عبارات مورد جستجو در ۷ گوهر پیدا شد:
فردوسی : فریدون
بخش ۶
برآمد برین روزگار دراز
زمانه به دل در همی داشت راز
فریدون فرزانه شد سالخورد
به باغ بهار اندر آورد گرد
برین گونه گردد سراسر سخن
شود سست نیرو چو گردد کهن
چو آمد به کاراندرون تیرگی
گرفتند پرمایگان خیرگی
بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونه‌تر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آزاندرون
به اندیشه بنشست با رهنمون
نبودش پسندیده بخش پدر
که داد او به کهتر پسر تخت زر
به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین
فرستاد نزد برادر پیام
که جاوید زی خرم و شادکام
بدان ای شهنشاه ترکان و چین
گسسته دل روشن از به گزین
ز نیکی زیان کرده گویی پسند
منش پست و بالا چو سرو بلند
کنون بشنو ازمن یکی داستان
کزین گونه نشنیدی از باستان
سه فرزند بودیم زیبای تخت
یکی کهتر از ما برآمد به بخت
اگر مهترم من به سال و خرد
زمانه به مهر من اندر خورد
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه
نزیبد مگر بر تو ای پادشاه
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کزین سان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا مرز ترکان و چین
که از تو سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
به مغز پدر اندرون رای نیست
هیون فرستاده بگزارد پای
بیامد به نزدیک توران خدای
به خوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی‌مغز پرباد کرد
چو این راز بشنید تور دلیر
برآشفت ناگاه برسان شیر
چنین داد پاسخ که با شهریار
بگو این سخن هم چنین یاد دار
که ما را به گاه جوانی پدر
بدین گونه بفریفت ای دادگر
درختیست این خود نشانده بدست
کجا آب او خون و برگش کبست
ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی
بباید بروی اندر آورد روی
زدن رای هشیار و کردن نگاه
هیونی فگندن به نزدیک شاه
زبان‌آوری چرب گوی از میان
فرستاد باید به شاه جهان
به جای زبونی و جای فریب
نباید که یابد دلاور شکیب
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
کجا آید آسایش اندر بسیچ
فرستاده چون پاسخ آورد باز
برهنه شد آن روی پوشیده‌راز
برفت این برادر ز روم آن ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین
رسیدند پس یک به دیگر فراز
سخن راندند آشکارا و راز
گزیدند پس موبدی تیزویر
سخن گوی و بینادل و یادگیر
ز بیگانه پردخته کردند جای
سگالش گرفتند هر گونه رای
سخن سلم پیوند کرد از نخست
ز شرم پدر دیدگان را بشست
فرستاده را گفت ره برنورد
نباید که یابد ترا باد و گرد
چو آیی به کاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود
پس آنگه بگویش که ترس خدای
بباید که باشد به هر دو سرای
جوان را بود روز پیری امید
نگردد سیه‌موی گشته سپید
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ
که شد تنگ بر تو سرای درنگ
جهان مرترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک
همه برزو ساختی رسم و راه
نکردی به فرمان یزدان نگاه
نجستی به جز کژی و کاستی
نکردی به بخشش درون راستی
سه فرزند بودت خردمند و گرد
بزرگ آمدت تیره بیدار خرد
ندیدی هنر با یکی بیشتر
کجا دیگری زو فرو برد سر
یکی را دم اژدها ساختی
یکی را به ابر اندار افراختی
یکی تاج بر سر ببالین تو
برو شاد گشته جهان‌بین تو
نه ما زو به مام و پدر کمتریم
نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم
ایا دادگر شهریار زمین
برین داد هرگز مباد آفرین
اگر تاج از آن تارک بی‌بها
شود دور و یابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشه‌ای از جهان
نشیند چو ما از تو خسته نهان
و گرنه سواران ترکان و چین
هم از روم گردان جوینده کین
فراز آورم لشگر گرزدار
از ایران و ایرج برآرم دمار
چو بشنید موبد پیام درشت
زمین را ببوسید و بنمود پشت
بر آنسان به زین اندر آورد پای
که از باد آتش بجنبد ز جای
به درگاه شاه آفریدون رسید
برآورده‌ای دید سر ناپدید
به ابر اندر آورده بالای او
زمین کوه تا کوه پهنای او
نشسته به در بر گرانمایگان
به پرده درون جای پرمایگان
به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ
ز چندان گرانمایه گرد دلیر
خروشی برآمد چو آوای شیر
سپهریست پنداشت ایوان به جای
گران لشگری گرد او بر به پای
برفتند بیدار کارآگهان
بگفتند با شهریار جهان
که آمد فرستاده‌ای نزد شاه
یکی پرمنش مرد با دستگاه
بفرمود تا پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو چشمش به روی فریدون رسید
همه دیده و دل پر از شاه دید
به بالای سرو و چو خورشید روی
چو کافور گرد گل سرخ موی
دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم
نشاندش هم آنگه فریدون ز پای
سزاوار کردش بر خویش جای
بپرسیدش از دو گرامی نخست
که هستند شادان دل و تن‌درست
دگر گفت کز راه دور و دراز
شدی رنجه اندر نشیب و فراز
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه
ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه
ز هر کس که پرسی به کام تواند
همه پاک زنده به نام تواند
منم بنده‌ای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا
پیامی درشت آوریده به شاه
فرستنده پر خشم و من بیگناه
بگویم چو فرمایدم شهریار
پیام جوانان ناهوشیار
بفرمود پس تا زبان برگشاد
شنیده سخن سر به سر کرد یاد
فریدون بدو پهن بگشاد گوش
چو بشنید مغزش برآمد به جوش
فرستاده را گفت کای هوشیار
بباید ترا پوزش اکنون به کار
که من چشم از ایشان چنین داشتم
همی بر دل خویش بگذاشتم
که از گوهر بد نیاید مهی
مرا دل همی داد این آگهی
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را
دو اهریمن مغز پالوده را
انوشه که کردید گوهر پدید
درود از شما خود بدین سان سزید
ز پند من ار مغزتان شد تهی
همی از خردتان نبود آگهی
ندارید شرم و نه بیم از خدای
شما را همانا همین‌ست رای
مرا پیشتر قیرگون بود موی
چو سرو سهی قد و چون ماه روی
سپهری که پشت مرا کرد کوز
نشد پست و گردان بجایست نوز
خماند شما را هم این روزگار
نماند برین گونه بس پایدار
بدان برترین نام یزدان پاک
به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه
که من بد نکردم شما را نگاه
یکی انجمن کردم از بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین
نکردیم بر باد بخشش زمین
همه راستی خواستم زین سخن
به کژی نه سر بود پیدا نه بن
همه ترس یزدان بد اندر میان
همه راستی خواستم در جهان
چو آباد دادند گیتی به من
نجستم پراگندن انجمن
مگر همچنان گفتم آباد تخت
سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت
شما را کنون گر دل از راه من
به کژی و تاری کشید اهرمن
ببینید تا کردگار بلند
چنین از شما کرد خواهد پسند
یکی داستان گویم ار بشنوید
همان بر که کارید خود بدروید
چنین گفت باما سخن رهنمای
جزین است جاوید ما را سرای
به تخت خرد بر نشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان
بترسم که در چنگ این اژدها
روان یابد از کالبدتان رها
مرا خود ز گیتی گه رفتن است
نه هنگام تندی و آشفتن است
ولیکن چنین گوید آن سالخورد
که بودش سه فرزند آزاد مرد
که چون آز گردد ز دلها تهی
چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
کسی کو برادر فروشد به خاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک
جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
کزین هر چه دانید از کردگار
بود رستگاری به روز شمار
بجویید و آن توشهٔ ره کنید
بکوشید تا رنج کوته کنید
فرستاده بشنید گفتار اوی
زمین را ببوسید و برگاشت روی
ز پیش فریدون چنان بازگشت
که گفتی که با باد انباز گشت
فردوسی : سهراب
بخش ۱۵
به آوردگه رفت نیزه بکفت
همی ماند از گفت مادر شگفت
یکی تنگ میدان فرو ساختند
به کوتاه نیزه همی بافتند
نماند ایچ بر نیزه بند و سنان
به چپ باز بردند هر دو عنان
به شمشیر هندی برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند
به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز
گرفتند زان پس عمود گران
غمی گشت بازوی کندآوران
ز نیرو عمود اندر آورد خم
دمان باد پایان و گردان دژم
ز اسپان فرو ریخت بر گستوان
زره پاره شد بر میان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار
یکی را نبد چنگ و بازو به کار
تن از خوی پر آب و همه کام خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور
پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شگفتی ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
همی گفت رستم که هرگز نهنگ
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید
ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان
نه گردی نه نام‌آوری از مهان
به سیری رسانیدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدین کارزار
چو آسوده شد بارهٔ هر دو مرد
ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد
به زه بر نهادند هر دو کمان
جوانه همان سالخورده همان
زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و ز پیکانش نامد زیان
غمی شد دل هر دو از یکدگر
گرفتند هر دو دوال کمر
تهمتن که گر دست بردی به سنگ
بکندی ز کوه سیه روز جنگ
کمربند سهراب را چاره کرد
که بر زین بجنباند اندر نبرد
میان جوان را نبود آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی
دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند
همه خسته و گشته دیر آمدند
دگر باره سهراب گرز گران
ز زین برکشید و بیفشارد ران
بزد گرز و آورد کتفش به درد
بپیچید و درد از دلیری بخورد
بخندید سهراب و گفت ای سوار
به زخم دلیران نه‌ای پایدار
به رزم اندرون رخش گویی خرست
دو دست سوار از همه بترست
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود
به سستی رسید این ازان آن ازین
چنان تنگ شد بر دلیران زمین
که از یکدگر روی برگاشتند
دل و جان به اندوه بگذاشتند
تهمتن به توران سپه شد به جنگ
بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
میان سپاه اندر آمد چو گرگ
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
عنان را بپچید سهراب گرد
به ایرانیان بر یکی حمله برد
بزد خویشتن را به ایران سپاه
ز گرزش بسی نامور شد تباه
دل رستم اندیشه‌ای کرد بد
که کاووس را بی‌گمان بد رسد
ازین پرهنر ترک نوخاسته
بخفتان بر و بازو آراسته
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشهٔ دل بدان گونه بود
میان سپه دید سهراب را
چو می لعل کرده به خون آب را
غمی گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد
از ایران سپه جنگ با تو که کرد
چرا دست یازی به سوی همه
چو گرگ آمدی در میان رمه
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازین رزم بودند بر بی‌گناه
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیگار و کینه نجست
بدو گفت رستم که شد تیره‌روز
چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
برین دشت هم دار و هم منبرست
که روشن جهان زیر تیغ‌اندرست
گر ایدون که شمشیر با بوی شیر
چنین آشنا شد تو هرگز ممیر
بگردیم شبگیر با تیغ کین
برو تا چه خواهد جهان آفرین
عطار نیشابوری : دفتر اول
در حکایت پدر و پسر و درکشتی نشستن و مقالات ایشان با یکدیگر فرماید
چنین دارم من از آن پیر خود یاد
کز این معنی او شد جان من شاد
که وقتی در ره چین بود مردی
که در دریا سفر بسیار کردی
قضای حق بُد آن پیر پُر اسرار
مر او را یک پسر چون ماه انوار
بخوبی همچو خورشیدِ منوّر
بزیبائی چو ماهی بود دلبر
دو چشمش همچو نرگس مست و شهلا
قدش چون سرو رعنا روش زیبا
بغایت در لطافت دل ربودی
که چون او در همه عالم نبودی
بزیبائی او دیگر نیاید
چو او دیگر جهان دون نزاید
قضا را با پدر عزم سفر کرد
که همچون باب بود او صاحب درد
ز تقوی او بمعنی پاکرو بود
بمعنی و بصورت حیّ معبود
مر او را آفریده با سعادت
مر او را داده بودش عزّ و قربت
بغایت آن پسر فرمانبرِ دوست
هر آن کو این چنین کردست نیکوست
ز حسّ خویش برخوردار از خود
نمیدانست جز حق نیک یا بد
چو در نزدیکی دریا رسیدند
نظر کردند و دریا را بدیدند
پدرگرچه سفر کرده بسی بود
پسر در صورت و معنی کسی بود
تمامت تاجران آنجا بماندند
ز بهر خویش در غوغا بماندند
شده آنجای سرگردان تمامت
گرفته در برِ دریا قیامت
نبُد کس را فراغ و هیچکس سود
که تا واقف شوند آنجا درس بود
ز ملّاحان یکی آواز در داد
که آیید این زمان کامد عجب باد
که خواهد رفت کشتی تا ممانید
شتابی آورید از کار و آئید
همه بیخود میان بحر و کشتی
همه جستند چون موشان دشتی
ز خوف و ترس دریا میشدندش
بهر جانب همی پنهان شدندش
پدر نیز و پسر آنجای رفتند
درونِ کشتیِ غوغای رفتند
چوکار جملگیشان راست آمد
پسر را از پدر دلخواست آمد
که ای بابا در این دریا چه بینی
در این خوف و بلا چون مینشینی
برو تا باز گردیم این زمان ما
شویمش شاد دل سوی دکان ما
که خوف آمد در این دریا فرا بین
نمود عقل ما را رهنما بین
کجاعاقل در این کشتی نشیند
که عاقل نیز آن دریا نبیند
برو تا بازگردیم از چنین جای
شویم ما فارغ اندر جای و مأوایی
که الهامی مرا آمد در این دم
که بی سرّی نباشد کار عالم
همی گفتند و میشد کشتی از جا
درونِ بحر پر از شور و غوغا
پدر گفت ای پسر طفلی مکن تو
بگو تا چند گوئی این سخن تو
بگو تا چند گوبی اندر این درد
که هم طاقت نیارد نیز هم مرد
من از بهر تماشا آمدستم
میان شور و غوغا آمدستم
پسر گفت ای پدر چون مال داری
چرا عمرت بضایع میگذاری
که این قومند مانند تو غافل
بصد پاره چو تو هستند غافل
کسی کاین سیم و زر دارد فراوان
چرا بر خون خود گردد شتابان
در این کشتی نهد بیعقل این مال
بماند پایمال ازکلّ احوال
چه جای خوف باشد او چگونه
چو کشتی گردد اینجا باژگونه
شود غرقه بیک لحظه در اینجا
نباشد ذرّهٔ اینجا هویدا
پدر گفت ای پسر گفتن چه چیز است
بزرگی جهان مال عزیز است
یکی را سود ده آید پدیدار
در این دریا ز بعد رنج بسیار
بودسود و زبان رفته از پیش
شود اندک ترش از مشتری بیش
همه از بهر زر حیران شدستند
ز بهر مال سرگردان شدستند
چو بعد از مدّتی با خوف دریا
ببیند سود بسیاری ز کالا
همه از بهر سود خود بکارند
در اینجا خواجگان بیشمارند
همه با نعمت و زرها تمامند
ز بهر این به دنیا نیکنامند
پسر گفت ای پدر اکنون تو دانی
چو ایشان کی بیابی نیکنامی
طلب کن نیکنامی بقا تو
چرا در بحر باشی در فنا تو
چو ایشان طالبانند از زر و سیم
فتاده این چنین در خوف و در بیم
ز بهر این جهان ایشان بکارند
ز بهر آخرت تخمی نکارند
مرا کردی تو سرگردان چو ایشان
شدستم ای پدر خوار و پریشان
ندارم راه تا بیرون روم من
پدر گفت ای پسر اکنون تو تن زن
نبایست آمدن چون آمدی تو
سزد گر قول بابا بشنوی تو
دل از جان خود اکنون زود برگیر
مر این پند پدر از جان تو بپذیر
که دنیا جای کس هرگز نباشد
وجود جمله زو عاجز نباشد
که از بهر تفرّج سالها من
بسی دانستهام احوالها من
در این دریا پسر بسیار رفتم
در این کشتی به شب بسیار خفتم
تماشای فراوان دیدهام من
ز درد خویش صاحب دیدهام من
ز جمله فردم و جوهر تو دارم
بجز دیدار تو چیزی ندارم
تو دارم در همه عالم تو دارم
که بی رویت دمی طاقت نیارم
بجز تو من ندارم هیچ مالی
که چون ایشان نمایم پایمالی
ز بهر دیدن تو پایمالم
چو توهستی نخواهم هیچ مالم
کنون دارم ترا از هر دو عالم
بتو شادانم اینجاگاه و خرّم
همه بر مال و سیم و زر چنین زار
شده غرقه فتاده اندر این بار
من از بهر تو ای دلدار و ای جان
سوی دریا شدم دریاب و میدان
که بابا جز تو چیزی میندارد
ولی اینجا نمود جمله دارد
من اندر بحر میبینم جمالت
درون بحر میبینم جلالت
همه از تو بمن پیدا نمود است
ز تو دارم که این دریا نمودست
پدر بی روی تو عالم نخواهم
بجز دیدار تو این دم نخواهم
من اندر عشق رویت بیقرارم
که از سودای تو حیران و زارم
ز مادر دورت افکندم بر خویش
ترا دانم بعالم دلبر خویش
چرا از باب خود می بازگردی
کنون شاید که صاحب رازگردی
سفر کن ای پسر مشتاب از من
نمود جزو کل دریاب از من
چو هر دو باهمیم و نی جدائیم
ز دید یکدگر ما پادشائیم
نهد گر جان بابا در دل و جان
در این بحر حقیقت رازها دان
سفرکن جان بابا تا توانی
نظر میدار ایّام جوانی
سفر کن جان بابا سوی دریا
ولی اینجای باش از عشق شیدا
سفر کن با پدر چندی دگر تو
که همچون من شوی جان پدر تو
که جوهر اندر این دریاست بی مر
بدست افتد بسی اندر سفر در
ولی در خانه می چیزی نیابی
اگرچه چند هر سویی شتابی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
جانی، ندانم این چنین با زندگانی، ای پسر
کز خوبرویان جهان با کس نمانی، ای پسر
دل می برد رفتار تو، خون می کند گفتار تو
حیرانم اندر کار تو بر چه سانی، ای پسر
زرین کمر بالای سر جعدی فروتر از کمر
ره می روی وز جعدتر جان می فشانی، ای پسر
کشتی، اگر دل برکنی، مردم اگر دور افگنی
زیرا که هم جان منی، هم زندگانی، ای پسر
گر هیچ رویی چون سمن، ز آیینه بینی یک سخن
چون تو به روی خویشتن حیران، نمانی ای پسر
بهر چو تو مردافگنی، کردم فدا جان و تنی
گر چه تو قدر چون منی هرگز ندانی، ای پسر
چون نیست صبر از روی تو، هر ساعتی بر بوی تو
چون سگ دوم در کوی تو، گر چه نخوانی، ای پسر
آزرده جانی را مکش، بی خان و مانی را مکش
مسکین جوانی را مکش، تو هم جوانی، ای پسر
خسرو درین بیچارگی دارد سر آوارگی
در کار او یکبارگی نامهربانی، ای پسر
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۸ - رسیدن سلامان پیش پدر و اظهار شعف کردن وی
چون پدر روی سلامان را بدید
وز فراق عمر کاه او رهید،
بوسه‌های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک!
چشم انسان را جمالت مردمک!
روضهٔ جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصهٔ آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تاج و تخت را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان!
تخت را در زیر پای ناکسان!
ملک، ملک توست، بستان ملک خویش!
ملک را بیرون مکن از سلک خویش!
دست ازین شاهد پرستی باز کش!
شاهی و شاهدپرستی نیست خوش
دور کن حنای این شاهد ز دست!
شاه باید بود یا شاهدپرست
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان بازرگان با دوست دانا
ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همّت، تمام آفرینش، بویِ رشد و نجابت از حرکاتِ او فایح و رنگِ فرّ و فرهنگ بر وجناتِ او لایح. روزی پدر در اثناء نصایح با او گفت: ای فرزند، از هرچ مردم در دنیا بدان نیاز دارند و هنگام آنک روزگار حاجتی فراز آرد، بکار آید، دوست اولیتر. هزار دینار از مال من برگیر و سفری کن و دوستی خالص بدست آر و چون قمر گرد کرهٔ زمین برآی، باشد که در منازلِ سیر بمشتری سیرتی رسی که بنظرِ مودت‌ترا سعادتی بخشد که‌آنرا ذخیرهٔ عمر خود گردانی و او را از بهرِ گشایش بندِ حوادث و مرهمِ زخم روزگار نگه داری.
اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ
و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بود، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفته‌اند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس بحکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و باندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچ خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا میدانم که بکودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کردهٔ که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون بدست آوردی. پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک بصد هنر سر آمدهٔ جهانیست، اندوخته‌ام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: می‌ترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان ماند. پسر گفت: چون بود آن داستان ؟
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۹ - قائم مقام به پسر خویش نوشته است
پسرم، نور بصرم، من از تو غافل نیستم، تو چرا از خود غافلی؟ گشت باغ و سر راغ شیوه درویشان است، نه عادت بی ریشان. سیاحت امردان با رندان، رسم لوندان است نه مردان.
هرگاه درین ایام جوانی که بهار زندگانی است دل صنوبری را بنور معرفت زنده کردی مردی والا بجهالت مردی.
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی. والسلام