی نیستی؟
گفت جرمت این که افزون زیستی
جبرئیلش می‌کشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز این اذلال چیست؟
گفت آن داد است و اینت داوری‌ست
جبرئیلا سجده می‌کردی به جان
چون کنون می‌رانی‌ام تو از جنان؟
حله می‌پرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخی که تاب او بد ماه‌وار
شد به پیری همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صفدر نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهره‌ی زنان
آن که مردی در بغل کردی به فن
می‌بگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگی‌ست
هر یکی زین‌ها رسول مردگی‌ست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۸ - داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه می‌ساخت و ساخته نمی‌شد و پذیرا نمی‌آمد
بود کمپیری نودساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندان‌هاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پاره‌پاره گشته دام
مرغ بی‌هنگام و راه بی‌رهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقی‌یی که خداش این حرص داد
ریخت دندان‌های سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگین‌گیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلس‌پوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایه‌ی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
می‌شود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
یاد کن: زیرت اندرون تن شوی
تو برو خوار خوابنیده، ستان
جعد مویانت جعد کنده همی
ببریده برون تو پستان
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت او مرا بکرد جوان
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۶۲
از دهان تو همی آید غشاک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۰ - مقاله پانزدهم در تنبیه آنان که صبح شیب از شب شباب ایشان دمیده است و در آن صبحگاهی نسیم آگاهی به مشام ایشان نرسیده
ای تنت از شمع گدازنده تر
شعله زنان آتش شیبت ز سر
داده سر سبز تو آتش فشان
از شجر اخضر و نارش نشان
چرخ که بر فرق تو کافور ریخت
بر تو هم از شعر تو کافور بیخت
تا که کند سردی کافور سرد
بر دل گرمت هوس خواب و خورد
کرده شب موی تو تصویر صبح
روز اجل راست تباشیر صبح
گردش دولابی چرخ برین
بر سر آرام گرفته زمین
کالبد جوجو آزادگان
در ته سنگ ستم افتادگان
آردکنان بس که بفرسود و کاست
موی تو پر گرد ازان آسیاست
پشت تو مانند کمان گشته کوز
خشک شده پوست بر آن همچو توز
رشته اشک تو بر آن بسته زه
ناوک آه تو بر آن تیر نه
جز پی آن نیست که کاری کنی
در ره مقصود شکاری کنی
قد تو لام و الف آمد عصا
هر دو پی نفی وجود تو لا
یعنی از آیینه لوح وجود
نفی شود صورت بود تو زود
یک نشناسی ز دو وقت شمار
تا نکند شیشه دو چشم تو چار
پا به دم مار ز نادیدنت
خلق به فریاد ز نشنیدنت
سنگ به دندانت شدی لخت لخت
موم کنون پیش تو چون سنگ سخت
با همه رخنه که به دندان توست
نامده یک حرف برون زان درست
نایدت از دست که جنبی زجای
تا نشود دست مددگار پای
لرزش دست تو به هنگام کار
برده ز دست تو برون اختیار
چون گره سیم شده مشت تو
رفته چو سیماب ز انگشت تو
قوت امساک نماندت به دست
گر چه که امساک تو را دست بست
قاعده حرص جز امساک نیست
چاره امساک بجز خاک نیست
پیش که با خاک روی خاک شو
پیش که ناپاک روی پاک شو
پیر شدی شیوه پیرانه گیر
شیوه پیرانه خوش آید ز پیر
دست ز فتراک جوانان بدار
عشق و جوانی به جوانان گذار
چون تو ازین پیری خویشی ملول
کی کندت طبع جوانان قبول
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - موی سپید
هرچه موی سپید بینی تو
دست در دامن بهانه زنی
برکنی گوئی این زسودا بود
من ندانم کرا همی شکنی
پنبه زاری شد آن بناگوشت
پنبه از گوش کی برون فکنی
بیش ازین خار خویشتن ننهند
پیرگشتی بروچه ریش کنی
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۵
آنچه موی از جور با ما می کند
راست خواهی سخت رسوا می کند
چیست مقصودش که پیش از وقت خویش
از شب من صبح پیدا می کند
زرگر ایام در بازار عمر
مشگ ما را سیم سیما می کند
مردمان قصد کسان پنهان کنند
موی من قصد آشکارا می کند
روزگار از زحمت موی سپید
این سیاهی بین که با ما می کند
آمد و بنشست با روی سپید
در همه عالم چنینها می کند
من چه بد کردم که او هر ساعتی؟
با من آن بد را مکافا می کند
من جوان تازه و پیری مرا
قصدهای بی محابا می کند
هر چه کرد ایام اگر بر جای بود
این یکی باری نه بر جا می کند
دور گردون را گناهی نیز نیست
کین قضای حق تعالی می کند
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
آمد پیری و، زشت شد صورت تو
از دست تو بگرفت ترا نکبت تو
از بس بتن تو چشم چون پنبه شده است
ماند به کمان پنبه زن قامت تو