عبارات مورد جستجو در ۱۰۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۵ - حیران شدن حاجیان در کرامات آن زاهد کی در بادیه تنهاش یافتند
زاهدی بد در میان بادیه
در عبادت غرق چون عبادیه
حاجیان آن‌جا رسیدند از بلاد
دیده‌شان بر زاهد خشک اوفتاد
جای زاهد خشک بود او تر مزاج
از سموم بادیه بودش علاج
حاجیان حیران شدند از وحدتش
وان سلامت در میان آفتش
در نماز استاده بد بر روی ریگ
ریگ کز تفش بجوشد آب دیگ
گفتی‌یی سرمست در سبزه و گل است
یا سواره بر براق و دلدل است
یا که پایش بر حریر و حله‌هاست
یا سموم او را به از باد صباست
پس بماندند آن جماعت با نیاز
تا شود درویش فارغ از نماز
چون ز استغراق باز آمد فقیر
زان جماعت، زنده‌یی روشن‌ضمیر
دید کآبش می‌چکید از دست و رو
جامه‌اش تر بود از آثار وضو
پس بپرسیدش که آبت از کجاست؟
دست را برداشت کز سوی سماست
گفت هر گاهی که خواهی می‌رسد
بی ز چاه و بی ز حبل من مسد
مشکل ما حل کن ای سلطان دین
تا ببخشد حال تو ما را یقین
وانما سری ز اسرارت به ما
تا ببریم از میان زنارها
چشم را بگشود سوی آسمان
که اجابت کن دعای حاجیان
رزق‌جویی را ز بالا خوگرم
تو ز بالا بر گشودستی درم
ای نموده تو مکان از لامکان
فی السماء رزقکم کرده عیان
در میان این مناجات ابر خوش
زود پیدا شد، چو پیل آب‌کش
همچو آب از مشک باریدن گرفت
در گو و در غارها مسکن گرفت
ابر می‌بارید چون مشک اشک‌ها
حاجیان جمله گشاده مشک‌ها
یک جماعت زان عجایب کارها
می‌بریدند از میان زنارها
قوم دیگر را یقین در ازدیاد
زین عجب، والله اعلم بالرشاد
قوم دیگر ناپذیرا ترش و خام
ناقصان سرمدی تم الکلام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۷ - تشبیه کردن قرآن مجید را به عصای موسی و وفات مصطفی را علیه السلام نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را با آن دو ساحر بچه کی قصد بردن عصا کردند چو موسی را خفته یافتند
مصطفیٰ را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق
من کتاب و معجزه‌ت را رافعم
بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم
من تو را اندر دو عالم حافظم
طاعنان را از حدیثت رافضم
کس نتاند بیش و کم کردن درو
تو به از من حافظی دیگر مجو
رونقت را روز روزافزون کنم
نام تو بر زر و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شد قهر تو
نام تو از ترس پنهان می‌گوند
چون نماز آرند پنهان می‌شوند
از هراس و ترس کفار لعین
دینت پنهان می‌شود زیر زمین
من مناره پر کنم آفاق را
کور گردانم دو چشم عاق را
چاکرانت شهرها گیرند و جاه
دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه
تا قیامت باقی‌اش داریم ما
تو مترس از نسخ دین ای مصطفیٰ
ای رسول ما تو جادو نیستی
صادقی هم‌خرقهٔ موسی‌ستی
هست قرآن مر تو را همچون عصا
کفرها را در کشد چون اژدها
تو اگر در زیر خاکی خفته‌یی
چون عصایش دان تو آنچه گفته‌یی
قاصدان را بر عصایت دست نی
تو بخسب ای شه مبارک خفتنی
تن بخفته نور تو بر آسمان
بهر پیکار تو زه کرده کمان
فلسفی و آنچه پوزش می‌کند
قوس نورت تیردوزش می‌کند
آن چنان کرد و ازان افزون که گفت
او بخفت و بخت و اقبالش نخفت
جان بابا چون که ساحر خواب شد
کار او بی رونق و بی‌تاب شد
هر دو از گورش روان گشتند تفت
تا به مصر از بهر آن پیکار زفت
چون به مصر از بهر آن کار آمدند
طالب موسی و خانه‌ی او شدند
اتفاق افتاد کان روز ورود
موسی اندر زیر نخلی خفته بود
پس نشان دادندشان مردم بدو
که برو آن سوی نخلستان بجو
چون بیامد دید در خرمابنان
خفته‌یی که بود بیدار جهان
بهر نازش بسته او دو چشم سر
عرش و فرشش جمله در زیر نظر
ای بسا بیدار چشم خفته‌دل
خود چه بیند دید اهل آب و گل؟
آن که دل بیدار دارد چشم سر
گر بخسبد بر گشاید صد بصر
گر تو اهل دل نه‌یی بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش
ور دلت بیدار شد می‌خسب خوش
نیست غایب ناظرت از هفت و شش
گفت پیغامبر که خسبد چشم من
لیک کی خسبد دلم اندر وسن؟
شاه بیدار است حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل‌بصیر
وصف بیداری دل ای معنوی
در نگنجد در هزاران مثنوی
چون بدیدندش که خفته‌ست او دراز
بهر دزدی عصا کردند ساز
ساحران قصد عصا کردند زود
کز پسش باید شدن وان گه ربود
اندکی چون پیش‌تر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز
آن چنان بر خود بلرزید آن عصا
کآن دو بر جا خشک گشتند از وجا
بعد ازان شد اژدها و حمله کرد
هر دوان بگریختند و روی زرد
رو در افتادن گرفتند از نهیب
غلط غلطان منهزم در هر نشیب
پس یقین شان شد که هست از آسمان
زان که می‌دیدند حد ساحران
بعد ازان اطلاق و تبشان شد پدید
کارشان تا نزع و جان کندن رسید
پس فرستادند مردی در زمان
سوی موسیٰ از برای عذر آن
کامتحان کردیم و ما را کی رسد
امتحان تو اگر نبود حسد؟
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه الٰه
عفو کرد و در زمان نیکو شدند
پیش موسیٰ بر زمین سر می‌زدند
گفت موسی عفو کردم ای کرام
گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام
من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را زاعتذار
هم‌چنان بیگانه‌شکل و آشنا
در نبرد آیید بهر پادشا
پس زمین را بوسه دادند و شدند
انتظار وقت و فرصت می‌بدند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۵ - قصاص فرمودن داود علیه السلام خونی را بعد از الزام حجت برو
هم بدان تیغش بفرمود او قصاص
کی کند مکرش ز علم حق خلاص؟
حلم حق گرچه مواساها کند
لیک چون از حد بشد پیدا کند
خون نخسبد درفتد در هر دلی
میل جست و جوی و کشف مشکلی
اقتضای داوری رب دین
سر بر آرد از ضمیر آن و این
کان فلان چون شد؟ چه شد حالش؟ چه گشت؟
هم چنان که جوشد از گلزار کشت
جوشش خون باشد آن وا جست‌ها
خارش دل‌ها و بحث و ماجرا
چون که پیداگشت سر کار او
معجزه‌ی داوود شد فاش و دوتو
خلق جمله سر برهنه آمدند
سر به سجده بر زمین‌ها می‌زدند
ما همه کوران اصلی بوده‌ایم
از تو ما صد گون عجایب دیده‌ایم
سنگ با تو در سخن آمد شهیر
کز برای غزو طالوتم بگیر
تو به سه سنگ و فلاخن آمدی
صد هزاران مرد را بر هم زدی
سنگ‌هایت صدهزاران پاره شد
هر یکی هر خصم را خون‌خواره شد
آهن اندر دست تو چون موم شد
چون زره‌سازی تو را معلوم شد
کوه‌ها با تو رسایل شد شکور
با تو می‌خوانند چون مقری زبور
صد هزاران چشم دل بگشاده شد
از دم تو غیب را آماده شد
وان قوی‌تر زان همه کین دایم است
زندگی بخشی که سرمد قایم است
جان جمله‌ی معجزات این است خود
کو ببخشد مرده را جان ابد
کشته شد ظالم جهانی زنده شد
هر یکی از نو خدا را بنده شد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۸ - قصهٔ فریاد رسیدن رسول علیه السلام کاروان عرب را کی از تشنگی و بی‌آبی در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته
اندر آن وادی گروهی از عرب
خشک شد از قحط بارانشان قرب
در میان آن بیابان مانده
کاروانی مرگ خود بر خوانده
ناگهانی آن مغیث هر دو کون
مصطفیٰ پیدا شد از ره بهر عون
دید آن جا کاروانی بس بزرگ
بر تف ریگ و ره صعب و سترگ
اشترانشان را زبان آویخته
خلق اندر ریگ هر سو ریخته
رحمش آمد گفت هین زوتر روید
چند یاری سوی آن کثبان دوید
گر سیاهی بر شتر مشک آورد
سوی میر خود به زودی می‌برد
آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر
سوی کثبان آمدند آن طالبان
بعد یک ساعت بدیدند آن چنان
بنده‌یی می‌شد سیه با اشتری
راویه پر آب چون هدیه‌بری
پس بدو گفتند می‌خواند تو را
این طرف فخر البشر خیر الوریٰ
گفت من نشناسم او را کیست او؟
گفت او آن ماه‌روی قندخو
نوع‌ها تعریف کردندش که هست
گفت مانا او مگر آن شاعر است
که گروهی را زبون کرد او به سحر؟
من نیایم جانب او نیم شبر
کش‌کشانش آوریدند آن طرف
او فغان برداشت در تشنیع و تف
چون کشیدندش به پیش آن عزیز
گفت نوشید آب و بردارید نیز
جمله را زان مشک او سیراب کرد
اشتران و هر کسی زان آب خورد
راویه پر کرد و مشک از مشک او
ابر گردون خیره ماند از رشک او
این کسی دیده‌ست کز یک راویه
سرد گردد سوز چندان هاویه؟
این کسی دیده‌ست کز یک مشک آب
گشت چندین مشک پر بی اضطراب؟
مشک خود روپوش بود و موج فضل
می‌رسید از امر او از بحر اصل
آب از جوشش همی‌گردد هوا
وان هوا گردد ز سردی آب‌ها
بلکه بی علت و بیرون زین حکم
آب رویانید تکوین از عدم
تو ز طفلی چون سبب‌ها دیده‌یی
در سبب از جهل بر چفسیده‌یی
با سبب‌ها از مسبب غافلی
سوی این روپوش‌ها زان مایلی
چون سبب‌ها رفت بر سر می‌زنی
ربنا و ربناها می‌کنی
رب می‌گوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب؟
گفت زین پس من تورا بینم همه
ننگرم سوی سبب وان دمدمه
گویدش ردوا لعادوا کار تو‌ست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو می‌خوانی مرا
قافله حیران شد اندر کار او
یا محمد چیست این ای بحر خو؟
کرده‌یی روپوش مشک خرد را
غرقه کردی هم عرب هم کرد را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۲ - آمدن آن زن کافر با طفل شیرخواره به نزدیک مصطفی علیه السلام و ناطق شدن عیسی‌وار به معجزات رسول صلی الله علیه و سلم
هم ازان ده یک زنی از کافران
سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان
پیش پیغامبر در آمد با خمار
کودکی دو ماهه زن را بر کنار
گفت کودک سلم الله علیک
یا رسول الله قد جئنا الیک
مادرش از خشم گفتش هی خموش
کیت افکند این شهادت را به گوش؟
این کی ات آموخت ای طفل صغیر
که زبانت گشت در طفلی جریر؟
گفت حق آموخت آن گه جبرئیل
در بیان با جبرئیلم من رسیل
گفت کو؟ گفتا که بالای سرت
می‌نبینی؟ کن به بالا منظرت
ایستاده بر سر تو جبرئیل
مر مرا گشته به صد گونه دلیل
گفت می‌بینی تو؟ گفتا که بلی
بر سرت تابان چو بدری کاملی
می‌بیاموزد مرا وصف رسول
زان علوم می‌رهاند زین سفول
پس رسولش گفت ای طفل رضیع
چیست نامت؟ باز گو و شو مطیع
گفت نامم پیش حق عبدالعزیز
عبد عزی پیش این یک مشت حیز
من ز عزی پاک و بیزار و بری
حق آن که دادت این پیغامبری
کودک دو ماهه همچون ماه بدر
درس بالغ گفته چون اصحاب صدر
پس حنوط آن دم ز جنت در رسید
تا دماغ طفل و مادر بو کشید
هر دو می‌گفتند کز خوف سقوط
جان سپردن به برین بوی حنوط
آن کسی را کش معرف حق بود
جامد و نامیش صد صدق زند
آن کسی را کش خدا حافظ بود
مرغ و ماهی مر ورا حارس شود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۴ - بازگشتن آن شخص شادمان و مراد یافته و خدای را شکر گویان و سجده کنان و حیران در غرایب اشارات حق و ظهور تاویلات آن در وجهی کی هیچ عقلی و فهمی بدانجا نرسد
باز گشت از مصر تا بغداد او
ساجد و راکع ثناگر شکرگو
جمله ره حیران و مست او زین عجب
ز انعکاس روزی و راه طلب
کز کجا اومیدوارم کرده بود؟
وز کجا افشاند بر من سیم و سود؟
این چه حکمت بود که قبله‌ی مراد
کردم از خانه برون گمراه و شاد؟
تا شتابان در ضلالت می‌شدم
هر دم از مطلب جداتر می‌بدم
باز آن عین ضلالت را به جود
حق وسیلت کرد اندر رشد و سود
گمرهی را منهج ایمان کند
کژروی را محصد احسان کند
تا نباشد هیچ محسن بی‌وجا
تا نباشد هیچ خاین بی‌رجا
اندرون زهر تریاق آن حفی
کرد تا گویند ذواللطف الخفی
نیست مخفی در نماز آن مکرمت
در گنه خلعت نهد آن مغفرت
منکران را قصد اذلال ثقات
ذل شده عز و ظهور معجزات
قصدشان ز انکار ذل دین بده
عین ذل عز رسولان آمده
گر نه انکار آمدی از هر بدی
معجز و برهان چرا نازل شدی؟
خصم منکر تا نشد مصداق‌خواه
کی کند قاضی تقاضای گواه؟
معجزه همچون گواه آمد زکی
بهر صدق مدعی در بی‌شکی
طعن چون می‌آمد از هر ناشناخت
معجزه می‌داد حق و می‌نواخت
مکر آن فرعون سیصد تو بده
جمله ذل او و قمع او شده
ساحران آورده حاضر نیک و بد
تا که جرح معجزه‌ی موسی کند
تا عصا را باطل و رسوا کند
اعتبارش را ز دل‌ها برکند
عین آن مکر آیت موسی شود
اعتبار آن عصا بالا رود
لشکر آرد اوبگه تا حول نیل
تا زند بر موسی و قومش سبیل
ایمنی امت موسی شود
او به تحت‌الارض و هامون دررود
گر به مصر اندر بدی او نامدی
وهم از سبطی کجا زایل شدی؟
آمد و در سبط افکند او گداز
که بدان که امن در خوف است راز
آن بود لطف خفی کو را صمد
نار بنماید خود آن نوری بود
نیست مخفی مزد دادن در تقی
ساحران را اجر بین بعد از خطا
نیست مخفی وصل اندر پرورش
ساحران را وصل داد او در برش
نیست مخفی سیر با پای روا
ساحران را سیر بین در قطع پا
عارفان زآنند دایم آمنون
که گذر کردند از دریای خون
امنشان از عین خوف آمد پدید
لاجرم باشند هر دم در مزید
امن دیدی گشته در خوفی خفی
خوف بین هم در امیدی ای حفی
آن امیر از مکر بر عیسی تند
عیسی اندر خانه رو پنهان کند
اندر آید تا شود او تاجدار
خود ز شبه عیسی آید تاج‌دار
هی میاویزید من عیسی نی ام
من امیرم بر جهودان خوش‌پی ام
زوترش بردار آویزید کو
عیسی است از دست ما تخلیط‌ جو
چند لشکر می‌رود تا بر خورد
برگ او فی گردد و بر سر خورد
چند در عالم بود برعکس این
زهر پندارد بود آن انگبین
بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش
روشنی‌ها و ظفر آید به پیش
ابرهه با پیل بهر ذل بیت
آمده تا افکند حی را چو میت
تا حریم کعبه را ویران کند
جمله را زان جای سرگردان کند
تا همه زوار گرد او تنند
کعبهٔ او را همه قبله کنند
وز عرب کینه کشد اندر گزند
که چرا در کعبه‌ام آتش زنند؟
عین سعیش عزت کعبه شده
موجب اعزاز آن بیت آمده
مکیان را عز یکی بد صد شده
تا قیامت عزشان ممتد شده
او و کعبهٔ او شده مخسوف‌تر
از چی است این؟ از عنایات قدر
از جهاز ابرهه‌ی همچون دده
آن فقیران عرب توانگر شده
او گمان برده که لشکر می‌کشید
بهر اهل بیت او زر می‌کشید
اندرین فسخ عزایم وین همم
در تماشا بود در ره هر قدم
خانه آمد گنج را او باز یافت
کارش از لطف خدایی ساز یافت
عطار نیشابوری : پندنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
حمد بی حد آن خدای پاک را
آنکه ایمان داد مشتی خاک را
آنکه در آدم دمید او روح را
داد از طوفان نجات او نوح را
آنکه فرمان کرد قهرش باد را
تا سزای داد قوم عاد را
آنکه لطف خویش را اظهار کرد
بر خلیلش نار را گلزار کرد
آن خداوندی که هنگام سحر
کرد قوم لوط را زیر و زبر
سوی او خصمی که تیرانداخته
پشه کارش کفایت ساخته
آنکه اعدا را بدریا درکشید
ناقه را از سنگ خارا برکشید
چون عنایت قادر و قیوم کرد
در کف داود آهن موم کرد
با سلیمان داد ملک و سروری
شد مطیع خاتمش دیو و پری
از تن صابر بکژمان قوت داد
هم ز یونس لقمهٔ با حوث داد
بنده را اره بر سر می‌نهد
دیگری را تاج بر سر می‌نهد
اوست سلطان هرچه خواهد آن کند
عالمی را در دمی ویران کند
هست سلطانی مسلم مرورا
نیست کس را زهرهٔ چون و چرا
آن یکی را گنج و نعمت می‌دهد
وان دگر را رنج و زحمت می‌دهد
آن یکی را زر دو صد همیان دهد
دیگری در حسرت نان جان دهد
آن یکی بر تخت با صد عز و ناز
و آن دگر کرده دهان از فاقه باز
آن یکی پوشیده سنجاب و سمور
دیگری خفته برهنه در تنور
آن یکی بر بستر کمخا و نخ
وان دگر بر خاک خواری بسته یخ
طرفه العین جهان بر هم زند
کس نمی‌یارد که آنجا دم زند
آنکه با مرغ هوا ماهی دهد
بندگان را دولت شاهی دهد
بی پدر فرزند پیدا اوکند
طفل را در مهد گویا او کند
مردهٔ صد ساله را حی می‌کند
این به جز حق دیگری کی می‌کند
صانعی کز طین سلاطین می‌کند
نجم را رجم شیاطین می‌کند
از زمین خشک رویاند گیاه
آسمان را نیز اودارد نگاه
هیچ کس در ملک او انبازنی
قول او را لحن نی آواز نی
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت عیسی علیه السلام با جهودان
چون جهودان از قضا عیسی پاک
خواستندش تا کنند او را هلاک
عزم کردند آن سگان نا بکار
تادرآویزند عیسی را ز دار
لفظ عیسی یک دو تن زان مردمان
فهم کردند از میان آن سگان
قول عیسی را بجان کردند قبول
زانکه عیسی بود بار ای و اصول
گفته بد عیسی که من پیغمبرم
از شما کلی بیکسر بهترم
من رسولم از خدای کردگار
کردگار و صانع پنج و چهار
در میان جمله من روح اللّهم
از کمال سرّ جانان آگهم
همچو من پیغمبری دیگر نبود
سرّ روح اللّه ما را در ربود
صورت من جان شده جانان بدید
همچو من دیگر کسی هرگز ندید
در نهان،‌سرّ هویدا یافتم
هرچه پنهان بود پیدا یافتم
من نیم باطل، که پیدا برحقم
صورت و معنی و روح مطلقم
جان من در قرب معنی راه یافت
اسم جان در جسم روح اللّه یافت
نطفه بودم دررحم گویا شدم
در ره جانان بکل بینا شدم
با شما ناطق شدم اندر شکم
گفتم اسرار نهانی در عدم
همچنان شرکست درجان شما
تا چه آید بر تن و جان شما
بُد در اسرائیل صاحب دانشی
پاکبازی بود با خوش خوانشی
چار صندوقی ز علمش یاد بود
از معانی جان او را داد بود
سالها تحصیل علمی کرده بود
نه چو ایشان راه حق گم کرده بود
دایما آنجای خلوت داشتی
از بر آن قوم نفرت داشتی
در سلوک خویشتن در راز بود
عاشق جانان خوش آواز بود
نام او بد مصدر صاحب سلوک
دوستدار او بدی شاه و ملوک
زو بپرسیدند سرّ این سخن
تا مگر پیدا شود راز کهن
گفت ما را در بر عیسی برید
هرچه گوید باز دیگر بشنوید
پیش عیسی آمد و کردش سلام
کرد روح اللّه او را احترام
در زمان نزدیک عیسی خوش نشست
گشت خاموش و لبان خود به بست
ناگهان عیسی درآمد در سخن
گفت اینجاگاه خاموشی مکن
تو نمیدانی که تا من کیستم
اندرین جا از برای چیستم
گفت میدانم که تو پیغمبری
از همه خلق جهان تو بهتری
از کمال سرّجانان آگهی
من یقین دانم که تو روح اللّهی
هرچه گوئی راست باشد بی خلاف
روح روحانی توئی تو بی گزاف
دوست تر دارم ترا از جان خود
گر بود نزدیک من هر نیک و بد
بد کسی باشد که نشناسد ترا
این زمان هستی تو فخر انبیا
مرده را از خاک تو زنده کنی
ز آفتاب هر دو عالم روشنی
ساکن درگاه روح اللّه شدی
از خدا دانی بکل آگه شدی
گفت عیسی کای مرید راستی
این سخن خوب و لطیف آراستی
نیک گفتی از میان تو مهتری
در کمال عقل از اینها بهتری
درنگر تا این خسان از بهر من
چه همی جویند ازدل قهر من
تا چرا بر دین من مینگروند
این سخنهای خدائی نشنوند
قول حق از من ندارندی قبول
تو چه گوئی اندرین صاحب وصول
هرچه حق با من بگفت اندر نهان
بازگفتم از احادیث و بیان
قول حق از گفت من رد میکنند
هر چه کردند با تن خود میکنند
هرچه در انجیل آمد از خدا
سرّ اسرارست و گفتار خدای
هرکه او اسرار جانان گوش کرد
جامی از جام هویدا نوش کرد
هرکه او اسرار یزدان خوار داشت
گفت عیسی را بجان انکار داشت
جان ایشان از خدا نه آگه است
میندانند و بلاشان در رهت
قصد کشتن میکنندم این خسان
بی خبر از کردگار آسمان
هان بگو تاتوبهٔ از جان کنند
هرچه کردند اندر آن تاوان کنند
تا بلا زیشان بگرداند بکل
ورنه افتند این مکان در عین ذل
مرد رفت و این سخنها باز گفت
هرچه عیسی گفته بد او باز گفت
آن سگان گفتند ما این نشنویم
ما بدین و رای عیسی نگرویم
هرچه میگوید زخود میگوید او
اعتبار خویشتن میجوید او
گر چنانست این که او پیغمبرست
در میان ما کنون او رهبرست
معجزی از وی تمنّا میکنیم
این سؤالست و نه غوغا میکنیم
گر مراد ما بر آرد این زمان
قول او باور کنیم از جان جان
هست اندر شهر ما گوری کهن
نه سرش پیداست آن گور و نه بن
هست آن گوری کنون چون بیضهٔ
در میان گور دیگر رخنهٔ
کس نمیداند که این گور که است
لیک گوری سهمناک و بس مهست
کس نمیداند که این گور که بود
پیشتر زین شهر ما، این گور بود
گر بمعجز مر ورا زنده کنی
تو شوی شاه وهمه بنده کنی
گر بمعجز تو ورا پرسی سخن
او بگوید با تو ز اسرار کهن
اندر آییم آن زمان در دین تو
بس نباشیم آن زمان در کین تو
هرچه فرمائی بجان فرمان کنیم
هرچه گوئی تو دگر ما آن کنیم
راست گردد این زمان پیغمبری
از دگر پیغمبران تو سروری
گفت بنمائید آنجا گه مرا
زین سخن چون کرده شد آگه مرا
آن زمان رفتند تانزدیک گور
آن گروهی مردمان با شر و شور
دید عیسی سهمگین گوری عظیم
نزد آن استاد عیسی سلیم
منظر آن گور از سنگ رخام
روشن واسفید چون روی حسام
نقشهای خط عبری اندران
دید عیسی بس عجایب آن زمان
پیش آنجا رفت و آن خط را بخواند
وی عجب عیسی از آن گریان بماند
بود بنوشته که ای عیسی پاک
چون رسی ما را دمی در روی خاک
این نوشته بد که ای عیسی بخوان
راز ما را زین نوشته باز دان
تاترا معلوم گردد حال من
بازدانی سر بسر احوال من
تاترامعلوم گردد این زمان
باز دانی حال من ای راز دان
من بدم شاهی ز دور آفرین
راه جو و راه دان و راه بین
شصت پیغمبر بد اندر دور من
نام من افتون شاه انجمن
روی عالم بود در فرمان من
هرچه بد اندر جهان، بد آن من
ششصد و چل پادشه از هر دیار
بود در فرمان من، من شهریار
من وطن در ملک یونان داشتم
لشکر و گنج فراوان داشتم
همچو من شاهی نبد با فرو هوش
پادشاهانم شده حلقه بگوش
در بسیط کشور شادی و کام
بودهام اندر دو گیتی نیکنام
سی و شش قصر معظّم داشتم
سلطنت را بر تر از جم داشتم
نزد من بودند حکیمان جهان
جمله با گفتار وحکمت،‌خوش بیان
صد غلامم دایما همره بدند
جملگی از وقت من آگه بدند
هر زمانی من مکانی داشتم
عیش دنیا را خوشی بگذاشتم
سالها در دور گردون دم زدم
داد خود از چرخ گردون بستدم
مر مرا بد ماه رویان بیشمار
شاد میبودم در آن ملک و دیار
با حکیمان راز و صحبت داشتم
هرکه آمد پیش عزّت داشتم
هیچکس در دور من کشته نشد
خاک در خون هیچ آغشته نشد
هیچکس در دور من خود غم ندید
همچو من شاهی دگر عالم ندید
هیچکس در پیش چون من شه گله
مینکردی از کسی درولوله
نعمت دنیا نماند با کسان
عمرو شاهی هم نماند جاودان
بشنو این احوال تا آگه شوی
این رموز بس عجایب بشنوی
یک برادر زادیی بُد مرمرا
دوستر بودی ز جان ودل مرا
نو خطی با عارضی مانند ماه
نزد منبودی ورا بس عزّ و جاه
هرچه آن من بد آن وی بدی
مشکل من زو همه آسمان شدی
لشکر و گنجم همه در دست او
بود زان من ولی پیوست او
حکم ازان او بدی بر حکم من
هرچه کردی بودی اندر حکم من
گاه رزم و کین چو دستان بوداو
هر دم از نوعی بدستان بود او
هر دیاری را که بد دشمن مرا
پشت لشکر بود و جان و تن مرا
پیش من بودی چه در روز و چه شب
مرد حکمت بود بارای و ادب
در همه وقتی ورا کردم امین
مثل او دیگرنبود اندر زمین
اول کار او چو از مادر بزاد
بابش از دنیا برفت آن پر ز داد
باب او مردی بزرگ و کامکار
همچو من بود او شه و هم شهریار
ترک شاهی کرده بد با عزّ و ناز
از برای کردگار بی نیاز
خلوت از بهر خدا او کرده بود
روز و شب آنجایگه خو کرده بود
شب همه شب بود بیدار جهان
از خدا غافل نبودی یک زمان
اربعین آنجا بخلوت داشتی
هیچکس نزدیک خود نگذاشتی
جمله شب در نماز ایستاده بود
نه چو من دربند باغ و باده بود
هر حکیمی را که بودی در جهان
پیش او رفتی و پرسیدی نهان
کین چه فقرست و چه ترکست این بگو
ترک شاهی کردهٔ ای نیک خو
جملهٔ ملک و دیارت آن تست
کرده آن را ترک آنهم زان تست
خیز و بیرون آی و دیگر این مکن
از حکیمان پندگیر این یک سخن
حکمت مطلق، نه بیند رنج و غم
حکمت جانی برونست از عدم
چند سوزی اندرین جای دژم
اوفتاده در غم و رنج و الم
اندرین خلوت بگو احوال چیست
عاقبت اسرار گو این حال چیست
کشف چه کردی بگو اندر دلت
چه گشاده گشت راز مشکلت
این سخن با من بگو از بهر حق
کین شبت آخر چه باشد برسبق
گفت ایشان را که عمری در غمم
اندرین خلوت ز بهر ماتمم
آنچه من دانم حکیمان جهان
کی بدانند این زحکمت شد عیان
راز من کی خودبداند هر حکیم
راز ما میداند اللّه رحیم
آنچه من دانم درین خلوت سرای
حق مرا این جایگه شد رهنمای
ای حکیمان گوش دارید این سخن
کین عجب رمزیست ز اسرار کهن
ای حکیمان از دلم آگه شوید
جمله بر گفتار رازم بگروید
این برادر کاندرین عالم مراست
نور هر دو دیده وجانم مراست
این برادر صاحب عالم شدست
فارغ از اسرار ما هر دم شدست
این برادر کشتهٔ عشق منست
نزد من اسرار اعیان روشنست
خلوت اینجا بهر این میداشتم
خویشتن را در یقین میداشتم
اندرین دولت بدیدم آفتاب
یک شبی بیدار بودم من بخواب
ماهروئی آمد از دیوار و در
گفت با من رازهای بی شمر
قصّه و احوال من یکسر بگفت
گوش من این سرّپر معنی شنفت
گفت با من راز از فرزند من
از برادر قصّهٔ و پیوند من
گفت با من آنچه احوال منست
سینه پر از دانش و قال منست
حکم کرده مر خداوند جهان
کو بهر رازی که بودی غیب دان
لیک هر چیزی که خواهد آن بدن
آن هم از حکم ازل خواهد شدن
ای حکیمان ترک کردم جمله را
چون مرا گفتند اسرار خدا
یک دو روزی کاندرین روی جهان
باشم از حکم خدای آسمان
در سوی خیل و حشم خواهم شدن
پیش فرزندان وزن خواهم شدن
گفت با من راز حق آن ماه روی
لیک آخر گفت پیش شه بگوی
چون خبر داد او مرا برخاستم
شهر را از بهر او آراستم
بود یک سال تمام اندر حرم
بود اندر شهر شادی دمبدم
یک زنی بُد مر برادر را نکوی
بر صفت مانندهٔ مه خو بروی
راز دانی صاحب رمز و اصول
در میان قوم مانده او قبول
هرکه از وی حاجتی میخواستی
حق تعالی کار او آراستی
چشم عالم همچو آن زن پارسا
هم ندید و هم نه بیند سالها
گشت آبستن بحکم کردگار
بشنو این سرّ خدای کامکار
چون گذشت او را شبی از سر گذشت
مهر و ماه او همه غم در نوشت
زاد فرزندی چو ماه آسمان
کس چه میداند از اسرار نهان
ماهروئی سرو قدی نازنین
کرد پیدا صانع از ماء مهین
بعد یک ماهش پدر اندر گذشت
مادر از دنبال او هم در گذشت
این پسر نه ماهه شد از حکم حق
بر سر او بود ما را این سبق
گشت شش ساله ز حکم کردگار
کو خداوندیست مان پروردگار
بعد از آن کردم ورا اندر کتاب
بود سالش عین ایام شباب
سعی من کردم مر اورا بی حساب
تا برون آید بدیوان از کتاب
رای ملک و پادشاهی خواست کرد
هرچه بودش رای از من راست کرد
هرچه بُد از وی نکردم من دریغ
تا که شد او صاحب کوپال و تیغ
هر دمش کاری دگر در پیش بود
هر دم او را سلطنتها بیش بود
هر دم از نوعی دگر آمد برون
بود پیش لشکر من ذوفنون
لعبها و پیشهها دانسته کرد
هرچه او میکرد بس دانسته کرد
جان من از شوق او بد شاد کام
زانکه دنیا داشتم بس شاد کام
جان من از شوق او میسوختی
هر دم از شادی رخم افروختی
پهلوانی گشت همچون پور زال
بود اندر پهلوانی بی مثال
من ازو در امن و او در خون من
کس چه میداند که چونست این سخن
کس نبود اندر همه روی زمین
همچو او صاحب فران و آفرین
ملک من زو گشت یکسر پرخروش
دیک ملک من بدی از وی بجوش
ملک من زو گشت بس آراسته
گرچه بودم نعمت و هم خواسته
گرچه ما را این جهان پر کام بود
زو مرا پیوسته ننگ و نام بود
من چه دانستم که اویم دشمنست
در پی قصد من و خون منست
بد وزیری مر مرا مردی بزرگ
در همه کاری ابا هوش و سترگ
در همه فن خرده دان و خرده گیر
بود حاکم گرچه او بودی وزیر
حکمت و طب داشت بی حدّ و قیاس
در بزرگی بود او مردم شناس
با حکیمان دائما بودی مقیم
زیرک و دانا و خوش قول و حکیم
بس کتبها را که او برخوانده بود
رمزها از خویشتن بر رانده بود
بس کتب از خویش کردی پایدار
در علوم او بدی عالم نظار
ملک من زو بود با رای نظام
در همه کاری بدی با فرّ و کام
این برادر زاد من اندر حرم
دایما بودی نشسته در برم
مرمرا یک زن بدی چون آفتاب
قد او چون سرو، رو چون ماهتاب
مشک موئی، مشک بوئی، مهوشی
روح افزائی، لطیفی، دلکشی
پارسائی مثل اودیگر نزاد
تا که بنیاد جهان ایزد نهاد
همسر و هم زاد من بودی مدام
کار و بارمن ازو با احترام
او نظر از روی او پنهان نکرد
عاقبت برجای او آن بد بکرد
بشنو ای عیسی تو این اسرار من
تا عجب مانی تواندر کار من
گشت عاشق بر زنم این سست پی
در فعالش بیخبر بودم ز وی
در حرم یک روز بود او با وزیر
پیش ایشان آمد آن بدر منیر
پیششان پنهان خوان آراسته
بود از هر نوع آن آراسته
پیششان بنهاد خوان و باز گشت
با وزیر آن بد قدم همراز گشت
گفت من رازی که دارم در دلم
با تو تقریری کنم زین مشکلم
زانکه تو مردی حکیمی راز دان
قصه درد دلم را باز دان
چارهٔ درد من بیچاره کن
راز من تو باز دان و چاره کن
عاشقم من این زمان از جور شاه
او نمیآرد سوی من سر براه
چند بفریبم ورا از هر صفت
با تو گفتم این زمان من معرفت
گفت باوی این چه رمزست این مگوی
آنچه با من گفتهٔ دیگر مگوی
حق شاه اینست با تو بی وفا
این مگو دیگر بترس از ماجرا
ورنه زین سر شاه خود آگه شود
این سخن را از کسی گر بشنود
کار افتد در خلل ناگه ترا
شه کند بیرون ازین جا گه ترا
در زمان برخواست او از جای خود
پس وزیر آورد زیر پای خود
کارد برحلق وزیر آنگه نهاد
چشمه خون پس ز حلقش برگشاد
چون زنم آمد بدید آن سرّ حال
اوفتاد اندر حرم بس قیل و قال
دست زد تا زن در آرد پیش خود
زانکه عاشق گشته بود و بی خرد
پس کنیزان گرد او اندر شدند
جملگی در قصد خون او بُدند
پس زن اندر آن زمان فریاد گرد
زانکه آن سک از جفا بیداد کرد
سر برید از تن ورا اندر حرم
بر کنیزان تاخت با جور و ستم
او کنیزان را بسی سر زخم کرد
آنچنان کرد آن سگ و هم غم مینخورد
سوی من ناگاه آوردند خبر
جان من زان گشت حالی بر خطر
کردم آهنگ جدل در پیش او
پر ز درد و پر ز کین و فتنه جو
با سپاهی بیعدد در پیش قصر
روی بنمودم که بودم شاه عصر
تا فصاص خود کنم زان شوم باز
در نهان گفتم که ای دانای راز
داد من بستان از این میشوم شوم
گرنه زو ویران شود این مرز و بوم
چون رسیدم لشکری دیدم عجب
هم از آن خود پر از مکر و تعب
مکر کرده بود زیر نردبان
تا مرا آنجا بگیرد ناگهان
ناگهان دیدم که آن بد اصل جست
در پس پشت و دودست من به بست
لشکر از هر سوی بر من تاختند
چون به بستندم به پشت انداختند
بر نشست و بانگ زد آنجا که بود
ناگهان لشکر از آنجا راند زود
بود صحرائی مرا در پیش شهر
آورید آنجا مرا از زهر و قهر
گفت لشکر را شمارا شاه کیست
اخترانید و شما را ماه کیست؟
جمله لشکر پیش بودندش سجود
چشم من حیران در آنجاگه ببود
در نهان گفتم که ای دانای راز
این عجب سرّیست کار من بساز
جمله گفتندش که شاه ما توئی
هرچه میخواهی چنان کن چون توئی
گفت با من لشکری همره شوید
تا کنون برراز من آگه شوید
بر نشست آنگاه ساز راه کرد
مرمرا با خویشتن همراه کرد
بانگ زد بر لشکر و خیل و سپاه
ناتمامت روی را آرد براه
پس منادی زد که هو کس نزد من
رفعت و منشور خواهد ز انجمن
پیش من آیند لشکر یک سوی
هرکه خواهد مهتری و بهتری
بود او تنها و لشکر سوی او
شاد میرفتند در پهلوی او
از تمامت لشکر و خیل و سپاه
هیچ کس با من نمیکردی نگاه
چون قضای حق درآید ناگهان
کس نداند راز و اسرار نهان
هرچه خواهد بود از دریای بود
آنچه پنهان بود پس پیدا ببود
چون قضای حق درآمد هر کسی
رنج بیهوده نمییابد بسی
از قضای حق کسی آگاه نیست
چون درآمد خواه هست و خواه نیست
چون قضای حق بدانی بر مپیچ
با قضای رفته چندین سر مپیچ
چون قضای حق درآید از کمین
کس نداند از گمان و از یقین
چون قضای حق درآید مرد را
چون نداند چاره آنکس کرد را
چون قضای حق شود پیدا بتو
گردد از هر سوی پر غوغا بتو
از قضا من خسته وزار ای عجب
میدویدم تن نحیف و خشک لب
بند اندر گردن من بسته بود
گرچه سر تا پای کلی خسته بود
راه او با جمله لشکر میبرید
بند او در گردن من میشید
بودم اندر پس دوان مانند سگ
میدویدم بند در کردن بتک
تن نزار و خسته و جان پر ز درد
عاقبت بشنو که تا با من چه کرد
آورید اینجا که این گور منست
خیمه و خرگاه در اینجا به بست
یک درختی بود بر رسته عجب
حق تعالی آفریده زین سبب
پس فرود آمد در اینجا شادمان
بشنو این حکم خدای غیب دان
مر مرا سر تا قدم اندر درخت
بر طنابی سخت بر پیچید سخت
ایستاد اندر برم پر خشم و کین
اوفکنده او گرهها بر جبین
گفت با من چون همی بینی تو خود
گرچه نیکی کردهٔ کردیم بد
گفتم او را کین همه زاری من
چیست کاینجا میکنی خواری من
گفت میدانم که گر بخشم ترا
جان من از تن جدا خواهی مرا
من ترا اینجایگه خواهم بکشت
نیستم ایمن ازین کار درشت
گفت با من تیر بارانت سزد
آنگهی بر کل لشکر بانگ زد
پیش استاد و بگفت ای لشکری
بر شما هستم کنون من مهتری
هرکه میخواهد ز من گنج و خدم
تیر بارانی کند از بیش و کم
برعم من تیر بارانی کنید
گر شما خود دوستداران منید
تیر بنهادند لشکر در کمان
بشنو این سرّ خدای غیب دان
آن شجر بشکافت از تقدیر حق
کس نداند راه با تقدیر حق
از درخت آمد یکی پیری برون
سبزپوشی، پاک رایی رهنمون
جامهٔ سبز عجایب در برش
بود نورانی بکل پا و سرش
بودش اندر دست تیغ آبدار
پیش آن سم شد به گفتا گوش دار
بر میانش زد ز ناگه تیغ او
همچو برقی رفت زیر میغ او
در زمان او از میان دوپاره شد
از جهان جان ستان آواره شد
روی خود او کرد سوی لشکری
بشنو این سر تا عجایب بنگری
از نهان برخواند چیزی ناگهای
در دمید آنگاه او باد دهان
جمله لشکر سرنگون سار آمدند
پر ز رنج و پر ز تیمار آمدند
جملگی یکسر فغان برداشتند
آنچه کشتند آن زمان برداشتند
روی کردند آنهمه در سوی پیر
کز برای حق تو ما را دستگیر
هرچه ما کردیم از نیک و بدی
حق تعلای کرد ما را برزدی
بد بکردستیم ما بر جان شاه
بعد از این بوسیم دست و پای شاه
گفت پیر سبزه پوش ای لشکری
ای خدا تو حاضری و ناظری
این بدی کردید شاه خویش را
همرهی کردی بد اندیش را
این زمان مر شاه را لشکر شوید
بعد ازآن برگفته کژمگروید
تا شما را حق شفای او کند
خالق خالقان دوای او کند
رو نهادند آن زمان بر روی خاک
کرد بخشایش برایشان حی پاک
جملگی در حال صحّت یافتند
بار دیگر عزّو قربت یافتند
پیر آمد هم مرا بگشود زود
جان من زان جان خود آگه نبود
در قدم افتادم او را بر نیاز
گفتم از بهر خدا کارم بساز
چارهٔ کن کار این افتاده را
تا شوم حالی زغم آزاده را
گفت ای شاه بزرگ نامور
کار عالم هست پر خوف و خطر
عم خود را در خوشی بگذاشتی
لاجرم این ناخوشی برداشتی
هر نشیبی را فرازی در پی است
فربهی را هم نزاری در پی است
روز باشد عاقبت دنبال شب
روز پیدا، کس نداند حال شب
هرچه بینی دشمنش اندر پی است
هر چه نیک انگاری آنگه زان بدست
هر دوعالم دشمن یکدیگرند
عقل و جان از کار عالم بر ترند
دشمن شب روز باشد بی خلاف
عکس خورشیدست ابر پر گزاف
دشمن روزست ظلمت در میان
دشمن ارض است بیشک آسمان
دشمن چپ راست آمد راست دان
دشمن جنّت جهنم را بدان
دشمن جانست این اجسام تو
کز برای اوست ننگ و نام تو
دشمن خویش و تمام لشکری
ترک کل کن تاز دولت برخوری
هرکه او در ترک دنیا زد قدم
درگذشت از کفر و از اسلام هم
هر چه داری ترک کن یکبارگی
تا برون آئی ازین بیچارگی
گر برون آئی ز یکیک پاک تو
خوش بخواب اندر شوی در خاک تو
پادشاهانی که پیش از تو بدند
صاحب گنج و سپاه وزر بدند
پادشاهان جهان پنهان شدند
جمله با خاک زمین یکسان شدند
پادشاهان جمله ناپیدا شدند
جمله با خاک زمین یکجا شدند
پادشاهان جهان را خاک بین
خاک را از درد سینه چاک بین
پادشاهان جهان در زیر خاک
جمله پنهان گشته چشمانشان مغاک
پادشاه اول و آخر حقست
پادشاه پادشاهان مطلق است
پادشاه هر گدا و هر اسیر
پادشاه هر فقیر و هر امیر
پادشاه جمله مسکینان هم اوست
مغز شاهان اوست، ایشان جمله پوست
پادشاهان بر درش سر بر زمین
مینهند از بهر لطف راحمین
اوست باقی چه ازل چه در ابد
او یکی بس قل هواللّه احد
ترک شاهی گیر تا سلطان شوی
ورنه گرد چرخ سرگردان شوی
ترک شاهی گیر کو شاهست و بس
اوزراز هرکس آگاهست و بس
این دو روزه عمر ترک خویش گیر
در سلامت رو، صلاحی پیش گیر
تا ازین شاهی دگر شاهی دهد
از کمال صنعت آگاهی دهد
پادشاهی ذوق معنی آمدست
گرچه راهت سوی عقبی آمدست
ترک لشکر کن درآنجا باش تو
دانهٔ در این زمین میپاش تو
هرچه کاری اندر آنجا بدروی
گرتوقول پیر اینجا بشنوی
نیست عمرت بیش یکسال دگر
چون برفتی بشنوی حال دگر
بعد از این اینجای منزلگاه تست
قبرگاه گور و خاک و راه تست
یک دو روز اینجا قراری پیش گیر
در سلامت رو صلاحی پیش گیر
چون بمیری تو رهت آنجا بود
بعد از آنت مسکن و ماوا بود
چون گذشت از قرب حالت یک هزار
بعد از آن آیی دگر برروی کار
در زمان دور عیسی پاک تو
بار دیگر زنده گردد خاک تو
از برای زیر خاکی راز خاک
زنده گرداند ترا دانای باک
تو گواهی ده که او پیغمبرست
از دگر پیغمبران او مهترست
تو گواهی ده که عیسی بر حق است
هست روح اللّه وحی مطلقست
تو گواهی ده میان مردمان
کورسولست از خدای آسمان
تو گواهی ده که او روحست پاک
تو گواهی ده که نه آبست و خاک
تو گواهی ده که او از مریم است
همچو او در عرصه عالم کم است
هست او بر راستی ای مردمان
اوست از امر خدای جاودان
ترک دنیا گیر آنگه شاد باش
از همه رنج وغمان آزاد باش
این بگفت و گشت ناپیدا ز چشم
درگذشت از نزد من دور از دو چشم
لشکری کردم بسی از هر کنار
عزّ خود در ذل کردم اختیار
چارکس با من موافق آمدند
همچو من زین حال صادق آمدند
بعد از آن این گور اینجا ساختم
خویش را از خلق وا پرداختم
در بن این گور می برم بسر
عاقبت چون عمر من آمد بسر
زین جهان بیوفا بیرون شدم
خاک گشتم در میان خون شدم
دفن کردندم دراینجا زیر خاک
تا چه آید بعد از این از حی پاک
السّلام ای پیغمبر حق السّلام
السّلام ای روح حق شمع انام
چون رسیدی اول این خط را بخوان
اولین احوال این بیچاره دان
چونکه عیسی خواند این خط را رموز
گفت ای جبّار، ای گیتی فروز
سر بسوی آسمان برداشت او
دیدهها بر سوی حق بگماشت او
در سوی حضرت درآمد در دعا
تادعایش گشت درحالی روا
پس عصا در گور زد گفتا که قم
روح گردای خاک پس از جابجم
ناگه از امر خدای آسمان
پادشاه آشکارا و نهان
نور او بر جزو و کل تابنده کرد
او بقدرت خاک مرده زنده کرد
گور و خاک از یکدیگر چون باز شد
زنده گشت آن شخص و صاحب راز شد
کرد او بر روی رو ح اللّه سلام
گفت ای دانای جمله خاص و عام
ای زدم دم در دمیده خاک را
زنده کرده خاک روح پاک را
ای تمامت انبیا را دوست دار
کشتهٔ تو انبیا از کردگار
ای بتو زنده شده جان در تنم
ای بتو بینا دو چشم روشنم
جسم و جانم یافته باری دگر
دیده دل گشته، بی خوف و خطر
من ازین بار دگر جان یافتم
بار دیگر راز پنهان یافتم
زنده گردان مر مرا مقصود چیست
گفت بر گو تا ترا معبود کیست
گفت روح اللّه بر گو زین سخن
از رموز سرّ و اسرار کهن
تاترا آن پیر از اول چه گفت
گوش تو اول چه راز حق شنفت
پیر را زان حال دل آگه نبود
چونکه عیسی گفت راز آنگه شنود
بعد از آن رخ سوی جمع قوم کرد
گفت غفلت دل شما را نوم کرد
سرّ من بینید زود آگه شوید
گرچه گمراهید اندر ره شوید
هست روح اللّه و ما را سرورست
بر یقین کل که او پیغمبرست
هرکه کرد اقرار بروی این زمان
رسته گردد از بلای جاودان
هرکه این معنی نداند از یقین
حقتعالی را نداند از یقین
هر که ایمان آورد بر موی او
رسته گردد از بلا و گفت و گو
هرکه بشناسد ورا این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
قصّه خود جمله با ایشان بگفت
بعد از آن رخ را بخاک اندر نهفت
آن سگان گفتند کاینها راست نیست
هرچه افزونست آنجا کاست نیست
معجزی دیگر طلب خواهیم کرد
آنگهی رسم ادب خواهیم کرد
این یقینست و گمانی میبریم
پارهٔ از اولین آگه تریم
گفت عیسی چیست دیگر راز را
تا نمایم با شما آن باز را
جمله گفتند این زمان در پیش کوه
چشمهای آری برون تو با شکوه
تا میان کوه ساران آمدند
همچو ابری سیل باران آمدند
بود کوهی سرخ هم مانند خون
جمله گفتند آوری زینجا برون
پیش کوه آمد بامر کردگار
بشنو این سرّدگر را گوش دار
گفت ایشان را زمانی این سخن
وحشتی پیداست از راز کهن
گفت حق رازی دگر فرموده است
این سخن بر قولتان بیهوده است
چون شما معجز نه بینید این دگر
پس بگوئید آن و آنگاه این دگر
حق بلا خواهد فرستد بر شما
جبرئیل آمد بگفت این از خدا
گفت مصدر آن زمان کان روح پاک
مینماید زین پس ایشان را هلاک
قول تو حقست ایشان باطلند
هرچه میگوئی ز حق بس غافلند
گفت عیسی کین دگر خود راست شد
از خدا فزون در ایشان کاست شد
پس عصا در دست خود محکم بداشت
هر دوچشم خویشتن بر که گماشت
گفت عیسی کای خدای بحر و بر
ای زهر رازی ضعیفی با خبر
اول و آخر توئی تو ظاهری
بر همه اشیاء عالم قادری
وارهان جانم ازین مشت خسان
زانکه کار من رسید اینجا بجان
چشمهٔ زین کوه بیرون کن روان
ای خداوند زمین و آسمان
این بگفت و زد عصا بر سنگ کوه
کوه درارزش درآمد با شکوه
سنگ از صنع خدا برهم شکافت
بار دیگر چشمهٔ آنجا بیافت
چشمهٔ زان سنگ آمد بر برون
شد روان مانندهٔ عین شجون
بود آبی همچنان کاب حیات
هرکه خوردی یافتی از نو حیات
گوییا کز آب کوثر بود آن
از نبات و قند خوشتر بود آن
شربتی ز آنجایگه عیسی بخورد
چشم جان زان آب معنی تازه کرد
شکر حق کرد و برو مالید دست
پیش آن قوم آنگهی شادان نشست
جمله بنشستند اندر پیش کوه
کرد عیسی روی سوی آن گروه
گفت ای خلقان ز دل باری دگر
کاین چنین چشمه ز صنع دادگر
آمدست این آب از جوی بهشت
از برای معجزم اینجا بهشت
حق تعالی صنع را آورده است
دیدن چشم شما این کرده است
هست این آب از بهشت جاودان
بر مثال آب حیوان درجهان
یادگاری از نمودار منست
بر مثال حالتان این روشنست
صورت حال شما زان شد پدید
هر کسی این دید نتواند شنید
چشم صورت کوه دانید این زمان
آب زاینده ز معنی شد روان
هست عیسی بر مثل جان شما
یک دو روزی هست مهمان شما
این دعای من کنید از جان قبول
تا مرادخود بیابید از اصول
این زمان دانید من روح اللّهم
از خدا وز خویشتن من آگهم
مرده را کردم بدم من زنده را
زنده گردانید جان بی ماجرا
از درون ظلمت خود وارهید
سنّت ایزد میان جان نهید
از عذاب جاودان ایمن شوید
در بهشت جاودان ساکن شوید
هرکه او مر حق شود دل دوست را
مغز گردد از یقین دل پوست را
هرکه او قول خدا را بشنود
از عذاب آن جهان ایمن شود
چند گویم با شما از کردگار
چون بدانستید باید کرد، کار
آورید اقرار بر من از نخست
تا ازین پس کارتان آید درست
آورید اقرار اللّه هم یکیست
بر همه دانا و بینائی شکیست
آورید اقرار کو اسرارتان
حق بداند ز اشکارا ونهان
آورید اقرار کز یک نطفه خون
کرد پیدامر شما بی چه و چون
آورید اقرار من پیغمبرم
وز دگر پیغمبران من بهترم
آورید اقرار اندر گور و مرگ
ملک ومال و جسم و جان گویند ترک
آورید اقرار اندر صنع او
روز و شب باشید اندر جستجو
آورید اقرار بر روز پسین
بازگشت سوی او چه کفر و دین
هرچه کردید و کنید اندر جهان
آورند آن روز پیش دیدتان
هرچه کردید از نکویی و بدی
جمله بنمایند تان اندر خودی
هرچه کردید آنگهی آگه شوید
گر شما این قول عیسی بشنوید
آورید اقرار بر هستی او
نیست گردید و بود هستی بدو
هرکه نیکی کرد نیکی دید باز
خرم انکو راه نیکی دید باز
جملگی گفتند اقرار آوریم
هرچه گوئی ما ز پیمان نگذریم
لیک ما را هست از تو یک سئوال
آن جواب ما بکو از حسب حال
گر جواب ما بگوئی یک بیک
آوریم اقرار ما بی هیچ شک
گر جواب ما بگوئی آگهی
آن زمان تو عیسی روح اللّهی
گفت عیسی آنگهی آن قوم را
چه سوالست اندرین قوم شما
بود دانشمند مردی زان میان
بس بزرگ و خرده بین و خرده دان
صاحب تفسیر و اسرار و قلم
در میان قوم گشته چون علم
سالها تحصیل حکمت کرده بود
نه چو ایشان راه حق گم کرده بود
بود نام او سبیحون باحیا
بود او مرقوم خود را پیشوا
راز عیسی او یقین دانسته بود
گفت عیسی را بجان ودل شنود
خلق گفتند آن زمان در گفت و گو
هرچه میگوید جواب آن بگو
پیش عیسی آمد و کردش سلام
کرد روح اللّه ز جای خود مقام
عزّت آن مرد آورد او بجای
نزد خود بنشاندش آنگه او زپای
پرسشی با یکدیگر کردند خوش
دید عیسی جسم و جانی ماه وش
بود مردی پر ز علم آراسته
از سر دنیا بکل برخاسته
دید مردی خوش سؤال و خوش جواب
ره رو روشن دل و حاضر جواب
گفت ای مرد خدای راز بین
جمله اسرار کلی باز بین
گر سؤالی داری از من باز گوی
آنچه میدانی ز من پرس و مجوی
کرد عیسی او سؤال اولین
گفت ای روح خدا و راه بین
باز ده ما را جوابی از خرد
تا خداوندجهان فرد احد
آسمان را از چه پیدا کرده است
از چه این صورت هویدا کرده است
آسمان از چیست این اشجار چیست
بود ناپیدا و این پیدا ز چیست
روشنم گردان و با من باز گوی
در معنی برفشان وراز گوی
گفت عیسی کین معانی گوش کن
جان خود از شوق آن مدهوش کن
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۴- ابوجعفر محمدبن علی بن احلسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رضی عنهم
و منهم: حجت بر اهل معاملت، و برهان ارباب مشاهدت، امام اولاد نبی و گزیدهٔ نسل علی، ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رَضِیَ عنهم
و نیز گویند کنیت وی ابوعبداللّه بود، و به لقب وی را باقر خواندندی. مخصوص بود وی به دقایق علوم و به لطایف اشارات اندر کتاب خدای، عزّ و جلّ. وی را کرامات مشهور بود و آیات ازهر و براهین انور.
و گویند ملکی وقتی قصد هلاک وی کرد. کس فرستاد بدو. چون به نزدیک وی اندر آمد از وی عذر خواست و هدیه داد و به نیکویی بازگردانید. گفتند: «ایها الملک، قصد هلاک وی داشتی، تو را با وی دیگرگونه دیدیم، حال چه بود؟» گفت: «چون وی به نزدیک من اندر آمد دو شیر دیدم یکی بر راست و یکی بر چپ وی، و مرا می‌گفتند که: اگر تو بدو قصد کنی ما تو را هلاک کنیم.»
و از وی روایت آرند که وی گفت اندر تفسیر کلام خدای، عزّ و جل: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ و یُؤمِنْ باللّه (۲۵۶/ البقره)»، قال: «مَنْ شَغَلَکَ عَنْ مُطالَعَةِ الحقِّ فَهُوَ طاغُوتُکَ.» بازدارندهٔ تو از مطالعت حق طاغوت توست. نگر به چه چیز محجوبی، بدان چیز بازمانده‌ای و آن حجاب توست. به ترک ان حجاب بگوی تا به کشف اندر رسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوع را نباید که دعوی قربت کند.
و از خواص وی یکی روایت کند که: چون از شب لختی برفتی و وی از اوراد فارغ گشتی، آواز بلند برگرفتی به مناجات و گفتی:
«الهی و سیدی، شب اندر آمد و ولایت تصرف مملوکان به سر آمد و ستارگان بر آسمان هویدا شدند و خلق بجمله بخفتند و ناپیدا شدند. صوت مردمان بیارامید و چشمشان بخفت، و از بنوامیه رمیدند و بایستهای خود نهفت، و بنو امیه درهای خود اندر بستند و پاسبانان برگماشتند و آنان که بدیشان حاجتی داشتند حاجت خود فرو گذاشتند. بار خدایا، تو زنده‌ای و پاینده و داننده‌ای و بیننده. غنودن و خواب بر تو روا نیست، و آن که تو را بدین صفت نشناسد هیچ نعمت را سزا نیست. ای آن که چیزی تو را از چیز دیگر باز ندارد و شب و روز اندر بقای تو خلل نیارد. درهای رحمتت گشاده است و مواید نعمتت نهاده است. اجابتت سزای آن که دعا کند و نعمتت برای آن که ثنا گوید. تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آن که دعا کند از مؤمنان، و بر درگاهت سائل را بازدارنده‌ای نباشد. از خلق زمین و آسمان بار خدایا، چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم، چگونه دل را به دنیا شاد کنم؟ و چون نامه را یاد کنم، چگونه با چیزی ازدنیا قرار کنم؟ و چون ملک الموت را یاد کنم، چگونه از دنیا بهره پذیرم؟ پس از تو خواهم؛ از آن‌چه تو را دانم، و از تو جویم؛ از آن‌چه تو را می‌خوانم: راحتی اندر حال مرگ بی عذاب، و عیشی اندر حال حساب بی عقاب.»
این جمله می‌گفتی و می‌گریستی. تا شبی وی را گفتم: «ای سیدی و سید ابائی، چند گریی و تا چند خروشی؟» گفت: «ای دوست، یعقوب را یکی پسر گم شد چندان بگریست تا چشمهاش سفید گشت و من هژده کس را با پدر خود یعنی حسین و قتیلان کربلا گم کرده‌ام، کم از آن باری که بر فراق ایشان چشم‌ها سفید کنم؟»
این مناجات به عربیت سخت فصیح است،اما ترک تطویل را به پارسی بیاوردم تا مکرر نشود و باز به جایی دیگر آن را بیارم، ان شاء اللّه ربُّ العالمین.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۱- ابوالقاسم الجنید بن محمد بن الجنید القواریری، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ مشایخ اندر طریقت و امام ائمه اندر شریعت، ابوالقاسم الجنید ابن محمدبن الجنید القواریری، رضی اللّه عنه
مقبول اهل ظاهر و ارباب القلوب بود. و اندر فنون علم کامل، و در اصول و فروع و معاملات مفتی و امام اصحاب ابوثور بود. وی را کلام عالی و احوال کامل است؛ تا جملهٔ اهل طریقت بر امامت وی متفق‌اند و هیچ مدعی و متصرفی را در وی مجال اعتراض و اعراض نیست.
خواهرزادهٔ سری سقطی بود و مرید وی بود. روزی از سری پرسیدند که: «هیچ مرید را درجه بلندتر از پیر باشد؟» گفت: «بلی، برهان این ظاهر است. جنید را درجه فوق درجهٔ من است.» رضی اللّه عنهما.
و این قول از آن پیر بزرگوار تواضع بود و آن‌چه گفت به بصیرت گفت. اما کسی را به فوق خود دیدار نباشد؛ که دیدار به تحت تعلق گیرد و قول وی دلیل واضح است که بدید جنید را اندر فوق مرتبت خود، چون دید اگرچه فوق دید تحت باشد.
و مشهور است که اندر حال حیات سری، مریدان مر جنید را گفتند که: «شیخ ما را سخنی گوید تا دلهای ما را راحتی باشد.» وی اجابت نکرد و گفت: «تا شیخ من برجای است، من سخن نگویم.» تا شبی خفته بود، پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که گفت: «یا جنید، خلق را سخن گوی؛ که سخن تو سبب راحت دلهای خلق است و خداوند تعالی کلام تو را سبب نجات عالمی گردانیده است.» چون بیدار شد اندر دلش صورت گرفت که: «درجت من از سری اندر گذشت؛ که مرا از رسول صلوات اللّه علیه امر دعوت آمد.» چون بامداد بود، سری مریدی را بفرستاد که: «چون جنید سلام نماز بدهد ورا بگوی که: به گفتار مریدان مر ایشان را سخن نگفتی و شفاعت مشایخ بغداد رد کردی و من پیغام فرستادم هم سخن نگفتی اکنون پیغمبر علیه السّلام فرمود، فرمان وی را جابت کن.»
جنید گفت، رضی اللّه عنهم: «آن پنداشت از سر من برفت، و دانستم که سری اندر همه احوال مشرف ظاهر و باطن من است ودرجهٔ وی فوق درجت من است؛ که وی بر اسرار من مشرف است و من از روزگار وی بیخبر.» به نزدیک وی آمدم و استغفار کردم، و از وی پرسیدم که: «تو چه دانستی که من پیغمبر را علیه السّلام در خوابدیدم؟» گفت: «من خداوند را تعالی وتقدس به خواب دیدم که گفت: من رسول را علیه السّلام فرستادم تا جنید را بگوید که: پند و عِظَت کن مر خلق را تا مراد اهل بغداد از وی حاصل شود.»
و اندر این حکایت دلیل واضح است که پیران به هر حال که باشند مشرف حال مریدان باشند.
و وی را کلام عالی و رموز لطیف است.
از وی می‌آید رضی اللّه عنه که گفت: «کلامُ الْأنبیاءِ بَبَأٌ عَنِ الْحُضورِ و کَلامُ الصِّدّیقینَ إشارَةٌ عَنِ المشاهَداتِ.» سخن انبیاء خبر باشد از حضور و کلام صدیقان اشارت از مشاهدات. صحت خبر از نظر بود و از آنِ مشاهدات از فکر و خبر جز از عین نتوان داد و اشارت جز به عین نباشد. پس کمال و نهایت صدیقان ابتدای روزگار انبیا بود و فرقی واضح میان ولی و نبی و تفضیل انبیا بر اولیا. به خلاف دو گروه از ملاحده که انبیا را اندر فضل مؤخر گویند و اولیا را مقدم.
و از وی می‌اید که گفت: وقتی آرزو خواستم که ابلیس را علیه اللّعنه ببینم. روزی بر در مسجد استاده بودم، پیری آمد از دو روی به من آورده. چون ورا بدیدم وحشتی اندر دلم اثر کرد. چون به نزدیک من آمد، گفتم: «تو کیستی ای پیر، که چشمم طاقت روی تو نمی‌دارد از وحشت، و دل طاقت اندیشهٔ تو نمی‌دارد از هیبت؟» گفت: «من آنم که تو را آرزوی روی من است.» گفتم: «یا ملعون، چه چیز تو را از سجده کردن بازداشت مر آدم را؟» گفت: «یا جنید،تو را چه صورت بندد که من غیر وی را سجده کنم؟» جنید گفت: «من متحیر شدم اندر سخن وی. به سرم ندا آمد: «قُلْ لَهُ کَذبْتَ، لو کُنْتَ عبداً لما خَرَجْتَ أمْرِهِ و نَهْیِه.فَسَمِعَ النِّداءَ مِنْ قَلبی، فَصاحَ و قالَ: أَحْرَقْتَنی باللّهِ، وَغابَ. بگو یا جنید مر او را که: دروغ می‌گویی؛ که اگر تو بنده بودی، از امر وی بیرون نیامدی و به نهیش تقرب نکردی. وی آن ندا از سر من بشنید بانگی بکرد و گفت: بسوختی مرا باللّه یا جنید و ناپیدا شد.»
و اندر این حکایت دلیل حفظ و عصمت وی است؛ از آن‌چه خداوند تعالی اولیای خود را اندر همه احوال از کیدهای شیطان نگاه دارد.
و از وی مریدی را رنجی به دل آمد و پنداشت که مگر به درجه‌ای رسیده است، اعراض کرد. روزی بیامد که وی را تجربتی کند. وی به حکم اشراف آن مراد وی می‌دید از وی سؤالی کرد. جنید گفت: «جواب عبارتی خواهی یا معنوی» گفتا: «هر دو.» گفت: «اگر عبارتی خواهی، اگر خود را تجربه کرده بودی به تجربه کردن من محتاج نگشتی و این‌جا به تجربه نیامدی و اگر معنوی خواهی از ولایتت معزول کردم.» اندر حال این مرید را روی سیاه شد و بانگ برگرفت که: «راحت یقین از دلم گم شد.» به استغفار مشغول شد و دست از فضولی بداشت. آنگاه جنید وی را گفت: «تو ندانسته‌ای که اولیای خداوند تعالی والیان اسرارند، تو طاقت زخم ایشان نداری؟» نَفَسی بروی فکند وی به سر مراد خود بازرسید و از تصرف کردن اندر مشایخ رحمهم اللّه توبه کرد.واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی ذکر کراماتهم
بدان که چون حجت عقل ثابت شد بر صحت کرامات، و دلیل بر ثبوت آن قایم شد، باید تا دلیل کتابی نیز معلوم گردد و آن‌چه آمده است اندر اخبار صحاح، که کتاب و سنت بر صحت کرامت و افعال ناقض عادت بر دست اهل ولایت ناطق است و انکار آن جمله انکار حکم نصوص باشد. از آن جمله یکی آن که در نص کتاب ما را خبر داد؛ قوله، تعالی: «وظَلَّلْنا عَلَیْکُم الغَمامَ و أَنْزَلْنا علیکُمُ المَنَّ وَالسَّلوی (۵۷/ البقره).» ابر پیوسته بر سر ایشان سایه داشتی و من و سلوی هر شبی تازه پدیدار آمدی. اگر کسی گوید از منکران که: «آن معجزهٔ موسی بود صلواتُ اللّه علیه روا بود.» ما نیز گوییم که: «این کرامت اولیا، معجزهٔ محمد است، صلی اللّه علیه.» اگر گوید که: «این در غیبت است واجب نکند که این معجزهٔ وی باشد و آن اندر وقت او بود.» گوییم: «موسی علیه السّلام از ایشان غایب شد و به طور رفت. همان حکم باقی می‌بود. پس چه غیبت زمان و چه غیبت مکان. چون آن‌جا معجز اندر غیبت مکان روا بود، این‌جا نیز اندر غیبت زمان روا بود.»
و دیگر ما را خبر داد از کرامت آصَف برخیا، که چون سلیمان را علیه السّلام ارادت تخت بلقیس شد که پیش از آمدنش تخت ورا حاضر کنند، خداوند تعالی خواست تا شرف وی به خلق نماید و کرامت وی ظاهر گرداند و به اهل زمانه نماید که کرامت اولیا جایز بود. سلیمان گفت، علیه السّلام: «کیست که تخت بلقیس پیش از آمدنش این‌جا حاضر گرداند؟» قوله، تعالی: «قالَ عِفْریتٌ مِنَ أنا اتیکَ به قَبْلَ أنْ تَقُومَ مِنْ مقامِکَ (۳۹/النّمل). من پیش از آن که تو چشم برهم زنی آن تخت ورا این‌جا حاضر کنم.»
بدین گفتار سلیمان صلی اللّه علیه بر وی متغیر نشد و انکار نکرد، و وی را مستحیل نیامد و این به هیچ حال معجزه نبود؛ از آن که آصف پیغمبر نبود، لامحاله باید که کرامت باشد و اگر معجزه بودی اظهار آن بر دست سلیمان علیه السّلام بایستی.
و دیگر ما را خبر داد از احوال مریم و زکریا که چون به نزدیک مریم درآمدی به تابستان میوهٔ زمستان دیدی و به زمستان میوهٔ تابستان دیدی؛ تا گفت: «أنّی لکِ هذا» مریم گفت: «مِنْ عندِ اللّه (۳۷/آل عمران).» و به اتفاق مریم پیغمبر نبود.
و نیز خداوند عزّ و جلّ ما را از حال وی به بیان صریح خبر داد: «وَهُزّی إلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنیّاً (۲۵/مریم).»
و نیز احوال اصحاب الکهف و سخن گفتن سگ با ایشان و خواب ایشان و تقلب ایشان اندر کهف بر یمین و شمال؛ لقوله، تعالی: «ونُقَلِّبُهُم ذاتَ الْیَمینِ وَذاتَ الشِّمالِ و کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالوَصیدِ (۱۸/الکهف).»
این جمله افعال ناقض عادت است و معلوم است که معجزه نیست؛ باید که کرامت باشد.
و روا بود که این کرامت به معنی استجابت دعوات بود به حصول امور موهوم اندر زمان تکلیف، و روا بود که قطع بسیاری از مسافت بود اندر ساعتی، و روا بود که پدید آمدن طعامی بود از جایگاهی نابیوس، و روا بود که اشراف بود اندر اندیشه‌های خلایق و مانند این.
و اندر احادیث صحیح از پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم حدیث الغار آمده است. و آن چنان بود که روزی صحابه رضوان اللّه علیهم پیغمبر – صلی اللّه علیه را گفتند: «یا رسول اللّه، ما را از عجایب افعال امم ماضیه چیزی بگوی.»
وی گفت: پیش از شما سه کس به جایی می‌رفتند. شب درآمد، قصد غاری کردند و اندر آن‌جا بخفتند. چون پاره‌ای از شب بگذشت، سنگی از کوه در آمد و درِ آن غار سخت بگرفت. ایشان متحیر بماندند. با یک‌دیگر گفتند: نرهاند ما را از این جای هیچ چیزی جز آن که کردارهای بی ریای خود را به حضرت خدای تعالی شفیع آریم.
یکی گفت: «مرا مادری و پدری بود و از مال دنیایی چیزی نداشتم به‌جز بُزکی که شیر او بدیشان دادمی و من هر روز یک حُزمه هیزم بیاوردمی و بهای آن اندر وجه طعامِ خود نهادمی و از آنِ ایشان. شبی من بیگاه‌تر آمدم و تا آن بُزک را بدوشیدم و طعام ایشان اندر شیر آغشتم، ایشان خفته بودند. آن قدح اندر دست من بماند؛ و من بر پای استاده و چیزی نخورده، انتظار بیداری ایشان می‌کردم تا صبح برآمد و ایشان بیدار شدند و طعام بخوردند من آنگاه بنشستم.» پس گفت: «ای بار خدای، اگر من در این راست گویم، ما را فریادرس.»
پیغمبر گفتصلی اللّه علیه که: آن سنگ یک بار بجنبید و شکافی پدیدار آمد.
دیگری گفت: «مرا دختر عمی بود با جمال، و پیوسته دلم بدو مشغول بودی و وی را به خود می‌خواندم، اجابت نکردی تا وقتی به حیل صد و بیست دینار بدو فرستادم تا یک شب با من خالی کند. چون به نزدیک من آمد، ترسی اندر دلم پدیدار آمد از خدای، عزّ و جلّ. دست از وی بداشتم و آن زر با وی بگذاشتم.»
آنگاه گفت: «بار خدایا، اگر من اندر این راست گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم که: آن سنگ جنبیدنی دیگر بجنبید و آن شکاف زیادت شد؛ فاما هنوز بیرون نتوانستند آمدن.
سدیگر گفت: «مرا مزدوران بودند که کار می‌کردند. همه تمام مزد بستدند. یکی از ایشان ناپدیدار شد. من آن مزد وی را گوسفندی خریدم. سالی دیگر دو شد و سدیگر سال چهار شد. هر سال همچنین زیادت می‌شد. سالی چند برآمد، مالی عظیم وی را فراهم شد. مرد بیامد که: وقتی برای تو کاری کرده‌ام، یاد داری؟ اکنون مرا بدان حاجت است. گفتم: برو آن همه زانِ توست. گفت: مرا می فسوس داری؟ گفتم: نه، راست می‌گویم. آن همه وی را دادم تا برفت.» آنگاه گفت: «خدایا، اگر این سخن راست می‌گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه که: آن سنگ از در غار فراتر شد تا هر سه بیرون آمدند.
و این فعل ناقض عادت بود.
و معروف است از پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم حدیث جُریج راهب و ابوهریره رضی اللّه عنه راوی آن است که: پیغمبر گفت علیه السّلام که: به خردگی اندر گاهواره سخن نگفت إلّا سه کس:
یکی عیسی علیه السّلام و شما همه می‌دانید.
دیگر اندر بنی اسرائیل راهبی بود جُریج نام، مردی مجتهد، و مادری مستوره داشت. روزی به دیدار پسر بیامد. وی اندر نماز بود، در صومعه نگشاد ودیگر روز و سدیگر روز همچنان. مادرش از تنگدلی گفت: «یا رب، رسوا گردان مر پسر مرا و به حق من بگیرش.» و اندر آن زمانهٔ وی زنی بود بَلایه، گفت گروهی را که: «من جُریج را از راه ببرم.» به صومعهٔ وی شد و جریج بدو التفات نکرد. با شبانی اندر آن راه صحبت کرد و حامله شد. چون به شهر آمد گفت: «این بار از جریج است.» و چون بار بنهاد مردمان قصد صومعهٔ وی کردند و وی را به در سلطان آوردند. جریج گفت: «یا غلام، پدر تو کیست؟» گفت: «یا جریج، مادرم بر تو دروغ می‌گوید پدر من شبانی است.»
و سدیگر زنی کودکی داشت، بر در سرای خود نشسته بود. سواری نیکو روی و نیکو جامه بر گذشت. گفت: «یا رب، تو این پسر مرا چون این سوار گردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان مگردان.» زمانی بود، زنی بد نام برگذشت. گفت: «یا رب، پسر مرا چون این زن مگردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان زن گردان.» مادر متعجب شد. گفت: «ای پسر، این چرا می‌گویی؟» گفت: «از آن که آن مرد جباری است از جبابره، و این زن زنی مصلحه؛ اما مردمان وی را بد گویند و من نخواهم که از جباران باشم، خواهم که از مصلحان باشم.»
و دیگر معروف است حدیث زایده، کنیزک عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه که روزی به نزدیک پیغمبر علیه السّلامدرآمد و بر وی سلام گفت. پیغمبر گفت: «یا زایده، چرا نزدیک ما دیر به دیر می‌آیی؟ تو موفقه‌ای و من تو را دوست دارم.» گفت: «یا رسول اللّه، امروز با عجایبی آمده‌ام.» گفت: «آن چه چیز است؟» گفت: «بامداد به طلب هیزم رفتم. چون حُزمه‌ای ببستم، بر سنگی نهادم تا برگیرم. سواری دیدم که از آسمان به زمین آمد و بر من سلام گفت، و مرا گفت: محمد را از من سلام رسان و بگوی که: رضوان، خازن بهشت، سلام رسانید و گفت: بشارت مر تو را که بهشت بهر امتان تو سه قسمت کرده‌اند: گروهی بی حساب اندر شوند و گروهی را حساب یَسیر کنند و گروهی را به شفاعت تو ببخشند. این بگفت و قصد آسمان کرد و ازمیان آسمان و زمین به من التفات کرد. مرا یافت که آن حُزمه را برنتافتم. بگفت: یازایده، حُزمه را بر سنگ بگذار، و مر سنگ را گفت: یا سنگ، آن حزمه را با زایده به در خانهٔ عمر بر.»
پیغمبر علیه السّلام برخاست و با صحابه به در خانهٔ عمر رضی اللّه عنه آمد. اثر آمد و شد سنگ بدیدند. گفت: «الحمدللّه، که خداوند تعالی مرا از دنیا بیرون نبرد تا رضوان مرا به درآمدن امت من به بهشت بشارت نداد.»
و خدای عزّ وجل زنی را این کرامت داد و به درجهٔ مریم رسانید.
و معروف است که پیغمبر علیه السّلام مر علاء بن الحضرمی را به غزو فرستاد و بر راه پاره‌ای از دریا پیش آمد. قدم بر آن نهادند و بجمله برگذشتند که قدم‌های ایشان تر نگشته بود.
و از عبداللّه بن عمر رضی اللّه عنه معروف است که به راهی می‌رفت. گروهی را دید که بر قارعهٔ طریق استاده بودند و شیری راه ایشان گرفته بود. عبداللّه عمر گفت: «ای سگ، اگر از خدای فرمان داری بران، و اگر نی ما را راه ده تا بگذریم.» شیر برخاست و مر او را تواضع کرد و اندر گذشت.
و از ابراهیم پیغمبر علیه السّلام اثری معروف است که: مردی را دید اندر هوا نشسته، گفت: «ای بندهٔ خدای، این به چه یافتی؟» گفت: «به چیزی اندک.» گفت: «آن چه بود؟» گفت: «روی از دنیا بگردانیدم و به فرمان خدای آوردم. مرا گفتند: اکنون چه خواهی؟ گفتم: آن که مرا اندر هوا مسکنی باشد تا دلم از خلق گسسته شود.»
و چون آن جوانمرد عجمی به مدینه آمد، قصد کشتن عمر کرد. گفتند: «امیرالمؤمنین اندر خرابه‌ها جایی خفته باشد.» رفت، وی را یافت بر خاک خفته و دِرّه زیر سر نهاده با خود گفت: «این همه فتنه در این جهان از این است و کشتن این به نزدیک من سخت آسان.» شمشیر برکشید دو شیر پدید آمدند و قصد وی کردند. وی فریاد خواست. عمر رضی اللّه عنه بیدار شد قصه با وی بگفت و اسلام آورد.
و اندر خلافت ابوبکر رضی اللّه عنه خالد بن ولید را، به سواد عراق، اندر میان هدیه‌ها حقه‌ای آوردند که: اندر این زهر قاتل است و اندر خزانهٔ هیچ مَلِکی نیست. خالد رضی اللّه عنه آن حقه را بگشاد و آن بر کف خود افکند و بسم اللّه بگفت و اندر دهان نهاد. مردمان متعجب شدند و بسیاری از ایشان به راه آمدند.
و حسن بصری رحمة اللّه علیه روایت کند که به عبادان سیاهی بود که اندر خرابه‌ها بودی. روزی من از بازار چیزی بخریدم و بدو بردم. مرا گفت: «این چه چیز است؟» گفتم: «طعامی است که آورده‌ام، بدان که مگر تو بدان محتاجی.» گفت: به دست اشارتی کرد و در من خندید من سنگ و کلوخ دیوارهای آن خرابه را جمله زر دیدم. از کردهٔ خود تشویر خوردم و آن‌چه برده بودم بگذاشتم، و خود بگریختم از هیبت او.
و ابراهیم ادهم روایت کند که: بر راعی برگذشتم و از وی آب خواستم. گفت: «شیر دارم و آب، کدام خواهی؟» من گفتم: «آب خواهم.» برخاست و عصا بر سنگ زد و آبی خوش و پاکیزه از آن سنگ بیرون آمد؛ و من متعجب شدم، گفت: «تعجب مکن، که چون بنده حق را مطیع باشد همه عالم وی را مطیع گردند.»
و ابوالدرداء و سلمان رضی اللّه عنهما به هم نشسته بودند، و طعامی همی‌خوردند و تسبیه کاسه می‌شنیدند.
و از ابوسعید خراز رضی اللّه عنه روایت می‌آرند که گفت: یک چندگاه من هر سه روزی طعام خوردمی. اندر بادیه می‌رفتم. روز سدیگر ضعفی اندر من پدید آمد و طعام نیافتم. طبع عادت خود طلب کرد بر جای فرو نشستم. هاتفی آواز داد که: «یا باسعید، اختیار کن تا سببی خواهی مر دفع سستی را بی طعام و یا طعامی سکونت نفس را؟» گفتم: «الهی، سببی.» گفت: قوتی اندر من آمد. برخاستم و دوازده منزل دیگر برفتم بی طعام و شراب.
و معروف است که امروز در تُستَر مر خانهٔ سهل بن عبداللّه را بیت السباع خوانند و متفق‌اند اهل تستر بر آن که شیر و سباع به نزدیک وی اندر آمدندی و وی مر ایشان را طعام دادی و مراعات کردی و اهل تُستر خلقی بسیارند بر این.
و ابوالقاسم مروزی گوید که: من با ابوسعید خراز می‌رفتم بر کرانهٔ بحر. جوانی دیدم مرقعه دار و محبره اندر رَکوه‌ای آویخته. ابوسعید گفت: «سیمای این جوان عبایی است و معاملتش حِبْری. چون اندر وی نگرم، گویم از رسیدگان است و چون در محبره نگرم، گویم از طالبان است. بیا تا ازوی بپرسیم که تا چیست.» خراز گفت: «ای جوان، راه به خدای چیست؟» گفت: «راه به خدای دو است: یکی راه عوام و یکی راه خواص و تو را از راه خواص هیچ خبر نیست؛ اما راه عوام این است که تو می‌سپری و معاملت خود را علت وصول به حق می‌نهی و محبره را از حجاب می‌دانی.»
و ذاالنون مصری روایت کند که: من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود، و مرا از وی التماس صحبت می‌بود؛ اما هیبت وی مرا می‌باز داشت از سخن گفتن با وی؛ که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صُرّه‌ای جواهر از آنِ مردی گم شد. خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد. خواستند تا با وی جفایی کنند. من گفتم: «با وی بدین گونه سخن مگویید، تامن از وی بخوبی بر رسم.» به نزدیک وی آمدم و با وی بتلطف بگفتم که: «این مردمان را صورتی بسته است از تو، و من ایشان را ازدرشتی و جفا بازداشتم. چه باید کرد؟» وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت. ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند، وی پای بر روی آب نهاد و برفت. پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند.
و از ابراهیم رقّی روایت کنند که گفت: من در ابتدای امر خود قصد زیارت مسلم مغربی کردم. چون به مسجد وی اندر آمدم، امامی کرد و الحمد خطا برخواند با خود گفتم: «رنج من ضایع شد.» روز دیگر به وقت طهارت خواستم تا به کنارهٔ آب روم. شیری بر راه خفته بود. بازگشتم. دیگری بر اثر من می‌آمد بانگ برگرفتم. مسلم از صومعه بیرون آمد. چون شیران وی را بدیدند تواضع کردند وی گوش هر یک بگرفت و بمالید و گفت: «ای سگان خدای، نه با شما گفته‌‌ام که با مهمانان من مچخید؟» آنگاه مرا گفت: «یا ابااسحاق شما به راست کردن ظاهر مشغول شدید مر خلق را تا از خلق می‌بترسید و ما به راست کردن باطن مر حق را تا خلق از ما می‌بترسند.»
روزی شیخ من رضی اللّه عنه از بیت الجن قصد دمشق داشت. بارانکی آمده بود و ما اندر گل به دشواری می‌رفتیم. شیخ را نگاه کردم نعلین و پای جامه خشک بود با وی بگفتم. گفت: «آری، تا من تهمت از راه توکل برداشته‌‌ام و آن را از وحشت حرص نگاه داشته خداوند تعالی قدم مرا از وَحَل نگاهداشته است.»
وقتی مرا واقعه‌ای افتاد و طریق حل آن بر من دشوار شد. قصد شیخ ابوالقاسم کُرَّکان کردم رضی اللّه عنه و وی به طوس بود. وی را اندر مسجد در سرای خود یافتم تنها، و بعین آن واقعهٔ من بود که با ستونی می‌گفت. گفتمش: «این با که می‌گویی؟ گفت: «ای پسر، این استون را خدای عزّ و جلّ اندر این ساعت با من به سخن آورد تا از من سؤال بکرد.»
و به فرغانه دهی است که آن را شلاتک خوانند پیری بود از اوتاد الارض آن‌جا که او را باب عمر گفتندی و همه درویشان آن دیار را باب خوانند و مر او را عجوزه‌ای بود فاطمه نام. قصد زیارت وی کردم از اوزکند. چون به نزدیک وی درآمدم، گفت: «به چه آمدی؟» گفتم: «تا شیخ را ببینم بصورت، و وی به من نظری کند بشفقت.» گفت: «ای پسر، من خود از فلان روز باز تو را می‌بینم و تا از مَنَت غایب نگردانند می‌خواهمت دید چون روز و سال شمار کردم، آن روز ابتدای توبهٔ من بود گفت: ای پسر، سپردن مسافت کار کودکان است. از پسِ این، زیارت به همت کن؛ که در حضور اشخاص هیچ چیز نبسته است.» پس گفت: «ای فاطمه، آن‌چه داری بیار تا این درویش بخورد.» طبقی انگور تازه بیاورد، و وقت آن نبود و بر آن طبق رطبی چند و به فرغانه رطب ممکن نشود.
وقتی به میهنه بر سر تربت شیخ بوسعید رحمة اللّه علیه نشسته بودم، تنها، بر حکم عادت. کبوتری دیدم سپید که بیامد و در زیر فوطه‌ای شد که بر تربت وی انداخته بودند. گفتم مگر از کسی جَسته است. و چون برخاستم نگاه کردم در زیر فوطه هیچ چیز نبود. دیگر روز و سدیگر روز بدیدم و اندر تعجب آن فرو ماندم. تا شبی وی را در خواب دیدم آن واقعه از وی بپرسیدم. گفت: «آن کبوتر صفای معاملت من است که هر روز اندر گور به منادمت من آید.»
و اگر بسیاری از این حکایات بیارم هنوز سپری نشود و مراد از این کتاب اثبات اصول طریقت است؛ اندر فرع و معاملت نقالان خود کتب ساخته‌اند و بسیاری جمع کرده و مذکران بر سر منابر نشر می‌کنند. اکنون فصولی که بدین پیوسته است اندر این کتاب مشبع بیارم تا به جایی دیگر به سر آن باز نباید شد، ان شاء اللّه تعالی.

هجویری : بابُ سماعِ القرآن و ما یتعلّق به
بابُ سماعِ القرآن و ما یتعلّق به
اولی‌تر مسموعات مر دل را به فواید و سرّ را به زواید و گوش را به لذات کلام ایزد عزاسمه است، و مأمورند همه مؤمنان و مکلف همه کافران از آدمی و پری به شنیدن کلام باری تعالی. و از معجزات قرآن یکی آن است که طبع از شنیدن و خواندن آن نَفور نگردد؛ از آن‌چه اندر آن رقتی عظیم است؛ تا حدی که کفار قریش به شب‌ها بیامدندی اندر نهان، و پیغمبر علیه السّلام اندر نماز بودی ایشان می‌شنیدندی آن‌چه وی می‌خواندی و تعجب می‌نمودندی؛ چون نضر بن الحارث که افصح ایشان بود و عتبة بن ربیعه که به بلاغت می سحر نمود و بوجهل هشام که به خطب می براهین نظم داد و مانند ایشان؛ تا حدی که پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلم شبی سورتی می‌خواند عتبه از هوش بشد با بوجهل گفت: «مرا معلوم گشت که این نه سخن مخلوقان است.»
و خداوند تعالی پریان را بفرستاد تا فوج فوج بیامدند و سخن خدای تعالی از پیغامبر علیه السّلام می‌شنیدند؛ لقوله تعالی: «فقالوا انّا سَمِعنا قُراناً عجباً (۱/الجنّ).» آنگاه ما را خبر داد از قول پریان که این قرآن راهنمای است مر دل بیمار را به طریق صواب، عزّ من قائلٍ: «یَهْدی إلَی الرّشدِ فامَنّا به ولَنْ نُشْرِکَ بِرَبِّنا أحداً (۲/الجنّ).»
پس پند آن نیکوتر است از همه پندها و لفظش موجزتر از همه لفظ‌ها و امرش لطیف‌تر از همه امرها و نهیش زاجرتر از همه نهی‌‌ها و وعدش دلربای‌تر از همه وعدهاووعیدش جانگدازتر از همه وعیدها و قصه‌هاش مشبع‌تر از همه قصه‌ها و امثالش فصیح‌تر از همه مثلها. هزار دل را سماع آن صید کرده است و هزار جان را لطایف آن به غارت داده، عزیزان دنیا را ذلیل کند و ذلیلان دنیا عزیز کند.
عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه بشنید که خواهر و دامادش مسلمان شدند. قصد ایشان کرد با شمشیر آخته، و مر قتل ایشان را ساخته و دل از مهر ایشان بپرداخته؛ تا حق تعالی لشکری از لطف اندر زوایای سورهٔ طه به کمین نشاند؛ تا به در سرای آمد و خواهرش می‌خواند: «طه، ما أنزلْنا علَیک القُرْانَ لِتَشْقی الّا تذکرةً لِمَنْ یَخْشی (۱، ۲، ۳/طه).» جانش صید دقایق آن شد و دلش بستهٔ لطف آن گشت. طریق صلح جست و جامهٔ جنگ برکشید و از مخالفت به موافقت آمد.
و معروف است که: چون پیش رسول علیه السّلام برخواندند: «إنَّ لدَیْنا أَنکالاً وجَحیماً و طَعاماً ذا غُصَّةٍ و عَذاباً الیماً (۱۲ و ۱۳/ المزّمّل)»، وی بیهوش بیفتاد.
و گویند: مردی پیش عمر برخواند، رضی اللّه عنه: «إنَّ عَذابَ ربِّک لَواقعٌ (۷/الطّور)»، وی نعره‌ای بزد و بیهوش بیفتاد. برداشتند وی را و به خانه بردند تا یک ماه پیوسته بیمار بود، از وَجَل و ترس خداوند، عزّ و جلّ.
و گویند: مردی پیش عبداللّه بن حنظله برخواند: «لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ و مِنْ فَوْقِهِم غَواشٍ (۴۱/الأعراف).» گریستن بر وی افتاد تا جایی که گویند پنداشتند که جان از وی جدا شد. آنگاه بر پای خاست گفتند: «بنشین، ای استاد.» گفت: «هیبت این آیت از نشستن مرا می باز دارد.»
و گویند: پیش جنید رضی اللّه عنه برخواندند: «لِمَ تقولون مالاتَفْعَلُونَ (۲/الصّف).» وی گفت: «بارخدایا، إنْ قُلنا قُلْنا بِکَ و اِنْ فَعَلْنا فَعَلْنا بتوفیقِکَ فأیْنَ القولُ و الفعلُ؟»
و از شبلی رضی اللّه عنه می‌آید که: پیش وی برخواندند: «و اذْکُرْ رَبَّکَ إذا نَسیتَ (۲۴/الکهف).» وی گفت: «شرط ذکر نسیان است و همه عالم اندر ذکر مانده.» نعره‌ای بزد و هوش از وی بشد. چون به هوش آمد گفت: «عجب از آن دلی که کلام وی بشنود و برجای بماند و عجب از آن جانی که کلام وی بشنود و برنیاید.»
یکی گوید از مشایخ که: وقتی کلام خدای تعالی می‌خواندم که: «وَاتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُون فیه إلَی اللّهِ (۲۸/البقره).» هاتفی آواز داد که: «نرم‌تر خوان؛که چهار تن از پریان از هیبت این آیت بمرده‌اند.»
و درویشی گفت: «من ده سال است تا قرآن به‌جز اندر نماز به قدر جواز نخوانده‌‌ام و نشنیده.» گفتند: «چرا؟» گفت: «ترس آن را که بر من حجت شود.»
روزی من پیش شیخ ابوالعباس شقانی رضی اللّه عنه اندر آمدم. وی را یافتم که می‌خواند: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوکا لایقدِرُ علی شیءٍ (۷۵/النّحل)»، و می‌گریست و نعره می‌زد؛ تا پنداشتم که از دنیا برفت. گفتم: «ایّها الشیخ، این چه حالت است؟» گفت: «یازده سال است تا وردم این‌جا رسیده است از اینجای می‌نتوانم گذشت.»
و از ابوالعباس عطا رضی اللّه عنه پرسیدند که: «شیخ هر روز چند قرآن خواند؟» گفت: «پیش از این در شبانروزی دوختم کردمی، اما اکنون چهار سال است تا هنوز امروز به سورهٔ انفال رسیده‌ام.»
گویند که: ابوالعباس قصاب قاری را گفت: «برخوان: لاتثریبَ علیکم الیومَ یغفِر اللّهُ لکم و هو أرْحَمُ الرّاحمین (۹۲/یوسف)»، و بازگفت: «برخوان: یا ایّها العزیزُ مَسَّنا و اهلَنا الضّرُّ و جِئنا ببضاعةٍ مُزجاةٌ (۸۸/یوسف)»، و باز گفت: «برخوان: قالوا إنْ یَسْرِقْ فقد سَرَقَ اخٌ له من قبلُ (۷۷/یوسف).» آنگاه گفت: «بارخدایا، من به جفا بیش از برادران یوسفم و تو به کرم بیش از یوسفی. با من آن کنی که او با برادران جافی کرد.»
و با این همه جمله مأمورند همه اهل اسلام از مطیع و عاصی به استماع قرآن؛ لقوله تعالی: «وَإذا قُرِیَ القرانُ فاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا (۲۰۴/الأعراف).» استماع و سکوت فرمود خلق را اندر آن حال که کسی قرآن برخواند.
و نیز گفت: «فَبَشِّرْ عبادِ الّذینَ یَسْتَمِعُون القولَ فَیتَّبِعونَ أحْسَنَه (۱۷، ۱۸/الزّمر)»، بشارت داد آن را که اندر حال استماع متابع احسن آن باشد؛ یعنی به اوامر آن قیام کند و به تعظیم شنود.
و نیز گفت: «الّذینَ إذا ذُکِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهم (۲/الأنفال)»؛ یعنی دل‌های مستمعانِ کلامِ حق پر وجل باشد.
و قوله، تعالی: «الّذینَ امَنُوا و تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهم بِذِکْرِ اللّهِ ألا بِذِکرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ (۲۸/الرعد). آرامش و طمأنینت دل‌ها اندر ذکر خداوند است، تعالی وتقدس.»
و مانند این بسیار است از آیات بر حکم تأکید این.
و باز بر عکس آن بنکوهید مر آن گروهی را که کلام حق تعالی را به حق نشنودند و از گوش به دل راه ندادند:
قوله، تعالی: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ عَلی سَمْعِهِم و عَلی أبْصارِهِم غِشاوةٌ (۷/البقره)»، مواضع سمعشان مختوم است.
و قوله، تعالی: «لو کُنّا نسمَعُ أو نَعقِلُ ماکُنّا فی أصحابِ السّعیرِ (۱۰/الملک)، اگر بحق بشنیدیمی و یا به تحقیق بدانستیمی به دوزخ گرفتار نگشتیمی.»
و قوله، تعالی: «وَمِنْهُم مَن یَسْتَمِعُ إلَیْکَ وَجَعَلْنا عَلی قُلُوبِهِم أکِنَّة أنْ یَفْقَهُوهُ و فی اذانِهِمْ وَقْراً (۲۵/ الأنعام)، و گروهی که از تو بشنوند بر دلشان حجاب باشد یا بر گوششان کری، تا چنان باشد که نشنیده باشند»، لقوله، تعالی: «ولاتکونوا کالّذین قالوا سمِعْنا و هم لایسمَعون (۲۱/الأنفال)»، بر وجه شکایت گفت: چنان مباشید که آن گروهی گفتند: شنیدیم و نشنیدند؛ یعنی نه به دل شنیدند.
و مانند این آیات بسیار است اندر کتاب خدای، تعالی.
و رُویَ عَنْ رسول اللّه، صلی اللّه علیه: «أَنَّهُ قال لابنِ مسعود: إقْرَأْ. فقال: أنا أقرأُ و علیک أُنزِلَ. قالَ رسولُ اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: أنا أحِبُّ أن أسْمَعَ مِنْ غیری.»
و این دلیلی واضح است بر آن که مستمع کامل حال‌تر از قاری بود، که گفت: «من آن دوستتر دارم که بشنوم از غیر خود»؛ از آن‌چه قاری یا از حال گوید یا از غیر حال و مستمع جز به حال نشنود؛ که اندر نطق نوعی از تکبر بود و اندر استماع نوعی از تواضع.
و نیز گفت، پیغمبر، علیه السّلام: «شَیَّبَتْنی سورةُ هودٍ. شنیدن سورهٔ هود مرا پیر گردانید.» و گویند این از آن بود که اندرآن سوره حاصل است «فاسْتَقِم کما اُمِرْتَ (۱۱۲/هود).» و آدمی عاجز است از استقامت به امور حق؛ از آن‌چه بنده بی توفیق حق هیچ چیز نتواند کرد چون گفت: «فاسْتَقِمْ کما اُمِرْتَ» متحیر شد، که گفت: این چگونه خواهد بود که من به حکم این امر قیام توانم کرد؟ از رنج دل قوت ازوی بشد رنج بر رنج زیادت شد روزی اندر خانهٔ خود برخاست و دست‌ها بر زمین نهاد و قوت کرد؛ تا ابوبکر رضی اللّه عنه گفت: «این چه حالت است، یا رسول اللّه، و تو جوان و تندرست؟» گفت: «سورهٔ هود مرا پیر کرد؛ یعنی سماع این امر بر دلم چندان قوت کرد که قوتم ساقط شد.»
رَوی ابوسعید الخُدْری، رضی اللّه عنه؛ کنتُ فی عِصابةٍ فیها ضُعَفاءُ المهاجرینَ، و إنَّ بعضَهم یَسْتُرُ بَعْضاً مِنَ العُرْی، و قاریٌ یَقْرَأُ عَلَینا. و نحنُ نستَمِعُ لِقراءَتِهِ. فقال: فجاءَ رسولُ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلّم حتّی قامَ علینا، فلمّا راهُ القاریْ سَکَتَ. قال: فسَلَّمَ و قالَ: «ماذا کُنْتُمْ تَصْنَعُونَ؟» قُلنا: «یا رسولَ اللّهِ، کانَ قاریٌ یقرَأُ علینا و نحنُ نَسْتَمِعُ لقراءَتِهِ.» فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «الحمدُ لِلّهِ الَّذی جَعَلَ فی أمّتی مَنْ أُمِرْتُ أنْ أصبِرَ نَفْسی مَعَهُم.» قال: ثُمَّ جَلَسَ وَسَطَنا لِیَعْدِلَ نَفْسَه فینا، ثمّ قال بِیَدِه هکذا فتحلّقَ القومُ فَلَمْ یَعْرِفْ رسولَ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلم منهم أحَدٌ. قال: و کانُوا ضُعفاءَ المهاجرینَ. فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «أبشِرُوا صعالیکَ المهاجرینَ بالفوزِ التّامِّ یومَ القیامةِ یَدْخُلونَ الجنَّةَ قبلَ أغنیاءِکم بنِصْفِ یَوْمٍ کان مقدارُهُ خمسمائةَ عامٍ.»
: من با گروهی بودم از فقرای مهاجرین که ایشان بعضی از اندام خود بپوشیده بودند به بعض دیگران از برهنگی و قاری بر ما می‌خواند و ما سماع می‌کردیم یعنی استماع قرائت وی را. تا پیغامبر علیه السّلام بیامد و بر سر ما بیتساد چون قاری وی را بدید خاموش شد. پیغامبر علیه السّلام بر ما سلام گفت و گفت: «اندر چه کار بودید؟» گفتیم: «یا رسول اللّه، قاری می‌خواند و ما سماع می‌کردیم خواندن او را.» آنگاه پیغامبر گفت، علیه السّلام: «الحمدللّه که اندر امت من گروهی آفرید که مرا بفرمود تا اندر صحبت ایشان صبر کنم.» آنگاه اندر میان ما بنشست چون یکی از ما تا خود را برابر ما کرد. پس حلقه کردند آن گروه، و کس اندر میان ما پیغمبر را علیه السّلام از ایشان باز نمی‌شناخت. آنگاه مر ایشان را گفت: «بشارت مر شما را، ای درویشان مهاجریان، به فیروزی تمام اندر روز قیامت که اندر آیید به بهشت پیش از توانگران به نیم روز و آن پانصد ساله عمر بود.»
و این خبر را به چند روایت مختلف بیارند، اما اختلاف اندر عبارت است. معنی همه درست است.

عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابراهیم شبانی
آن سلطان اهل تصوف آن برهان بی‌تکلیف آن امام زمانه آن همام یگانه آن خلیل ملکوت روحانی آن قطب وقت شیخ ابراهیم شیبانی رحمةالله علیه رحمة واسعه پیری به حق و شیخی مطلق بود و مشارالیه و محمود اوصاف و مقبول طوایف و درمجاهده و ریاضت شأنی عظیم داشت و درورع و تقوی آیتی بود چنانکه عبدالله منازل گفت: ابراهیم حجت خدایست بر فقرا و بر اهل آداب و معاملات وگردن شکن مدعیان است و رفیع قدر و عالی همت بود و جدی به کمال داشت و مراقبت بر دوام و همه وقتی محفوظ چنانکه گفت: چهل سال خدمت بوعبدالله مغربی کردم درین چهل سال از ماکولات خلق هیچ نخوردم درین چهل سال مویم نبالید و ناخنم دراز نشد و خرقه‌ام شوخگن نگشت و درین چهل سال در زیر هیچ سقف بیت المعمور.
و گفت: هشتاد سال است که به شهوت خویش هیچ نخورده‌ام.
و گفت: به شام مرا کاسه عدس آوردند بخوردم و به بازار شدم ناگاه به جاء درنگریستم خمهای خمر دیدم گفتند چه می‌نگری خمهای میست گفتم هم اکنون لازم شد بر من حسبت کردن در ایستادم و خمهای می‌ریختم و مرد تن زده پنداشت که من کس سلطانم چون مرا بازشناخت به نزدیک طولون برد تا دویست چوبم بزدند و بزندانم بازداشتند مدتی دراز بایستادم عبدالله مغربی آنجا افتادو شفاعت کرد پس چون مرا رها کردند چشمش بر من افتاد گفت: ترا چه افتاد گفتم سیر خوردن عدس بود و دویست چوب خوردن گفت: ارزان جستی.
و گفت: شصت سال بود تا نفسم لقمه گوشت بریان آرزو می‌کرد و نمی‌دادمش یک روز ضعفی عظیم غالب شد و کاردش باستخوان رسید و بوی گوشت پدید آمد نفسم فریاد گرفت و بسی زاری کرد که برخیز از این گوشت از برای خدای اگر وقت آمده است لقمهٔ بخواه برخاستم بر اثر بوی گوشت برفتم و آن بوی از زندان همی آمد چون در رفتم یکی رادیدم که داغش می‌کردند و او فریاد می‌کرد و بوی گوشت بریان برخاسته نفسم راگفتم هلا بستان گوشت بریان نفسم بترسید و تن زد و به سلامت ماندن قانع شد.
نقلست که گفت: هرگاه که به مکه رفتمی نخست روضه پیغمبر را علیه السلام زیارت کردمی و پس به مکه بازآمدی آنگه به مدینه شدمی دیگر بار به زیارت روضه بکردمی و گفتمی السلام علیک یا رسول الله از روضه آواز آمدی که و علیک السلام ای پسر شیبان.
و گفت: در گرمابه شدم و آبی بود فرا گذاشتم جوانی چون ماه از گوشه گرمابه آواز داد که تا چند آب بر ظاهر پیمائی یک راه آب به باطن فرو گذارگفتم توملکی یا جنی یا انسی بدین زیبائی گفت: هیچکدام من آن نقطه‌ام زیر بی‌بسم الله گفتم این همه مملکت توست گفت: یاابراهیم از پندار خود بیرون آیی تا مملکت بینی و از کلمات اوست که گفت: علم فنا و بقا بر اخلاص وحدانیت گردد و دوستی عبودیت هرچه جز این بود آنست که ترا به غلط افکند و زندقه بارآورد.
وگفت: هرکه خواهد که از کون آزاد آید گو عبادت خدای تعالی باخلاص کن که درعبودیت باخلاص بود از ماسوی الله آزاد گردد.
و گفت: هرکه سخن گوید در اخلاص و نفس را مطالبه نکند بدانکه حق تعالی او را مبتلا گرداند که پردهٔ او دریده شود در پیش اقران.
و گفت: هر که ترک کند خدمت مشایخ مبتلا شود به دعاوی کاذبه و فضیحت گردد بدان دعوی‌ها.
و گفت: هرکه خواهد که معطل گردد و عمل او باطل شود گو دست در رخصت زن.
وگفت: سفله آن بود که در خدای عاصی شود.
و گفت: سفله آنست که از خدای نترسد.
و گفت: سفله آنست که منت نهد بعطای خویش بر عطا ستاننده.
و گفت: شرف در تواضع است و عز در تقوی و آزادی در قناعت.
و گفت: چون خوف در دل قرار گیرد موضع شهوات بسوزاند در وی و رغبت دنیا از وی برآید.
و گفت: توکل سری است میان بنده و خداوند و واجب آن بود که بسروی مطلع نگردد جز خدا.
و گفت: از خدای تعالی مومنان را در دنیا بدانچه ایشان را در آخرت خواهد بود دو چیز است عوضش ایشان را از بهشت در مسجد نشستن است و عوض ایشان از دیدار حق مطالعه جمال برادران کردن.
و گفت: که گفتند ما را چرا دعایی نمی‌کنی گفت: من مخالف الوقت سوء الادب و کسی ازو وصیتی خواست گفت: خدای را یاد می‌دار و فراموش مکن و اگر این نتوانی مرگ را یاد می‌دار رحمةالله علیه.
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - ستایش خامه
چرا باشم از آز خسته جگر
که هستم توانگر بدین شاخ زر
که چون برگرفتمش بارد همی
ز منقار پر قار در و گهر
تن بی قرارش ز اندیشه خشک
زبان فصیحش به گفتار تر
چو کرست چون یافت معنی و لفظ
چو کورست چون دیده راه گذر
جز او ای عجب خلق دید و شنید
جهان بین کور و سخن یاب کر
چو حکم نبوت همه حکم او
موافق شده با قضا و قدر
تو گفتی که عیسی بن مریم است
که از کودکی شد به گفتن سمر
چو برداشتندش ز آب و ز گل
یکی مادری بود بس بی پدر
همه لفظ او امر و نهی و هنوز
خورد شیر و خسبد به گهواره در
چو صورت کند مر گل تیره را
رود گرد گیتی چو مرغی به پر
همیشه همه وهم خاطر بر او
ز وعد و وعیدست وز نفع و ضر
همه معنی مرده زنده کند
عجب قدرت و کامگاری نگر
شگفتی نگه کن که کلکش همی
چلیپا نماید به انگشت بر
چو عیسی به کشتنش دارند قصد
که هر ساعت او را ببرند سر
ولیکن چو بردار انگشت شد
فزون گرددش قدر و جاه و خطر
بر آن آسمان بزرگی شود
که ره نیست جان را ازین پیشتر
چون دین مسیح است کردار او
چرا مانوی ماند از وی اثر
که مرملتش را ز بس یادگار
پس از غیبتش نیست الاصور
ازین بسته روزی تو مسعود سعد
گشادنش را رنج خیره مبر
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۸ - النوبة الثانیة
قوله: وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ سدى و جماعت مفسران گفتند پس از آنک رب العالمین آن قوم را بپایان طور زنده گردانید، و توبه ایشان که گوساله پرستیدند قبول کرد، ایشان را فرمود که بزمین مقدسه روید. و ذلک فى قوله تعالى ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِی کَتَبَ اللَّهُ لَکُمْ. و زمین قدس و فلسطین و اریحاست.
گویند اریحا ولایتى است که در آن هزار پاره دیه است، و در هر دهى هزار پستان، ایشان بفرمان حق آمدند تا بنهر الاردن نزدیک اریحا. موسى دوازده مرد ازیشان برگزید از هر سبطى مردى، و ایشان را باریحا فرستاد تا از آنجا میوه آرند و استعلام احوال جبّاران کنند. و جباران بقایاء قوم عاد بودند ساکنان زمین قدس، آن دوازده مرد آمدند، و عوج از جباران عمالقه بود بایشان فراز رسید و همه را زیر کش برگرفت با هر چه داشتند، و بنزدیک پادشاه ایشان برد گفت اى ملک عجب نیست این که چنین قومى ضعیفان بجنگ ما آمدند! فرماى تا ایشان را همه را در زیر پاى آرم و خرد کنم! ملک بفرمود که همچنین کن. اما زن وى گفت کشتن ایشان را روا نیست، باز فرست ایشان را به قوم خویش، تا ایشان را از ما خبر دهند و باز گویند آنچه مى‏بینند که ایشان خود از ما بهراسند و با ما نکاوند. پس ایشان را رها کردند تا با قوم خویش آمدند و آنچه دیدند باز گفتند. پس قوم موسى گفتند یا مُوسى‏ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِیها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ یا موسى مادر آن زمین نرویم هرگز تا آن جبّاران در آن زمین‏اند، تو رو با خداوند خویشتن و کشتن کنید که ما اینجا نشستگانیم.
در خبر است که قومى از یاران رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفتند: یا رسول اللَّه لا نقول کما قالت بنو اسرائیل فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ و لکن اذهب انت و ربک فقاتلا انا معکم مقاتلون فشتّان ما هما. پس موسى بر ایشان خشم گرفت و ضجر شد از سر ضجرت بریشان دعاء بد کرد. رب العالمین ان زمین بریشان حرام ساخت و گفت حرام کردم بر آن زمین که ایشان را بیرون گذارد تا چهل سال، و ذلک فى قوله تعالى فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَیْهِمْ أَرْبَعِینَ سَنَةً یَتِیهُونَ فِی الْأَرْضِ مفسران گفتند آن زمین میان فلسطین و ایله است، دوازده فرسنگ طول آن و شش فرسنگ عرض آن، رب العالمین ایشان را در آن تیه من و سلوى فرستاد وز ابر سایه ساخت. اینست که میگوید عز جلاله: وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ و چون آفتاب بر آمدى بروز تابستان، اللَّه تعالى میغ فرستادى بر سر ایشان بسایه و انى، میغى نم دار خنک تا آن گه که آفتاب فرو شدى.
میگویند همان میغ بود که روز بدر فرشتگان از آن بزیر آمدند نصرت مصطفى را و تقویت لشکر اسلام را. پس چون ایشان را در آن آفتاب گرم سایه حاصل شد گفتند: یا موسى هذا الظّل قد حصل فاین الطعام؟ سایه نیکوست و جاى خنک اما طعام از کجا آریم درین بیابان؟ فانزل اللَّه علیهم المنّ، خداى عز و جل بریشان منّ فرو فرستاد از میغ. مجاهد گفت این منّ مانند صمغ بود که بر درختان افتادى، رنگ رنگ صمغ بود و طعم طعم شهد. سدى گفت عسل بود که بوقت سحر بر درختان افتادى شعبى گفت این عسل که مى‏بینى جزویست از هفتاد جزو از آن منّ. و ضحاک گفت ترنجبین است. قتاده گفت از وقت صبح تا بر آمدن آفتاب آن من ایشان را بیفتادى مانند برف. وهب گفت نان حوّارى است. زجاج گفت على الجملة طعامى بود ایشان را بى رنج و بى کدّ. منّ بدان خواند که اللَّه بریشان منت نهاد بدان. و عن ابى هریرة اوّله العجوة منّ الجنة و فیها شفاء من السّم و الکمأة و قال النبی «الکمأة من المن و ماءها شفاء للعین، یعنى سبیلها سبیل المنّ الذى کان یسقط على بنى اسرائیل لانه لم یکن على احد مؤنة فى سقى و لا بدر»
گویند هر شخصى را هر شب یک صاع مى‏بود. پس گفتند: یا موسى قتلنا هذا بحلاوته، فاطعمنا اللحم فانزل اللَّه علیهم السّلوى گوشت خواستند اللَّه تعالى ایشان را کرجفو فرستاد. مقاتل گفت ابرى بر آمدى و از آن ابر مرغهاى سرخ باریدن گرفتى چندانک ایشان را کفایت بودى، قتاده گفت باد جنوب آوردى آن مرغ سلوى، و روز آدینه دو روزه را مى‏برگرفتند که روز شنبه نیامدى که ایشان را روز شنبه عبادت بود.
کُلُوا مِنْ طَیِّباتِ ما رَزَقْناکُمْ اى قلنا لهم کلوا، ما ایشان را گفتیم مى‏خورید از پاکها و خوشها که شما را روزى کردیم بى رنج و بى جستن در دنیا و بى تبعات در عقبى، و از آن هیچ ادّخار مکنید و فردا را هیچ چیز بر میگیرید، ایشان فرمان نبردند و فردا را بر گرفتند، تا آن بر گرفته ایشان تباه شد و خورنده در آن افتاد. مصطفى (ع)‏ گفت لو لا بنو اسرائیل لم یخنز الطعام و لم یخبث اللحم، و لو لا حواء لم تخن انثى زوجها».
وَ ما ظَلَمُونا اى نحن اعز من ان نظلم، و اعدل من ان نظلم. ما از آن عزیزتریم که بر ما ستم کنند و از آن عادلتریم که خود ستم کنیم. وَ لکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ نه بر ما ستم کردند بآنک فرمان نبردند و ادّخار کردند بل که بر خود ستم کردند که از آن روزى بى رنج وهنى بازماندند.
وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْیَةَ و گفتیم ایشان را در روید درین شهر یعنى بیت المقدس. بقول مجاهد و قتاده و ربیع و سدى، اما جماعتى دیگر گفتند از مفسران که اریحا بود. فَکُلُوا مِنْها حَیْثُ شِئْتُمْ رَغَداً و فراخ میخورید و بآسانى هر جا که خواهید عیش خوش میکنید که شما را در آن حساب و تبعات نیست. و این آن گه بود که از تیه بیرون آمدند فرمود ایشان را تا در شهر روند پشت خم داده، چنانک گفت: ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً یعنى رکعا و که در روید پشت خم داده در روید و گوئید حِطَّةٌ ابن عباس گفت: هو احد ابواب بیت المقدس یدعى باب الحطّة، و کان له سبعة ابواب » ایشان را گفتند از باب حطّه در روید. وَ قُولُوا حِطَّةٌ یعنى حطّ عنا ذنوبنا فرو نه از ما گناهان ما، رب العالمین ایشان را استغفار فرمود و توبه از گناهان تلقین کرد، گفت از گناهان توبه کنید و از ما آمرزش خواهید نَغْفِرْ لَکُمْ.
نافع «یغفر لکم» بیاء مضمومه خواند، و ابن عامر «تغفر» بتاء مضمومه خواند. باقى بنون خوانند. میگوید شما آمرزش خواهید تا ما گناهان شما بیامرزیم و نافرمانیها در گذاریم. و قال بعضهم فى قوله تعالى وَ قُولُوا حِطَّةٌ اى نحن نزول تحت امرک و قضائک، منحطّین لامرک، خاضعین غیر متکبّرین.
وَ سَنَزِیدُ الْمُحْسِنِینَ و هر که در نیکوکارى بیفزاید وى را در نیکویى بیفزائیم، و هر که در صدق نیت و تعظیم فرمان بیفزاید ویرا در نیکویى پاداش و در بزرگى نواخت بیفزائیم.
فَبَدَّلَ الَّذِینَ ظَلَمُوا تبدیل و تغییر متقارب‏اند اما تغییر جایى استعمال کنند بر غالب احوال که صفات چیزى بگردد و اصل آن چیز بر جاى بود، چنان که آب سرد هم بر جاى گرم شود. و تبدیل بیشتر آنجا استعمال کنند که چیزى از جایى برگیرند و آن را بدل نهند، و زاهدان را که ابدال گویند از آنست که قومى میروند از دنیا و دیگران بجاى ایشان مى‏نشینند. و گفته‏اند از آنست که احوال بهیمى باحوال ملکى بدل میکنند. فَبَدَّلَ الَّذِینَ ظَلَمُوا قَوْلًا غَیْرَ الَّذِی قِیلَ لَهُمْ میگوید آن ستمکاران بر خویشتن آن سخن که ایشان را فرمودیم بدل کردند نه آن گفتند که فرمودیم بجاى حطّه حنطة گفتند قتیبى گفت حطّا سمقاثا گفتند بر طریق استهزاء، و این کلمه بر لغت ایشان حنطه حمراء باشد.
و روایت است از مصطفى ع در تفسیر این آیت که
ادخلوا الباب الّذى امروا ان یدخلوا فیه سجّدا على استاههم و قالوا حنطة فى شعیرة.
قال اللَّه عز و جل: فَأَنْزَلْنا عَلَى الَّذِینَ ظَلَمُوا رِجْزاً مِنَ السَّماءِ چون این کلمه بگردانیدند و نافرمانى کردند عذابى از آسمان بیامد و دریشان افتاد، و هفتاد هزار ازیشان هلاک شدند. و گفته‏اند که طاعون بگرفت ایشان را، یعنى مرگ ساعتى تا در یک ساعت هفتاد هزار بمردند. رِجْزاً مِنَ السَّماءِ از بهر آن گفت که عذاب بر دو قسم است یکى آنک بر دست آدمى رود یا از جهت مخلوقى بود چون هدم و غرق و، حرق و امثال آن، دفع این عذاب بوجهى از وجوه صورت مى‏بندد و ممکن میشود.
و قسمى دیگر عذابى بود آسمانى چون طاعون و صاعقه و مرگ مفاجات و امثال آن، و این یک قسم آنست که دفع آن ممکن نشود بقوت آدمى. رب العزة گفت عذاب ایشان از آسمان فرستادیم که آدمى را بدفع آن هیچ دسترس نیست، آن گه گفت بِما کانُوا یَفْسُقُونَ این عذاب بریشان بآن فرستادیم که از فرمان ما بیرون شدند.
وَ إِذِ اسْتَسْقى‏ مُوسى‏ لِقَوْمِهِ ابن عباس گفت و قتاده، که امت موسى آن گه که در زندان تیه بماندند و تشنه شدند، گفتند یا موسى من این الشراب هاهنا و قد عطشنا؟ یا موسى بیابان بى آب است و ما تشنه تدبیر چیست؟ فاوحى اللَّه الى موسى اضْرِبْ بِعَصاکَ الْحَجَرَ بموسى وحى فرستاد که عصا بر سنگ زن. گفتند: عصاى موسى شاخى بود از مورد بهشت که آدم با خود آورده بود، و پس از آدم پیغامبران بمیراث مى‏بردند تا به شعیب پیغامبر رسید و شعیب بموسى داد. و بالاى آن ده گز بود و سر آن دو شاخ بود، بشب تاریک هر دو شاخ مى‏افروختى چنانک دو قندیل، و کارهاى موسى بسى در آن بسته بود و معجزها بر آن ظاهر شد. ابن عباس گفت موسى را بجاى چهار پاى بود آن عصا که زاد و مطهره و قماشى که داشتى بر آن نهادى، چون شب در آمدى موسى را پاسبانى کردى، و حشرات زمین چون مار و کژدم و غیر آن از وى باز داشتى، اگر گرگ در گله افتادى چون سگى گشتى پیش گرگ باز شدى، اگر موسى را دشمن پدید آمدى چون مرد جنگى با آن دشمن جنگ کردى، چون موسى بسر آب چاه رسیدى با وى دلو و رسن نبودى آن عصا وى را چون دلو و رسن شدى تا آب بدان بیرون کردى، اگر موسى را آرزوى میوه خاستى عصا بزمین فرو بردى آن میوه که آرزوى وى بودى از آن پدید آمدى، ازین عجب تر که موسى را چون رفیق مونس بودى اندوه و شادى خود با وى بگفتى، سبحان المقدر کیف یشاء سبحانه.
فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصاکَ الْحَجَرَ موسى را گفتیم عصاء خویش بر سنگ زن تا چشمه‏هاى آب از آن روان شود. وهب بن منبه گفت سنگى مخصوص نبود که عصا بر هر سنگ که زدى آب از آن روان شدى، بنى اسرائیل گفتند اگر موسى عصا گم کند ما از تشنگى بمیریم فرمان آمد که لا تقر عنّ الحجارة و لکن کلّمها تطعک لعلّهم یعتبرون نیز عصا بر سنگ مزن، یا موسى سنگ را فرمان ده تا آب بیرون دهد.
موسى چنین میکرد. ایشان گفتند کیف بنا لو افضینا الى الرمل و الارض الّتى لیست فیها حجارة اگر بر یک استانى فرود آئیم که سنگ نبود ما آب از کجا آریم؟ فرمان آمد که یا موسى اکنون که چنین میگویند سنگى با خود میدار تا آنجا که فرود آئید شما را آب دهد. ابن عباس گفت سنگى بود مخصوص و معین که موسى از طور برگرفته بود و با خود آورده چندان که سر آدمیى یا سر گوسپندى از رخام، در آن گوشه جوالى افکنده، هر گه که ایشان آب خواستندى بیرون آوردى. و آن سنگ چهار سوى بود چون عصا بر آن زدى از هر سویى سه جوى روان گشتى، هر سبطى را جداگانه جویى تا با یکدیگر از بهر آب درنه‏شورند و بر هم نیاویزند، اینست که رب العالمین گفت: فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَیْناً قَدْ عَلِمَ کُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ هر سبطى میدانست که جوى ایشان کدامست، هر روزى ششصد هزار نفر از آن سنگ آب خوردندى. پس از آنک آب خورده بودندى موسى دیگر باره عصا بر سنگ زدى تا خشک شدى و آب در وى پنهان گشتى.
کُلُوا وَ اشْرَبُوا ایشان را گفتند منّ و سلوى میخورید و آب خوش مى‏آشامید، و شکر این نعمت هنى و روزى بى رنج را مى‏کنید و اندر زمین تباهکارى مکنید و گزاف کار مباشید. زنادقه گفتند بر سبیل طعن که چه صورت بندد و کدام عقل دریابد که سنگى بدان کوچکى و وزنش بدان مختصرى باضعاف و زن آن آب بیرون دهد و چند جویها از آن روان شود؟ جواب ایشان آنست که سبیل این سبیل معجزات است و معجزات خرق عاداتست، و از قدرت آفریدگار چه عجب است که اصل سنگ مى‏بیافریند اگر در آن سنگ اضعاف وزن آن آب بیافریند که نه در قدرت او عجز است نه در علم او نقصان و هم ازین باب است که مصطفى بغزایى بود و ایشان را آب نرسید و از سر انگشتان رسول خدا جویهاى آب روان گشت، چندانک هزار و چهار صد کس از آن سیراب گشتند. و در خبرست بروایت جابر بن عبد اللَّه لو کنّا خمسین الفا لکفانا.
وَ إِذْ قُلْتُمْ یا مُوسى‏ لَنْ نَصْبِرَ عَلى‏ طَعامٍ واحِدٍ حسن بصرى گفت قومى برزیگران بودند از اهل گندنا و پیاز و حبوب، ایشان را بمن و سلوى فرو گرفتند، نان حوّارى و مرغ بریانى و ترنجبین. بسى برنیامد که آن طباع ایشان ایشان را بر آن داشت تا آرزوى آن غذاهاى ردى کردند. بو بکر نقاش در تفسیر آورده است که ایشان را در آن روزى که به ایشان مى‏رسید همه یکسان بودند، نبات زمین طلب کردند تا ایشان را زراعت و عمارت باید کرد، لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِیًّا تا همه یکسان نباشند و زیردستان را کار سازند و قومى را بچاکرى و بندگى گیرند.
لَنْ نَصْبِرَ عَلى‏ طَعامٍ واحِدٍ گفتند یا موسى بر یک طعام شکیبایى نتوانیم کرد. اگر کسى گوید منّ و سلوى دو چیز است چرا عَلى‏ طَعامٍ واحِدٍ گفت؟ جوابش آنست که نان و نانخورش بود، و بر عرف نان و نانخورش بیک طعام شمرند.
فَادْعُ لَنا رَبَّکَ یُخْرِجْ لَنا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ اى سل لأجلنا ربّک و قل له اخرج. لنا ممّا تنبت الارض من بقلها و قثّائها و فومها و عدسها و بصلها خداوند خود را بخوان و بگوى ازین ترّهاى زمین خیار و سیر و گندم و پیاز و عدس از بهر ما بیرون آر از زمین. فوم در لغت عرب هم گندم است و هم سیر، و فى الخبر علیکم بالعدس فانه مبارک مقدس، و انه یرقّق القلب و یکثّر الدمعة.
پس موسى ع برایشان خشم گرفت و گفت أَ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذِی هُوَ أَدْنى‏ بِالَّذِی هُوَ خَیْرٌ أَدْنى‏ هم از دنائت است و هم از دنوّ یقول أ تأخذون الذى هو اخسّ بدلا من الذى هو اجلّ و اشرف، او تأخذون الذى هو اقرب تناولا لقلّة قیمته بدلا من الذی هو ارفع قیمته. اهْبِطُوا مِصْراً یعنى بلدة من البلدان، فانّ الذى سألتم لا یکون الّا فى البلدان و الامصار در شهرى فرود آئید که آنچه میخواهید در شهر یابید. گفتند کدام شهر یا موسى؟ گفت الارض المقدّسة التی کتب اللَّه لکم.
جماعتى مفسران گفتند ایشان را به مصر فرعون فرستادند. و ذلک فى قوله تعالى کذلک و اورثناها بنى اسرائیل قالوا فلم یکونوا لیرثوها ثم لا ینتفعوا بها.
وَ ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْکَنَةُ خوارى و فرومایگى بریشان زدند. گفته‏اند این خوارى آنست که چون ازیشان جزیت ستانند ایشان را بر پاى بدارند و گریبان فراز گیرند و سیلى زنند.
وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ بخشمى از اللَّه باز گشتند، اینجا یک خشم گفت و جاى دیگر دو خشم فَباؤُ بِغَضَبٍ عَلى‏ غَضَبٍ. اهل تأویل غضب خداى را بر انتقام و عقوبت مى‏نهند. و تأویل در صفت تعریض است، مذهب اهل حق آنست که خداى را عز و جل غضب است و در آن غضب از ضجر پاک است نه چون غضب مخلوقان که با ضجر است.
شافعى گفت لا یقاس بالنّاس نه او را با خلق در قیاس مى‏نهند تا غضب او با ضجر دانند چنانک غضب ایشانست، اللَّه را غضب صفت است و خشنودى صفت است و در هر دو قیّوم است و بدین صفت جز وى خداوند نیست و خلق را درین با وى مانندگى نیست.
ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کانُوا یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ الّتى انزلت على محمد و موسى و عیسى، لانهم کفروا بالجمیع، خشم و لعنت خداوند بریشان بآنست که پیغامبران را استوار نمیگرفتند و حجت توحید و علامات نبوت که بر زبان موسى و عیسى و محمد فرستادند قبول نمیکردند.
وَ یَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ الْحَقِّ و پیغامبران خود را بنا حق میکشتند چنانک شعیا و زکریا و یحیى را کشتند. یروى انّ الیهود قتلوا سبعین نبیّا فى اول النّهار و قامت سوق بقلهم من آخر النهار و روایت کرده‏اند که جهودان هفتاد پیغمبر در اول روز بکشتند و چندین زاهدان برخاستند تا امر معروف کنند و ایشان را از آن قتل باز دارند و در آخر روز ایشان را نیز بکشتند.
ذلِکَ بِما عَصَوْا وَ کانُوا یَعْتَدُونَ اى ذلک الکفر و القتل بشؤم معاصیهم، آن کفر که مى‏آوردند و آن قتل که میکردند از شومى نافرمانى و تباهکارى ایشان بود و از اندازه در گذشتن ایشان.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱۱ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّارَأْتُمْ فِیها هر چند که این آیت در نظم قرآن بآخر قصه گفت اما در معنى اول قصه است که تا آن شخص کشته نشد قصه گاو نرفت. و معنى تدارؤ تدافع است، چنانک قصه در میان قومى افتد این سخن آن باز میدهد و آن سخن این رد میکند. وَ إِذْ قَتَلْتُمْ میگوید شما یکى را بکشتید. یعنى عامیل و در آن کشته خصومت در گرفتید و از خلق پنهان میداشتید و خداى عز و جل آن سرّ آشکارا کرد و کشنده پیدا، تا امروز در میان خلق رسوا شد و فردا بعذاب آخرت گرفتار شود.
قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «زوال الدنیا اهون عند اللَّه من قتل رجل مؤمن، و من اعان على قتل مؤمن بشطر کلمة جاء یوم القیمة مکتوب بین عینیه آیس من رحمة اللَّه و اول ما یقضى بین النّاس یوم القیمة فى الدماء.»
و سئل النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم عن القاتل و الآمر «فقال قسمت النار سبعین جزءا فللآمر تسعة و ستّون و للقاتل جزء و حسبه».
وَ اللَّهُ مُخْرِجٌ ما کُنْتُمْ تَکْتُمُونَ دلیل است که هر که در سرّ عملى کند خیر یا شر طاعت یا معصیت رب العالمین آن عمل آشکارا کند و پنهان فرو نگذارد. از اینجا گفت مصطفى ع: «لو ان احدکم یعمل فى صخرة صمّاء لیس لها باب و لا کوة لخرج عمله للنّاس کائنا ما کان.»
و قال عثمان بن عفان من عمل عملا کساه اللَّه ردائه ان خیرا فخیر و ان شرا فشر.
فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها گفتیم این کشته را بزنید بلختى از آن گاو، عکرمه و کلبى گفتند از ران گاو لختى بروى زدند. ضحاک گفت. زبان گاو بروى زدند. ابن جبیر گفت ضرب بعجب ذنبها، لانه اصل البدن و اساسه علیه، رکب الخلق و منه مدة المضغه طولا و عرضا، لقول النبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «کل ابن آدم یبلى الّا عجب الذنب فانّه منه خلق و فیه یرکّب».
ابن عباس گفت استخوان اصل گوش بروى زدند که محل حیاة است و محل روح و مقتل آدمى، و قول مختار اینست و تقدیر الآیة فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها فضرب فحیّى آن بروى زدند و بفرمان خداى عز و جل زنده شد، و فراهم آمد، و عمه‏زاده خود را گفت انت قتلتنى این بگفت آن گه بیفتاد و بحال مردگى باز شد.
رب العالمین گفت: کَذلِکَ یُحْیِ اللَّهُ الْمَوْتى‏ وَ یُرِیکُمْ آیاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ‏ این آیت حجت است بر مشرکان عرب که اصل بعث را منکر شدند، و حجت است بر قومى فلاسفه که بعث اجساد و اعیان را منکراند. فان هذا القتیل احیى بعینه یشخب دما. و روى انّ ابا رزین العقیلى سئل رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم کیف یحیى اللَّه الموتى؟ قال یا ابا رزین، أما مررت بارض مجدبة؟ قال بلى یا رسول اللَّه قال ثم مررت بها مخصبة؟ قال بلى یا رسول اللَّه قال کذلک النشور.
ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ این خطاب با جهودان است. رب العالمین میگوید پس از آنک آیات و روایات قدرت ما دیدید و لطائف حکمت و عجائب صنعت در مرده زنده گردانیدن و کوه از بیخ بر آوردن و بر زور شما بدانستن و آب از سنگ روانیدن و قومى را صورت بگردانیدن پس از این عجایب که دیدید دیگر باره دلهاى شما سخت شد کلبى گفت پس از آنک مرده زنده شد و بگفت که کیست کشنده من، ایشان قبول نکردند و گفتند ما نکشتیم، رب العالمین گفت سخت است دلهاى شما و سیاه و غلیظ که مرده پیش چشم زنده شد و بگفت که کشنده من کیست و شما مى‏نپذیرید. و قسوة در دل آنست که رحمت و رقت و تواضع در آن نگیرد، و کارهاى پسندیده را و انواع خیر را نرم نشود.
مصطفى ع گفت «لا تکثروا الکلام بغیر ذکر اللَّه عز و جل، فان کثرة الکلام بغیر ذکر اللَّه قسوة للقلب، و ان ابعد الناس من اللَّه القلب القاسى».
و عن حذیفه قال تعرض الفتن على القلوب عرض الحصیر فاى قلب اشربها نکتت فیه نکتة سوداء، و اىّ قلب انکرها نکتت فیه نکتة بیضاء، حتى تکون القلوب على قلبین قلب ابیض مثل الصفا لا تضرّه فتنة، و قلب اسود مربد کالکوز مجخیّا و امال کفّه لا یعرف معروفا و لا ینکر منکرا.» پارسى خبر حذیفه آنست که فتنه‏ها بر دلها باز گسترانند چنانک حصیر گسترانند، هر دل که بفتنه‏ها مایل باشد و آن را گیرا بود نکته سیاه بر آن زنند و هر دل که بآن فتنه‏ها در نسازد و آن را منکر شود نکته سپید بر آن زنند پس مى‏داند که دلها بر دو قسم است یکى همچون سنگ سپید سخت که هیچ فتنه در خود نپذیرد، دیگرى سیاه خاک آلود همچون کوزه سرنگون چنانک درین کوزه سرنگون آب نماند، در چنین دل خیر و طاعت نماند. رب العالمین دلهاى جهودان را این صفت کرد و گفت ایمان بنوبت مصطفى و صدق وى که سر همه خیرات است در دل ایشان نمى‏شود پس از آنک صدق وى شناختند و دانستند. اینست معنى قسوت در دلهاى جهودان.
پس دلهاى ایشان با سنگ برابر کرد در سختى و درشتى و گفت فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً آن دلها همچون سنگ است بلکه سخت‏تر که از سنگ آب آید و گر چه آب در آن نشود، و از دل سخت نه اجابت آید و نه پند در آن شود. آن گه سنگ را معذور کرد و دلهاى ایشان نامعذور، و سنگ خاره را فضل داد بر دل سخت و بتفضیل گفت وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ و از سنگ‏ها هست که از آن جویها میرود و از کوه‏ها هست که از آن دجله و فرات و سیحون و جیحون میرود، و إِنَّ مِنْها لَما یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ و از آن هست که مى‏شکافد و آب از آن بیرون مى‏آید، یعنى آن سنگها که در جهان پراکنده است و از آن چشمه‏ها میرود وَ إِنَّ مِنْها لَما یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ و از آن هست که از بالا نشیب میگیرد و بهامون مى‏افتد، همچون آن کوه که برابر طور بود و رب العزة آن وقت که با موسى سخن گفت آن کوه منجلى شد، یعنى پیدا شد بقدر یک بند سر انگشت کهین تا بعضى از آن کوه به شام افتاد و یمن و بعضى خرد گشت، چون ریگ و در عالم بپراکند. مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ میگوید: آن رفتن جویها از آن سنگ و چکیدن آب از آن، و آمدن آن از بالا بهامون، همه از ترس خداوند است جلّ جلاله، یعنى که سنگها که با ترس است و دل این جهودان بى ترس. قومى از اهل تأویل آیت از ظاهر بگردانیدند و بر مجاز حمل کردند و گفتند نسبت خشیت با سنگ بر سبیل تسبّ است نه بر سبیل تحقق، یعنى که ناظر در آن نگرد قدرت اللَّه بیند، خشیت بوى در آید، و تسبیح موات و جمادات که قرآن از آن خبر میدهد هم برین تأویل براندند و از ظاهر بگردانیدند. و این تأویل بمذهب اهل سنت باطل است که در ضمن آن ابطال صیغت کلام حق است و ابطال معجزه رسول ع و تسبیح سنگ ریزه در حضرت مصطفى ع و تسبیح جفنه که از آن طعام میخوردند و حنین ستون که در مسجد رسول خدا شنودند هم ازین باب است و همه در اخبار صحیح است و از معجزات مصطفى است و نشان صحت نبوت وى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم. اگر از ظاهر بگردانیم بر آن تأویل که ایشان گفتند. هم در آن ابطال صیغت باشد و هم ابطال معجزه رسول، و این در دین روا نیست و مقتضى ایمان نیست. و هم ازین باب است آنچه در قرآن آید که آسمان اللَّه را پاسخ داد که فرمانبرداریم و ذلک فى قوله أَتَیْنا طائِعِینَ و فردا اندامهاى کافر گواهى میدهد بر کافر بسخنى گشاده روشن. چنانک اللَّه گفت وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَیْنا و دوزخ را خشم اثبات کرد آنجا که گفت تَکادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ و آتش را سخن گفتن اثبات کرد و گفت وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ این همه در خرد محال است و همه از دین خداوند ذو الجلال است، دل از آن میشورد و خرد آن را رد میکند، و قرآن بدرستى آن گواهى میدهد. و بیشترین معجزه‏هاى پیغامبران و برهانهاى ایشان آنست که در خرد محال است، و اللَّه بر آن چیزها قادر بر کمال است، و پذیرفتن آن دین راست است و اعتقاد درست. و طریق اهل سنت آنست که این همه که بر شمردیم اگر چه نادر یافته است پذیرفته دارى و از ظاهر بنگردانى و از تأویل و تصرف در آن بپرهیزى، و از جمله ایشان نباشى که چون در نیافتند نپذیرفتند، تا اللَّه ایشان را ذم کرد و گفت وَ إِذْ لَمْ یَهْتَدُوا بِهِ فَسَیَقُولُونَ هذا إِفْکٌ قَدِیمٌ و این مسئله بسطى دارد و شرحى خواهد اما درین موضع بیش ازین احتمال نکند.
وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ اگر بتا خوانى خطاب با جهودان است یعنى که خداى عز و جل از کردار شما ناآگاه نیست، آنچه پنهان دارید و آنچه آشکارا کنید همه میداند و شما را بآن جزا دهد و فرو نگذارد، و اگر بیا خوانى بر قراءة مکى خطاب با مؤمنان است و قدح در جهودان. با مؤمنان میگوید خداى عز و جل از آنچه این جهودان میکنند ناآگاه نیست، آن گه خطاب با مؤمنان گردانید.
و گفت أَ فَتَطْمَعُونَ طمع میدارید که ایمان آرند و شما را استوار گیرند.
و مفسران گفتند این آن گه بود که مصطفى در مدینه شد و جهودان مدینه را بر دین اسلام خواند، و طمع در اسلام ایشان بست و همچنین جماعتى از انصار بودند در مدینه که ایشان را با جهودان نزدیکى بود بحکم رضا ع، و طمع در اسلام جهودان بسته بودند، رب العزة بایشان این آیت فرستاد که طمع مدارید باسلام ایشان، که ایشان از نسل قومى‏اند که در عهد موسى کلام ما بشنیدند در کوه طور، یعنى آن هفتاد مرد که موسوى ایشان را با خود برده بود تا کلام حق و فرمان وى بشنیدند پس چون با قوم خویش شدند، قومى ازیشان تبدیل و تحریف در کلام حق آوردند، و آنچه حق نگفته بود در آن افزودند، و ذلک قولهم سمعنا اللَّه... و فى آخر کلامه یقول ان استطعتم ان تفعلوا هذه الاشیاء فافعلوا و الّا فلا تفعلوا و لا بأس رب العالمین گفت که با سخن و پیغام من چنین کنند شما را استوار کى دارند بعضى مفسران گفته‏اند که معنى آیت آنست که خداى عز و جل مصطفى را و مومنان را گفت چرا در ایمان ایشان طمع بسته‏اید و حال ایشان آنست که توریة که کلام ماست بشنیدند، و آنچه در آن بود بدانستند و دریافتند، پس حکم توریة بگردانیدند، و آیت رجم و صفت نعت تو که رسول مایى از آن برگرفتند و آن را بدل نهادند، و این ازیشان نه فراموش کارى بود و نه خطا، بلکه عمد محض بود، قصدا میدانستند و میکردند. چنانک گفت ثُمَّ یُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ این آیت دلیل است که نه مخلوق است و نه حکایت از کلام حق بلکه خود عین کلام حق است، و لفظ ما در آن نه مخلوق. بخلاف قول جهمیان که گفتند لفظ ما در آن مخلوقست. و وجه دلالت آیت آنست که اگر آنچه ایشان قرآن از رسول مى‏شنیدند حکایت از کلام بودى، یا لفظ و قراءة وى، به قرآن مخلوق گفتن روا بودى، گفتى یسمعون مثل کلام اللَّه او حکایة کلام اللَّه او قراءة کلام اللَّه.
چون گفت یسمعون کلام اللَّه و جاى دیگر گفت فَأَجِرْهُ حَتَّى یَسْمَعَ کَلامَ اللَّهِ، پس بدانستیم که آنچه ایشان گفتند باطلست، و مقالت جهمیان، و این خلاف از آن افتاد که جهمیان گویند کلام حق علم اوست قائم بذات او نه عبارتى که بحرف و صوت قائم است، و بنزدیک اهل سنت این اصل باطل است، و خبرهاى درست ایشان را گواهى بدروغ میدهد، منها قول النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «یحشر اللَّه الناس عراة عزلا بهما»
یعنى لیس معهم شی‏ء، ثم ینادیهم بصوت یسمعه من بعد کما یسمعه من قرب انا الملک انا الدّیّان لا ینبغى لاحد من اهل الجنة ان یدخل الجنة و لاحد من اهل النّار عنده مظلمة حتى اقتصّه منه، حتى اللطمة. قیل یعنى لرسول اللَّه و اللَّه اعلم کیف. «و انما ناتى اللَّه عراة عزلا بهما قال بالحسنات و السّیّئات، قال البخارى و فى هذا دلیل على انّ صوت اللَّه لا یشبه صوت الخلق بان اللَّه یسمع من بعد کما یسمع من قرب، و انّ الملائکة یصعقون من صوته، و اذا تنادت الملائکة لم یصعقوا، و عن عبد اللَّه بن مسعود قال «قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اذا تکلم اللَّه بالوحى سمع اهل السّماوات صلصلة کجرّ السلسلة على الصفا، فیصعقون فلا یزالون کذلک، حتى یاتیهم اللَّه جبرئیل فاذا جاء هم جبرئیل ع فزع من قلوبهم، فیقولون یا جبرئیل ما ذا قال ربکم؟ فیقول الحق و هو العلى الکبیر»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «یطّلع اللَّه عز و جل الى اهل الجنّة فیقول یا اهل الجنة، فیقولون صوت ربنا، لبیک و سعدیک، قال کم لبثتم فى الارض عدد سنین؟
قالوا ربنا لبثنا یوما او بعض یوم قال لنعم ما انجزتم فى یوم او بعض یوم، رحمتى و رضوانى و جنّتى، امکثوا فیها خالدین مخلّدین، ثم یقبل الى اهل النار، فیقول یا اهل النار فیقولون صوت ربنا لبیک و سعدیک، قال کم لبثتم فى الارض عدد سنین؟ قالوا لبثنا یوما او بعض یوم. قال بئس ما انجزتم فى یوم او بعض یوم غضبى و سخطى و نارى، امکثوا فیها خالدین مخلدین.»
وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا چون مؤمنانرا بینند گویند ایمان آوردیم وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلى‏ بَعْضٍ و چون با یکدیگر رسند گویند که ایشان را از توریة مى سخن گویند، و این آن بود که کس کس از جهودان که توریة میدانستند و نه چنان سخت معاند بودند با رسول خدا، و نه باز نهاده بشوخى با مسلمانان قالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِما فَتَحَ اللَّهُ میگفتند در نهان که در توریة هست که محمد پیغامبرست و نعت و صفت او در توریة مذکور است. آن مهینان جهودان که معاندتر بودند این دیگران را گفتند که چرا ایشان را از توریة مى خبر کنید که محمد رسول است از آن خبرها که اللَّه شما را گشاد در توریة. عَلَیْکُمْ لِیُحَاجُّوکُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّکُمْ تا فردا نزدیک خداوند شما حجت آرند بدان ور شما.
پس گفت أَ فَلا تَعْقِلُونَ خواهى از قول آن مهینان نه که کمینان را گفتند، و خواهى خطاب اللَّه گیر با آن مهینان جهودان، و سدیگر وجه ار خواهى، خطاب مؤمنان نه، میگوید أَ فَلا تَعْقِلُونَ اذ تطمعون در نمى‏یابید که ایشان سخن من تحریف میکنند و از جاى خود مى‏بگردانند ایشان شما را براست ندارند و استوار نگیرند.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱۳ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَکُمْ لا تَسْفِکُونَ دِماءَکُمْ مفسران گفتند که رب العالمین جل جلاله بنى اسرائیل را بچهار چیز فرمود در توریة و عهد و پیمان گرفت و ریشان که این چهار چیز بجاى آرند و خلاف نکنند: یکى قتل ناکردن، دیگر مردمان را از خان و مان خویش بظلم آواره نکردن، سدیگر با یکدیگر به بیداد گرى هام پشت نبودن، چهارم اسیران بنى اسرائیل را اگر مرد باشند و گر زن باز خریدن و آزاد کردن. پس ایشان چهار خصلت یکى بجاى آوردند و سه بگذاشتند. رب العالمین ایشان را ملامت کرد گفت: وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَکُمْ لا تَسْفِکُونَ دِماءَکُمْ این کلمه دو معنى دارد: یکى آنست که خون هام دینان خویش مریزید، چنانک جاى دیگر گفت و لا تقتلوا انفسکم یعنى اهل دینکم، معنى دیگر آنست که خون خود مریزید، یعنى کسى را مکشید که شما را بقصاص باز کشند پس خون خود بکردار خود ریخته باشید وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَکُمْ مِنْ دِیارِکُمْ و برهان دینان خویش ظلم مکنید تا ایشان را از خان و مان بیفکنید. ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ یعنى اقررتم انّ العهد حق فقبلتم، پس آنکه اقرار دادید که آن عهد حق است و قبول کردید. و گفته‏اند که آن قوم که عهد و میثاق با ایشان رفت فرمان بجاى آوردند پس فرزندان ایشان نافرمانى کردند و پیمان بشکستند و رب العالمین گفت: وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ و شما که فرزندان ایشانید دانسته‏اید از کتاب و گواهى میدهید که پدران شما عهد قبول کردند و بدان اقرار دادند. فرق میان شهادت و اقرار آنست که شهادت اقرارى باشد که با آن اقرار علم و اثبات و یقین بود، و اقرار آن بود که با آن علم و یقین نبود، ازینجاست که منافقان گفتند که «نَشْهَدُ إِنَّکَ لَرَسُولُ اللَّهِ» رب العالمین ایشان را دروغ زن خواند براى آنکه علم و یقین که شرط شهادت است با آن نبود و اگر بجاى نشهد نقرّ گفتند ایشان را دروغ زن نکردى پس آنکه خبر داد از نقض عهد فرزندان و گفت: ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَکُمْ یعنى یا هؤلاء فاستغنى عن حرف النداء لدلالة الکلام علیه، پس شما که فرزندانید پیمان بشکستید و هام دینان خود را بکشتید و به پشتى یکدیگر بر مظلومان زور کردید، و گروهى را از خان و مان خویش آواره گردانیدید.
وَ تُخْرِجُونَ فَرِیقاً مِنْکُمْ مِنْ دِیارِهِمْ تَظاهَرُونَ عَلَیْهِمْ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ تَظاهَرُونَ بتخفیف قراءت کوفیان است، و اصل تظاهر از ظهر است و هو ان یجعل کل واحد من الرجلین الآخر له ظهرا لتقوى به و یستند الیه. سدى گفت این آیت در شأن قریظه و نضیر و اوس و خزرج آمد، و جنگ ایشان در حرب سمیر گفتا قریظه و نضیر جهودان بودند و اوس و خزرج مشرکان، پس قریظه با اوس دست یکى داشتند و نضیر با خزرج همچنین، و با یکدیگر جنگ میکردند. و هر آن یکى از این دو فرقه که بر آن فرقه دیگر غلبه کردى دیار و اوطان ایشان خراب کردى، تا از خان و مان بیفتادندى، و قتل بسیار میکردندى و اسیران میگرفتندى پس همه فراهم مى‏شدند و اسیران را فدا میدادند، و مى باز خریدندى اینست که رب العالمین گفت: وَ إِنْ یَأْتُوکُمْ أُسارى‏ اسارى و اسرى هر دو خوانده‏اند، اسرى بى الف قراءت حمزة است، اسارى قراءت باقى تُفادُوهُمْ با الف قراءت نافع و عاصم و کسایى و یعقوب است و تفدوهم قراءت باقى، اسرى جمع اسیر است و اسارى جمع جمع و تفادوهم و تفدوهم بمعنى یکسانست، و الاسر آفة تدخل على الانسان فتمنعه عن اکثر ما یشتهیه کالمرض و نحوه، و معناه و ان یأتوکم ما سورین یطلبون الفداء فدیتموهم و تفکّونهم من اسر اعدائکم، وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَیْکُمْ إِخْراجُهُمْ اینجا تقدیم و تأخیر است یعنى تظاهرون علیهم بالاثم و العدوان و هو محرّم علیکم اخراجهم، و ان یأتوکم اسارى تفادوهم گفت افزونى میجوئید و بیدادگرى میکنید که با یکدیگر هم پشت مى‏بید تا مظلومان را از خانه‏هاى خود بیفکنید، و حرام است بر شما که چنین کنید.
آن گه گفت چون بشما اسیران آیند باز خرید و از اسیرى رهایى دهید، مجاهد گفت ان وجدته فى ید غیرک فدیته و انت تقتله بیدک. و وراء باشد که و هو محرّم علیکم اخراجهم بر جاى خویش نهند و تقدیم نکنند، پس معنى آن باشد که اگر بشما آید اسیران را ایشان را مى باز فروشید، و حرام کرده‏ام بر شما که کافران را زنده از دست رها کنید.
أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتابِ وَ تَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ بلختى از کتاب ایمان دارید یعنى بفداء اسیران و بلختى کافر مى‏شید یعنى بقتل و اخراج و تظاهر فَما جَزاءُ مَنْ یَفْعَلُ ذلِکَ مِنْکُمْ یا معشر الیهود إِلَّا خِزْیٌ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یُرَدُّونَ إِلى‏ أَشَدِّ الْعَذابِ میگوید اى جهودان قریظه و نضیر پاداش این نافرمانى که کردید شما را در دنیا نیست مگر خوارى و بى آبى، گزیت از دست، و غل بر گردن و زنّار بر میان، و فروم بر روى. و پس از آنک قریظه را کشتند و فرزندان ایشان ببردگى بردند، و نضیر را از خان و مان خویش آواره کردند، و بشام او کندند و مسلمانان بجاى ایشان نشستند، این خود عذاب دنیاست و عذاب آخرت ازین صعب تر است، همانست که جاى دیگر گفت لَهُمْ فِی الدُّنْیا خِزْیٌ وَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِیمٌ ثم قال وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ یعلمون بیاء قراءت حجازى و بو بکر و یعقوب است، و هر چند که خطاب با قریظه و نضیر است اما از روى وعید عام است میگوید و ما اللَّه بغافل یا معشر المکذّبین بآیاته، الجاحدین لرسوله، من الیهود و غیرهم، عما تعلمون فى سرکم و علانیتکم و انه تارک لکم حتى یجازیکم على اعمالکم خیرها و شرها أُولئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الْحَیاةَ الدُّنْیا بِالْآخِرَةِ فَلا یُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ ایشان آنند که دنیاء دنى بر آخرت رفیع برگزیدند و خاسر و خاکسار کسى که دنیا گیرد و عقبى دهد. دنیا دار الغرور است و عقبى دار السرور، عاقل دار الغرور را بر دار السرور اختیار نکند. مصطفى ع گفت «من احبّ دنیاه اضرّ بآخرته و من احبّ آخرته اضرّ بدنیاه، فآثروا ما یبقى على ما یفنى.
قوله تعالى وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ کتاب اینجا توریة است، جاى دیگر آن را فرقان و ضیاء خواند و گفت وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسى‏ وَ هارُونَ الْفُرْقانَ وَ ضِیاءً فرقان گفت که حق از باطل بدان جدا شد، و ضیا که دلها بدان روشن گشت، و سرها بدان آشنا. این همچنانست که در سورة المائده گفت إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِیها هُدىً وَ نُورٌ گفته‏اند که چون اللَّه تعالى توریة به موسى فرو فرستاد، بیکبار فرستاد جملة واحدة، و موسى را برداشتن و پذیرفتن آن فرمود و کار کردن بدان، موسى طاقت نداشت، رب العالمین با هر آیتى فرشته فرستاد تا بردارند و نتوانستند، پس بهر حرفى فرشته فرستاد، هم نتوانستند که تیسیر ربانى نبود با ایشان، پس اللَّه تعالى بر موسى آسان کرد تا بى رنجى برداشت بار احکام آن و امر و نهى در آن و پذیرفتن آن و کار کردن بدان، اللَّه تعالى ایشان را مثل زد و گفت، مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوها کَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ أَسْفاراً گفت ایشان را که فرمودند تا توریة در پذیرند و بدان کار کنند و نکردند مثل ایشان راست چون مثل خر است که دفترها دربار دارد لیکن خررازان چه سود که دانش ندارد، همین است صفت جهودان که توریة در دست دارند ایشان را از آن چه سود که دل ایشان در غلاف جهل است و قفل نومیدى بر آن زده.
وَ قَفَّیْنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ پس از موسى پیغمبران را فرستادیم فرا پى یکدیگر داشته، و از پى ایشان عیسى بن مریم، این همچنانست که حاوى دیگر گفت ثُمَّ قَفَّیْنا عَلى‏ آثارِهِمْ بِرُسُلِنا پس از نوح که پدر همه خلق بود، و ابراهیم که پدر عرب بود، و عبرانیان، پیغامبران فرستادیم هم از نسل ایشان چون اسماعیل و اسحاق و یعقوب و عیص و ایوب و روبیل و شمعون و یوسف و ابن یامین و اسباط و موسى و هارون و داود و سلیمان و زکریا و یحیى.
وَ آتَیْنا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ الْبَیِّناتِ و از پس ایشان عیسى فرستادیم، و او را دادیم نشانهاى روشن و معجزهاى آشکارا، چون مرغ از گل برآوردن، و باد در آن دمیدن، تا مرغى مى‏گشت بفرمان خدایى عزّ و جل و هو الخفاش، و نابیناى مادر زاد روشن گردانیدن و علت پیسى بمسح دست ببردن، و زنده گردانیدن مرده. گفته‏اند چهار کس را از فرزندان آدم زنده کرد پس از مردگى ایشان: سام بن نوح و عازر و ابن العجوز و ابنة العاشر. و عن ابن شهاب قال قیل لعیسى بن مریم احى لنا سام بن نوح، قال ارونى قبره، فاروه فقام ع، فقال یا سام بن نوح احى باذن اللَّه عز و جل، فلم یخرج ثم قالها الثانیة، فاذا شق راسه و لحیته ابیض، فقال ما هذا؟
قال سمعت النداء الاول فظننت انه من اللَّه عز و جل. فشاب لها شقى، ثم سمعت الثانى فعرفت انه من الدنیا فخرجت، فقال مذ کم سنة متّ؟ قال منذ اربعة آلاف سنة ما ذهب عنى سکرة الموت، وَ أَیَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ اى جبرئیل ابن کثیر هر جا که قدس آید در قرآن بتخفیف خواند، گفته‏اند که روح جبرئیل است و سمى به لأنه ینزل بما یحیى به و یستروح بعمله، قدس خداوند عز و جل است، اضافه الى نفسه لانه کان بتکوین اللَّه عز و جل له روحا من غیر ولادة والد و والدة، و عیسى را هم باین معنى روح اللَّه خوانند.
شعبى گفت عیسى بر جبرئیل رسید گفت السلام علیک یا روح القدس جبرئیل گفت و علیک یا روح اللَّه مفسران گفتند این هر دو نام بیک معنى‏اند، و این اضافه بر سبیل تخصیص و تکریم است، و گفته‏اند تأیید عیسى به جبرئیل آن بود که عیسى نیرو گرفت بجان پاک از دهن جبرئیل که در مریم دمید، تا بآن نیرو گرفت و بى پدر از مادر در وجود آمد، و گفته‏اند که جبرئیل در همه حال قرین وى بودى در سفر و در حضر و در آسمان. قال یزید بن میسرة لم یفارقه ساعة و لم یقرب منه الشیطان لدعوة الجدّة، انى اعیذها بک و ذریتها من الشیطان الرجیم. ابن عباس گفت و جماعتى از مفسران که معنى وَ أَیَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ آنست که وى را نام اعظم در آموختیم تا مرده بدان زنده میگردانید، و خلق را بدان عجائب معجزات مى‏نمود، پس باین قول روح القدس اسم اعظم است، ابن زید گفت: روح القدس انجیل است، هم بدانمعنى که قرآن را بدان روح خواند، و ذلک فى قوله أَوْحَیْنا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا باز خطاب جهودان در گرفت أَ فَکُلَّما جاءَکُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوى‏ أَنْفُسُکُمُ اسْتَکْبَرْتُمْ فَفَرِیقاً کَذَّبْتُمْ وَ فَرِیقاً تَقْتُلُونَ پس از آنک پیغامبران را فرستادیم تا معجزها آشکارا کردند، و نشانهاى روشن نمودند، شما راست راه و راست کار نگشتید، هر گه که پیغامبرى آید بشما نه بر وفق دل خواست و هواء شما، گردن مى‏کشید و ننگ دارید که بوى ایمان آرید پس قومى را دروغ زن گیرید چون عیسى و محمد ع، و قومى را میکشید چنانک یحیى و زکریا و شعیا و غیرهم. قال عبد اللَّه ابن مسعود کانت بنو اسرائیل تقتل فى الیوم سبعین نبیا و یقوم سوق بقلهم من آخر النهار وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ جهودان گفتند بر طریق استهزاء و انکار که دلهاى ما در غلاف است از آنچه تو مى‏گویى، جاى دیگر گفت وَ قالُوا قُلُوبُنا فِی أَکِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا إِلَیْهِ دلهاى ما در پوشش است. اکنّة و غلف یکى بود، کنان و غلاف هر دو بیک معنى‏اند. مشرکان و جهودان این سخن فراوان گفته‏اند و بدان نومیدان کردن رسول خدا خواسته‏اند، که ما ترا به پیغامبرى نمیدانیم، و فرا آنچه تو آوردى نه مى‏بینیم، و اگر غلف برفع لام خوانى معنى آنست که قلوبنا اوعیة الحکمة دلهاى ما خود پیرایه دانش است و حکمت، و درین قراءت خویشتن را از رسول خدا و قرآن و شریعت اسلام بى‏نیاز میدیدند. و معنى دیگر گفته‏اند باین قراءت یعنى که دلهاى ما پیرایه حکمت است و دانش، هر چه بدان رسد از علم بداند و دریابد و یاد گیرد، چونست که سخن تو مى‏درنیابد و فهم مى‏نکند، مگر نه راست است؟ که اگر راست بودى و حق، دلهاى ما آن را دریافتى چون دیگر سخنان.
رب العالمین گفت بَلْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِکُفْرِهِمْ نه چنانست که ایشان میگویند که ما ایشان را از رحمت خود دور کرده‏ایم و از درگاه خویش رانده‏ایم. جاى دیگر گفت بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَیْها بِکُفْرِهِمْ وَ طُبِعَ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ مهر بر دل ایشان نهادیم تا دانش و حکمت در آن نشود، و جهل و کفر از آن بیرون نیاید از آنست که نمیدانند و در نمى‏یابند. بل حرف عطف است که در سیاق جحد رود و در ظاهر آیت جحد نیست اما در معنى هست، فکانه قال وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ و لیس کذلک بَلْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِکُفْرِهِمْ فَقَلِیلًا ما یُؤْمِنُونَ این را سه معنى گفته‏اند: یکى آنست که لا یؤمنون منهم الا قلیل یعنى اندکى از این جهودان گرویدند چون عبد اللَّه سلام و اصحاب وى. معنى دیگر فقلیل ما یؤمنون ممّا فى ایدیهم و یکفرون باکثره باندکى از آنچه ما فرستادیم و فرمودیم بگرویدند و بیشتر فرو گذاشتند، و آن اندک آنست که رب العالمین گفت: وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ. سدیگر معنى لا یؤمنون قلیلا و لا کثیرا، اندک و بسیار هیچ مى‏نگروند بکم و بیش هیچ در دین نمى‏آیند.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۴۹ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا الآیة.... اى ولیهم فى هدایتهم و اقامة البرهان لهم، یزیدهم بایمانهم هدایة و ولیّهم فى نصرهم على عدوهم و اظهار دینهم على دین مخالفهم و ولیهم فى تولى ثوابهم و مجازاتهم بحسن اعمالهم میگوید اللَّه دوست و یار مؤمنان است، یعنى از سه روى: یکى از روى هدایت، یکى از روى نصرت، یکى از روى جزاء طاعت، اما آنچه از روى هدایت است، میگوید اللَّه خداوند مؤمنان است، ایشان را راه مى‏نماید و بر راه دین خود میدارد، و حجت توحید بریشان روشن میدارد، تا ایشان را ایمان و راست راهى مى‏افزاید، همانست که مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم گفت در دعا
«اللهم آت نفسى تقواها، انت خیر من زکّاها، انت ولیّها و مولیها»
ولى و مولى هر دو یکسانست، و بمعنى هادى است و کذلک قوله تعالى وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ وَلِیٍّ مِنْ بَعْدِهِ و قال تعالى وَ مَنْ یُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُرْشِداً اما آنچه از روى نصرت است: میگوید، اللَّه یار مؤمنانست، ایشان را بر کافران نصرت میدهد، تا ایشان را باز مى‏شکنند، و از کفر بر مى‏گردانند اظهار دین اسلام را و اعلاء کلمه حق را. همانست که رب العالمین گفت حکایت از مؤمنان أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْکافِرِینَ جاى دیگر گفت وَ ما کانَ لَهُمْ مِنْ أَوْلِیاءَ یَنْصُرُونَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وجه سیوم بمعنى مکافات و مجازات است: میگوید اللَّه کارساز مؤمنانست و مزد دهنده کردار ایشانست، کردار اندک مى‏پذیرد و ثواب بسیار مى‏دهد، و رایگان برحمت و مغفرت خود مى‏رساند، آنست که حکایت کرد از موسى ع «أَنْتَ وَلِیُّنا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا» جاى دیگر گفت «ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ» این هر یکى شاخى است از درخت دوستى، و معنى از لفظ دوستى، پس همه فراهم کرد و بمعنى دوستى خود اضافت فا مؤمنان کرد.
گفت: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ ایشان را بیرون آرد از تاریکى کفر با روشنایى اسلام و از تاریکى نکرت با روشنایى معرفت و از تاریکى جهل با روشنایى علم و از تاریکى نفس با روشنایى دل، پیش از خلق ایشان بعلم قدیم دانست که ایشان را از ظلمت کفر و بدعت نگاه دارد، چون بیافرید ایشان را و در وجود آورد علم وى در ایشان برفت و با ایمان آمدند و روشن دل شدند، وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ یعنى کعب بن الاشرف و حیى بن اخطب یدعونهم من النور الى الظلمات اینست قول مقاتل و قتاده گفته‏اند قومى جهودان‏اند که پیش از مبعث مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم نعت و صفت وى بتورات میخواندند و به نبوت وى ایمان داشتند، پس که رب العالمین وى را بخلق فرستاد آن سران و پیشروان ضلالت چون کعب اشرف و حیى اخطب و مانند ایشان فرا متبعان خود نمودند که این نه آنست و نعت و صفت وى بپوشیدند تا ایشان از ایمان بنبوت وى بیفتادند و بوى کافر شدند.
اینست که اللَّه گفت: یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ مجاهد گفت قومى از دین اسلام مرتد گشتند، این آیت در شأن ایشان فرو آمد، یعنى که اول در نور اسلام بودند و طاغوت ایشان را از نور اسلام بیرون کرد و فاظلمت کفر افکند، و طاغوت ایشان شیطان بود و هواء نفس، هر چه بنده را از حق برگرداند آن را طاغوت گویند، ازین جهت یُخْرِجُونَهُمْ بلفظ جمع گفت، اما اهل معانى آیت بر عموم راندند و گفتند، مراد باین جمله کافران زمین‏اند، و بیرون آوردن ایشان از نور، نه آنست که ایشان را نورى بود و از آن بیفتادند، لکن معنى آنست که ایشان را خود از نور باز داشتند. حسن گفت ان لا یدعهم یدخلونه و این در لغت روا و روانست، یقال قد ضمّنت القوم دم فلان، و اخرجتک منه اى لم ادخلک فیه ثم قال: أُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ اى لا یموتون لا یفتر عنهم و هم فیه مبلسون.
أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِی حَاجَّ إِبْراهِیمَ فِی رَبِّهِ الآیة... اى جادل ابراهیم فى دین ربه، میگوید دانسته‏اى قصه آن مرد که حجت جست بابراهیم و حجت آورد در دین خداوند ابراهیم؟ و هو نمرود بن کنعان بن ماس بن ارم بن سام بن نوح، و قیل هو نمرود بن کنعان بن سنجاریب بن کوش بن سام بن نوح. اول کسى که تاج بر سر نهاد و در زمین دعوى خدایى کرد او بود. مجاهد گفت چهار کس آنند که جهاندران بودند و ملک ایشان بهمه زمین برسید، دو از ایشان مؤمن و دو کافر، آن دو کس که مؤمن بودند: سلیمان بود و ذو القرنین، و آن دو که کافر بودند: نمرود بود و بخت نصر.
گفته‏اند که نمرود طاغى صانع آفریدگار را جل جلاله منکر نبود و دعوى جبارى که میکرد بر طریق حلول بود، چنانک بعضى ترسایان بر عیسى دعوى کردند، و بعضى متشیعه بر على ع. و مذهب حلول آنست که بارى عز و علا باشخاص ائمه فرود آید.
تعالى اللَّه و تقدس عما یقول الظالمون علوا کبیرا.
أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ اى لان آتاه اللَّه الملک فطغى میگوید حجت جست با ابراهیم از آنک اللَّه تعالى وى را ملک داد و طاغى گشت. و قال بعضهم أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ یعنى ابراهیم آتاه اللَّه الملک و النبوة و امر جمیع الناس باتباعه.
إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَ یُمِیتُ مفسران گفتند این آن گه بود که ابراهیم در بت‏خانه شده و بتان را شکسته، و نمرود او را حبس فرموده، پس از حبس بیرون آوردند او را تا بسوزند، نخست نمرود از وى پرسید من ربّک الذى تدعونا الیه؟ آن خداى تو که ما را و از او میخوانى کیست؟ ابراهیم گفت رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَ یُمِیتُ خداى من آنست که مرده زنده کند و زنده را میراند، و ایاه اعبد و منه اسأل الخیر، او را پرستم و آنچه خواهم از وى خواهم. آن جبار گفت «أَنَا أُحْیِی وَ أُمِیتُ» من هم مرده زنده کنم و هم زنده میرانم، زندانیى که نومید بود از زندگانى، او را بخواند و آزاد کرد، گفت این مرده بود زنده کردم. و دیگرى را بکشت، گفت این زنده بود میرانیدم. اعتقاد داشت آن متمرد طاغى که احیا و اماتت آنست که وى کرد، و این مایه ندانست که ایحاء آفریدن حیات است در بنده و در حیوان، و اماتت آفریدن مرگ است در وى، و جز کردگار ذو الجلال و قادر بر کمال برین قادر نیست، و بجز کار وى نیست. اما ابراهیم ازین سخن برگشت و حجتى دیگر آورد، نه عجز و درماندگى را، لکن خواست تا بر حجت بیفزاید و حجتى آرد که وى را بى سامان و بى پاسخ گرداند و عقلش در آن مدهوش و متحیر گردد.
گفت فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ خداى من آنست که هر روز آفتاب از مشرق بر آرد فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ تو آن را از مغرب بر آر، آن جبار درماند و متحیر گشت و حجت او منقطع شد. رب العالمین گفت و عزتى و جلالى لا تقوم الساعة حتى آتى بالشمس من قبل المغرب، فیعلم من یرى ذلک انّى انا اللَّه قادر آن افعل ما شئت، زید بن اسلم گفت نمرود نشسته بود و مردمان از وى طعام مى‏بردند، هر کس که بر وى شدى وى را گفتى من ربّک؟ او جواب دادى که انت، و آن گه طعام بوى دادى ابراهیم بیرون رفت بطلب طعام و به نمرود برگذشت نمرود گفت من ربّک؟ ابراهیم گفت الَّذِی یُحْیِی وَ یُمِیتُ وى جواب داد که أَنَا أُحْیِی وَ أُمِیتُ ابراهیم گفت: فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ نمرود از آن درماند چنانک اللَّه گفت: فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ پس ابراهیم را طعام نداد و باز گردانید، ابراهیم بریگستانى بر گذشت، از آن ریگ پاره در بار کرد، یعنى که چون در خانه شوم، اهل خانه را دل خوش باشد و پندارد که من طعام برده‏ام، ابراهیم چون در خانه شد و بارها بیفکند بخفت، اهل وى برخاست، و سربار کرد، آرد نیکو دید، از آن نان پخت و پیش ابراهیم بنهاد، ابراهیم گفت از کجا آوردى این طعام؟ گفت از آن آرد که تو آوردى، ابراهیم بدانست که آن فضل خداست با وى، و رزقى که اللَّه فرستاد زیرا سجود کرد و حمد و ثنا گفت.
وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ این هدى بمعنى معونت است، میگوید اللَّه ظالمان را یارى دهنده نیست اما مؤمنانرا یارى دهد و نصرت کند، چنانک خود گفت کانَ حَقًّا عَلَیْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ‏
میگوید از گفت ما بر ما واجب است و سزا که یارى دهیم مؤمنانرا چنانک ابراهیم را از دست آن جبار متمرد خلاص داد و از آتش عقوبت وى برهانید، و یک پشه بر نمرود مسلط کرد تا در بینى وى شد و بدماغ رسید و از آن میخورد و وى را مى‏گزید، و پیوسته مطرقه بر سرش میزدند تا از آن آسایش مى‏یافت، و چهل روز درین عذاب بود. و گویند که چهار صد سال درین عذاب بود پس هلاک شد و نیست گشت.
أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلى‏ قَرْیَةٍ این در آیت اول پیوسته است و در آن بسته، کانّه قال، هل رأیت کالذى حاج ابراهیم فی ربه او کالذى مر على قریة لفظه لفظ الاستفهام است و معناه التوقیف و التعریف میگوید نبینى آن مرد که با ابراهیم حجت جست در خداوند وى، و آن مرد دیگر یعنى عزیز، پیغامبرى از پیغامبران بنى اسرائیل که بر گذشت بر آن دیه یعنى شهر بیت المقدس، سمیت قریة لاجتماع الناس فیها، یقال قریت الماء فى الحوض اذا جمعته فیه، عزیز آنجا بر گذشت دید آن شهر که خراب و بیران گشته از دست بخت نصر که آنجا شد و خلقى را بکشت و باقى باسیرى ببرد. و گفته‏اند این قریه در هرقل است دهى بر کناره دجله میان واسط و مداین عزیز آنجا برگذشت، و کان ذلک بعد رفع عیسى ع، بسایه درختى فرو آمد و با وى خرى بود، با درخت بست و خود در میان دیه شد، هیچ آدمى را در آن دیه ندید و درختان بسیار دید پر بار، و میوه آن فرا رسیده، بگرفت از آن پاره انگور و انجیر، و با وى نان خشک بود، در قعب بنهاد و شیره انگور بگرفت و بر آن نان ریخت تا نرم گردد، و انجیر چند تر بر سر آن نهاد.
آن گه گفت أَنَّى یُحْیِی هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها عزیر چون مى‏زنده کند اللَّه این دیه را؟ یعنى مردم آن پس آنک بمردند و هلاک شدند. و این سخن از عزیر رفت نه از آن بود که در بعث و نشور بگمان بود، لکن خواست تا اللَّه وى را معاینه بنماید، چنانک ابرهیم ع از اللَّه درخواست که أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتى‏ پس اللَّه تعالى عزیز را بمیرانید صد سال، دو چشم وى زنده و باقى کالبد مرده، آن گه زنده کرد وى را و بینگیخت.
جبرئیل وى را گفت درین درنگ چند بودى؟ گفت یک روز، پس در آفتاب نگرست آفتاب دید که بنماز دیگر رسیده بود و ابتداء حال که بر وى رفت بامداد بود، گفت نه که پاره از روز. جبرئیل گفت نه که صد سالست تا تو درین درنگى، آن گه او را نظر عبرت فرمود.
گفت فَانْظُرْ إِلى‏ طَعامِکَ وَ شَرابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ در آن طعام و شراب خویش نگر نان خشک در قعب، شیره انگور بر آن ریخته و نرم شده و انجیر تر بر سر آن بمانده، و هیچ تغییر در آن نیامده، عزیز گفت سبحان اللَّه کیف لم یتغیر؟ چون که درین مدت دراز بنگشت؟ آن گه در خر خویش نگرست مرده و ریزیده و استخوانش از درنگ و روزگار پاره پاره شده و سپید مانده. آن گه نداى شنید از آسمان که ایتها العظام البالیة اجتمعى! اى استخوانهاى پوسیده ریزیده همه با هم شوید، بقدرت کردگار آن استخوانها همه در روش آمد، قدم با ساق پیوست و ساق با زانو و کف با بازو و بازو با دوش و سر با تن، پس رگها و پیها و گوشتها و پوست و موى در وى پدید آمد. و عزیر در آن مى‏نگرست و تعجب میکرد، پس فریشته آمد و روح در بینى وى دمید، آن خر برخاست و بانگى زد، اینست که رب العالمین گفت: وَ انْظُرْ إِلى‏ حِمارِکَ اى الى احیاء حمارک، وَ لِنَجْعَلَکَ آیَةً لِلنَّاسِ وَ انْظُرْ إِلَى الْعِظامِ اى الى عظام الحمار، در نگر درین استخوانهاى خر کَیْفَ نُنْشِزُها بضم نون و کسر شین وراء، قراءة حجازى و بصرى است من الانشار، و هو الاحیاء کقوله ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ. میگوید چون او را زنده میگردانیم، و بضم نون و کسر شین و زاء منقوطه قراءة شامى است و کوفى، و معناه الرفع و النقل، میگوید در نگر در استخوانها که چون برمیداریم و بجاى خود میرسانیم، و ترکیب میسازیم. روایت کنند از ابن عباس رض که چون اللَّه تعالى عزیر را بعد از صد سال زنده کرد، بر آن خر خویش نشست، و با جایگاه و وطن و محلّت خویش شد و مردم او را مى‏نشناختند، آخر عجوزى را دید نابینا مقعد، صد و بیست سال از عمرش گذشته، و این عجوز کنیزک ایشان بود و خدمت کارى و دایگانى ایشان کردى، عزیر وى را بیست ساله بگذاشته بود، عزیر گفت یا هذه أ هذا منزل عزیر؟
اى پیر زن این جاى عزیر است؟ گفت آرى و مى‏گریست آن پیر زن، عزیر گفت چرا مى‏گریى؟ گفت از بهر آنک صد سال است تا کس نام عزیر نبرد، و نام و نشان وى کس نشنید مگر این ساعة که تو گفتى، قال فانا عزیر گفت پس منم عزیر، اماتنى اللَّه عز و جل مائة سنة ثم بعثنى اللَّه، مرا صد سال میرانید پس زنده کرد، پیر زن شگفت بماند و شادى کرد و میگفت سبحان اللَّه، عزیر بعد از صد سال باز آمد، پس گفت عزیر مردى بود مستجاب الدعوة، دعا کن تا اللَّه مرا بینایى و روایى باز دهد تا بچشم سر در روى تو نگرم، عزیر دعا کرد و آن پیر زن مقعد از جاى برخاست و بینا گشت و در وى نگرست، گفت اشهد انک عزیر. پس آن زن رفت بانجمن بنى اسرائیل، و ایشان را از وى خبر کرد، همه روى بوى نهادند و آمدند و با ایشان پسر عزیر بود عمر وى بصد سال رسیده و پیر گشته، و پسران داشت همه پیران، و جد ایشان عزیر جوانى چهل ساله.
اینست که رب العالمین گفت: وَ لِنَجْعَلَکَ آیَةً لِلنَّاسِ اى عبرة للناس، لانه بعثه شابّا و هو ابن اربعین سنة و ابنه شیخ ابن مائة سنة و لابنه اولاد کلّهم شیوخ.
روى عن وهب قال لیس فى الجنة کلب و لا حمار الا کلب اصحاب الکهف و حمار عزیر الذى اماته اللَّه مائة عام.
فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ چون عزیر را زنده گشتن خر و تباه ناگشتن طعام و شراب پیدا گشت و معاینه بدید، که اللَّه آن را در صد سال نگاه داشت و تباه نگشت و آن مرده صد ساله را زنده کرد، چنانک اول بود، عزیر بر وى در افتاد و خداى را عز و جل سجود کرد.
قالَ أَعْلَمُ الآیة... موصول و مجزوم قراءة حمزه و کسایى است و معنى آنست که جبرئیل در آن حال گفت بدانک اللَّه بر همه قادر است و توانا، باقى قراء «اعلم» مقطوع و مرفوع خوانند، یعنى عزیر گفت آن گه که آن بدید میدانم که اللَّه بر همه چیز تواناست و قادر بر کمال، قیوم بى گشتن در ذات و صفات، متعال عزّ جلاله و عظم شأنه و جلت احدیته و تقدست صمدیته.
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۹ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ... الایة اذ در اول این آیت تعلق بآخر آیت گذشته دارد، یعنى: سَمِیعٌ عَلِیمٌ إِذْ قالَتِ میگوید: اللَّه شنوا و دانا است بحال و گفتار آن زن عمران که گفت: رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ و گفته‏اند که تعلق باصطفائیت دارد، یعنى «و اصطفى امرأة عمران اذ قالت». و گفته‏اند: تقدیر آنست که اذکر یا محمد بنیوش تا گویم از آنچه زن عمران گفت. بو عبیده گوید: این اذ را حکمى نیست و بهیچ چیز تعلق ندارد. و ازین جنس فراوان آید در قرآن در ابتداء آیات و قصص. إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ معنى آنست که زن عمران بن ماثان گفت، نام وى حنه، و به مریم بارور بود: لان نجانى اللَّه و وضعت ما فى بطنى لاجعلنه محررا اگر خداوند عز و جلّ مرا ازین عقبه برهاند، و این فرزند که در شکم دارم بسلامت از من جدا شود، بر خود واجب کردم که وى را آزاد دارم از کارهاء این جهانى، تا خداى را پرستد، و خدمت بیت المقدس کند. و ایشان بزرگ مى‏داشتند خدمت مسجد قدس، و فرزندان بآن میدادند تقرّب را بخداى عزّ و جل.
و در شرع ایشان بر فرزندان فریضه بود طاعت داشتن، و گردن نهادن، و خود را بسپردن در چنین نذر که بایشان رفتى و این در حال کودکى بودى تا ببلوغ، و بعد از بلوغ اختیار ایشان را بودى از خدمت مسجد کردن و تیمار داشتن هم چنان بر عادت تا آخر عمر. یا بگذاشتن آن و بیرون شدن. اما معنى «محرر» خالص است، چنان که بهیچ چیز تعلق ندارد و هیچ چیز در وى نگیرد و یقال «رجل حرّ» اى خالص من العیوب «و طین حرّ» اى خالص من الرّمل و الحصاة، و الحرّ هو الذى صار للَّه تعالى فى الحقیقة عبدا.
آن گه دعا کرد مادر مریم تا آن نذر از وى پذیرفته شود. گفت: فَتَقَبَّلْ مِنِّی إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ از آنکه آن فرزند را هدیه‏اى ساخته بود در راه حق و در کار خیر، و نه هر هدیه بمحل قبول افتد و لهذا قال اللَّه تعالى: إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ قوله: فَلَمَّا وَضَعَتْها الایة... اى وضعت حملها اشارت بمعنى کرد از آن جهت بلفظ تأنیث گفت. قالَتْ رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثى‏ عادت انبیاء و علماء ایشان چنان بود که هر کسى ازیشان فرزندى بخدمت مسجد قدس دادى تقرّب را بخداى عزّ و جلّ و پسر دادى نه دختر، که دختر عورت باشد و ناقص عقل و دین. و نیز زنان را عذر باشد گاه‏گاه، پس دختر شایستگى تحریر ندارد. مادر مریم گمان برد که پسر زاید، نذر از آن جهت کرد، پس که دختر بود، این سخن بر سبیل اعتذار برون داد و گفت: رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثى‏ خداوندا، من دختر زادم، و دختر چون پسر نبود و شایستگى تحریر ندارد. و آن گه گفت: وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ اى اعلم بمآلها و حقیقة احوالها. گفت: خدا داناتر است که عاقبت کار وى بچه باز آید و حقیقت حال وى چه بود.
قراءة شامى و عاصم بروایة بو بکر عیاش و یعقوب بِما وَضَعَتْ بضم تا است. و این از قول مادر مریم است . و روا بود برین قراءة که وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثى‏ عارض بود نه از قول مادر مریم و بر قراءة دیگران که وَضَعَتْ باسکان تا خوانند، لا بدّ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ عارض بود، نه از قول مادر مریم. وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثى‏ برین قراءة هر دو وجه پذیرد. وَ إِنِّی سَمَّیْتُها مَرْیَمَ بزبان رومى «مریم» امة اللَّه است. حنة گفت: من این دختر را مریم نام نهادم، و کذلک اسمها عند اللَّه عزّ و جلّ. مصطفى (ص) گفت: «حسبک من نساء العالمین اربع: مریم بنت عمران و آسیة امرأة فرعون و خدیجة بنت خویلد، و فاطمة بنت محمد».
وَ إِنِّی أُعِیذُها بِکَ اى امنعها و اجیرها بک و ذریّتها مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ الملعون المطرود.
عن النبى (ص) انه قال: «ما من مولود الّا و الشیطان ینال منه طعنة و لها یستهل الصّبىّ الّا ما کان من مریم و ابنها فانها لما وضعتها قالت: انى اعیذها بک و ذرّیتها من الشیطان الرجیم فضرب من دونها، حجاب»
ذرّیة زایندگانند که ذرّیت از ایشان بود و نیز فرزندان باشند که زادگانند، از ذرو گرفته‏اند. یعنى از خلق خدا که بر زمین پراکنده‏اند. ذرا یذرو و تَذْرُوهُ الرِّیاحُ ازینست و رواست که از ذَرَأَ بود، و قد تقدم ذکره . شیطان نامیست از جن و انس هر ناپاک را. و در خبر است که از خلفاء راشدین یکى مردى را دید در پى کبوتر، گفت: شیطان یتبع شیطانة ، تأنیث روا داشت در شیطان. و اللَّه در قرآن از جن و انس شیاطین گفت. و عرب کسى را که داهى بود، شیطان گویند. و بآن ذم نخواهند. و شیطان را دو وجه است از روى معنى. یکى آنکه از «شاط بدمه» است، یعنى که: او در خون ولد آدم شده است. برین تأویل نون نه اصلى است و بر وزن فعلان است چون عطشان. دیگر وجه اشتقاق آن از «شطون» است. عرب گویند: «نوى شطون» اى بعیدة و برین تأویل نون اصلى است و بر وزن «فیعال».
و «رجم» در قرآن بر وجوه است، یکى کشتن، یکى دور کردن، یکى بیرون کردن، یکى بگمان گفتن، یکى نکوهیدن و رجیم این جا از دو وجه است: یکى از بیرون کردن است که گفتند او را: فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّکَ رَجِیمٌ. و دیگر از نکوهیدن است و لعنت شنوانیدن و بد نام کردن که گفت وى را: مَذْمُوماً و الذّم العیب این رجم که عیب است، زبان زدن است. چنان که در احکام اسلام «رجم» سنگ زدن است و کشتن.
فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ الایة... این اجابت دعاء مادر مریم است، تا آنجا که گفت: «حسنا» میگوید: بپذیرفت آن را خداوند آن پذیرفتنى نیکو، و برویانید او را به نبات نیکو. یعنى بر صلاح و سداد و معرفت و طاعت خداى.
قبول مصدر است بر وزن فعول چنان که وضوء و طهور و ولوع و وقود. و انبات سخنى روانست در میان عرب در کار پروردن فرزند. وَ کَفَّلَها زَکَرِیَّا قراءة کوفی مشدّد است و زکریا مقصور، اى و کفلها اللَّه زکریا میگوید: وى را بداشتن فرا زکریا (ع) سپرد، و باقى بتخفیف خوانند و زکریاء ممدود، و معنى آنست که زکریا مریم را بداشتن بپذیرفت و صحّ فى الخبر «انا و کافل الیتیم فى الجنة کهاتین و اشار باصبعیه»
و زکریا پیغامبرى بود از خداوند عزّ و جلّ باهل شام در آن زمان، و از فرزندان سلیمان بن داود (ع) بود. کلبى گفت: چون مریم از مادر جدا شد، مادر او را در خرقه‏اى پیچید و بمسجد بیت المقدس فرستاد، پیش احبار و دانشمندان ایشان، و رئیس و مهتر احبار زکریا بود. گفت: من او را برگیرم، و من بداشت او اولى‏ترم که خواهر او نزدیک من است بزنى. احبار گفتند: اگر او را بخویشان و قرابت باز مى گذاشتندى، هیچکس بوى نزدیکتر از مادر وى نبود، بوى بگذاشتندى. پس باتفاق قرعه بزدند و سهم زکریا بقرعه بیرون آمد، بوى تسلیم کردند. زکریا رفت و از بهر وى غرفه‏اى بساخت چنان که بنردبان پایه بر آن غرفه میشدند، و او را در آن غرفه بنشاند. این است که رب العالمین گفت: کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ.
محراب نامیست شریف‏تر جاى را و گرامى‏تر چون غرفها، و کوشکها. إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ. این محراب کوشک داود است و محاریب مقاصیر است. و گفته‏اند که: محراب مسجد است. و مسجد و نمازگاه از بهر آن محراب گویند، لکونه موضع محاربة النفس و الشیطان.
کُلَّما دَخَلَ میگوید: هر گه که زکریا بر مریم در شدى، در آن محراب وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً. بنزدیک وى روزیى یافتى. در تفسیر آورده‏اند که در تابستان میوه زمستانى تازه یافتى، و در زمستان میوه تابستانى تازه. قالَ یا مَرْیَمُ! گفت: اى مریم! أَنَّى لَکِ هذا این ترا از کجاست؟ انّى در لغت عرب دو چیز بود: بمعنى کیف بود، چنان که گفت: أَنَّى یُحْیِی. و بمعنى من أین چنان که این جا گفت: أَنَّى لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مریم گفت: این از نزدیک خداست.
گفته‏اند که: جبرئیل مى‏آورد از آسمان. آن گه گفت: إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ. محتمل است که این هم از قول مریم بود. معنى آنست که: درین هیچ شگفتى نیست که ما را از غیب روزى میرسد که خداى دارنده و روزى گمارست، آن را که خواهد روزى میدهد از خزانه فراخ بکرم فراخ، بى‏مئونت و بى‏قیاس.
روى عن جابر بن عبد اللَّه: «ان رسول اللَّه (ص) اقام ایاما لم یطعم طعاما، حتّى شقّ ذلک علیه، فطاف فى منازل ازواجه فلم یجد عند واحدة منهن شیئا، فاتى فاطمة فقال: یا بنیّة! هل عندک شیئا آکله فانى جائع. فقالت: لا و اللَّه بابى انت و امى، فلما خرج من عندها رسول اللَّه ص بعثت إلیها جارة رغیفین و بضعة لحم، فاخذته منها فوضعته، فى جفنة لها و غطت عندها و قالت و اللَّه لاؤثرنّ بها رسول اللَّه (ص) على نفسى و من عندى، و کانوا جمیعا محتاجین الى شبعة طعام، فبعثت حسنا او حسینا الى رسول اللَّه فرجع الیها، فقالت بابى انت و امى، قد اتانا اللَّه بشى‏ء فخبأته لک، فکشفت عن الجفنة فاذا هى مملوءة خبزا و لحما، فلما نظرت الیها عرفت انها برکة من اللَّه عزّ و جلّ. فحمدت اللَّه و صلّت على نبیّه ص. فقال علیه السلام: من این لک یا بنیة! فقالت هو من عند اللَّه إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ. فحمد اللَّه و قال: الحمد للَّه الذى جعلک شبیهة سیدة نساء بنى اسرائیل، فانها کانت اذا رزقها اللَّه شیئا فسئلت عنها قالت هو من عند اللَّه ان اللَّه یرزق... و بعث رسول اللَّه الى على (ع) ثم اکل رسول اللَّه (ص) و فاطمة و على و الحسن و الحسین و جمیع ازواج النبى (ص) و اهل بیته جمیعا حتى شبعوا قالت فاطمة و بقیت الجفنة کما هى و اوسعت منها على جمیع جیرانى، و جعل اللَّه‏ عزّ و جلّ فیها برکة و خیرا.
قوله: هُنالِکَ دَعا زَکَرِیَّا رَبَّهُ هنالک بلام و کاف هناک بکاف و بى‏لام، و هنا بى‏لام و بى‏کاف هر سه بمعنى ثمّ است. عرب آن را بیشتر در موضع حین نهند. میگوید: هم بر آن جاى و هم در آن هنگام که زکریا ع میوه تازه دید نه در هنگام خویش و دانست که آن از قدرت فراخ خداوندست و نه از هنگام طبع، طمع افتاد او را بفرزند، و زن او عاقر بود که نه زائید. با خود گفت: که او که میوه تواند آفرید بى‏هنگام، فرزند تواند آورد از عاقر. در آن هنگام زکریا ع خداوند خویش را خواند گفت: رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ... لدّ، و لدى و لدن هر سه بمعنى عند است.
ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً اى نسلا مبارکا، تقیا، رضیا، همانست که جاى دیگر گفت: وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِیًّا إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ اى مجیب الدعاء. کقوله تعالى: إِنِّی آمَنْتُ بِرَبِّکُمْ فَاسْمَعُونِ اى فاجیبونى و کقولهم سمع اللَّه لمن حمده اى اجاب.
روى ان النبى (ص) قال: ایما رجل مات و ترک ذرّیة طیبة اجرى اللَّه علیه مثل اجر عملهم لا ینقص من اجورهم شیئا.
فَنادَتْهُ الْمَلائِکَةُ حمزه و کسایى فنادیه بیاء خوانند بر تقدیم فعل و ملائکة هر چند که جمع است، این جا جبرئیل خواهد. عرب روا دارند کسى را که رئیس و مهتر قوم باشد که از وى خبر بلفظ جمع باز دهند. چنانک رب العالمین گفت: الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ در تفسیر است که باین ناس ابو سفیان بن حرب خواهد بود. فَنادَتْهُ الْمَلائِکَةُ وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ میگوید: جبرئیل آواز داد زکریا (ع) را، و او بر پاى بود، نماز میکرد در محراب. این محراب مسجد بیت المقدس است.«ان اللَّه» بکسر الف قراءة شامى و حمزه. یُبَشِّرُکَ بتخفیف قراءة حمزه و کسایى میگوید: خدا ترا شاد میکند به پسرى نام وى یحیى (ع). و در سوره مریم است که هرگز پیش از وى یحیى نیافریدیم. مفسران گفتند: «سمّى یحیى لانّ اللَّه احیا قلبه بالایمان و النبوة» یحیى از حیاة است، و حیاة حقیقى حیاة دل است، و حیاة دل بنبوت و ایمان است. و یحیى را هم نبوت بود و هم ایمان. و گفته‏اند که: یحیى نام کردند او را که اللَّه بعلم قدیم خود دانست که از دنیا شهید بیرون شود، و رب العالمین شهیدان را زندگان خواند: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ.
روى ان النبى (ص) قال من هوان الدنیا على اللَّه ان یحیى بن زکریا قتلته امرأة.
و قیل سمّى یحیى لانّ اللَّه تعالى احیا به عقر امّه. و قیل لانّه، احیاه بالطاعة حتى لم یعص قطّ و لم یهمّ بمعصیة.
قال رسول اللَّه (ص) ما من احد الا یلقى اللَّه عزّ و جلّ قد همّ بخطیئة او عملها الّا یحیى بن زکریا فانه لم یهمّ و لم یعملها.
مُصَدِّقاً نصب على الوصف، او الحال «بِکَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ» و این بکلمه را سه معنى است: یکى آنست که یبشرک بیحیى بکلمة من اللَّه یعنى که این بشارت سخنى است از خداوند عزّ و جلّ. دیگر وجه آنست که: خداى ترا بشارت میدهد به پسرى از زن عاقر بکلمه کن سدیگر معنى آنست که: مصدقا بعیسى بن مریم انّه ابن مریم من غیر أب و انه عبد اللَّه و رسوله. گویند: اول کسى که بعیسى بن مریم ایمان آورد و بنبوت و رسالت وى اقرار داد، یحیى بود. یحیى بسه سال مه از عیسى بود، و هر دو پسر خاله یکدیگر بودند. عیسى از مریم بنت عمران زاد و یحیى از حنة بنت عمران. و گفته‏اند: مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ معنى آنست که: یحیى از عاقر زاده قدرت خداى را گواهست. عیسى عن را از مادر بى‏پدر زاده.
روى: انّ امرأة زکریّا أتت مریم لیلة تزورها، فلما فتحت الباب التزمتها. فقالت امرأة زکریا یا مریم اشعرت انّى حبلى: قالت مریم. اشعرت انّى ایضا حامل قالت امرأة زکریا فانى وجدت ما فى بطنى سجد لما فى بطنک و ذلک قوله: مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ سَیِّداً
در نعت یحیى (ع) میگوید: بار خداى مهترى است کریم‏تر خداى عزّ و جلّ گفته‏اند: که سه چیز شرط سیادت است: علم و حلم و تقوى. تا این سه خصلت بهم نیایند در یک شخص، استحقاق سیادت مرو را ثابت نشود و قیل السّیّد السّائس لسواد النّاس اى معظمهم و لهذا یقال سید العبد و لا یقال سید الثوب. وَ حَصُوراً حصور آنست که بزنان نرسد و گرد ایشان نگردد، و فعول است بمعنى فاعل، یعنى حصر نفسه، عن الشهوات، و گفته‏اند: فعول است بمعنى مفعول کانه، محصور عنهن اى ممنوع محبوس عنهنّ من قبل اللَّه عزّ و جلّ.
وَ نَبِیًّا مِنَ الصَّالِحِینَ این صالح در قرآن پیغامبران را جایهاست. پارسى آن «شایسته» است. چنانک گویى: فلان یصلح لهذا الامر
روى ابو هریرة قال: سمعت رسول اللَّه (ص): کل بنى آدم یلقى اللَّه بذنب قد اذنبه یعذّبه اللَّه ان شاء او یرحمه، الّا یحیى بن زکریا فانه کان سیدا و حصورا و نبیّا من الصالحین.
قالَ رَبِّ الایة... مفسران گفتند: زکریا (ع) این خطاب با جبرئیل کرد و گفت: یا سیدى! أَنَّى یَکُونُ لِی غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ مرا فرزند چون بود؟
و پیرى بمن رسید و پوستم بر استخوان خشک شده از پیرى. گویند: صد و بیست سالش از عمر گذشته بود، و زن او را نود و هشت سال. و این سخن نه بر سبیل انکار گفت، بل چون رب العالمین در آفرینش خلق حکم چنان کرده است بر عموم، و عادت چنان رانده که از مرد پیر و زن عاقر فرزند نیاید، زکریا (ع) خواست تا بداند که این فرزند ایشان را چون در وجود خواهد آمد هم در حال پیرى و ضعف؟ یا ایشان را بجوانى و قوت شباب باز برد و فرزند آرد، یا از زنى دیگر خواهد بود؟ یا بر طریقى دیگر بیرون از عادت آفرینش عموم خواهد بود؟! پس این سؤال از کیفیت وجود فرزند رفت، نه از اصل وجود. بعضى علماء گفتند: این سخن که از وى رفت، نه سؤال بود بلکه استعظام نعمت خداى عزّ و جلّ بود، چنان که عرب گویند، چون شغلى عظیم و نعمتى بزرگ پدید آید: «من لى بکذا، و من أین لى کذا؟» یعنى من ازین که باشم؟
و چه باشم؟ و از کجا اهل این نعمت شوم؟ پس جبرئیل از پیغام خداى وى را جواب داد: کَذلِکَ اللَّهُ یَفْعَلُ ما یَشاءُ. معنى آنست که: این فرزند ترا هم در حال ضعف و پیرى دهد، و از کمال قدرت وى دور نیست که آفرینش خداى این فرزند را همچون آفرینش اللَّه است آن را که خواهد و هر چه خواهد. یعنى که اگر تعجب میکنى درین کار پس تعجب کن در همه اختراعات و ابداعات اللَّه که آن همه بر یک نسق است از روى قدرت.
قوله: قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِی آیَةً زکریا (ع) از آن پس نشان خواست که وقت حمل این فرزند کى بود؟ و چه نشان دارد؟ تا در شکر و سپاس دارى و عبادت بیفزایم قالَ آیَتُکَ أَلَّا تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَیَّامٍ إِلَّا رَمْزاً این رمز همان وحى است که جاى دیگر گفت: فَأَوْحى‏ إِلَیْهِمْ. و معنى هر دو درین قصه اشارتست او را.
گفتند: شرط آنست که با اهل خود مباشرت کنى در حال طهر و نشان حمل آنست که سه روز سخن با مردم نتوانى گفتن، مگر اشارتى بدست یا بسر و زبان، هم چنان بجاى بى‏خرس و بى‏مرض. بعضى علماء گفتند: آن زبان بستن وى از سخن با مردمان عقوبتى بود که رب العالمین بوى خواست که بعد از آنکه بمشافهه با فرشته سخن گفته بود آیت و علامت میخواست. قومى دیگر بعکس این گفته‏اند و آن آنست که: زکریا (ع) از رب العزت قربتى و عبادتى خواست تا آن بجاى آرد شکر نعمت اجابت دعا را، رب العزّت وى را فرمود که جملگى خویش سه روز در کار عبادت و تسبیح و ذکر ما کن، و با مردم سخن مگوى، آن ترا شکر نعمت است و پذیرفته ما.
وَ اذْکُرْ رَبَّکَ کَثِیراً این دلیل است که زبان وى از تسبیح نماز و ذکر خدا بسته نبود. وَ سَبِّحْ بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکارِ تسبیح نامى است همه سخنان را که بآن خداى ستایند، هر چند که استعمال آن بیشتر در سُبْحانَ اللَّهِ رود. و سبّوح پاک بى‏عیب است مصطفى (ص) گفت: هیچ روز نبود، که نه منادى ندا کند: «ایها الخلائق سبّحوا الملک القدوس» عایشه گفت: مصطفى (ص) در سجود گفتى: «سبوح، قدوس، رب الملائکة و الروح».
روایت است از عبد العزیز بن ابى داود، گفت: روزى مصطفى (ص) در مدینه با یاران نشسته بود، یاران بکوهى نگریستند و گفتند: یا رسول اللَّه «ما اعظم هذا الجبل!» چه عظیم است این کوه! رسول (ص) گفت: هیچکس از شما در بهشت نشود، تا چندان که این کوه است وى را عمل نبود. یاران همه دلتنگ شدند و سر در پیش افکندند، و از آن گفت خویش پشیمان شدند که ما چرا آن گفتیم تا این شنیدیم؟ رسول خدا گفت: «مالى أراکم محزونین؟»
چه بودست مرا که شما را دلتنگ مى‏بینم؟ ایشان گفتند: کاشکى ما را این نظر و این گفت نبودى! یعنى که این دشخوار کاریست عمل فراوان باید تا چندانک باین کوه برآید. رسول (ص) گفت: دلتنگى مکنید، این آسان‏تر از آنست که شما پندارید.
نه شما مى‏گوئید: «سبحان اللَّه»! این گفت شما از آن عظیم‏تر است و تمام‏تر! در روزگار عمر (رض) مردى را حدّ مى‏خوردن مى‏زدند. آن مرد در میانه ضرب گفت: «سبحان اللَّه» عمر (رض) فرا جلاد گفت: «دعه، فان التسبیح لا یستقرّ الّا فى قلب مؤمن». و روى ان علیا (ع) قال: «سبحان اللَّه کلمة احبّها اللَّه و رضیها و قالها لنفسه و احبّ ان یقال له، و لم تقل الّا لربنا و الیها یفزع الخلائق،» بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکارِ ابکار در بامداد شدن است و این جا بمعنى بکرة است، مصدر بجاى اسم نهاد، چنانک گفت: فالِقُ الْإِصْباحِ. اصباح بمعنى صبح است، مصدر بجاى اسم گفت، اینجا همچنانست. عرب از وقت آفتاب برآمدن تا بچاشتگاه بکرة گویند، و از وقت آفتاب فرو شدن تا پاره‏اى از شب بگذرد، عشى گویند.
و مراد باین دو کلمه نه آنست که: تا زکریا (ع) در تسبیح و نماز بهر دو طرف روز اختصار کند، بلکه دوام ذکر و عبادت خواهد، در همه اوقات شبانروز باین سه روز مخصوص.
روى عن ابى الدرداء (رض) قال: «یا ایها الناس! اذکروا للَّه یذکرکم، ما من عبد یقول لا اله الا اللَّه الّا قال اللَّه تعالى صدق عبدى لا اله إلّا انا وحدى. و ما من عبد یقول: الحمد للَّه، الّا قال اللَّه تعالى صدق عبدى، منّى بدأ الحمد و الىّ یعود و انا احقّ به. و ما من عبد یقول: اللَّه اکبر الّا قال اللَّه تعالى صدق عبدى انا اکبر کل شى‏ء، و لا شى‏ء اکبر منى. و ما من عبد یقول سبحان اللَّه و بحمده الّا قال اللَّه تعالى صدق عبدى سبحانى و بحمدى، منى بدأ التسبیح و الىّ یعود. و هى لى خالصا. و ما من عبد یقول لا حول و لا قوّة الا باللَّه، الا قال اللَّه. صدق عبدى، لا حول و لا قوة الّا بى. سل عبدى تؤت.»
روى انّ یحیى بن زکریا (ع) مرّ على قبر دانیال النبى (ع) فسمعه، و هو فى القبر، یقول: «سبحان الّذى تعزّز بالقدرة و البقاء، قهّر العباد بالموت و الفناء، قال فسمع ثم مضى.
فنادى به مناد من السماء: یا یحیى! انا الّذى تعززت بالقدرة و قهّرت العباد بالموت، استغفرت له السماوات و الارض و من فیهنّ. و روى ان النبى (ص) قال: أ لا ادلّکم على کلمات هنّ افضل الکلام الّا القرآن؟ و هنّ من القرآن خفاف على اللسان، ثقال فى المیزان، یرضین الرحمن و یطردن الشیطان، سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الّا اللَّه و اللَّه اکبر.
و عن ابى ذر قال: قال رسول اللَّه (ص): «على کلّ نفس کلّ یوم طلعت فیه الشمس صدقة منه على نفسه». قلت: یا رسول اللَّه! من این نتصدق و لیس لنا اموال؟ قال: «و ان من ابواب الصدقة الصلاة و التکبیر و التحمید للَّه، و سبحان اللَّه، و لا اله الّا اللَّه، و اللَّه اکبر و استغفر اللَّه» قال: «و قبض علیهنّ ملک فجعلهنّ تحت جناحه و صعد بهنّ. فلا تمرّ على جمع من الملائکة الّا استغفروا لقائلهنّ حتّى تجی‏ء بها وجه الرحمن عزّ و جل.»
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۱۰ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ یا مَرْیَمُ فریشتگان گفتند: اى مریم! إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاکِ خداى ترا بگزید. وَ طَهَّرَکِ و پاک گزید هو اصْطَفاکِ عَلى‏ نِساءِ الْعالَمِینَ (۴۲) و برگزید ترا بر زنان جهانیان.
یا مَرْیَمُ اقْنُتِی لِرَبِّکِ اى مریم فرمان بردار زى، و باش خداوند خویش را. وَ اسْجُدِی وَ ارْکَعِی و سجود کن و رکوع کن مَعَ الرَّاکِعِینَ (۴۳) با نماز کنندگان.
ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ این از خبرهاى غیب است، نُوحِیهِ إِلَیْکَ پیغام مى‏دهیم آن را بتو، وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ و تو نبودى نزدیک ایشان، إِذْ یُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ که قرعه‏ها زدند أَیُّهُمْ یَکْفُلُ مَرْیَمَ و بقرعه مى‏جستند که کیست آنکه مریم را بردارد و بپرورد، وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ و نبودى نزدیک ایشان، إِذْ یَخْتَصِمُونَ (۴۴) که ایشان از بهر مریم با یکدگر خصومت میکردند.
إِذْ قالَتِ الْمَلائِکَةُ یا مَرْیَمُ فریشتگان گفتند: اى مریم! إِنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَةٍ مِنْهُ خداى بشارت مى‏دهد ترا بکلمتى ازو اسْمُهُ، الْمَسِیحُ نام او مسیح عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ عیسى پسر مریم وَجِیهاً روى‏شناس با آب روى، فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ هم درین جهان هم در آن جهان، وَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ (۴۵) و او از نزدیک کردگانست.
وَ یُکَلِّمُ النَّاسَ و سخن گوید با مردمان، فِی الْمَهْدِ در گهواره، وَ کَهْلًا و بهنگام کهلى وَ مِنَ الصَّالِحِینَ (۴۶) و مردیست از شایستگان.
قالَتْ رَبِّ مریم گفت: خداوند من! أَنَّى یَکُونُ لِی وَلَدٌ چون بود مرا فرزندى؟ وَ لَمْ یَمْسَسْنِی بَشَرٌ و نپاسیدست مرا هیچ بشر! قالَ جبرئیل وى را جواب داد و گفت: کَذلِکِ اکنون چنین است اللَّهُ یَخْلُقُ ما یَشاءُ خدا می‏آفریند آنچه میخواهد، إِذا قَضى‏ أَمْراً که کارى را ندو فرمانى گزارد، فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ آنست که گوید آن را: کُنْ فَیَکُونُ (۴۷) باش تا مى‏بود.
وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِیلَ (۴۸) و در وى آموزد خداى نامه و دین و حکمت و تورات و انجیل.
وَ رَسُولًا إِلى‏ بَنِی إِسْرائِیلَ و پیغامبرى به بنى اسرائیل. أَنِّی قَدْ جِئْتُکُمْ بِآیَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ که من بشما آمدم و نشانى آوردم از خداى شما أَنِّی أَخْلُقُ لَکُمْ مِنَ الطِّینِ‏
که شما را آفرینم از گل کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ چون سان مرغ.
فَأَنْفُخُ فِیهِ آن گه دمم در آن، فَیَکُونُ طَیْراً تا مرغى بود. بِإِذْنِ اللَّهِ بخواست خدا و فرمان وى بمرغ و دستورى او مرا. وَ أُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ و بى‏عیب کنم اکمه و پیس را وَ أُحْیِ الْمَوْتى‏ بِإِذْنِ اللَّهِ و زنده کنم مردگان را بدستورى خدا وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ و شما را خبر کنم که بخانه چه خورده‏اید وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ و در خانه خویش چه باز نهاده‏اید إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لَکُمْ درین نشانیست شما را بر راستى و استوارى من إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ (۴۹) اگر گرویدگانید.
وَ مُصَدِّقاً و استوار دارنده‏اى‏ام و گواهى لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ آن توریت که پیش از من فرا آمد. وَ لِأُحِلَّ لَکُمْ و فرستادند مرا نیز تا شما را حلال کنم و گشاده بَعْضَ الَّذِی حُرِّمَ عَلَیْکُمْ لختى از آنچه حرام کرده‏اند و بسته‏اند بر شما وَ جِئْتُکُمْ بِآیَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ و بشما آوردم نشانى از خداوند شما، فَاتَّقُوا اللَّهَ و بپرهیزید از انباز گفتن و فرزند گفتن خداى را، وَ أَطِیعُونِ (۵۰) و فرمان برید مرا.
إِنَّ اللَّهَ رَبِّی وَ رَبُّکُمْ اللَّه خداوند منست و خداوند شما فَاعْبُدُوهُ وى را بنده باشید و پرستید هذا صِراطٌ مُسْتَقِیمٌ (۵۱) اینست راه راست درست.