عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
گر به خوبی مه بلافد لا نسلم لا نسلم
کندرین مکتب ندارد کر و فری هر معلم
متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
زان که در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم
جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم
کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم
پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم
گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندرین فتنه خوشم من تو برو می‌باش سالم
مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن
مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حرف بیگانگی یار غلط بود غلط
سخن دوری و آزار غلط بود غلط
آشنا بود وفادار و بدلها نزدیک
غیر این در حق آن یار غلط بود غلط
راست آن بود که مستان غمش میگفتند
سخن مردم هشیار غلط بود غلط
یار با ماست نه دورست نه بیکار ز ما
آن سخنهای دل‌ آزار غلط بود غلط
هرچه گفتیم و شنیدیم باو بود و ازو
تهمت صحبت اغیار غلط بود غلط
حسن او بود که بر روی بتان جلوه نمود
حسن اغیار جفاکار غلط بود غلط
عشق او بود که آتش بدل و جان میزد
عشق خوبان ستمکار غلط بود غلط
عمر آنست که با دوست سراید ای فیض
هر چه کردیم جز این کار غلط بود غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
ز عشق تو نرهیدم که گفت رست دروغ
چرا کنند چنین تهمتی بدست دروغ
که گفت دل بسر زلف دیگری بستم
خداش در نگشاید چنانکه بست دروغ
که گفت با دیگری بود مست و می در دست
کجا و کی؟ دیگری که؟ چه می؟ چه مست؟ دروغ
دروغ کس مشنو با تو من بگویم راست
نه راستست که بر عاشق تو بست دروغ
بمهر غیر نیالوده‌ام دل و جان را
هر آنچه در حق من گفته‌اند هست دروغ
ز فیض پرس اگر حرف راست می‌پرسی
که هرگزش بزبان در نبوده است دروغ
ز راستان سخن راست پرس و راست شنو
مگو و مشنو و باور مکن بد است دروغ
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۰ - باقی سخنان شنزبه
و اگر شیر را از من شنوانیده‌اند و باور داشته است موجب آزمایش دیگران بوده است و مصداق تهمت من خیانت ایشان است.
و اگر این هم نیست و کراهیت بی علت است پس هیچ دست آویز و پای جای نماند. چه سخط چون از علتی زاید استرضا و معذرت آن را بردارد، و هرچه برزق و افترا ساخته شود اگر بنفاذ رسد دست تدارک ازان قاصر، و وجه تلافی دران تاریک باشد. که باطل و زور هرگز کم نیاید و آن را اندازه و نهایت صورت نبندد.
و نمی دانم در آنچه میان من و شیر رفته است خود را جرمی، هرچند در امکان نیاید که دو تن بایک دیگر صحبت دارند، و شب و روز و گاه و بیگاه بیک جا باشند، و در نیک و بد و اندوه و شادی مفاوضت پیوندند چندان که تحرز و تحفظ وخویشتن داری بکار توانند داشت که سهوی نرود. چه هیچ کس از سهو و زلت خالی و معصوم نتواند بود، و هرگاه که بقصد و عمد منسوب نباشد مجال تجاوز اغماض اندران هرچه فراخ تر است. و نیز هیچ مشاطه جمال عفو و احسان مهتران را زشتی جرم و جنایت کهتران نیست .
والضد یبرز حسنه الضد
و اگر بر من خطایی خواهد شمرد جز آن نمی شناسم که در رایها جای جای برای مصلحت او را خلافی کرده ام، مگر آن را بر دلیری و بی حرمتی حمل فرموده است. و هیچ اشارت نبوده ست که نه دران منفعتی و ازان فایده ای ظاهر بحاصل آمده است. و با این همه البته بر سر جمع نگفته ام، و دران جانب هیبت او برعایت رسانیده ام، و شرط تعظیم و توقیر هرچه تمامتر بجای آورده. و چگونه توان داشت که نصیحت سبب وحشت و خدمت موجب عداوت گردد؟
دارو سبب درد شد، اینجا چه امید است
زایل شدن عارضه و صحت بیمار!
و هرکه از ناصحان در مشاورت و از طبیبان در معالجت و از فقها در مواضع شبهت به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست و منافع علاج بصواب و میامن مجاهدت در عبادت بازماند.
و اگر این هم نیست ممکن است که سکرات سلطنت و ملال ملوک او را برین باعث می‌باشد. و یکی از سکرات ملک آنست که همیشه خائنان را بجمال رضا آراسته دارد و ناصحان را بوبال سخط ماخوذ. و علما گویند که «در قعر دریا با بند غوطه خوردن و، در مستی لب مار دم بریده مکیدن خطر است، و ازان هایل تر و مخوف تر خدمت و قربت سلاطین
و نیز شاید بود که هنر من سبب این کراهیت گشته است، چه اسپ را قوت وتگ او موجب عنا و رنج گردد، و درخت نیکو بارور را از خوشی میوه شاخها شکسته شود، و جمال دم طاووس او را پراگنده و بال گسسته گذارد
وبال من آمد همه دانش من
چو روباه را موی طاووس را پر
*
شد ناف معطر سبب کشتن آهو
شد طبع موافق سبب بستن کفتار
و هنرمندان بحسد بی هنران در معرض تلف آیند
ان الحسان مظنة للحسد
و خصم امائل فرومایگان و اراذل باشند و بحکم انبوهی غلبه کنند، چه دون و سفله بیشتر یافته شود. لئیم را از دیدار کریم و، نادان را از مجالست دانا، و احمق را از مصاحبت زیرک ملالت افزاید.
و بی هنران در تقبیح حال اهل هنر چندان مبالغت نمایند که حرکات و سکنات او را در لباس دناءت بیرون آرند، و در صورت جنایت و کسوت خیانت بمخدوم نمایند، و همان هنر را که او دالت سعادت شمرد مادت شقاوت گردانند.
و اگر بدسگالان این قصد بکرده‌اند و قضا آن را موافقت خواهد نمود دشوارتر، که تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند و مار گرزه را سخره و خردمند دوربین را مدهوش حیران و، احمق غافل را زیر متیقظ و شجاع مقتحم را بد دل محترز و جبان خائف را دلیر متهور و توانگر منعم را درویش ذلیل و فاقه رسیده محتاج را مستظهر متمول.
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۹۲
گل از شرم رخ او خون به روی خویشتن مالد
زبان لاف را بر خاک، شمع انجمن مالد
نیاید از لطافت در نظر آن پیکر سیمین
مگر آن سرو سیم اندام صندل بر بدن مالد
به تهمت خوار گرداندن عزیزان را به آن ماند
که پیه گرگ، یوسف را کسی بر پیرهن مالد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۷ - حسد بردن خواهر رام بر سیتا و فریب دادن او سیتا را
شنیدم کز حسد با آن گل اندام
ز خردی بود دشمن خواهر رام
چو خار آمیخته دایم به گلبن
همی جستی به حرفش جای ناخن
زبان را داد روزی نرمی دل
به جان اظهار کرده گرمی دل
سخن از جا به جا جنباند با وی
حدیث شهر لنکا راند با وی
ز پرکاری به حور ساده دل گفت
که ای در حسن طاق و در وفا جفت !
شنیدم از عوام کوی و برزن
که ده سر بیست بازو داشت راون
دلم را اعتبار این سخن نیست
به ده سر در سه عالم هیچ تن نیست
تو او را دیده ای حور یگانه
بگو کین واقعه بوده است یا نه
صنم از ساده لوحیها به آن زن
بگفت آری چنین بود است راون
فریبش را دگر ره خصم پر کار
مکرر کرد پیشش حرف انکار
که اصلاَ نیست معقول این به دل نقل
بدینسان نقل باور کی کند عقل
محال عقل را بهتان شمارم
حدیثت نیز در خاطر نیارم
تو اندر قول خود هستی اگر راست
برین کاغذ که دادم بی کم و کاست
شبیه او به من بنویس و بنمای
و یا رنگ سخن زین پس میارای
ز غفلت بی تامل ماه در حال
به روی کاغذی بنگاشت تمثال
به نقشش بر کشیده آن وفا کیش
که از سر زنده کرده کشتهٔ خویش
به دستش داد آن کاغذ که می بین
ازین پس گو مکن انکار چندین
نه کاغذ در کفش آن حور زن داد
خط فتوای خون خویشتن داد
گرفته مدعی آن مدعا را
گرو کرده به دست خود جفا را
به نزد رام برد آن صورت دیو
به گوشش گفت پنهان گفتهٔ ریو
که سیتا صورت راون کشیده
به سوگش خون همی بارد ز دیده
پرستد روز و شب چون بت برهمن
بود ورد زبانش نام راون
تو او را پاک دامان می نهی نام
چه بی غیرت کسی ای بیخبر رام!
از آن صورت پرستی داغ شد رام
چو خصم بت پرستان ، اهل اسلام
به جوش آمد به دل کین مهر جو را
که بهر کشتنم جان داد او را
دمادم خون دل در جام می کرد
ولیکن شرم ننگ و نام می کرد
تامل را به دل شد کارفرما
نکرد آشفتگی چون خشم خود را
دلش داده شهادتها دمادم
که از تهمت چو جان پاکست مریم
کزینسان کار از سیتا نیاید
که مومن بت پرستی را نشاید
ولی غیرت رگ جانش بیفشرد
دلش را موکشان در موج خون برد
چنین تا مدتی می بود خاموش
بسی خوننابه می زد از دلش جوش
به حیرت بود کارش صب ح تا شام
دهان و دیده بست از خواب و آشام
ز غیرت خون دل می خورد هر دم
شبی صبرش شده بی طاقت از غم