عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
یاران به سماع نای و نی جامه‌دران
ما، دیده به جایی متحیر نگران
عشق آن منست و لهو از آن دگران
من چشم برین کنم شما گوش بر آن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
ذوق فقر افسانهٔ اقبال‌کوته می‌کند
بی‌طنابی خیمهٔ گردنکشی ته می‌کند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس
این سحر هر دم زدن روز تو بیگه می‌کند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته می‌کند
عمرها شد خاک‌ کوه و دشت بر سر می‌دوی
پیش پا نادیدن این مقدار گمره می‌کند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا
راه چندین دشت یک پا لغز کوته می‌کند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست
این تیمم زان وضوهایت منزه می‌کند
رنگها گردانده‌ای‌، ای غافل از نیرنگ دل
آینه عمریست زین ‌تمثالت آگه می‌کند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست
صنعت عشق ازکلف آرایش مه می‌کند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنی‌ست
از ازل کبکی درین کهسار قهقه می‌کند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است
بیدل مسکین فقیر است الله الله می‌کند
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۹
هر گه که دل از خلق جدا می‌ بینم
احوال وجود با نوا می‌ بینم
و آن لحظه که بی خود نفسی بنشینم
عالم همه سر به سر خدا می‌ بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۰
از دل آگاه در عالم همین نام است و بس
چشم بیداری که دیدم حلقه دام است وبس
رو به هر خاری که کردم خانه صیادبود
هر کف خاکی که دیدم پرده دام است وبس
چشم اگر پوشیده باشد دل نمی گردد سیاه
بیشتر تاریکی این خانه از جام است وبس
سیرنرگس زار چشم لاله رویان کرده ام
پرده شرم وحیادر چشم بادام است وبس
نام شاهان ازبنای خیر می گردد بلند
حاصل جم از جهان آوازه جام است وبس
سرنوشت برگ برگ این چمن را خوانده ام
حاصل نخل تمنا میوه خام است وبس
پی به کنه خویش نتوان برد بی ترک خودی
راه این ویرانه در بسته از بام است وبس
در گرفتاری بود جمعیت خاطر مرا
رشته شیرازه بال و پرم دام است وبس
از سر مژگان نگاه حسرت مانگذرد
عمربال افشانی ما تالب بام است وبس
از توکل در حنا مگذار دست سعی را
قفل روزی گر کلیدی دارد ابرام است وبس
هرکه را دیدم صائب پخته می گوید سخن
در میان اهل معنی فکر ما خام است وبس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
تویی که هیچ گرفتی گل و شراب کسی
مدام خنده زدی بر دل کباب کسی
تو کز دریچه ی خورشید سر بدر کردی
کجا پسند کنی خانه ی خراب کسی
ترا که خانه پر از در شبچراغ بود
چه احتیاج بگلگشت ماهتاب کسی
همین ز چشمه ی خورشید خود بر آمده یی
قدم نکرده تر از ناز از گلاب کسی
ز آب و آینه هم روی خویش پوشیدی
ز شرم چشم نکردی بر آفتاب کسی
مگو که شب ز خیالم چه خواب می بینی
مپرس ازین که پریشان مباد خواب کسی
اثر نماند ز گردم فغانی آنهم رفت
که می شدم بصد آشوب در رکاب کسی