عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۵
هر که بی او زندگانی می‌کند
گر نمی‌میرد گرانی می‌کند
من بر آن بودم که ندهم دل به عشق
سروبالا دلستانی می‌کند
مهربانی می‌نمایم بر قدش
سنگدل نامهربانی می‌کند
برف پیری می‌نشیند بر سرم
همچنان طبعم جوانی می‌کند
ماجرای دل نمی‌گفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی می‌کند
آهن افسرده می‌کوبد که جهد
با قضای آسمانی می‌کند
عقل را با عشق زور پنجه نیست
احتمال از ناتوانی می‌کند
چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی می‌کند
هم بود شوری در این سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی می‌کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۱
حدیث تلخ ناصح کرد بیخود چون می نابم
زبان مار شد از مستی غفلت رگ خوابم
به گرد من رسیدن کار هر سبک جولان
که از دریا غبارآلود بیرون رفت سیلابم
چنان ناسازگاری ریشه دارد در وجود من
که از شیرازه مژگان پریشان می شود خوابم
همان چشم چراغ از تنگدستان جهان دارم
اگر چه طاق در حاجت روایی همچو محرابم
به زور جذبه من زور دریا برنمی آید
به ساحل می کشانم گر نهنگ افتد به قلابم
مباش ای ساده لوح از ظاهر هموار من ایمن
که دارد برقها پوشیده زیر ابر سنجابم
نگردید از سفیدیهای مو آیینه ام روشن
زهی غفلت که در صبح قیامت می برد خوابم
پس از عمری که از نیسان گرفتم قطره آبی
گره شد چون گهر از تشنه چشمان در گلو آبم
به نسبت گر شود سررشته پیوندها محکم
مرا این بس که با موی میان یار همتابم
مکن ای شمع با من سرکشی کز پاکدامانی
به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم
خموشی بر نیاید با دل پرشور من صائب
نه آن بحرم که مهر لب تواند گشت گردابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۹
به قدر آشنایان از خرد بیگانه می گردم
اگر خود در نیابم یک زمان دیوانه می گردم
اگر چه همچو بو در زیریک پیراهنم با گل
نسیمی گر وزد بر من ز خود بیگانه می گردم
کباب من ز بیم سوختن بر خویش می گردد
به ظاهر گرد عالم گر چه بیدردانه می گردم
به چشم قدردانان قطره دریایی است بی پایان
نه کم ظرفی است گر بیخود به یک پیمانه می گردم
نه از زهدست بر سر گشتگانم رحم می آید
اگر گاهی شکار سبحه صددانه می گردم
زمام ناقه لیلی است هر موج سراب او
در آن وادی که چون مجنون من دیوانه می گردم
ندارد گردش ما و تو با هم نسبت ای حاجی
تو گرد خانه ومن گرد صاحبخانه می گردم
نمی دانم جدا از عشق حسن آشنارو را
به یاد شمع برگرد سر پروانه می گردم
ندارد گر چه منزل خانه پردازی که من دارم
به گرد کعبه و بتخانه بیتابانه می گردم
خم سربسته جوش باده را افزون کند صائب
به لب مهر خموشی گر زنم دیوانه می گردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گذشت موسم گل لیک یار جلوه‌گرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخ‌کامی را
که باده خون دل و نقل، پارة جگرست
به جوی شیر چه دلبستگی‌ست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیّاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دهان بر بسته لبریز نوای یاربی دارم
زبان پیچیده در تقریر عرض مطلبی دارم
خموشی بر لب شرمم به صد فریاد می‌گوید
حلاوت جوشی زهری که از کنج لبی دارم
ز مشرب دوستی بی‌مذهبم خواندی نمی‌دانی
که من هم در لباس مشرب خود مذهبی دارم
به فردا نیست ایمانش به فردای قیامت هم
درازش باد عمر تیرگی، کافر شبی دارم
ز بس سوز تو پنهان کرده‌ام از بیمِ دَم سردان
به جای مغز در هر استخوان سوز تبی دارم
از آن در هر گذاری انتظارم خانه‌ای دارد
که در هر کوچه طفل نورسی در مکتبی دارم
نه زهدم خشک دارد نه شراب ناب تر دامن
چه فیّاضم نمی‌دانم! چه دریا مشربی دارم