عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۴ - خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست
از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی، مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست؟
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهیی آمد پدید؟
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان؟
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود که داند کیستی؟
در مروت ابر موسییی به تیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را به جهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت برگشاد
پخته و شیرین بیزحمت بداد
از برای پختهخواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه وان عطا
کم نشد یک روز ازان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خاستند
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت زآش شد
هیچ بیتأویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زان که تأویل است واداد عطا
چون که بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغز است و عقل جزو پوست
خویش را تأویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهیی
شمهیی واگو از آنچه دیدهیی
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو، دانم که این اسرار هوست
زان که بیشمشیر کشتن کار اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو، ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه میبیند به هم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این؟ عجب، لطف خفیست؟
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزار است و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سوء القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافتهست
یا بگویم آنچه بر من تافتهست
از تو بر من تافت، چون داری نهان؟
میفشانی نور چون مه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بیگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهی علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهیی خود منظریست
ناگشاده کی گود کانجا دریست؟
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری، حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر؟
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد زاشکاف بینیهای خویش
تا بهبینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی؟ بگو
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی، مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست؟
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهیی آمد پدید؟
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان؟
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود که داند کیستی؟
در مروت ابر موسییی به تیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را به جهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت برگشاد
پخته و شیرین بیزحمت بداد
از برای پختهخواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه وان عطا
کم نشد یک روز ازان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خاستند
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت زآش شد
هیچ بیتأویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زان که تأویل است واداد عطا
چون که بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغز است و عقل جزو پوست
خویش را تأویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهیی
شمهیی واگو از آنچه دیدهیی
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو، دانم که این اسرار هوست
زان که بیشمشیر کشتن کار اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو، ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه میبیند به هم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این؟ عجب، لطف خفیست؟
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزار است و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سوء القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافتهست
یا بگویم آنچه بر من تافتهست
از تو بر من تافت، چون داری نهان؟
میفشانی نور چون مه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بیگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهی علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهیی خود منظریست
ناگشاده کی گود کانجا دریست؟
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری، حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر؟
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد زاشکاف بینیهای خویش
تا بهبینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی؟ بگو
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۳ - تفسیر این خبر مصطفی علیه السلام کی للقران ظهر و بطن و لبطنه بطن الی سبعة ابطن
حرف قرآن را بدان که ظاهریست
زیر ظاهر باطنی بس قاهریست
زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم
بطن چهارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بینظیر بیندید
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
زیر ظاهر باطنی بس قاهریست
زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم
بطن چهارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بینظیر بیندید
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۸ - قال النبی علیهالسلام ارحموا ثلاثا عزیز قوم ذل و غنی قوم افتقر و عالما یلعب به الجهال
گفت پیغامبر که رحم آرید بر
جان من کان غنیا فافتقر
والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر
گفت پیغامبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه
آن که او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بیدینار شد
وان سوم آن عالمی کندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان
زان که از عزت به خواری آمدن
همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید
هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار
وان که چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود؟
توبه او جوید که کردهست او گناه
آه او گوید که گم کردهست راه
جان من کان غنیا فافتقر
والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر
گفت پیغامبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه
آن که او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بیدینار شد
وان سوم آن عالمی کندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان
زان که از عزت به خواری آمدن
همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید
هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار
وان که چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود؟
توبه او جوید که کردهست او گناه
آه او گوید که گم کردهست راه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۲ - تفسیر انی اری سبع بقرات سمان یاکلهن سبع عجاف آن گاوان لاغر را خدا به صفت شیران گرسنه آفریده بود تا آن هفت گاو فربه را به اشتها میخوردند اگر چه آن خیالات صور گاوان در آینهٔ خواب نمودند تو معنی بگیر
آن عزیز مصر میدیدی به خواب
چونک چشم غیب را شد فتح باب
هفت گاو فربه بس پروری
خوردشان آن هفت گاو لاغری
در درون شیران بدند آن لاغران
ورنه گاوان را نبودندی خوران
پس بشر آمد به صورت مرد کار
لیک در وی شیر پنهان مردخوار
مرد را خوش وا خورد فردش کند
صاف گردد دردش ار دردش کند
زان یکی درد او ز جمله دردها
وا رهد پا بر نهد او بر سها
چند گویی همچو زاغ پر نحوس
ای خلیل از بهر چه کشتی خروس؟
گفت فرمان حکمت فرمان بگو
تا مسبح گردم آن را مو به مو
چونک چشم غیب را شد فتح باب
هفت گاو فربه بس پروری
خوردشان آن هفت گاو لاغری
در درون شیران بدند آن لاغران
ورنه گاوان را نبودندی خوران
پس بشر آمد به صورت مرد کار
لیک در وی شیر پنهان مردخوار
مرد را خوش وا خورد فردش کند
صاف گردد دردش ار دردش کند
زان یکی درد او ز جمله دردها
وا رهد پا بر نهد او بر سها
چند گویی همچو زاغ پر نحوس
ای خلیل از بهر چه کشتی خروس؟
گفت فرمان حکمت فرمان بگو
تا مسبح گردم آن را مو به مو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۷ - حکایت آن راهب که روز با چراغ میگشت در میان بازار از سر حالتی کی او را بود
آن یکی با شمع برمیگشت روز
گرد بازاری دلش پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کی فلان
هین چه میجویی به سوی هر دکان؟
هین چه میگردی تو جویان با چراغ
در میان روز روشن؟ چیست لاغ؟
گفت میجویم به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی
هست مردی؟ گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر
گفت خواهم مرد بر جاده ی دو ره
در ره خشم و به هنگام شره
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو؟
طالب مردی دوانم کو به کو
کو درین دو حال مردی در جهان؟
تا فدای او کنم امروز جان
گفت نادر چیز میجویی ولیک
غافل از حکم و قضایی بین تو نیک
ناظر فرعی ز اصلی بیخبر
فرع ماییم اصل احکام قدر
چرخ گردان را قضا گمره کند
صدعطارد را قضا ابله کند
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را
ای قراری داده ره را گام گام
خام خامی خام خامی خام خام
چون بدیدی گردش سنگ آسیا
آب جو را هم ببین آخر بیا
خاک را دیدی برآمد در هوا
در میان خاک بنگر باد را
دیگهای فکر میبینی به جوش
اندر آتش هم نظر میکن به هوش
گفت حق ایوب را در مکرمت
من به هر موییت صبری دادمت
هین به صبر خود مکن چندین نظر
صبر دیدی صبر دادن را نگر
چند بینی گردش دولاب را؟
سر برون کن هم ببین تیز آب را
تو همیگویی که میبینم ولیک
دید آن را بس علامت هاست نیک
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نگر
آن که کف را دید سر گویان بود
وان که دریا دید او حیران بود
آن که کف را دید نیتها کند
وان که دریا دید دل دریا کند
آن که کفها دید باشد در شمار
وان که دریا دید شد بیاختیار
آن که او کف دید در گردش بود
وان که دریا دید او بیغش بود
گرد بازاری دلش پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کی فلان
هین چه میجویی به سوی هر دکان؟
هین چه میگردی تو جویان با چراغ
در میان روز روشن؟ چیست لاغ؟
گفت میجویم به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی
هست مردی؟ گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر
گفت خواهم مرد بر جاده ی دو ره
در ره خشم و به هنگام شره
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو؟
طالب مردی دوانم کو به کو
کو درین دو حال مردی در جهان؟
تا فدای او کنم امروز جان
گفت نادر چیز میجویی ولیک
غافل از حکم و قضایی بین تو نیک
ناظر فرعی ز اصلی بیخبر
فرع ماییم اصل احکام قدر
چرخ گردان را قضا گمره کند
صدعطارد را قضا ابله کند
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را
ای قراری داده ره را گام گام
خام خامی خام خامی خام خام
چون بدیدی گردش سنگ آسیا
آب جو را هم ببین آخر بیا
خاک را دیدی برآمد در هوا
در میان خاک بنگر باد را
دیگهای فکر میبینی به جوش
اندر آتش هم نظر میکن به هوش
گفت حق ایوب را در مکرمت
من به هر موییت صبری دادمت
هین به صبر خود مکن چندین نظر
صبر دیدی صبر دادن را نگر
چند بینی گردش دولاب را؟
سر برون کن هم ببین تیز آب را
تو همیگویی که میبینم ولیک
دید آن را بس علامت هاست نیک
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نگر
آن که کف را دید سر گویان بود
وان که دریا دید او حیران بود
آن که کف را دید نیتها کند
وان که دریا دید دل دریا کند
آن که کفها دید باشد در شمار
وان که دریا دید شد بیاختیار
آن که او کف دید در گردش بود
وان که دریا دید او بیغش بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۴ - معنی ما شاء الله کان یعنی خواست خواست او و رضا رضای او جویید از خشم دیگران و رد دیگران دلتنگ مباشید آن کان اگر چه لفظ ماضیست لیکن در فعل خدا ماضی و مستقبل نباشد کی لیس عند الله صباح و لا مساء
قول بنده ایش شاء الله کان
بهر آن نبود که تنبل کن در آن
بلکه تحریض است بر اخلاص و جد
که در آن خدمت فزون شو مستعد
گر بگویند آنچه میخواهی تو راد
کار کار توست برحسب مراد
آن گهان تنبل کنی جایز بود
کانچه خواهی وانچه گویی آن شود
چون بگویند ایش شاء الله کان
حکم حکم اوست مطلق جاودان
پس چرا صد مرده اندر ورد او
بر نگردی بندگانه گرد او؟
گر بگویند آنچه میخواهد وزیر
خواست آن اوست اندر دار و گیر
گرد او گردان شوی صد مرده زود
تا بریزد بر سرت احسان و جود
یا گریزی از وزیر و قصر او؟
این نباشد جست و جوی نصر او
بازگونه زین سخن کاهل شدی
منعکس ادراک و خاطر آمدی
امر امر آن فلان خواجهست هین
چیست؟ یعنی با جز او کمتر نشین
گرد خواجه گرد چون امر آن اوست
کو کشد دشمن رهاند جان دوست
هرچه او خواهد همان یابی یقین
یاوه کم رو خدمت او برگزین
نی چو حاکم اوست گرد او مگرد
تا شوی نامه سیاه و روی زود
حق بود تاویل کان گرمت کند
پر امید و چست و با شرمت کند
ور کند سستت حقیقت این بدان
هست تبدیل و نه تاویل است آن
این برای گرم کردن آمدهست
تا بگیرد ناامیدان را دو دست
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کاتش زدهست اندر هوس
پیش قرآن گشت قربانی و پست
تا که عین روح او قرآن شدهست
روغنی کو شد فدای گل بکل
خواه روغن بوی کن خواهی تو گل
بهر آن نبود که تنبل کن در آن
بلکه تحریض است بر اخلاص و جد
که در آن خدمت فزون شو مستعد
گر بگویند آنچه میخواهی تو راد
کار کار توست برحسب مراد
آن گهان تنبل کنی جایز بود
کانچه خواهی وانچه گویی آن شود
چون بگویند ایش شاء الله کان
حکم حکم اوست مطلق جاودان
پس چرا صد مرده اندر ورد او
بر نگردی بندگانه گرد او؟
گر بگویند آنچه میخواهد وزیر
خواست آن اوست اندر دار و گیر
گرد او گردان شوی صد مرده زود
تا بریزد بر سرت احسان و جود
یا گریزی از وزیر و قصر او؟
این نباشد جست و جوی نصر او
بازگونه زین سخن کاهل شدی
منعکس ادراک و خاطر آمدی
امر امر آن فلان خواجهست هین
چیست؟ یعنی با جز او کمتر نشین
گرد خواجه گرد چون امر آن اوست
کو کشد دشمن رهاند جان دوست
هرچه او خواهد همان یابی یقین
یاوه کم رو خدمت او برگزین
نی چو حاکم اوست گرد او مگرد
تا شوی نامه سیاه و روی زود
حق بود تاویل کان گرمت کند
پر امید و چست و با شرمت کند
ور کند سستت حقیقت این بدان
هست تبدیل و نه تاویل است آن
این برای گرم کردن آمدهست
تا بگیرد ناامیدان را دو دست
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کاتش زدهست اندر هوس
پیش قرآن گشت قربانی و پست
تا که عین روح او قرآن شدهست
روغنی کو شد فدای گل بکل
خواه روغن بوی کن خواهی تو گل
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۱ - حکایت اشتر و گاو و قج که در راه بند گیاه یافتند هر یکی میگفت من خورم
اشتر و گاو و قچی در پیش راه
یافتند اندر روش بندی گیاه
گفت قچ بخش ار کنیم این را یقین
هیچ کس از ما نگردد سیر ازین
لیک عمر هرکه باشد بیش تر
این علف اوراست اولی گو بخور
که اکابر را مقدم داشتن
آمدهست از مصطفی اندر سنن
گرچه پیران را درین دور لئام
در دو موضع پیش میدارند عام
یا در آن لوتی که آن سوزان بود
یا بر آن پل کز خلل ویران بود
خدمت شیخی بزرگی قایدی
عام نارد بیقرینهی فاسدی
خیرشان این است چه بود شرشان؟
قبحشان را باز دان از فرشان
یافتند اندر روش بندی گیاه
گفت قچ بخش ار کنیم این را یقین
هیچ کس از ما نگردد سیر ازین
لیک عمر هرکه باشد بیش تر
این علف اوراست اولی گو بخور
که اکابر را مقدم داشتن
آمدهست از مصطفی اندر سنن
گرچه پیران را درین دور لئام
در دو موضع پیش میدارند عام
یا در آن لوتی که آن سوزان بود
یا بر آن پل کز خلل ویران بود
خدمت شیخی بزرگی قایدی
عام نارد بیقرینهی فاسدی
خیرشان این است چه بود شرشان؟
قبحشان را باز دان از فرشان
عطار نیشابوری : داستان همای
احوال سلطان محمود در آن جهان
پاک رایی بود بر راه صواب
یک شبی محمود را دید او به خواب
گفت ای سلطان نیکو روزگار
حال تو چون است در دارالقرار
گفت تن زن خون جان من مریز
دم مزن چه جای سلطان است خیز
بود سلطانیم پندار و غلط
سلطنت کی زیبد از مشتی سقط
حق که سلطان جهاندار آمدست
سلطنت او را سزاوار آمدست
چون بدیدم عجز و حیرانی خویش
ننگ میدارم ز سلطانی خویش
گر تو خوانی، جز پریشانم مخوان
اوست سلطانم تو سلطانم مخوان
سلطنت او راست و من برسودمی
گر به دنیا در گدایی بودمی
کاشکی صد چاه بودی جاه نی
خاشه روبی بودمی و شاه نی
نیست این دم هیچ بیرون شو مرا
باز میخواهند یک یک جو مرا
خشک بادا بال و پر آن همای
کو مرا در سایهٔ خود داد جای
یک شبی محمود را دید او به خواب
گفت ای سلطان نیکو روزگار
حال تو چون است در دارالقرار
گفت تن زن خون جان من مریز
دم مزن چه جای سلطان است خیز
بود سلطانیم پندار و غلط
سلطنت کی زیبد از مشتی سقط
حق که سلطان جهاندار آمدست
سلطنت او را سزاوار آمدست
چون بدیدم عجز و حیرانی خویش
ننگ میدارم ز سلطانی خویش
گر تو خوانی، جز پریشانم مخوان
اوست سلطانم تو سلطانم مخوان
سلطنت او راست و من برسودمی
گر به دنیا در گدایی بودمی
کاشکی صد چاه بودی جاه نی
خاشه روبی بودمی و شاه نی
نیست این دم هیچ بیرون شو مرا
باز میخواهند یک یک جو مرا
خشک بادا بال و پر آن همای
کو مرا در سایهٔ خود داد جای
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در مدح صدر معظم کمالالدین مسعود عارض
زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر
زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر
زهی بنان تو توجیه رزق را قانون
خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر
به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان
به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر
نوال دست تو بطلان منت خورشید
نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر
به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود
ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر
گه نفاذ زهی فتنهبند کارگشای
گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر
کند روانی حکم تو باد را حیران
دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر
که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای
هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر
بر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفت
که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر
سموم حادثه از خصمت ار بگرداند
پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر
به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر
بهانهجوی به لوزینه در دهندش سیر
فکند رای تو در خاک راه رایت مهر
نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر
صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز
ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر
بزرگوارا در حسب حال آن وعده
که شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیر
به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست
که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر
سزد ز لطف توگر استماع فرمایی
بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر
ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف
ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر
به من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهر
به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر
چنین نمد که جزو دوم همی آرند
درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر
به اهتمام خداوند کز عنایت اوست
هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر
دعات گفتم و جای دعات بود الحق
در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر
بلی توقع من بنده خود همین بودست
چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر
به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان
به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر
همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان
مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر
ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار
زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر
زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر
زهی بنان تو توجیه رزق را قانون
خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر
به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان
به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر
نوال دست تو بطلان منت خورشید
نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر
به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود
ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر
گه نفاذ زهی فتنهبند کارگشای
گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر
کند روانی حکم تو باد را حیران
دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر
که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای
هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر
بر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفت
که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر
سموم حادثه از خصمت ار بگرداند
پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر
به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر
بهانهجوی به لوزینه در دهندش سیر
فکند رای تو در خاک راه رایت مهر
نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر
صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز
ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر
بزرگوارا در حسب حال آن وعده
که شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیر
به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست
که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر
سزد ز لطف توگر استماع فرمایی
بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر
ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف
ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر
به من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهر
به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر
چنین نمد که جزو دوم همی آرند
درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر
به اهتمام خداوند کز عنایت اوست
هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر
دعات گفتم و جای دعات بود الحق
در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر
بلی توقع من بنده خود همین بودست
چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر
به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان
به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر
همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان
مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر
ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار
زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۸
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۱
ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف!
به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف
به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی
به ملک عالم معنی نگر ورای حروف
مدبرات امورند در مصالح خلق
ستارگان معانیش بر سمای حروف
عروس معنی او بهر چشم نامحرم
فرو گذاشته بر روی پردههای حروف
خلیفهوار بدیدی امام قرآن را
لباس خویش سیه کرده از کسای حروف
ز وجد پاره کنی جامهگر برون آید
برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف
عزیر قرآن در مصر جامع مصحف
فراز مسند الفاظ و متکای حروف
شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف
نمود از دل جام جهان نمای حروف
حدیث گنج معانی همی کند با تو
زبان قرآن، در کام اژدهای حروف
دل صدف صفتت بر امید در ثواب
ز بحر قرآن قانع به قطرههای حروف
به کام جان برو آب حیوة معنی نوش
ز عین چشمهٔ الفاظ و از انای حروف
مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را
پر از حلاوهٔ علم است کاسهای حروف
قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا
نهاده خازن رحمت برو غطای حروف
عرب اگر چه به گفتار سحر میکردند
از ابتدای الف تا به انتهای حروف،
حبال دعوی برداشتند چون بفگند
کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف
به دوستانش فرستاد نامهای ایزد
که ره برند به مضمونش از سخای حروف
پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه
چنان که حرف الف هست پیشوای حروف
به آفتاب هدایت مگر توانی دید
که ذرههای معانی است در هوای حروف
اگر مرکب گردد چو صورت و بیند
بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،
به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل
خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف
بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم
که ترک علم معانی مکن برای حروف ...
به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف
به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی
به ملک عالم معنی نگر ورای حروف
مدبرات امورند در مصالح خلق
ستارگان معانیش بر سمای حروف
عروس معنی او بهر چشم نامحرم
فرو گذاشته بر روی پردههای حروف
خلیفهوار بدیدی امام قرآن را
لباس خویش سیه کرده از کسای حروف
ز وجد پاره کنی جامهگر برون آید
برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف
عزیر قرآن در مصر جامع مصحف
فراز مسند الفاظ و متکای حروف
شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف
نمود از دل جام جهان نمای حروف
حدیث گنج معانی همی کند با تو
زبان قرآن، در کام اژدهای حروف
دل صدف صفتت بر امید در ثواب
ز بحر قرآن قانع به قطرههای حروف
به کام جان برو آب حیوة معنی نوش
ز عین چشمهٔ الفاظ و از انای حروف
مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را
پر از حلاوهٔ علم است کاسهای حروف
قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا
نهاده خازن رحمت برو غطای حروف
عرب اگر چه به گفتار سحر میکردند
از ابتدای الف تا به انتهای حروف،
حبال دعوی برداشتند چون بفگند
کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف
به دوستانش فرستاد نامهای ایزد
که ره برند به مضمونش از سخای حروف
پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه
چنان که حرف الف هست پیشوای حروف
به آفتاب هدایت مگر توانی دید
که ذرههای معانی است در هوای حروف
اگر مرکب گردد چو صورت و بیند
بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،
به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل
خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف
بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم
که ترک علم معانی مکن برای حروف ...
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۵۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۷۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۵۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸۴۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۴۸