عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در ستایش میرمیران
لله الحمد کز حضیض خطر
شد به اوج آفتاب دین پرور
چشم خفاش کور گو می‌باش
کز فلک مهر بگذراند افسر
شکرلله که حفظ یزدانی
پیش تیر قضا گرفت سپر
جست بیرون ز پشت دشمن شاه
ناوک پر کشی که داشت قدر
ابر خیرات شاه بست تتق
گشت باران او زر و گوهر
دور شو گو بلا ز سر تا پا
دهر گو باش فتنه پا تا سر
نحل عمر و بنای دانش را
زان چه آسیب یا از آن چه ضرر
چرخ ویران نگردد از توفان
نشود کنده طوبی از صر صر
نه که سد شکر سد هزاران شکر
که سر آمد زمان فتنه و شر
صبح شادی رسید خنده زنان
کار خود کرد گریه‌های سحر
کوس شادی زدند بر سر چرخ
رقص کردند انجم و مه و خور
گریه‌ها رفت و خنده ها آمد
ای خوشا گریه‌های خنده‌اثر
خوش بخند ای زمانه خواهی داشت
خنده بهر کدام روز دگر
عیش کن عیش کن که ممکن نیست
که بود روزگار ازین خوشتر
عیش و عشرت درآمد از در وبام
بنگر بر بساط خود بنگر
صحت شاه و خلعت شاهی
آن در آمد ز بام و این از در
صحتی و چه صحت کامل
خلعتی و چه خلعتی در خور
صحتی دامن از مرض چیده
خلعت عمر جاودان در بر
خلعتی پای رفعتش بر چرخ
افسر عز سرمدی بر سر
آنچنان خلعت اینچنین صحت
بر تن و جان شاه دین پرور
باد زیبنده تا به صبح نشور
باد پاینده تا دم محشر
میرمیران که تا جهان باشد
باشد او در جهان جهان داور
صحت عمر و دولتش جاوید
اخترش یار ودولتش یاور
ایکه خواهی عطای بیخواهش
بر در کبریای او بگذر
تا ببینی بلند درگاهی
شمسه‌اش طاق چرخ را زیور
زو روان آرزوی خاطرها
کاروان کاروان به هر کشور
گنج احسان در او و دربان نه
خانهٔ گنج و گنج بی اژدر
بسکه از مهر بر برات سخاش
سوده گردد نگین انگشتر
گر بدخشان تمام لعل شود
ناید از عهدهٔ دو هفته بدر
بحری از دانش است مالامال
نه کنارش پدید و نه معبر
جمله حالات گیتی‌اش در ذکر
همه تاریخ عالمش از بر
سرو را نطفهٔ عدوی ترا
نقش می‌بست دست صورتگر
چشم تا می‌نگاشت نشتر بود
به گلو چون رسید شد خنجر
طرفه مرغی‌ست خصم یاوه درا
بیضه آرد به دعوی گوهر
چه توان کرد می‌رسد او را
آمده دعوی خودش باور
اینقدر خود چرا نمی‌داند
که شما دیگرید و او دیگر
کیست او قطره‌ایست بی مقدار
بلکه از قطره پاره‌ای کمتر
قطره‌ای را چه کار با عمان
عرضی را چه بحث با جوهر
گوهر این بلند پروازی
زانکه او نیست مرغ این منظر
ماکیان تا به بام مزبله بیش
نپرد گر چه بال دارد و پر
امر و نهی ترا به کل امور
هرکه نبود مطیع و فرمانبر
کافرش خوانم و کنم ثابت
کافر است او به شرع پیغمبر
زانکه گر هست امر تو در نهی
هست عین شریعت اطهر
هر که او تابع شریعت نیست
هست درحکم شرع و دین کافر
در حواشی دولتت شاها
کرده از بس طهارت تو اثر
لب به سد احتیاط تر سازد
مشک سقای کویت از کوثر
گر سکندر که آب حیوان جست
نور رأی تو بودیش رهبر
روی شستی نه دست ز آب حیات
لب تر داشتی نه دیدهٔ تر
زنده بودی هنوز و پیش تو داشت
دست بر سینه چون کمین چاکر
اخذ می‌کرد از تو عز و شکوه
کسب می‌کرد از تو علم و هنر
روغنی در چراغ بخت نداشت
آب جست و نبودش آبشخور
زنده بودی و خدمتت کردی
بودی ار بخت یار اسکندر
چون نشینی و مسند آرایی
و ز دو سو آن دو نامدار پسر
چون سپهری ولی سپهر نهم
که نشیند میان شمس و قمر
عنبر اندر مجالس خلقت
خدمتی پیش برده بود مگر
وقت فرصت به طیب خلق تو زد
به طریقی که کس نیافت خبر
بوی غماز بود و پرده درید
لاجرم روسیاه شد عنبر
در زمان عدالت تو که هست
شوهر شیر ماده آهوی نر
مادری کرد گرگ ماده و شد
دایه بره‌های بی‌مادر
ظالمی بود نام او گردون
خلق در دست ظلم او مضطر
زو فقیران تمام در آزار
زو اسیران تمام در آذر
در قرانهاش سد خطر ور غم
در نظرهاش سد ضرر مضمر
سوختش آتش سیاست شاه
دور دادش به باد خاکستر
مجملا از وجود او نگذاشت
غیرخاکستری و چند شرر
دهر زد جار کای ستمکاران
ظلم آخر شود به این منجر
پند گیرید کاین زمان اینست
آنکه دی چرخ بود دوش اختر
حبذا این دراز دستی عدل
کش سر چرخ هست در چنبر
سرظالم چو خاک کردی پست
سر بلندیت باد ای سرور
سایه دولت تو بر سر خلق
سایهٔ پادشه ترا بر سر
ای ز تو روشنم چراغ سخن
چون چراغ دریچهٔ خاور
هر چراغی که از تو افروزند
شرق و غرب جهان کند انور
اندرین روزها که حضرت شاه
تکیه فرموده بود بر بستر
یک شبم هیچگونه خواب نبود
آمدم بر در دعای سحر
به نماز و نیاز رفتم پیش
که وضو داشتم ز خون جگر
در میان نماز خوابم برد
خواب دیدم که گنبد اخضر
شق شد و دختری برون آمد
گفتمش خیر مقدم ای دختر
کیستی با چنین شمایل و شکل
مرحبا ای نگار خوش منظر
پیکرتو کجاست گر جانی
ما ندیدیم جان بی پیکر
گفت خود را بگو مبارک باد
که شدت نام در زمانه سمر
همچو من دختری خدا دادت
دختری مادر هزار پسر
آنچنان دختری که تا سد قرن
زو بماند بلند نام پدر
قلمت کو که گردد آبستن
کآمدم تا بزایم از مادر
ساعت سعد اختیار کنم
به سر خویش در کشم چادر
بروم تا حریم خلوت شاه
در رخ آورده گوشهٔ معجر
رو نهفته ز چشم نا محرم
در روم بزم شاه را از در
چون غلامان بیفتمش در پای
چون کنیزان بگردمش بر سر
به کنیزی گرم قبول کند
بکنم ناز بر مه و اختر
ور نه آنجا به خدمتی باشم
هست آنجا چو من هزار دگر
می‌شنیدم ولی که می‌گفتند
پیش از آن کیم اینطرف به سفر
کای شفاء القلوب دل خوش دار
که ترا نیست غیر از او شوهر
زین نکاح آنقدر برانی کام
که تو خود هم نیایدت باور
کام بخشا زتو مسم زر شد
کار خود کرد کیمیای نظر
چه شناسند این سخن آنها
که ندانند بصره را ز بصر
تو شناسی که جوهری داند
هنر و عیب و قیمت جوهر
چه برم آب این سخن بر آن
کش مساویست اختر و اخگر
حجره را گور اگر تماشاییست
اندر او خواه لعل و خواه حجر
گردن خر به در نیارایم
گوهرست این سخن نه مهره خر
کاه باید نه زعفران خر را
گاو را پنبه دانه به که درر
داورا رسم و عادت شعر است
که اگر شان دهند سد کشور
همچنان کشوری دگر طلبند
این چنینند شاعران اکثر
بنده هم شاعرم ولی ز شما
صله چندان گرفته‌ام که اگر
در خور شکر آن سخن رانم
بایدم طرح کرد سد دفتر
خود نمی‌خواهم ار نه آماده‌ست
هم مرا اسب و هم مرا نوکر
زانکه شاعر که اسب و نوکر یافت
خویش را برد و کرد بر قنطر
طیب الله ختم کن وحشی
که به اطناب شد سخن منجر
تا به دست طبیب قانونیست
تن چون ساز و نبض همچو وتر
باد قانون صحت تو به ساز
رگت ایمن ز زخمهٔ نشتر
مجلس دلکشت به ساز و نوا
ماه رقاص و زهره رامشگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
دوش با جمعی حواری باده خوردم در بهشت
مجلسی دیدم همه عیسی دم و مریم جهشت
جمله شیرین پاسخ و شیرین لب و شیرین دهن
جمله نیکو سیرت و نیکو دل و نیکو سرشت
سیب و نارنج و ترنج و نرگس از پیرامنش
ماه رویان صبوحی بی نگهبانان زشت
چار سوی بزم هم چون جنّت از بس فر و زیب
بر ارم کرده تفاخر همچو کعبه بر کنشت
خوی بر رخساره ی اوراق گل هر یک چنان
قطره ی شبنم بود بنشسته بر اطراف کشت
بزمی القصه چو فردوس برین آراسته
بیش از این بر صفحه ی کاغذ نمی یارم نوشت
پیش کردم سر که بستانم ز حوری بوسه ای
دست کردم پیش تا در گردنش آرم نهشت
در هراسیدم ز خواب و خواب خوش بر چشم من
آتش حسرت سبک بگداخت چون در آب خشت
حاضر و غایب نزاری خواب و بیداری یکیست
باز می گو با حواری دوش بودم در بهشت
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۰ - باب پنجاه و چهارم آنچه در خواب بدین قوم نمایند
قالَ اللّهُ تَعالی لَهُمُ الْبُشری فی الْحَیوةِ الدُّنْیا وَ فی الْآخِرَةِ.
گفته اند که این بشری خوابی نیکو است که مرد بیند یا او را ببینند.
ابودَرْدا گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ پرسیدم ازین آیت، مرا گفت هیچکس پیش از تو این از من نپرسید این آیت خواب نیکو است که مرد بیند یا او را ببینند.
ابوقتاده گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت رؤیا از خدا بود و دیو نیز نماید چون یکی از شما خوابی بیند که کراهیت دارد بگو، سه بار از دست چپ آب دهن بیفکند و بخدا پناه جوید تا آن او را هیچ زیان ندارد.
عبداللّه رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که مرا بخواب بیند مرا دیده باشد که شیطان خویشتن بر مثال مرا فرا کس نتواند نمود و معنی خبر آنست که آن خواب صدق بود و تأویل وی حق بود.
و بدان که خواب نوعیست از انواع کرامات و حقیقت خواب خاطری بود که به دل درآید و احوالی که صورت بندد اندر وهم و چون در خواب مستغرق نشود جمله حس، صورت بندد آدمی را بوقت بیداری که گوئی آن خواب بحقیقت دیده است و آن تصوّری باشد و اوهامی که در دل ایشان قرار گرفته باشد چون حسّ ازیشان زایل شود، آن وهم، مجرّد گردد از معلومات که بحسّ و ضرورت بود، آن وقت آن حالت بر مرد قوی گردد و ظاهر شود چون بیدار شود آن حال که تصّور کردست آنرا، ضعیف نماید باضافت با حال حسّ در مشاهدت و حصول علم ضروری و مثال این چنین بود چون کسی که در روشنائی چراغ بود بوقت تاریکی شب چون آفتاب برآید نور چراغ را غلبه کند تا ناچیز شود باضافت بانوار آفتاب پس مثال حال خواب همچنان بود که آن مرد که در روشنائی چراغ بود و مثال بیداری همچنان که آفتاب برو برآمده باشد، و آنکس که بیدار شود باز یاد می آورد آنچه او را متصوّر بوده است در حال خواب او.
و خاطرها که به وی درآید بود که از جهت شیطان بود و بود که از اندیشه نفس بود و بود که از فریشته بود و بود که از تعریفی بود از خدای تعالی که در دل تو بیافریند.
و اندر خبر همی آید که راست ترین خواب شما خواب آنکس بود که راست گوی تر باشد.
و بدانک خواب بر اقسام است خوابی باشد بغفلت و خوابی بود بعادت و آن خوابی بود نه محمود بلکه معلول بود زیرا که برادر مرگ است و در خبر آمده است که خواب برادر مرگ است و خدای تعالی میگوید وهُوَ اَلَّذی یَتَوفَنکم بِاللَّیْلِ و دیگر جای میگوید اللّهُ یَتَوفَّیَ الاَنْفُسَ حینَ مَوْتِها وَ الَّتی لَمْ تَمُتْ فی مَنامها.
و گفته اند اگر اندر خواب خیر کردی در بهشت خواب بودی.
و گفته اند اندر بهشت خواب بر آدم افتاد عَلَیْهِ السَّلامُ حوّا را از وی بیرون آوردند همه بلاها فرا دیدار آمد.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت آنگه که ابراهیم با اسمعیل عَلَیْهِمَاالسَّلامُ اِنّی اَری فی الْمَنامِ اِنّی اَذْبَحُکَ اسمعیل گفت و این جزاء آنست که بخسبد اگر ترا خواب نبودی پسرت را قربان نفرمودندی و گویند خداوندتعالی بداود عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که ای داود دروغ گوید هر که دعوی دوستی من کند و چون شب درآید بخسبد.
و خواب ضدّ علم است و برای این گفته است شبلی که اندکی خواب در هزار سال فضیحتی بود.
و شبلی گوید حق تَعالی اطّلاع کرد بر من و گفت هرکه بخسبد غافل بود و هرکه غافل شود محجوب بود و شبلی بعد از آن نمک در چشم کردی تا ویرا خواب نیامدی و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
عَجَباً لِلْمُحِبِّ کَیْفَ یَنَامْ
کُلُّ نَوْمٍ عَلَی الْمُحِبِّ حَرَامٌ
و گفته اند خوردن مرید از فاقه بود و خواب وی از غلبه و سخن او از ضرورت.
و گفته اند چون آدم عَلَیْهِ السَّلامُ بحضرت بخفت او را گفتند اینک حوّا، بازو آرام گیر که این جزاء آنست که بحضرت ما بخسبد.
و گفته اند اگر حاضری مخسب که خواب در حضرت بی ادبی باشد و اگر چنانست که غائبی تو خداوند مصیبتی و خداوند مصیبت را خواب نباشد.
و امّا خواب خداوندان مجاهده صدقۀ بود از خدای تعالی برایشان و خدای تعالی مباهات کند با فریشتگان ببندۀ که در سجود بخسبد گوید بنگرید ببندۀ من که جان وی بمحلّ راز گفتن است و تن وی بر بساط عبادت گسترده است.
و گفته اند هر که بطهارت بخسبد جان ویرا دستور باشد تا گرد عرش طواف کند و خدایرا سجود کند و خدای عَزَّوَجَلَّ میگوید وَجَعَلْنا نَوْمَکُمْ سُباتاً.
استاد ابوعلی گوید کسی پیش پیری گله کرد از بسیاری خواب گفت برو شکر کن بر عافیت که بسیار بیمار است اندر آرزوی یک ساعت خواب که تو از آن شکایت میکنی.
و گفته اند بر ابلیس هیچ چیز دشوارتر از خواب عاصی نیست گوید کی بود که بیدار شود تا خدای را معصیت کند.
و گفته اند که نیکوترین حال عاصی را آن وقت بود که بخسبد اگر خیری نکند باری شرّی از وی نیاید.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت شاه کرمانی بیخوابی عادت کرده بود وقتی خواب بر وی غلبه کرد، حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی را بخواب دید پس از آن تکلّف میکردی تا بخسبد ویرا گفتند این چیست گفت
شعر:
رَأ َیْتُ سُرورَ قَلْبی فی مَنامی
فَاحْبَبْتُ التَّنَعُسَّ وَالْمَنامَا
شادی دل خویش اندر خواب دیدم بر من دوست گشت از سبب او.
پیری بود ویرا دو شاگرد بود میان ایشان، خلاف افتاد اندر حدیث خواب و بیداری یکی گفت خواب بهترست زیرا که خفته معصیت نکند دیگر گفت بیداری بهتر است که بیداری بر معرفت خدای بود، بحاکم شدند، نزدیک پیر خویش پیر گفت ترا که بتفضیل خواب میگوئی مرگ بهتر از زندگانی و ترا که بتفضیل بیداری میگوئی زندگانی بهتر از مرگ.
مردی بندۀ خرید چون شب درآمد ببنده گفت بستر فرو کن بنده گفت ای خواجه ترا هیچ خداوند هست گفت هست گفت وی بخسبد گفت نه گفت تو شرم نداری که خداوند تو نخسبد و تو بخسبی.
و گویند پسر سعیدِ جُبَیْر پدر را گفت تو چرا نخسبی گفت دوزخ رهانمی کند که بخسبم.
و گویند که دختر مالک دینار پدر را گفت چرا نمی خسبی گفت پدر تو از شبیخون می ترسد.
و گویند ربیع بن خُثَیم فرمان یافت دخترکی از همسایۀ ربیع پدر را گفت که ما هر شب استونی می دیدیم درین سرای همسایۀ ما ربیع، کجا شد پدر گفت این همسایۀ ما ربیع بود که از اوّل شب تا آخر شب ایستاده بود و نماز میکرد دخترک پنداشته بود که آن استونی است بحکم آنک بجز شب بر بام نیامدی.
و گفته اند در خواب معنی ها است که اندر بیداری نیست یکی آنک پیغامبر صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ بخواب ببینند و بیداری نبینند و یاران و سلف صالح و خدای تعالی بخواب ببینند و ببیداری نه و این فضلی بزرگست.
ابوبکر آجُرّی حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی را بخواب دید حق تَعالی وی را گفت حاجت خواه ابوبکر گفت یارب همه عاصیان امّت محمّد را بیامرز گفت من اولیترم بدین از تو تو حاجت خویش خواه.
کتّانی گوید پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم که مرا گفت هرکس که خویشتن را بچیزی بیاراید که خداوندتعالی از آن، خلاف آن داند حق او را دشمن گیرد.
هم کتّانی گوید پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا دل من نمیرد گفت هر روز چهل بار بگوی. یا حَیُّ یا قَیُّومُ یا لااَلهَ اِلّا اَنْتَ.
حسن بن علی سَلامُ اللّهِ عَلَیْها عیسی را عَلَیْهِ السَّلامُ بخواب دید ویرا گفت اگر انگشتری کنم نقش نگین وی چکنم گفت لااِلهَ اِلَّااللّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبینُ که این آخر انجیل است.
ابویزید گوید حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی را بخواب دیدم گفتم خدایا راه چگونه است بتو گفت نفس دست بدار و بیا.
گویند احمد خضرویه حق را بخواب دید که گفت یا احمد همه مردمان از من آرزوها میخواهند مگر ابویزید که مرا میخواهد.
یحیی بن سعید القَطّان گوید که حق را جَلَّ جَلالُهُ بخواب دیدم گفتم یارب چند خوانم ترا و مرا اجابت نکنی گفت یا یحیی ما آواز تو دوست میداریم.
بشربن الحارث گوید که امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب را عَلَیْهِ السَّلامُ بخواب دیدم گفتم یاامیرالمؤمنین مرا پندی ده گفت چه نیکو بود شفقت نمودن توانگران بر درویشان برای خدای و نیکوتر از آن تکبّر درویشان بر توانگران بایمنی خدای گفتم یا امیرالمؤمنین زیادت کن این بیتها بگفت:
شعر
قَدْکُنتَ مَیْتاً فَصِرْتَ حَیّاً
وعَنْقَریْبٍ تَصیرُ مَیْتاً
عَزَّ بدارِ الْفَناءِ بَیْتٌ
فَابْنِ بِدارِ البَقَاءِ بَیْتاً
حسن عِصام شیبانی را بخواب دیدند گفتند او را که خدای با تو چه کرد گفت از کریم چه آید مگر کرم.
یکی دیگر را بخواب دیدند از بزرگان از حال او پرسیدند گفت ما را حساب کردند و باریک فرو گرفتند پس منّت برنهادند و آزاد کردند.
حبیب عجمی را بخواب دیدند، او را گفتند توئی حبیب عجمی گفت هیهات آن عُجْمت شد و ما در نعمت بماندیم.
سُفیان ثَوری را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت بر من رحمت کرد، گفتند حال عبداللّه مبارک چیست گفت از جملۀ آنانست که هر روز دوبار بحضرت حق تعالی شود.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت استاد ابوسهل صُعلوکی رَحِمَهُ اللّهُ ابوسهلِ زُجاجی را بخواب دید گفت خدای با تو چه کرد و این ابوسهل بوعید اَبَد بگفتی گفت آنجا کار آسان تر از آنست که ما پنداشتیم.
حسن بصری اندر مسجد شد تا نماز شام کند و امام، حبیب عجمی بود وی نماز نکرد از پس حبیب ترسید که لحن کند اندر اَلْحَمْد که زبان وی گرفته بود، آن شب بخواب دید که اگر از پس او نماز کردی خدای تعالی هر گناه که در پیش کرده بودی ترا بیامرزیدی.
مالکِ اَنَسَ را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید بآن کلمه که عثمانِ عَفّان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفتی چون جنازۀ دیدی سُبْحانَ الْحَیّ الَّذی لایَمُوتُ.
و آن شب که حسن بصریفرمان یافت، بخواب دیدند، درهای آسمان گشوده بودند و منادی ندا میکرد که حسن بصری با خدای خویش آمد و خدای تعالی از وی خشنود شد.
از ابوبکر اِشْکیب شنیدم که گفت استاد ابوسهل صُعْلوکی را بخواب دیدم و حالتی نیکو، گفتم یا استاد بچه یافتی آنچه یافتی گفت بظنّ نیکو بخدای خویش، بظنّ نیکو بخدای خویش، دوبار گفت.
جاحظ را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد این بیت گفت:
فَلا تَکْتُبْبِخَطِّکَ غَیْرَ شَیْءٍ
یَسُرُّکَ فی الْقِیامَةِ اَنْتَراهُ
جنید ابلیس را لَعَنَهُ اللّهُ بخواب دید، برهنه، گفت شرم نداری از مردمان گفت این نه مردمانند، مردمان آنانند که در مسجد شونیزیّه اند، همه تنم بگداختند و جگرم بسوختند جُنید گفت چون بیدار شدم بشتافتم و آنجا شدم جماعتی را دیدم، سرها بر زانو نهاده و در تفکّر چون چشم ایشان بر من افتاد گفتند نگر تا غرّه نشوی بحدیث این پلید.
نصرآبادی را بخواب دیدند بمکّه، پسِ مرگ او ویرا گفتند خدای با تو چه کرد گفت عِتابی بکرد با من چنانک بزرگواران کنند پس ندا کرد یا اباالقاسم پس از وصال انفصال گفتم نه یا ذاالجلال اندر لحد ننهادند مرا تا به اَحَد نرسیدم.
ذوالنّون را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت از وی سه حاجت خواستم بعضی اجابت گردانید امید میدارم دیگران نیز اجابت کند.
شبلی را بخواب دیدند پسِ مرگ و گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا مطالبت نکردند، ببرهان، بر دعویها که من کردم مگر بیک چیز، روزی گفتم هیچ زیان گاری بزرگتر از زیان کردن بهشت نیست و در دوزخ شدن پس مرا گفتند چه زیان گاری است عظیم ترا از زیان کردن آنک از دیدار من باز مانند.
جُرَیْری گفت جنید را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد یا اباالقاسم گفت این همه اشارتها ناپدید شد و آن همه عبارتها همه ناچیز شد و هیچ چیز بکار نیامد مگر آن تسبیحها که بامدادان کردمی.
نِباجی گفت که چیزی آرزو کرد مرا، بخواب دیدم که کسی گوید برطریق انکار نیکو بود که آزاد مرد، خویشتن را در پیش بندگان ذلیل بود و آنچه خواهد از خداوند خویش بیابد.
ابن جلّا گفت در مدینه شدم و فاقۀ عظیم بمن رسیده بود، نزدیک تربت شدم و گفتم یا رسولَ اللّه مهمان توام، بخواب در شدم بخواب دیدم که صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گردۀ بمن داد، نیمۀ بخوردم، در خواب چون بیدار شدم نیمۀ دیگر در دست داشتم.
یکی گوید که رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ بخواب دیدم که گوید ابن عون را زیارت کنید که خدای و رسول، ویرا دوست دارند.
گویند عُتبه الغلام حوری را بخواب دید، بر صورتی نیکو، عتبه را گفت یا عتبه من بر تو عاشقم نگر چیزی نکنی که میان من و تو جدا باز کنند عتبه گفت دنیا را سه طلاق دادم، طلاقی که هرگز رجوع نکنم تا آنگه که بتو آیم و ترا بینم.
از منصور مغربی شنیدم که گفت پیری را دیدم در دیار شام، بزرگ حالت و غالب برو قبض بودی مرا گفتند اگر خواهی که این شیخ با تو گشاده روی باشد چون تو در نزدیک وی شوی برو سلام کن بگو خدای حورالعین روزی تو کند تا او بدین دعا از تو خوش دل شود من گفتم چه سبب راست این گفتند که او حورالعینی را در خواب دیده است و در دل او از آن چیزی هست من نزدیک او شدم و سلام کردم برو، گفتم خدای حورالعینی ترا روزی کناد شیخ را خوش آمد و انبساط بسیار نمود.
ایّوب سَخْتِیانی جنازۀ عاصیی دید، اندر دهلیز سرای پنهان شد تا برو نمازش نباید کرد کسی آن مرده را بخواب دید، گفت خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و گفت ایّوب را بگوی لَوْ اَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبّی اِذاً لَاَمْسَکْتُمْ خَشْیَةَ الْاِنْفاقِ یعنی اگر خزینهای رحمت خدای بر دست شما بودی کسی را ذرّه ئی نصیب نبودی.
و گویند آن شب که مالک دینار بمرد کسی در خواب دید که درهاء آسمان گشاده بودی و کسی می گویدی که مالک دینار از ساکنان بهشت است.
حکایت کنند آن شب که داود طائی فرمان یافت بخواب دیدند درهای آسمان گشاده و همه جهان نور گرفته و فریشتگان بزمین همی آمدند و بآسمان می شدند گفت آنکس که شبی است که داود طائی فرمان یافته است و بهشت را بیاراسته اند از بهر جان او.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که استاد ابوعلی را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت آمرزش را اینجا بس خطری نیست، کمترین کسی که اینجا آمد فلان کس بود، او را چندین عطا دادند، اندر خواب بر دلم برآمد که آن مرد را که او گفت کسی را بناحق کشته بود.
و گویند کُرزِ وَبْرَه فرمان یافت، در خواب دیدند که گوئی اهل گورستان جمله از گورها برآمده بودندی و برایشان جامهای سپید بودی، نوِ تازه گفتند این چیست ایشان گفتند اهل گورستان را بیاراستند قدوم کُرز را برایشان.
یوسف حسین را در خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید گفتند بچه چیز گفت بدانک هرگز جدّ را به هزل نیامیختم.
ابوعبداللّهِ زرّاد را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بپای کرد و بیامرزید هر گناه که بدان اقرار آوردم که کرده بودم، اندر دنیا، مگر یکی که از آن شرم داشتم که یاد کردمی، اندر عرق بازداشت مرا تا آنگه که همه گوشت از روی من بیفتاد گفتند آن چه بود گفت اندر کودکی نگریستم، نیکو روی و مرا خوش آمد شرم داشتم که آن یاد کردمی.
و از ابوسعید شَحّام شنیدم گفت که استاد امام ابوسهل صعلوکی را بخواب دیدم گفتم اَیُّهَاالْشَّیْخُ گفت دست ازین شیخ گفتن بدار، گفتم کجاست آن حالتها که ترا بدان دیدم گفت آنهمه بهیچ کار نیامد گفتم خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید بدان مسئلها که پیرزنان از من پرسیدندی.
از ابوبکر رشیدی شنیدم که گفت محمّد طوسیِ معلّم را بخواب دیدم که مرا گفت بوسعید صفّار مُؤ َدَّب را بگو:
وَکُنّا عَلی اَنْلانَحولَ عَن الْهَوی
فَقَدْوَحَیاةِ الْحُبِّ حُلْتُمْوَما حُلْنا
چون بیدار شدم بوسعید صَفّار را بگفتم گفت هر جمعه گور ویرا زیارت کردمی این جمعه نکردم.
کسی گفت پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گروهی از درویشان نزدیک او نشسته بودندی دو فریشته از آسمان فرود آمدندی یکی طشتی داشتی و دیگر آب جامۀ، طشت پیش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بنهاد و دست بشست و فرمود تا ایشان نیز دست بشستند پس طشت پیش من نهادند، فریشتۀ بدان دیگر گفت آب بدست او مکن که او نه از جملۀ ایشانست من گفتم یارَسولَ اللّهِ از تو روایت کرده اند که تو گفتی مرد با آن بود که او را دوست دارد گفت بلی پس گفتم تو را دوست دارم و این همه درویشانرا، پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آب بر دست او کن که او از ایشانست.
حکایت کنند مردی بود دائم می گفتی اَلعافیَةَ اَلْعافِیَةَ، گفتند این چه دعا است گفت من حمّالی کردمی، اندر ابتداءِ کار، روزی پارۀ آرد از آنِ کسی برگرفتم می بردم مانده شدم و جائی بنهادم تا بیاسایم گفتم یارب اگر مرا دو قرص دهی بی رنج، من بدان قناعت کنم دو مرد جنگ میکردند، فراز شدم تا میان ایشان صلح کنم یکی چیزی بر سر من زد و خصم را خواست زد، بر من آمد و روی من خون آلود شد، مردِ سلطان بیامد ایشانرا بگرفت، مرا دید خون آلود و مرا نیز بگرفت پنداشت که خصومت کرده ام، همه بزندان بردند و مدّتی دراز اندر زندان بماندم، هر روز دو قرص به من دادندی، شبی بخواب دیدم که گفتند این دو قرص است که تو خواستی بی رنج و عافیت نخواستی چون بیدار شدم گفتم اَلْعَافِیَةَ اَلْعَافِیَةَ، در وقت درِ زندان بزدند و گفتند کجاست عُمَرِ حمّال و مرا رها کردند.
کتّانی گوید مردی بود از اصحاب ما، ویرا چشم درد بود ویرا گفتند داروی نکنی گفت عزم کرده ام که دارو نکنم تا او خود بشود گفت من بخواب دیدم که گفتند اگر این عزم که تو کردۀ که چشم را دارو نکنم بر اهل دوزخ بودی همه را از آنجا بیرون آوردی.
جنید گوید در خواب دیدم که مردمانرا سخن میگفتمی فریشتۀ بیامدی، مرا گفتی چه چیز بهتر بود از عملها که بنده بدان تقرّب نماید بخداوندتعالی گفتم عملی پنهان، بمیزان شرع، فریشته برگردید و گفت کلامی موفّق است واللّه.
مردی علاءِ زیاد را گفت در خواب دیدم که مرا گفتند که تو از اهل بهشتی گفت مگر شیطان خواست که مرا مغرور کند یکی بیاورد که برابر من بگوید که تو از اهل بهشتی.
عطاء سُلّمی را در خواب دیدند گفتند که تو همیشه اندوهگن بودی در دنیا، خداوند جَلَّ جَلالُهُ با تو چه کرد، گفت واللّه که آن اندوه مرا براحت و شادی ابد رسانید، او را گفتند در کدام درجۀ تو گفت مَعَ الَّذیْنَ اَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَبِیّنَ وَالصِّدیقینَ.
اَوْزاعی را بخواب دیدند گفت هیچ درجه ندیدم آنجا برتر از درجۀ علما پس آنگاه درجۀ اندوهگنان.
نِباجی گوید بخواب دیدم که مرا گفتند هر که بر خدای اعتماد کند، بروزی خویش، ویرا خوی نیکو زیادت کنند و تن وی سخی گردد و اندر نماز وسواس نبود ویرا.
زُبَیْده را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید، گفتند بدان نفقه بسیار که اندر راه مکّه کردی، گفت نه گفت مزد آن همه باز خداوندان مال دادند ولیکن مرا بنیّت نیکو بیامرزیدند.
سفیان ثَوْری را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت اوّل قدم بر صراط نهادم و دیگر اندر بهشت.
احمدبن ابی الحَواری گفت کنیزکی بخواب دیدم که هرگز از آن نیکوتر ندیده بودم، روی کنیزک می درخشید گفتم چه نیکوروئی داری گفت یاد داری آن شب که بگریستی گفتم دارم گفت من از آن اشک تو برگرفتم، بروی خویش اندر مالیدم روی من چنین شد که می بینی.
یزیدِ رَقاشی پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دید، گفت قرآن برخواندی گریستن کو.
بشر حافی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و مرا گفت یا بشر شرم نداشتی که از من چندان بترسیدی.
جنید گوید در خواب دیدم که دو فریشته از آسمان بیامدندی یکی ازیشان مرا سؤال کرد که صِدق چیست من گفتم وفا کردن بعهد، آن دیگر گفت راست گفتی، پس باز آسمان شدند.
بوسلیمان دارانی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و بر من رحمت کرد و بر من هیچ چیز نبود زیان گارتر از اشارت مردمان.
جنید گوید خویشتن را بخواب دیدم نزد حق تعالی ایستاده، مرا گفت یااباالقاسم این سخنان ترا از کجاست که میگوئی گفتم خدایا نگویم مگر حق گفت راست گوئی.
علیّ بن الموفَّق گوید روزی تفکّر میکردم بسبب عیال و درویشی ایشان بخواب دیدم، رقعۀ برو نبشته، بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ، ای پسرِ موفّق از درویشی می ترسی و چون من خداوندی داری چون شب تاریک شد مردی بیامد و کیسۀ پیش من بنهاد پنج هزار دینار اندر وی گفت بردار ای ضعیف یقین.
ابوبکر کتّانی گوید جوانی را بخواب دیدم که از آن نیکوتر ندیده بودم گفتم تو کئی گفت من یقینم گفتم کجا نشینی. گفت اندر دل اندوهگنان و چون بازنگرستم زنی را دیدم، سیاه که از آن زشتر چیزی ندیده بودم گفتم تو کئی، گفت من خنده، گفتم تو کجا باشی گفت اندر آن دل که اندرو نشاط و شادی باشد چون بیدار شدم نیّت کردم که هرگز نیز نخندم مگر که بر من غلبه کند.
شیخ باعبداللّهِ خفیف گوید رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم که مرا گفت که هرآنکس که راهی بشناسد بخدای عَزَّوَجَلَّ پس از آن راه باز گردد حق تعالی او را عذاب کند که هیچکس را از عالمیان چنان عذاب نکند.
شبلی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت تنگ فرا گرفتند مرا چنانک نومید شدم چون مرا دید بدان نومیدی، بر من رحمت کرد.
ابوعثمان مغربی گفت بخواب دیدم که کسی گوید یا با عثمان از خدای عَزَّوَجَلَّ بترس اندر درویشی اگرچه بقدر کنجدی بود.
گویند ابوسعیدِ خَرّاز را پسری بود فرمان یافت، او را در خواب دید گفت ای پسر مرا وصیّتی کن گفت ای پدر با خدای معامله مکن ببد دلی گفتم زیادت کن گفت میان خود و میان خدای تعالی پیراهن در میان مکن گفت بعد از آن سی سال پیراهن نپوشیدم.
گویند کسی بود دعا کرد که یارب آنچه ترا زیان ندارد و ما را از آن منفعت بود از ما باز مدار، بخواب دید که ویرا گفتند آن چیز که ترا زیان دارد و به کارت نیاید دست بدار.
حکایت کنند از ابوالفضل اصفهانی که گفت رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گفتم یارَسولَ اللّهِ از خدای تَعالی بخواه تا ایمان از من بازنگیرد گفت آن چیزی است کی ازین پرداخته اند.
حکایت کنند از ابوسعیدِ خَرّاز که او گفت ابلیس را در خواب دیدم، عصا برگرفتم که او را بزنم مرا گفت من از عصای شما نترسم، من از نور دل شما ترسم.
یکی از بزرگان گوید هر شب دعا کردمی، رابعة العَدَوِیَّه را، شبی بخواب دیدم او را، مرا گفتی که آن هدیهای تو هر شب بما می رسد، بر طبقهای نور، سر پوشیده، بمیزرهای نور.
روایت کنند از سَمّاکِ حَرْب که او گفت چشم من پوشیده شد در خواب دیدم که یکی مرا گفت بکنار فرات شو، چشمها در میان آب باز کن، چنان کردم بینا شدم.
بشر حافی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت چون خدایرا عَزَّوَعلا دیدم، مرا گفت مرحبا یا بشر آن روز که ترا اجل رسید هیچکس نبود بر همه روی زمین، دوستر بر من، از تو.
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۰ - رسیدن طهماسپ برادر ارجاسپ و رزم او با لهراسپ گوید
جهان گشت روشن چو از آفتاب
یکی کوه دید آن شه کامیاب
چو آمد بدان دامن کوهسار
پر از گرد و خوی رخ ز بس گرد راه
تن نامدارش دو جا خسته بود
ز دشمن بدان خستگی رسته بود
فرود آمد از باره شاه دلیر
رخش بد رزیر از برای زریر
همی با فلک ناله آغاز کرد
کمربند شاهیش را باز کرد
کجا خستگی بود در دست شاه
زمانی بدانجای بنشست شاه
به چرخ آن زمان گفت کای گوژپشت
چنین خود چرائی به شاهان درشت
کنون تخت گوهر نگارم کجاست
همان یاره و گوشوارم کجاست
کجا باره و زین زرین من
کجا رسم و کردار و آئین من
زریر جوان من اکنون کجاست
گمانم که آن دردم اژدهاست
چه مایه بلا برمن آورد بخت
ز غم کرد روی مرا زرد سخت
مرا نام و ناموس بر باد شد
غمین دوست، دشمن ز من شاد شد
بدین ناله لهراسپ در خواب شد
که پیدا از آن دشت طهماسپ شد
چنان دید در خواب آن شهریار
که بودی برافراز کشتی سوار
یکی باد برخاست از بحر تیز
شد از باد کشتی همه ریزه ریز
به آب اندرون شاه افتاد پست
بهر سوی می زد همی پا و دست
که ناگه یکی ابر آمد پدید
ربودش ز دریا برون آورید
چو آن دید از بیم بیدار شد
که دشت از سواران شب تار شد
همی ناله نایش آمد بگوش
در و دشت بودی ز لشکر بجوش
چو زآن گونه آن گرد لهراسپ دید
سر رایت گرد طهماسپ دید
جهانجو کمر کینه را کرد تنگ
که ترکان رسیدند در دشت جنگ
جهان جو پیاده بدامان کوه
بیامد گرفتند گردش گروه
شهنشاه چرخش بزد برنهاد
به تیر اندر آمد بکردار باد
بهر تیر که افکندی آن شهریار
ز بالا بزیر آوریدی سوار
ز ترکان نیارست کس رفت پیش
که بودش بکف چرخ پر تیرکیش
بیامد دمان پیش طهماسپ زود
چنین گفت با شاه لهراسپ زود
کازین جنگ کردن تو را سود نیست
ازین آتشت جز دم و دود نیست
بده دست تا دست بندم تو را
به نزدیک شاهت برم زین ورا
برآنم که چون بیند ارجاسپ شاه
چنین بسته دو دست لهراسپ شاه
ببخشد تو را شاه ترکان به مهر
نریزد تو را خون چو بیند دو چهر
بدو گفت لهراسپ کای بی بها
بود جایم ار در دم اژدها
از آن به که در بند آید سرم
به بند تو امروز دست آورم
به گفت این تیری بزه برنهاد
بزد بر بر اسب او همچو باد
چه بگشاد از تیر لهراسپ شست
ز مرکب در افتاد طهماسب پست
گریزان از آن تیر لهراسپ شد
میان سوارانش طهماسب شد
به لشکر بفرمود که اندر نهید
به گرز و به شمشیر و تیرش زنید
به یکبار آن لشکر بی شمار
یکی حمله بردند بر شهریار
ز تیر سواران بشد خسته شاه
بهر سو که رفتی نبودیش راه
درخت چناری بدان کوه بود
کشن شاخ و بس دور از انبوه بود
کشن شاخ و بالا بلند و سطبر
فکنده بر آن کوه سایه چو ابر
بدانجای آمد شه پرشکوه
چه دانست باشد قوی آن گروه
سواران بر آن حمله آور شدند
به نزدیک شاه دلاور شدند
جهان جو ز بیم روان کرد جنگ
ز بس خستگی رفته از کار چنگ
بدان دار بنهاد شه پشت خویش
بیفکند چرخ آندم از مشت خویش
برون رفت هوش از سر شهریار
چنان تکیه کرد او بدان سبز دار
نراندی کس از ترس بر شه کمند
کاز تیر آن شاه ترسان بدند
زمانی چه شد یک سواری چه باد
برآورد تیغ و بشه رخ نهاد
شه از بانگ اسبش در آمد به هوش
برآشفت چون شیر و آمد به جوش
از آن ترکش بر زره بود بند
برآورد تیری شه ارجمند
بزه راند و زد بر برترک تیر
که آن ترک آمد ز بالا به زیر
دگر کس نشد پیش از بیم شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چو ترک سپهر آمد از شیر زیر
شب تیره بیرون شد از کام شیر
جهان از شب تیره چون قیر شد
نهان ترک خو را ز دم شیر شد
سپه کرد شه را گرفتند تنگ
ز کین گرز و شمشیر و خنجر به چنگ
شهنشه چنان بود بی هوش و رای
چنان خسته تن اوفتاده ز پای
نمی رفت کس پیش از ترس شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چنین تا جهان روشن از هور شد
مبدل سیاهی به کافور شد
بجستند ترکان دگر ره ز جای
تبیره زدند و دمیدند نای
گمان این چنین برد یکسر سپاه
که از خستگی مرده لهراسپ شاه
چو زی شه سپه روی بنهاد باز
برآمد ز جا آن شه سرفراز
دگر باره آشوب کین درگرفت
پس پیش را گرز و خنجر گرفت
جهان تیر او از بر خویش دور
همی کرد مرد و همی کشت نور
ز ترکان همی تیر همچون تگرگ
ببارید بر جوشن و خود و ترک
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۹ - به دوستی در بیان خوابی نگاشته
روزی پس از دوگانه دیده سر ساز غنودن ساخت و چشم دل انداز گشودن. به خواب اندرم دشتی دراز دامان فراز آمد و آتشی بی دودم از سراپای پهنه جوشان باز نمود. چه دشت و کدام آذر که پهنای کیهان با پهنه بی پایان او دامنی گرد نمودی و اخگر دوزخ با زبانه گردون سوز این آتشی سرد تنی چند نیز سیاه نامه خود کامه بر هنجار مردگان دستاربند و سفید جامه در آن آتش به پشت و پهلو غلطان دیدم و لب خاموش و دل فریاد خوان.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۷ - به میرزا عبدالوهاب کاشانی نگاشته
مولای مولای انت المولا و انا العبد و هل یرحم العبد الا المولا، این نامه ابوالحسن است به سوی خداوندگار موتمن مفخر الارکان و الاطیاب میرزا عبدالوهاب: شب گذشته در واقعه دیدم که ساحت کاشان گلشن است و تمامت آن سرو و چنارو بید و نارون، اهالی آنجا زشت و زیبا اعلی وادنی هریک چون نیک بختان در سایه درختان نشسته، صحبت و لاغ در پیوسته یکی سوسن آسا با ده زبان در تکلم است و دیگری غنچه وار با صد دهان در تبسم، ناگهم از طرفی دیده بر احمد و مادرش افتاد که بیکس و حیران آرمیده بنفشه مثال سر به گریبان تیره روزی کشیده اند. ازآنجا که زاده اگر توده خاکستر است، نور دو چشم پدر و مادر است، از نایره غیرت افروختم و بر بی برگی آن بیچارگان سوختم، قدمی پیش نهاده لب به پرسش گشادم که آیا موجب چیست که جمهور بومی و گذری، رعیت و لشکری، بیگانه و خویش، غنی و درویش، به فراغت در کنار انهارد و سایه اشجار، جز شما که در گوشه حسرت هدم سهام آفتابید و از نایره حرارت در التهاب، مگر شما را سعادت بختی و راه در سایه درختی نیست، فرد:
نشان مرغ دل جستم ز گلزار
به زیر خاربن دیدم پری چند
چون طایران آشیان گم کرده و مرغان بیضه به ماران سپرده به مویه و افغان جواب دادند که این درختان سایه التفات یاران است که برسر دوستداران چتر گسترده ترا که در این ساحت غمخواری نیست، و ما را پرستاری نه چگونه در شمار نیک بختان و مربع نشین سایه درختان باشیم؟ گفتم نه آخر سفارش شما را به سرکار خداوندگار خود میرزا کرده ام و ملزومات مبالغه به جای آورده، فرد:
چو ما در سایه الطاف اوئیم
چرا او سایه از ماواگرفته است
گفتند ایشان را منزلت سدره و طوبی است و نزهتگاه التفاتش تاقچه از حدایق جنت الماواست. انشاء الله در آفتاب گرم قیامت ظل رحمت بر سر ما خواهد انداخت و سایه شاخ مرحمتش ما بیچارگاه را سایبان خواهد ساخت. گفتم بلی حق است، این سخن حق نشاید نهفت، طوبی با نهال رحمتش خاربنی خسک ریز است و مینو با نزهت فردوس موافقتش دوزخی سموم انگیز. اما قیامت مقامی است که انبیا در جوشند و اولیا به ناله وای نفسی در خروش، جز رحمت ایزدی دادرسی و کسی از دل مشغولی کار خود ملتفت احوال کسی نیست، فرد:
اگر خدای نباشد زبنده ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
مرا در این نشاه از ساغر الطاف ایشان امید تجرع با ده کام است و در این بوستان از دوحه توجه آن سرکار تمنای نشر سایه اهتمام، مصرع: این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار. گفتند اگر فی الواقع چنین است و قرار کار بر این، بار دیگر سفارشی از ما برآن حضرت نگاشته مگر درخت برومند التفاتش ظل عنایتی بر سر ما افراشته باشد، قلمی برداشتم که شرحی مبسوط در بیان آرم، هنگام تراشیدن قلم زخمه زخم قلم تراش به دستم رسیده از شدت درد بیدار گردیده، کیفیت را در قلم آوردم، لطف فرموده تعبیر آن را بیان فرمائید، قربانت گردم، بیدار بنده زاده باش.
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۲ - صفت خواب دیدن و حمام
شبی در واقعه دیدم که بحمامی رفتمی که خشت دیوارش از مله پیچیده بود و کج اندودش از نمد سفید . جارو؟ از صندل یاف و مقرنس از تافته سفید. گرد خرگاه دایره از قطنی آسمانی و جام از پنبه کنا. قفص بالای آن ازدام سر عروسان و فرش از حصیر و سنک اتابکی. صفه اش از بالش نطع بروجی. آب سرد از خشیشی و آب گرم از سنجاب. دری داشت از تخته پوستین . کیسه از وصله ترتیبی و شانه از ریشه میان بند مصنف و بردک از قطعه صوف مربع مشکین. چون در آنمقام بنشستم گفتم
گرت گذر فتد ایگلکنه سوی حمام
بجان فوطه که یاد از برهنکان آری
ناگاه شخصی درآمد
شخصی که خیالست بخوابش دیدن
قامتش برعنائی علم. سرش ازان گوی که علاقه بندان بهیئات قندیل میسازند. مویش از مشلشل بود ندانستم یا ابریشم خیاطه مشکین. فرقش از علم سفید سر شده بود معلوم نکردم یا از خط ابیاری کافوری. پیشانی از نیمه عصابه کلاه از مروحه نخودی و گرهی چون چین قبادرو. رویش از اطلس ارغوانی و عارض از نرمدست گلگون. خالش از گلی مشکین که دلبر نقشدوز بر عذار کتان قر می زند و خط از سقرلاط سبز. اگر ریشش بودی نعوذبالله گفتمی از تسمه قندس. چشمش بعینه از دو چشمک که در طاقیه اطفال جهه چشم زخم دوزند و مژگان از تیغهای سمور. ابر و از محراب سجاده و بینی از ترکی توبی جبه. لب از ابریشم قرمزی و دهان از انگله جیب. دندان از دو رسته بخیه پیوسته و زبان از سوزندان سوسی. گوش از دو گل که دالدوزان در شرب مقفل اندازند. زنخدان از گردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه.گردن از کتان صاحبی مدور پیچیده. پشت از شانه باف و میان از موی بند. سینه از شکم قاقم. دل از خارا و جان از شیرین باف. نفس از گرد یزدی. بر از حریر چینی. شکم از متکاوناف از نافه مشک یا گرهی که سررشته در آن کم بود انگشتان ازدم قاقم و ناخن از چیده کمخای ناخنک. انگشترینی در دست نگینش ازان چهار گوشه که در علم دستار مغرق بود و باهوازین؟ خاتم از شریت جامه زربفت. ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی. ران از کیسه و زانو از دو میان بند مصری پیچیده. نشستنگاه از بسته برتنک نائینی. هر دو پای ازان هر دو ماهی که پوستین دوزان از قاقم دوزند سطلی در دست از فتراک مصنف وبگرد آن این بیت مسطور.
آنرا که هست مشرب ارباب معرفت
سرچشمه وجود بگو هم زما طلب
فوطه بسته بود از پوشی قلمی. چنین صورت که بقلم نتوان کشید در سراپای او متحیر ماندم. سلام داد جوابش گفتم و این بیت خواندم
اکر تو آدمی اعتقاد من اینست
که دیگران همه نقشند بر در حمام
ازین بیت بمحل لطف طبعم را معلوم کرد. بقر این بدانست که من(نظام البسه ام) کفت سبحان الله معنی تست که مرا بتو رسانیده. در اندیشه که حمام گرم و این رختها حرارت بر حرارت غالب خواهد بود. دیگر انکه در کنار حوض ایستاده بود و حمام بوجود او قائم از ترس انکه مبادا آب گرم با سرد نیامیخته بر سرم فرو ریزد از بستر خواب بجستم. اکنون اگر کسی را دغدغه تعبیر از افزار او باشد که از چه قماش بود بخلوت در خاطرش بنشانم. باری هزار شکر که مرا با اینشخض لمسی و مسی اتفاق نیفتاد و گرنه احتمال داشت که احتلامم واقع شدی و از حمام ناپاک بیرون آمدن شین عظیم بودی. الهی خواب همه را معبر بسعادت دنیوی و اخروی گردان و حمامی چنین ضایع نیز بروزی کس مباد.(اللهم استر عوراتی و آمن روعانی)
احمد شاملو : ققنوس در باران
پاییز
برای غلامحسین ساعدی
گویِ طلای گداخته
بر اطلسِ فیروزه‌گون

[سراسرِ چشم‌انداز
در رؤیایی زرین می‌گذرد.]

و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یال‌افشان،
که آخرین غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جاده‌ی پُرشیب
بر می‌انگیزد.

و نقشِ رمه‌یی
بر مخملِ نخ‌نما
که به زردی
می‌نشیند.



طلا
و لاجورد.

طرحِ پیلی
در ابر و
احساسِ لذتی
از آتش.

چشم‌انداز را
سراسر
در آستانه‌ی خوابی سنگین
رؤیایی زرین می‌گذرد.

۱۳۴۵

سهراب سپهری : مرگ رنگ
مرغ معما
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی
چون من در این دیار، تنها، تنهاست
گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست،
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،
بام و در این سرای می‌رود از هوش.
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،
قالب خاموش او صدایی گویاست.
می‌گذرد لحظه‌ها به چشمش بیدار،
پیکر او لیک سایه – روشن رؤیاست.
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده: موج سرابی
سایه‌اش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه: پرده خوابی
خیره نگاهش به طرح خیالی
آنچه در آن چشم‌هاست نقش هوس نیست
دارد خاموشی اش چون با من پیوند،
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به دورن می‌برد حمایت این مرغ:
آنچه نیاید به دل، خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند:
مرغ معما در این دیار غریب است
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
آنگاه پس از تندر
اما نمی‌دانی چه شب‌هایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلک‌های من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شب‌ها که خوابم برد
هرگز نشد کاید به سویم هاله‌ای یا نیم تاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خواب‌های من
این آب‌های اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمی‌ش بر گردن
با زخمه‌های دم به دم کاه نفس‌هایش
افسانه‌های نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمناک می‌نالد
وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشه‌ی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک می‌مالد
آنگه دو دست مرده‌ی پی کرده از آرنج
از روبرو می‌آید و رگباری از سیلی
من می‌گریزم سوی درهایی که می‌بینم
بازست، اما پنجه‌ای خونین که پیدا نیست
از کیست؟
تا می‌رسم در را به رویم کیپ می‌بندد
آنگاه زالی جغد و جادو می‌رسد از راه
قهقاه می‌خندد
وان بسته درها را نشانم می‌دهد با مهر و موم پنجهٔ خونین
سبابه‌اش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می‌بینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم می‌پرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی می‌دهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمی‌یابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکی‌اش
یا روشنای روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنی‌های فراوانی
در خانهٔ همسایه می‌دیدم
شاید چراغان بود، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشت بام خانه‌مان، روی گلیم تیره و تاری
با پیر دُختی زردگون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم می‌برد، غرق عرصهٔ شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانه‌های گرم و جانان بود
اندیشه‌ام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
چندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حمله‌های گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش می‌لرزید
گویی خیانت می‌کند با من یکی از چشم‌ها یا دست‌های من
اما حریفم بر خود از من بیش می‌لرزید
در لحظه‌های آخر بازی
ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را به هم لرزاند
گویا مرا هم پاره‌ای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب می‌دیدم
او گفت: این برج‌ها را مات کن
خندید
یعنی چه؟
من گفتم
او در جوابم خند خندان گفت
ماتم نخواهی کرد، می‌دانم
پوشیده می‌خندند با هم پیر فرزینان
من سیل‌های اشک و خون بینم
در خندهٔ اینان
آنگاه اشارت کرد سوی طوطی زردی
کانسو ترک تکرار می‌کرد آنچه او می‌گفت
با لهجهٔ بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، می‌دانم
زنم نالید
آنگاه اسب مرده‌ای را از میان کشته‌ها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پرهیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه می‌بینم
ترکید تندر، تَرْق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این شطرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوش‌ترین اقصای ژرفایی
وین مهره‌های شکرین،‌ شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار؟
آنجا اجاقی بود روشن، مُرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هر دم افزون بار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار؟
آن گسترش‌ها وان صف آرایی
آن پیلها و اسب‌ها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجهٔ ناودان‌ها بود
و سقف‌هایی که فرو می‌ریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان می‌شد صلیب ما
افسوس
انگار در من گریه می‌کرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد می‌گشاید چنگ
انگار بر من گریه می‌کرد ابر