عبارات مورد جستجو در ۱۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
یار مرا عارض و عذار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
عهدشکن گشته‌اند خاصه و عامه
قاعده اهل این دیار نه این بود
روح درین غار غوره وار ترش چیست؟
پرورش و عهد یار غار نه این بود
سیل غم بی‌شمار بار و خرم برد
طمع من از یار بردبار نه این بود
از جهت من چه دیگ می‌پزد آن یار؟
راتبه میر پخته کار نه این بود
دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم
کینه نهان داشت و آشکار نه این بود
ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم
شرط امینی مستشار نه این بود
در چمن عیش خار از چه شکفته‌ست؟
منبت آن شهره نوبهار نه این بود
شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
سایسی و عدل شهریار نه این بود
مهل ندادی که عذر خویش بگویم
خوی چو تو کوه باوقار نه این بود
می‌رسدم بوی خون ز گفت درشتش
رایحه ناف مشکبار نه این بود
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینه‌اش همه گوهر
لیک شهم را خزینه دار نه این بود
بس که گله‌ست این نثار و جمله شکایت
شاه شکور مرا نثار نه این بود
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در حسب حال و شکایت از استرداد ملکی که بوی داده بودند
شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست
شه مرا نانی که داد ار باز می‌خواهد رواست
شاه تاج یک دو کشور داشت لیک از لفظ من
تاجدار هفت کشور شد به تاجی کز ثناست
شه مرا نان داد و من جان دادمش یعنی سخن
نان او تخمی است فانی جان من گنج بقاست
گنج خانهٔ هشت خلد و نه فلک دادم بدو
دادهٔ او چیست با من پنج خایهٔ روستاست
آن قدر ده‌گانه‌ای کان پنج دهقان می‌دهند
هم دعا گویانش را دادم که آن مزد دعاست
من چراغم نور داده باز نستانم ز کس
شاه خورشید است و اینک نور داده باز خواست
آری آری ماه را خورشید اگر نوری دهد
باز خواهد خواست آنک شاه خورشید سخاست
طفل می‌نالید یعنی قرص رنگین کوچک است
سگ دوید آن قرص از او بربود و آنک رفت راست
بنده با افکندگی مشاطهٔ جاه شه است
سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندناست
گر به مدحی فرخی هر بیت را بستد دهی
در مدیح بکر من هر بیت را شهری بهاست
صد هزاراست این فضیلت گر رسد اندر شمار
تا به چپ کردی حساب این فضیلت‌های راست
مقتدای نظم و نثرم چون قلم گیرم به دست
خود قلم گوید کرا این دست باشد مقتداست
گر چه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان
بیش و پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست
موی معنی می‌شکافم دوستان را آگهی است
دشمنان را نیز هر موئی بر این معنی گواست
جزوی از اشعار من سلطان به کف می‌داشت باز
مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست
گفت کاین مداح ما را خاص بایستی دریغ
کاین چنین مدحت که ما خواندیم هم ما را رواست
خاصگان گفتند کاین منت ز خاقانی است بس
کافرین شاه شروان در کف سلطان ماست
گفتم احسان شما بگذشت و احسان امیر
جاودان مانده است و ای طغرای اقبال شماست
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - سلطان کیقباد، گر چه جوان عشرت پسند و عیاش بود مگر از فهم شعر بی بهره نبود وامیر خسرو را صله داد و مکلف به نظم آوردن شرح دیدار او سال پیش بین پسر و پدر (کیقباد و ناصرالدین محمود) نمود، زیرا امیر خسرو خود گواه آن وقایع بود که، آن زمان سبب استحکام اوضاع سلطنت هند گردید در قران السعدین می‌گوید:
بعد دو روزی که رسیدم ز راه
زآمدنم زود خبر شد به شاه
حاجبی آمد بشتابندگی
داد نویدم به صف بندگی
شه چو در چیدهٔ من دیده تر
مهره بچید از ندمای دیگر
گفت که : ای ختم سخن پروران!
ریزه خور خو آنچهٔ تو دیگران
از دل پاکت که هنر پرور ست
همت ما را طلبی در سرست
گر تو درین فن کنی اندیشه چست
از تو شود خواستهٔ من درست
خواسته چندانت رسانم ز گنج
کز پی خواهش نبری هیچ رنج
گفتمش: ای تا جور جم جناب!
بخت ندیده چو تو شاهی به خواب
من که بوم داعی مدحت طراز؟
تا چو توئی را به من آید نیاز؟
باغ ، نه از گل طلبد رنگ وبوی
ابر ، نه از قطره بود آب جوی
حاصلم از طبع کژ و فکر سست
نیست مگر پارسی نادرست!
گر غرض شاه براید بدان
دولت من روی نماید بدان
گفت : چنان بایدم، ای سحر سنج!
کز پی من روی نه پیچی ز رنج
جسم سخن را به هنر جان دهی
شرح ملاقات دو سلطان دهی
نظم کنی جمله به سحر زبان
قصهٔ من با پدر مهربان
تا اگرم هجر درآرد ز پای
آیدم از خواندن آن دل به جای !
این سخنم گفت و به گنجو رجود
از نظر لطف اشارت نمود
برد مرا خازن دولت چو باد
مهر زر و خلعت شاهیم داد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۵
زاهد بگ آفتاب سلاطین شرق و غرب
دارای تاج بخش و خدیو جهان ستان
ای در جبین صبح نمایت چو آفتاب
انوار سروری ز صباح صبی عیان
حلم تو در ثبات گر و بسته در زمین
عزم تو در شتاب سبق برده از زمان
آبی است رمح و تیغ تو کان آب خصم را
گاهی ز سینه می‌گذرد گاهی از میان
برتافته است پنجه بخت تو دست چرخ
فی‌الجمله خود چه پنجه زند پیر با جوان
با چرخ اگر به زور کند دست با کمر
بخت تو آورد به زمین پشت آسمان
شاها به مرکبی تو مرا وعده داده‌ای
خواهم تکاوری ز جناب خدایگان
چون همتت بلند و چو جودت فراخ رو
چون دولتت جوان و چو حکم تو بس روان
کام است اسب نیکرو علی رغم بدسگال
تو کام بخش بادی و من بنده کامران
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۰ - و له فی المدیحه
آوخا کز کین چرخ چنبری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردی‌گشتم روان
جانب انگشت‌گر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیان‌کردم‌گذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب‌ راندم‌ سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدری‌کز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغش‌گر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بی‌خاصیت انگشتری
روزکین‌ کز شورش‌کند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راه‌و بانگ‌کوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاک‌کشتگان
گونه‌گونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوای‌کارزار
عزم‌ گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّه‌یی ضحاک‌وار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوه‌وش هر تن‌ کند آهنگری
چون ‌تو بیرون‌ تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخی‌گه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دوران‌که هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - در توصیف باغ امیر یوسف سپهسالار گوید
باغیست دلفروز و سراییست دلگشای
فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای
زین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهر
زین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جای
باغی چنان که بر در او بگذری اگر
ازهر گلی ندا همی آید که اندرآی
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوندو کدخدای
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلند همت و میر بلند رای
پاینده بادمیر به شادی و فرخی
بر کف گرفته باده رنگین غمزدای
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز دوسوی سرا همه ترکان دلربای
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان به پای
بت چهرگان چابک چونان که زلفشان
باشد همیشه برسمن ساده مشکسای
زین روی باغ صف بتان ملک پرست
زان روی صف رود زنان غزلسرای
با چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتاب
وندر میان باغ خوش اندر گرفته پای
میر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوش
گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای
هر روز دولتی دگر و نو ولایتی
وان دولت وولایت درخشندی خدای
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی نهد بخت رهنمای
شاهان به وقت بخشش ازآن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای
در جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباد
از سایه علامت واز سایه همای
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح خاقان ارسلان خاقان کما الدین ابوالقاسم محمود و شکر کنیزکان که بوی داده
آفتاب جلال و عالم جود
که چنو در جهان نشد موجود
خان عادل ، کمال دولت و دین
گوهر کان محمدت ، محمود
آنکه او راست طلعت میمون
آنکه او راست طالع مسعود
خسروان را جناب او مقصد
سروران را رضای او مقصود
همه فضیلتیست از دلش معتاد
همه جودیست از کفش معهود
قصر احسان بسعی او معمور
پشت ایمان بعون او مشدود
ای سرافراز خسروی که تراست
در ره دین موافقت مشهود
فتح گشته بعزم تو مقرون
یمن گشته برای تو معقود
روز هیجا غریو کوس ترا
خوش تر از لحن نای و نغمهٔ عود
ملک را از تو اتساق امور
شرع را از تو انتظام عقود
آمد اندر صلاح دولت تو
آسمان را وثایق معهود
گشت مخذول آجل و عاجل
هر که از حضرت تو شد مطرود
خسروا ، آفتاب عدلی و هست
ظل تو بر سر رهی ممدود
از عطاهای جزل تو شده ام
در میان هنروران محسود
تو بیک مه سه مهر خم دادی
که بردشان مه دو هفته سجود
رویشان در کشی چو لاله و گل
مویشان در خوشی چو عنبر و عود
لاجرم شد فریضه بر جانم
شکر تو ، چون عبادت معبود
تا بود در جهان صلاح و فساد
تا بود درفلک نحوس و سعود
دوستان تو مقبل و مقبول
دشمنان تو مدبر و مردود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - نیز در مدح اتسز خوارزمشاه
همه کار گیتی بود برقرار
چو با دین و دانش بود شهریار
بعدلست هر سلطنت را ثبات
بعلمست هر مملکت را مدار
جهان را بعدل و هدی را بعلم
بود حسن حال و بود نظم کار
هر آن کس که در دست فرمان او
زمام خلایق دهد کردگار
همان به که کوشد بنام نکو
که آن ماند از خسروان یادگار
سزد ملک اندر کنار کسی
که باشد تهی از حرامش کنار
منزه بود سیرت او ز فسق
مبرا بود دامن او ز عار
تو اصلاح گیتی در آن کس مجوی
که بر نفس خود نیستش اقتدار
مشو غره ، ای یافته مملکت
برین عالم پر ز نقش و نگار
برین مملکت زایل مدار اعتماد
برین دار فانی مکن افتخار
تو ملک دعا و ثنا کن طلب
که این ملک ماند همی پایدار
ثنا و دعایی ، که از عدل و علم
که در سلک یک دیگرند این چهار
بعدل فراوان و علم تمام
ندیدست از خسروان روزگار
چو شاه عدو بند خوارزمشاه
چراغ ملوک و پناه تبار
خداوند گیتی ،ملک اتسز، آنک
بدو گشت بنیاد دین استوار
سر افراز شاهی ، که شمشیر او
بر آورد از جان دشمن دمار
باقبال او اختران را مسیر
بتأیید او آسمان را مدار
نژادست گیتی چنو یک جواد
ندیدست گردون چنو یک سوار
ازو قالب عدل گشته سمین
بدو پیکر ملک مانده نزار
ز عدلست بر خاتم او نگین
ز علمست بر ساعد او سوار
ز عصمت مرورا نهاد و سرشت
ز عفت مرورا شعار و دثار
مقالات فضلش برون از قیاس
مقامات عزمش فزون از شمار
شود کوه از هیبت او چو کاه
شود مور از رحمت او چو مار
همه صفدران و همه سرکشان
گرفته ز شمشیر او اعتبار
ایا شهریاری، که در ظل تست
ز آفات اسلام را زینهار
تویی عالم علم و ذات کرم
تویی مایهٔ حلم و اصل و قار
جمع دعا و بکسب ثنا
یمین تو دارد فراوان یسار
هزاران سحابی گه مکرمت
هزاران سپاهی گه کارزار
بانصاف تو شیر و آهو بهم
وطن ساخته در یکی مرغزار
بدآنجا که خطبه بنامت کنند
سعادت کند دست گردون نثار
بلادی که در تحت امر تو شد
شود در خوشی همچو دارالقرار
سموم اندر آن بقعه گردد نسیم
خزان اندر آن خطه گردد بهار
ولایت بیارامد از اضطراب
رایت بر آساید از اضطرار
ز خوارزم باید گرفتن قیاس
که در عهد تو گشت چون قندهار
نه از آفت ظلم در وی نشان
نه از آتش فتنه در وی شرار
ز عدل تو در بیشه شیر ژیان
نیارد همی کردن آهو شکار
بشادی گل از دولت ملک تو
همی گل دمد در مه دی ز خار
ز عدلت کنون ، ای یل شیر گیر
ز خلقت کنون ، ای شه کامگار
سمرقند گردد بخوشی سمر
بخارا شود جمله مشکین بخار
تو صاحب قرانی و امروز هست
علامات اقبال تو آشکار
بدین دیده ها چرخ از دیر باز
همی کرد ملک ترا انتظار
تو خواهی گرفتن بحار و جبال
تو خواهی گرفتن بلاد و دیار
همی تا بود تیغ یار قلم
همی تا بود خمر جفت خمار
بهر بیش و کم باد نیکیت جفت
بهر نیک و بد باد یزدانت یار
نکو خواه تو روز و شب شادمان
بد اندیش تو سال و مه سوگوار
مباد از مصایب تن تو نژند
مبادا از نوایب دل تو فگار
زملک زمان و زملک زمین
همه نام نیکوت باد اختیار
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
روشنست از سرخی روی شفق بر اهل حال
این که او را هست در دل ذره از مهر حال
هر که مهر چارده معصوم دارد کامل است
هست ماه چارده را هم ازان مهر این کمال
نیست دور چرخ جز بر منهج اثنا عشر
ظاهر است این معنی از وفق حساب ماه و سال
هر شهنشاهی که دارد صدق با آل علی
در نظام ملک او راهی ندارد اختلال
هر سرافرازی که باشد بنده این خاندان
آفتاب دولت او را نمی باشد زوال
زین سعادت پر جمیع سروران دارد شرف
خسرو عادل دل فرخ رخ فرخنده فال
آن شهنشاه بلند اختر که در اوج شرف
اختر اقبال او عاریست از عیب وبال
آنکه از رأفت سواد هند در ایام او
آن صفا دارد که در رخساره محبوب خال
آنکه کرده پرتو جاه و جلالش هند را
خوش نماتر از سواد نقطه جاه و جلال
آنکه در هندست تأیید بصیرت در سواد
ملتفت بر حال هر کس از یمین و از شمال
آنکه طاووس صفای رأیش از هندوستان
بر سر سکان صحن کربلا گسترد بال
آنکه طوطی طرازنامه اش آمد ز هند
شد بدلداری سکان نجف شیرین مقال
آنکه هم در کربلا هم در نجف خدام را
گر نبودی لطف او بودی رفاهیت محال
آنکه صیت جود عالم گیر او چون خاک هند
بر سلاطین گیر عالم را سیاه از انفعال
آنکه در تعظیم اهل البیت دست همتش
داد شاهان همه روی زمین را گوشمال
آنکه مشکل کرد اخراج تصرف بر ملوک
در عراق احسان او نگذاشت ارباب سؤال
قطب دین سلطان نظام الملک دریادل که چرخ
هست او را بنده در گردنش طوق هلال
آنکه با خاک در شاه ولایت متصل
از صفای صدق او خانیست او را اتصال
آنکه او را قبه پرنور شاه کربلاست
در شبستان سعادت شمع فانوس خیال
تابعان را داده فیض رأفت او سروری
سرکشان را کرده دست صولت او پایمال
شد زرافشان آفتاب همتش در خاک هند
داد رنگ زعفران بر صحفه عنبر مثال
گشت خاک هند زر حالا نمی یابد کسی
ذره خاک سیه در هند بهر اکتحال
زر ز هند آورد هر کس برد خاک از کربلا
خلق را لطفش نمود این راه دارد احتمال
کز پی تعظیم قدر او بهندستان کند
اندک اندک کربلا را ارض بابل انتقال
ای دلت آینه دار صورت فیض ازل
وی ضمیرت مظهر آثار لطف لایزال
بس که از دریا گرفتی گوهر و پر ساختی
رفت از دست کرم دامان حفظ اعتلال
تلخ کامی نیست جز دریا کنون در ملک هند
کز تو در آیینه طبعش بود گرد ملال
گر شود هر قطره از آب دریا گوهری
نیست کافی بر عطای آن کف دریا نوال
سرورا مداح شاه اولیایم مدتیست
در مناقب کرده ام صرف سخن پنجاه سال
بر ثبات من درین درگاه عالی همچو طاق
گر نباشد شاهدی قد دو تا کافیست دال
داشتم عهد از ثنای خسروان روزگار
عهد من بشکست اقدام تو بر حسن خصال
فرض شد بر من ثنایت لیک بی بهر طمع
بهر کان افتاده اظهار تکلم را مجال
لطف داری بر محبان علی وه چو نکنم
گر نمی گویم ثنایت می شوم البته لال
نقد گفتار فضولی نقد مدح چون تو نیست
گر نگوید نیست ذوق گفت گو بر وی حلال
تا بود هر ماه یک نوبت در ایوان افق
آسمان خورشید و مه را عقد پیوند وصال
از حجاب غیبت در خلوت سرای سلطنت
بر تو هر دم شاهد فتحی کند عرض جمال
چشم آن دارم که چون خوانی کشد بر اهل فقر
خادم لطف تو بشمارد مرا هم از عیال
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۸ - در شکایت و گله و طلب شفاعت و صله
ای خواجه ای که با تو کسی را قرین کنند
کو را حکایت از بر چرخ برین کنند
بشنو ز فضل خویشتن از بنده یک سخن
تا خلق شکر تو بر جان آفرین کنند
گرچه شد است همت وجودت بر آسمان
بیم است از آنکه هر دو مرا در زمین کنند
آحاد گشت ألوف امیدم ز هر دوان
من طمع کرده تا عشراتم مائین کنند
این شاعران که پای برین آستان نهند
دانی که شعر من علم آستین کنند
ایشان همه به شکر و رهی باشکایت است
آری مگر به شهر شما در چنین کنند
هر روز ناامید چو برگردم از درت
قومی ز به هر خور ز رهی دل حزین کنند
از خویشتن به من نگر ای صدر روزگار
تا اهل روزگار تو را آفرین کنند
چو«ن» در رکیب همت تو دست دل زدم
گفتم مرا ز درگه تو اسب زین کنند
آخر عنایت تو به نزدیک میر چیست
این سرکه را ز بهر چه در انگبین کنند
تو می روی به درگه سلطان امیدوار
تا خواجگان به مهر تو دل را رهین کنند
بنگر که بر دل تو چه آید از آن گروه
گرو العیاذبالله با تو همین کنند
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابراهیم میرزا
عید آمد و صلای می خوشگوار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آن‌چنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بی‌تو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمه‌وار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژده‌ها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیت‌اللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال،‌ که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بی‌اختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بی‌دریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصه‌ای که رخش تو گردید بی‌قرار
خود را فلک به غاشیه‌داری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشی‌ست که بر وی نمی‌توان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زنده‌دار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمه‌سار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد
نهج البلاغه : خطبه ها
بیان فضیلت های خود و فتنه بنی امیه
و من خطبة له عليه‌السلام و فيها ينبّه أمير المؤمنين على فضله و علمه و يبيّن فتنة بني أمية
أَمَّا بَعْدَ حَمْدِ اَللَّهِ وَ اَلثَّنَاءِ عَلَيْهِ
أَيُّهَا اَلنَّاسُ
فَإِنِّي فَقَأْتُ عَيْنَ اَلْفِتْنَةِ
وَ لَمْ يَكُنْ لِيَجْتَرِئَ عَلَيْهَا أَحَدٌ غَيْرِي
بَعْدَ أَنْ مَاجَ غَيْهَبُهَا وَ اِشْتَدَّ كَلَبُهَا
فَاسْأَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي
فَوَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ لاَ تَسْأَلُونِي عَنْ شَيْءٍ فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اَلسَّاعَةِ
وَ لاَ عَنْ فِئَةٍ تَهْدِي مِائَةً وَ تُضِلُّ مِائَةً إِلاَّ أَنْبَأْتُكُمْ بِنَاعِقِهَا
وَ قَائِدِهَا وَ سَائِقِهَا
وَ مُنَاخِ رِكَابِهَا وَ مَحَطِّ رِحَالِهَا
وَ مَنْ يُقْتَلُ مِنْ أَهْلِهَا قَتْلاً
وَ مَنْ يَمُوتُ مِنْهُمْ مَوْتاً
وَ لَوْ قَدْ فَقَدْتُمُونِي وَ نَزَلَتْ بِكُمْ كَرَائِهُ اَلْأُمُورِ وَ حَوَازِبُ اَلْخُطُوبِ
لَأَطْرَقَ كَثِيرٌ مِنَ اَلسَّائِلِينَ
وَ فَشِلَ كَثِيرٌ مِنَ اَلْمَسْئُولِينَ
وَ ذَلِكَ إِذَا قَلَّصَتْ حَرْبُكُمْ
وَ شَمَّرَتْ عَنْ سَاقٍ
وَ ضَاقَتِ اَلدُّنْيَا عَلَيْكُمْ ضِيقاً
تَسْتَطِيلُونَ مَعَهُ أَيَّامَ اَلْبَلاَءِ عَلَيْكُمْ
حَتَّى يَفْتَحَ اَللَّهُ لِبَقِيَّةِ اَلْأَبْرَارِ مِنْكُمْ
إِنَّ اَلْفِتَنَ إِذَا أَقْبَلَتْ شَبَّهَتْ
وَ إِذَا أَدْبَرَتْ نَبَّهَتْ
يُنْكَرْنَ مُقْبِلاَتٍ
وَ يُعْرَفْنَ مُدْبِرَاتٍ
يَحُمْنَ حَوْمَ اَلرِّيَاحِ
يُصِبْنَ بَلَداً وَ يُخْطِئْنَ بَلَداً
أَلاَ وَ إِنَّ أَخْوَفَ اَلْفِتَنِ عِنْدِي عَلَيْكُمْ فِتْنَةُ بَنِي أُمَيَّةَ
فَإِنَّهَا فِتْنَةٌ عَمْيَاءُ مُظْلِمَةٌ عَمَّتْ خُطَّتُهَا
وَ خَصَّتْ بَلِيَّتُهَا
وَ أَصَابَ اَلْبَلاَءُ مَنْ أَبْصَرَ فِيهَا
وَ أَخْطَأَ اَلْبَلاَءُ مَنْ عَمِيَ عَنْهَا
وَ اَيْمُ اَللَّهِ لَتَجِدُنَّ بَنِي أُمَيَّةَ لَكُمْ أَرْبَابَ سُوءٍ بَعْدِي
كَالنَّابِ اَلضَّرُوسِ تَعْذِمُ بِفِيهَا
وَ تَخْبِطُ بِيَدِهَا
وَ تَزْبِنُ بِرِجْلِهَا
وَ تَمْنَعُ دَرَّهَا
لاَ يَزَالُونَ بِكُمْ حَتَّى لاَ يَتْرُكُوا مِنْكُمْ إِلاَّ نَافِعاً لَهُمْ
أَوْ غَيْرَ ضَائِرٍ بِهِمْ
وَ لاَ يَزَالُ بَلاَؤُهُمْ عَنْكُمْ حَتَّى لاَ يَكُونَ اِنْتِصَارُ أَحَدِكُمْ مِنْهُمْ إِلاَّ كَانْتِصَارِ اَلْعَبْدِ مِنْ رَبِّهِ
وَ اَلصَّاحِبِ مِنْ مُسْتَصْحِبِهِ
تَرِدُ عَلَيْكُمْ فِتْنَتُهُمْ شَوْهَاءَ مَخْشِيَّةً
وَ قِطَعاً جَاهِلِيَّةً
لَيْسَ فِيهَا مَنَارُ هُدًى
وَ لاَ عَلَمٌ يُرَى
نَحْنُ أَهْلَ اَلْبَيْتِ مِنْهَا بِمَنْجَاةٍ
وَ لَسْنَا فِيهَا بِدُعَاةٍ
ثُمَّ يُفَرِّجُهَا اَللَّهُ عَنْكُمْ كَتَفْرِيجِ اَلْأَدِيمِ
بِمَنْ يَسُومُهُمْ خَسْفاً وَ يَسُوقُهُمْ عُنْفاً
وَ يَسْقِيهِمْ بِكَأْسٍ مُصَبَّرَةٍ لاَ يُعْطِيهِمْ إِلاَّ اَلسَّيْفَ
وَ لاَ يُحْلِسُهُمْ إِلاَّ اَلْخَوْفَ
فَعِنْدَ ذَلِكَ تَوَدُّ قُرَيْشٌ بِالدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا لَوْ يَرَوْنَنِي مَقَاماً وَاحِداً
وَ لَوْ قَدْرَ جَزْرِ جَزُورٍ
لِأَقْبَلَ مِنْهُمْ مَا أَطْلُبُ اَلْيَوْمَ بَعْضَهُ فَلاَ يُعْطُونِيهِ