عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص
تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود
من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صید گاه صد زخم از بتان
در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش
روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص
بی تو از هستی به جام مرغ روحم را بخوان
از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز
تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص
تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود
من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صید گاه صد زخم از بتان
در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش
روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص
بی تو از هستی به جام مرغ روحم را بخوان
از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز
تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۲
آغاز خط مفارقت از یار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بجانم کارگر شد زهر و ساقی راست تریاقی
به تلخی جان شیرین می سپارم رحمی ای ساقی
ز راه شوخی آلوده به شکّرخنده دشنامی
علاج درد ما کردی به زهر آلوده تریاقی
طبیبان را بسوزد دل چو بیماری سپارد جان
طبیبی عامداً ساع به قتلی بل و احراقی
شرار آه جانم سوختی تا بودمت عاشق
فلما صرت مشتاقا جری دمغی لاعراقی
زدرد اشتیاقم بر لب آمد جان و می ترسم
نماند فرصتم چندان که گویم شرح مشتاقی
ز دیوان ازل رزقم اگر پیمود میآمد
غلط باشد به حق آموختن آیین رزاقی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرح هجران را
مگر از پاره های دل فراهم گردد اوراقی
به تلخی جان شیرین می سپارم رحمی ای ساقی
ز راه شوخی آلوده به شکّرخنده دشنامی
علاج درد ما کردی به زهر آلوده تریاقی
طبیبان را بسوزد دل چو بیماری سپارد جان
طبیبی عامداً ساع به قتلی بل و احراقی
شرار آه جانم سوختی تا بودمت عاشق
فلما صرت مشتاقا جری دمغی لاعراقی
زدرد اشتیاقم بر لب آمد جان و می ترسم
نماند فرصتم چندان که گویم شرح مشتاقی
ز دیوان ازل رزقم اگر پیمود میآمد
غلط باشد به حق آموختن آیین رزاقی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرح هجران را
مگر از پاره های دل فراهم گردد اوراقی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
عشق کو تا مژه در خون جگر غوطه دهم
دل خود را کشم از خون و دگر غوطه دهم
سخن من به مذاق تو بود تلخ اگر
چون لبت هر سخنی را به شکر غوطه دهم
تشنه را گر به بساط سخنم راه افتد
دست او گیرم و در آب گهر غوطه دهم
رنگ تأثیر به خود هیچ نگیرد، افسوس
ناله را چند به خوناب جگر غوطه دهم؟
ای خوش آن دم که چو پروانه سلیم از سر ذوق
در دل شعله زنم بالی و پر غوطه دهم
دل خود را کشم از خون و دگر غوطه دهم
سخن من به مذاق تو بود تلخ اگر
چون لبت هر سخنی را به شکر غوطه دهم
تشنه را گر به بساط سخنم راه افتد
دست او گیرم و در آب گهر غوطه دهم
رنگ تأثیر به خود هیچ نگیرد، افسوس
ناله را چند به خوناب جگر غوطه دهم؟
ای خوش آن دم که چو پروانه سلیم از سر ذوق
در دل شعله زنم بالی و پر غوطه دهم
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲