عبارات مورد جستجو در ۱۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۷
برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروخته‌ست و دستار
بس خانه که سوخته‌ست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهل است جفای بوستانبان
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۵
نیت من نکوست در حق دوست
دوستان را نیت نکو باشد
بد او نیک من بود چه عجب
زشت من نیز خوب او باشد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۷۶
دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست
شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد
صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۲
مائیم به میخانه شده جمع امشب
داده به سماع مطربان سمع امشب
برخاسته ازدو کون و خوش بنشسته
با شاهد و با شراب و با شمع امشب
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۱۰ - سخنان برزویه با هندو
چون برزویه بدید که هندو بر مکر او واقف گشت این سخن بر وی رد نکرد، و جواب نرم و لطیف داد. گفت: من برای اظهار این سر فصول مشبع اندیشیده بودم، و آن را اصول و فروع و اطراف و زوایا نهاده و میمنه و میسره و قلب و جناح آن را بحقوق صحبت و ممالحت و سوابق اتحاد و مخالصت بیاراسته، و مقدمات عهود و سوالف مواثیق را طلیعه آن کرده و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقه گردانیده، و بسیجیده آن شده که بر این تعبیه در صحرای مباسطت آیم و حجاب مخافت از پیکر مراد بردارم، و بیمن ناصیت و برکت معونت تو مظفر و منصور گردم. لکن تو بیک اشارت بر کلیات و حزویات من واقف گشتی، و از اشباع و اطناب مستغنی گردانید و بقضای حاجت و اجابت التماس زبان داد. از کرم و مروت تو همین سزید و امید من در صحبت و دوستی تو همین بود. و خردمند اگر بقلعتی ثقت افزاید که بن لاد آن هرچه موکدتر باشد و اساس آن هرچه مستحکم تر، یا بکوهی که از گردانیدن بادو ربودن آب دران ایمن توان زیست، البته بعیبی منسوب نگردد.
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۱۲
و دوستی ازان کلیله، روزبه نام، بنزدیک دمنه آمد و از وفات کلیله اعلام داد. دمنه رنجور و متاسف گشت و پرغم و متحیر شد،و از کوره آتش دل آهی برآورد و از فواره دیأه آب بر رخسار براند و گفت: دریغ دوست مشفق و برادر ناصح که در حوادث بدو دویدمی، و پناه در مهمات رای و رویت و شفقت و نصیحت او بود، و دل او گنج اسرار دوستان و کان رازهای بذاذران، که روزگار را بران وقوف صورت نبستی و چرخ را اطلاع ممکن نگشتی.
بیش مرا در زندگانی چه راحت و از جان و بینایی چه فایده؟ و اگر نه آنستی که این مصیبت بمکان مودت تو جبر می‌افتد، ورنی
اکنون خود را بزاریان کشته امی
و بحمدالله که بقای تو از همه فوایت عوض و خلف صدق است، و هر خلل که بوفات او حادث شده است بحیات تو تدارک پذیرد. و امروز مرا تو همان بذارذری که کلطله بوده ست، رهین شکر و منت گشتم. و کلی ارباب مروت و اصحاب خرد و تجربت را بدوستی و صحبت تو مباهات است. کاشکی از من فراغی حصال آیدی، و کاری را شایان توانمی بود. دست یک دیگر بگرفتند و شرط وثیقت بجای آورد.
آنگاه دمنه او را گفت: فلان جای ازان من و کلیله دفینه ای است، اگر رنجی برگیری و آن را بیاری سعی تو مشکوری باشد. روزبه بر حکم نشان او برفت و آن بیاورد. دمنه نصیب خویش برگرفت و حصه کلیله برزویه داد، و وصایت نمود که پیوسته پیش ملک باشد و ازانچه در باب وی رود تنسمی می‌کند او را می‌آگاهاند. و روزبه تیمار آن نکته تا روز قیامت وفات دمنه می‌داشت. دیگر روز مقدم قضات ماجرا بنزدیک شیر برد و عرضه کرد. شیر آن بستد و او را بازگردانید، و مادر را بطلبید. چون مادر شیر ماجرا را بخواند و بر مضمون آن واقف گشت در اضطراب آمد و گفت: اگر سخن درشت رانم موافق رای ملک نباشد، و اگر تحرز نمایم جانب شفقت و نصیحت مهمل ماند. شیر گفت: در تقریر ابواب مناصحت محابا و مراقبت شرط نیست، و سخن او در محل هرچه قبول تر نشیند و آن را بر ریبت و شبهت آسیب و مناسبت نباشد. گفت: ملک میان دروغ و راست فرق نمی کند، و منفعت خویش از مضرت نمی شناسد. و دمنه بدین فرصت می‌یابد فتنه ای انگیزد که رای ملک در تدارک آن عاجز آید،و شمشیر او از تلافی آن قاصر و بخشم برخاست و برفت.
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
جانا می لعل ارغوانیت که داد
دو شینه شراب کامرانیت که داد
مطرب چه ترانه زد حریف تو که بود
ساقیت که بود و دوستکانیت که داد
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
دردا، که ز عمر مایه ی سود نماند
یک دوست، کزو دلی بیاسود نماند
چون کیسه ی ایام بجستم در او
یا نقد وفا نبود، یا بود، نماند
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۶ - به میرزا حسن مطرب نگاشته
چندی است پیمان پیک و پیام از دو سو فراموش است و خامه نامه نگار از هر گونه نگارش و گزارش خاموش، نه راه پوئی ازاین سر بدان در پی سپار است و نه تیمار پائی از آن بوم باین برگام گذار. نیازهای زبانی نهفته ماند و رازهای نهانی نگفته، شگفتی های جدائی مغز سخن زای را بند خموشی بر نای بست و نامه گزاران پارسی و تازی را دام درنگ کمند بر دو پای افتاد.
خوش آن روزگاران که بی سپاس خامه و نامه ساز آمیزش و دیداری بود و بی پاس آشنا و هراس بیگانه راز گفت و گزاری. روان از بند هر اندیشه جز پیوند دوست رستگی ها داشت و با هر پیشه که دلخواه اوست بستگی ها. از گفت رنگینش بزم یاران بهشتی همه بهار بود و آورده خوی و پرورده نهادش انجمن را دریائی گوهر خیز و سپهری اختر نگار داشت. ندانم چه ناسپاسی خواست که آمیز یکدست و آویز پیوست ما به دستی که دیده و دانند در پای رفت واین خوان جان گوار که بهشتی خورش بود و فرشتی جان را پرورش، ترکتاز سپهرش یغما ساخت. راستی را بیش از این بر رنج شکیب آرامش نتوانم و از هر مایه شادی جز با سرکار دوست زیستن و رفتن و گفتن و شنفتن رامش ندانم. گروهی مردم از دیدار به پندار ساخته اند و از خورشید به سایه پرداخته، شعر:
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
نخست از دربار یزدانی پیوند فر خجسته دیدار جوئیم چنانچه بهره و بخشی از آن نخیزد ناگزر به گفت و گزار و نامه و نگار برتازیم و درسازیم، شعر:
نه تنها رامش از دیدار خیزد
بسا کین دولت از گفتار خیزد
در این فرخنده هنگام که روندگان پای از سر ساخته بدان همایون درکه سپهرش زمین دیگر باد پی سپر بودند، گشایش درهای پیک و پیام را خامه کلید آمد و جان خسته روان را بدین دست آویز از نگارش های زیبا و گزارش های شیوای سرکاری مژده امید. ما را پس از این در پاس نامه و چاپار تن آسائی نخواهد زاد، و در پیوست نامه و نامه گزار نگین بر زبان و بند بر شست نخواهد بود.
امیدوارم سرکار دوست پیمان درست بنیاد دوستان را به از این پاسداری آرند و بستگان کمند دلنگرانی را از بند ناکامی به گسیل پیک و پیامی زودتر از آن که کام اندیشم رستگاری بخشند.اگر دانی تا کجا آرزومندم و از آن کلک و زبان به گفتی دو اگر همه دشنام باشد چه مایه سپاس اندیش و خرسند، به یک چشمزد خامه از شست نهی و نامه از دست، بر پرند ساده از مشک سوده خرمن هاکنی، و خارستان بزمم به گل های رنگین شرم چمن ها، هر گونه کار و فرمایش نیز که سر انگشت دوستدارش گشایش تواند اگر بی هیچ افسوس نگار آری کردن جان را سپاسی دیگر خواهد رست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۲
جناب خلت نصاب استاد نادعلی نعلبند را اوتاد زرین کواکب میخ پرداخته و حلقه سیمین هلال نعل ساخته باد. دیری است که به سم تراش الماس کمیت ملماس را قیار نکرده و به گازانبر بنان و چکش خامه بیان میخ ماده گاو از سم ستور مجاری احوال بر نیاورده. مگرت سمند دوستی به تنگ افتاد و کمیت محبت لنگ آمد که به کلی عنان از ساحت مهرورزی تافتی. باری تا گاه به نعل می زنم و گاهی به میخ، سندان دلی را موقوف داشته که کار به حرف های چکشی خواهد رسید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۰ - به یکی از دوستان نوشته
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است
در صحن امام زاده مخدومی میرزا عبدالله را ملاقات کردم. از سلامتی حالات شما مقالات رفت. معلومات و مشهودات آنچه داشت و امکان اعادت بود بی کم و زیادت بر سرود، بر بخت بخندیدم و بر خود بگریستم. از هر جهتم ملالت افزود مگر اینکه در پس زانوی اقامت نشسته و کمری به تحریر استوار بسته، زاید الاوصاف خوشوقت شدم، و پاک خداوند را بر همت بی ضنت آن معنی مردمی و اخلاق ستایش راندم. دلم می خواهد نفس بی هوس را درباره خود شهید نخواهی و به قدر امکان در تکمیل خط ربط نکاهی. در صورت امکان بیگاه و گاه مودت خود را نیز به من فرستی، که از باب مفاخرت مطرح انظار دوستان سازم و جیب و دامان خود را ضبط آن شرم بوستان.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۴ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
قبله احباب و قدوه اصحاب حاجی را بنده ام، به شرط حیات و خواست پاک یزدان. پس فردا از خاک درگاه حضرت سلام الله علیه که بوسه جای ماهی تا ماه است رخصت خواهیم یافت. اگر سیر و صروف دارالخلافه میسر گشت شرح حالات قبله مکرم الشان راستین حاجی خان زید اعزازه را شفاها باز خواهم راند، والا از سمنان به عرض حضرت دوست خواهم رسانید. به سلامت و صفای تصوف سوگند که در این چند ساله خوشتر از سبک و سیاق سرکار حاجی خان با عامه مردم از احدی ندیدم شرعا و عقلا سزاوار دعای نصرت و پیروزی است. تا زبان در به دهان جنبد خاموش مپای.
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴۱
گر دوست شه دست ره ته سر بما لنّی بو
اون هشت و چار نظر با تو بئی بو
دوست عرقْ اَر دَرگِلِه باغ شنّی بو
تموم گله باغ، گل و گلو بئی بو
ایرج میرزا : مثنوی ها
مکاتبۀ منظوم
به یکی از دوستان مُتَشاعر مُتِذَوِّق خود که معهود بود بیاید و دیر کرده بود این سه بیت را بدیهة نوشتم :
من که مُردم ز انتظارت ای فقیر
پس چرا دیر آیی امشب ای امیر
قدر وقت دوستانت را بدان
هفت و نیم است ای جوان پهلوان
انتظار است انتظار است انتظار
چیست دانی بدتر از مرگ ای نگار
دوستِ مُتِذَوِّق در جواب این اشعار گفته بود :
بد بوَد چشم انتظاری ای فقیر
من هم اکنون بر همین دردم اسیر
من خبر دارم چه می آید به سر
دردمند از حال تو دارد خبر
لیک اینها از فراموشی بُوَد
هرچه هست از دست بی هوشی بُوَد
نه که بدقولی به یادم می رود
بخدا ، جان تو ، یادم می رود
از قضا امشب بسی حالم بد است
پیش جشمم حور مانندِ دد است
راست می خواهی دلم پر بار شد
دل گشادی مانعِ احضار شد
پس از رسیدنِ این جواب چون مضمون را درست نفهمیدم به این یک شعر اکتفا کرده و برایِ او فرستادم :
من که خوردم شام و رفتم توی جا
گر نمی خواهی بیایی هم میا
بعد که بی خوابی به سرم زد برخاستم و این شعر هایِ مهملِ مفصَّل را که بی مزه هم نیست ساختم :
هرچه در اشعار تو گشتم دقیق
اصل مطلب را نفهمیدم رفیق
گاه می گویی که داری انتظار
یعنی امشب انتظار من مدار
بعد می گویی فراموشت شده
جرم این بدقولی از هوشت شده
پس کنون کامد تورا مطلب به یاد
از چه نایی فورا ای نیکو نهاد
باز گویی حالتت خیلی بد است
حالت بد مانع آمد شد است
بعد می گویی دلت پر بار شد
دل گشادی مانع این کار شد
دل گشادی را نفهمیدم درست
هم دل پر بار لفظی بود سست
من دل پر بار کمتر دیده ام
وز کسی این لفظ را نشنیده ام
ثقل اگر داری علاجش مسهلست
مسهل این وقت شب هم مشکل است
صرف مسهل ماند از بهر سحر
پس چرا امشب نمی آیی دگر
دل گشادی کون گشادی گر بود
این صفت در کون تو کمتر بود
من بر آنم که در آن عاری ز مو
جو نشاید کرد با چکش فرو
من چنان فهمیده ام از طرز آن
که نخواهد رفت مو بر درز آن
با تو آوردن به جا امر لواط
راندن فیل است در سَمُ‌الخِیاط
ور غرض این ست که لختی و عور
وز ادب داری تو طفره از حضور
من به قربان تو و آن عوریت
عوریت بینم به است از دوریت
من برای عوریت غش می کنم
نعل ها پنهان در آتش می کنم
عور بنشین در کنارم عورِ عور
عور نیک تر تن همچون بلور
آرزوی من همین است ای دغل
که تو را عور گیرم من در بغل
القرض شعر تو ناز انگاشتم
از تو دلخور گشته دل برداشتم
زین سبب گفتم تو را ای بی وفا
گر نمی خواهی بیایی هم میا
باز می گویم که گر لختی بیا
من همانا لخت می خواهم ترا
از برای لختیت جان می دهم
آنچه دشوار است آسان می دهم
ور غرض ناز ست اهل آن نیَم
من ز ناز نازیان مُستغنیم
عمر من در عشق خوبان سر رسید
موی من از ناز خوبان شد سفید
من تمام عمر تا پیرار و پار
ناز خوبان می خریدم بار بار
پر ز بار ناز بود انبار من
ناز چیدن روی هم بُد کار من
حال هم در گوشه دهلیز دل
بارها دارم از آن چون بار هل
روی هم آکنده اند آن ناز ها
چون اُرُز در دکه رُزّاز ها
ناز های رنگ رنگ جور جور
سرخ و پر طاووسی و سبز و بخور
ناز های ناشی از عقل و جنون
نازِ اشک و ناز آه و ناز خون
ناز آلوده به عطر اشتیاق
ناز قاطی گشته با بوی فراق
ناز قدری زبر و ناز پر لطیف
ناز روی میز و ناز توی کیف
ناز نارنگی و ناز زنجبیل
ناز سوسن عنبر و ناز قصیل
ناز باید چیدنش پایین در
ناز باید هشتنش بالای سر
نازِ کارِ خوبرویان وطن
ناز بت رویانِ تقلیس و وین
مختصر هرگونه ناز زبر و صاف
دارم از لطفت به میزان کفاف
گر تو هم کم ناز داری ای پسر
هرچه لازم باشدت از من بخر
می فروشم بر تو یک خروار ناز
در ازای یک لبو یا یک پیاز
از کدامین جنس می خواهی امیر
تا بگویم دامن خود را بگیر
تا بگویم خر بیار و بار کن
مثلِ من در گوشه انبار کن
مفت و ارزان از من بیدل ببر
بعد بفروشش گرانتر ، باز خر
ور نداری نقداً اندر کیسه پول
بوسه هم از تو توان کردن قبول
ناز بستان در مقابل بوسه ده
در مقابل بوسه بی سونه ده
مُفتِ مُفتت هم عدی الله می دهم
تا ز رنج حفظ آن هو وارهم
بعد از این تفصیل ای نازک بدن
ناز می‌خواهی که بفروشی به من
ناز کردن بر من از دیوانگیست
صید من چون صید مرغ خانگیست
من چه دارم کز تو پنهانش کنم
جان تقاضا کن که قربانش کنم
کیست از من در رهت درویش تر
کیست قدرت داند از من بیشتر
چون سگی در خانمانی پیر شد
پشم و پیله رفته و اکبیر شد
گرچه زو خدمت نیاید خانه را
مدهندش باز نان و لانه را
گر نباشد از وجودش منتفع
باز نان از وی نگردد منقطع
او به راحت عمرِ خود را مر کند
پاسبانی را سگ دیگر کند
من هم اند راهِ عشقِ گلرخان
چون فراوان خُرد کردم استخوان
روزگاران حمل کردم نازشان
پاسبان بودم به گنجِ رازشان
حال دیگر جمله اعرازم کنند
غالبا مَعفُوِّ از نازم کنند
طعمه من را بده ای نوش لب
پاسبانی از سگِ دیگر طلب
با من از روی صمیمیت بجوش
ناز را بر تازه عاشق ها فروش
پیر دیرم من ز خود سیرم مکن
ای جوان زین بیشتر پیرم مکن