عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۸
ما با می و مستی سر تقوی داریم
دنیی طلبیم و میل عقبی داریم
کی دنیی و دین هر دو بهم آید راست
اینست که ما نه دین نه دنیی داریم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است
کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست
برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک
زان که جسم خاکیم پروردهٔ آن خاک کوست
شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد
گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست
از شکایتهای او دایم من دیوانه‌ام
با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
گر ز دست توبه‌ام پیمانهٔ عشرت شکست
توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست
محتشم خودر ا خلاص از عشق می‌خواهم ولی
چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳۷
دیوانه‌ام نیم ولیک همی خوانندم
بیگانه‌ام ولیک میرانندم
همچون عسسان بجهد در نیمهٔ شب
مستند ولی چو روز میدانندم
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
خطاب به زن
گوش کن ای بلبل شیرین سخن
ای گل خوش نکهت باغ وطن
ماجرای خویشتن
روزگار باستان خویش را
باستانی داستان خویش را
سر بسر بشنو ز من
این‌ حکایت‌ از کتاب و نامه نیست
وین سخن‌ها از زبان خامه نیست
عشق می گوید سخن
دفتر راز طبیعت خوی تست
رمز هستی در سواد موی تست
روی گیتی سوی تست
مرد را تنها تویی یار قدیم
هم‌یناهی‌، هم شریکی‌، هم ندیم
هم رفیق ممتحن
گر طبیعت پیکری گیرد همی
پیکری غیر ازتو نپذیرد همی
نقش تو گیرد همی
ای طبیعت را نمودار کمال
در تحول‌، در تغیر، در جمال
در قوانین و سنن
گه چو سطح آب صافی بی‌غبار
گاه چون اعماق مرموز بحار
مبهم و تاریک و تار
گاه چون آیینه اسرارت عیان
گه نهان چون شانه با سیصد زبان
در دو زلف پر شکن
گه به زنجیر شرافت پای‌بند
چون‌ فرشته‌ پاک‌ و چون گردون‌ بلند
چون ستاره ارجمند
گه ز شهوت اوفتاده در خلاب
گشته‌ چون‌ مار و وزغ در منجلاب
پای تا سر غوطه‌زن
گه گشاده بهر بلع خاص و عام
همچو آتشخانهٔ نمرود، کام
گه شده برد و سلام
گاه گفته بهر طفلی شیرخوار
ترک قوم وترک شهر و ترک یار
جسته در کوهی وطن
گاه موسی‌زاده‌، گاهی سامری
گاه کوبیده در جادوگری
گه در پیغمبری
گه بریده گردن یحیی به‌زار
گه مسیحا پرورنده درکنار
اینت پر اسرار زن
گاه ‌چون ‌جفت ‌اتابک شوی ‌خواه
دست ‌شسته ‌بهر جفت‌ از تاج وگاه
برده در کاشان پناه
گاه چون دخت اتابک بی‌وفا
کرده خود را در ره شهوت فنا
زشت نام و شوم تن
گاه «کلیوپاتره‌» و گاهی «‌همای‌»
گاه‌ «‌استر» گشته‌ دخت‌ «‌مردخای‌»
گه شده زرتشت زای
گاه چون «کردیه‌» پوشیده زره
بر زره بربسته چون مردان گره
گشته مردی صف‌شکن
مختلف طبعی نه‌ای بر یک نمط
داری از افراط تا تفریط خط
نیستی‌ حد وسط
گاه‌ خوب‌ خوبی‌ و گه زشت زشت
یا به چاه ویل‌، یا صدر بهشت
.................................
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۲
به آسانی به روی زرد ما کی رنگ می آید؟
به دور ما می لعلی برون از سنگ می آید
تپیدنهای دل در گوش من آهسته می گوید
که از تمهید صلح یار بوی جنگ می آید
اگر سیل سبکرفتار در دنبال من باشد
همان از خواب سنگین، پای من بر سنگ می آید
من دیوانه بی اودر حریم خلد اگر باشم
گل و شبنم به چشمم دامن پر سنگ می آید
زعشق پاکدامن حسن سرکش وحشتی دارد
که طوطی در نظر آیینه را چون زنگ می آید
نمی گردد حجاب اهل بینش عالم صورت
به چشم می شناسان نشأه پیش از زنگ می آید
زحسن عاقبت نومید نتوان شد به دل سختی
نه آخر ناقه صالح برون از سنگ می آید؟
زخاک افسرده تر، از باد سر گردانترم صائب
علاج درد من از آب آتش رنگ می آید
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۴
یاری که دل منست مسکن او را
هر لحظه بهانه ایست با من او را
زانجا که جمال اوی و بدخوئی اوست
نی دوست توان خواند و نه دشمن او را
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۲
هر چند مجرد از خلایق شده ایم
بیگانه ز صحبت خلایق شده ایم
با اینهمه زهد و توبه بر روی بتان
تا چشم فکنده ایم عاشق شده ایم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
به دردم ننگرد درمانم این است
پریشان خواهدم سامانم این است
نه بتوانم برید از وی نه پیوست
که هم جان هم بلای جانم این است
چه غم زین ره روم یا باز گردم
که هم آغاز و هم پایانم این است
پناهی نیست جز قهرش ز قهرش
که هم کشتی و هم توفانم این است
مبین بر خواریم، سد گل برآرم
نشاط از خاک، اگر دهقانم این است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
امشب بدر پیر مغان ولوله داریم
با مغبچگان از دف و نی غلغله داریم
می از چه حرام است و ریا از چه حلال است
از شیخ ریا کار یکی مسئله داریم
ما هر چه بگوئیم مثال است و تو طفلی
شرحی به از این از پی این امثله داریم
ایشیخ گر از رندی ما تو گله داری
از شیخی تو نیز بسی ما گله داریم
با مثل تو ناچار شب و روز گرفتار
الحق که در این کار بسی حوصله داریم
یک همت مردانه کن ای خضر ره عشق
تا منزل مقصود یکی مرحله داریم
ره گم نشود تا نفس پیر دهد راه
یک بانگ جرس رهبر این قافله داریم
در مشرب سالوس اگر با تو شریکم
جز زرق و ریا نیز بسی مشغله داریم
زین علم که رسمی است پی بحث و جدل نیز
افزون ز تو چندین ورق باطله داریم
دیوانه شب عاقل روزیم و از این دست
ما عقل و جنون بسته بیک سلسله داریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ز شیرین بود خسرو خوشدل و فرهاد از آن خوش‌تر
که داد دلبران خوش باشد و بیداد از آن خوش‌تر
تغافل‌های عاشق تازه‌تر از ناز معشوق است
رمیدن خوش بود از صید و از صیّاد از آن خوش‌تر
چنان محکم نهاده عشق بی‌بنیادی ما را
که ننهادست در عالم کسی بنیاد از آن خوش‌تر
جواب نور چشم پیر کنعان بوی یوسف برد
کسی هرگز جواب نامه نفرستاد از آن خوش‌تر
ز بس لطف از بتان تندخو خوبست نتوان گفت
که باشد با همه زیبندگی بیداد از آن خوش‌تر
به خاموشی شب از بیداد او درد دلی کردم
که نتوان کرد درد دل به صد فریاد از آن خوش‌تر
ز دنیا فکر عقبا مرد را فیّاض لایق‌تر
که فتح ایروان خوش شاه را، بغداد از آن خوش‌تر