عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
من شیدا چرا از عقل و دین یک باره برگشتم
به رندی سر برآوردم به رسوائی سمر گشتم
ز استغنا نمیگشتم به گرد کعبه لیک آخر
سگ شوخی شدم از شومی دل در به در گشتم
سرم چون گوی میباید فکند از تن به جرم آن
که عمری بر سر کوی تو بیحاصل به سر گشتم
ز دلدار دگر خواه دوای درد دل جستن
که هرچند از تو جستم چارهٔ بیچارهتر گشتم
اگر لعل تو جانم برد برکندم ازو دندان
وگر عشق تو دینم برد از آن هم نیز برگشتم
به زور حسن خودچندان مرا آزار فرمودی
که بیزار از جمال خوب رویان دگر گشتم
اگر چون محتشم پا از ره عشقت کشم اولی
که از پرآهست یک سان به خاک رهگذر گشتم
به رندی سر برآوردم به رسوائی سمر گشتم
ز استغنا نمیگشتم به گرد کعبه لیک آخر
سگ شوخی شدم از شومی دل در به در گشتم
سرم چون گوی میباید فکند از تن به جرم آن
که عمری بر سر کوی تو بیحاصل به سر گشتم
ز دلدار دگر خواه دوای درد دل جستن
که هرچند از تو جستم چارهٔ بیچارهتر گشتم
اگر لعل تو جانم برد برکندم ازو دندان
وگر عشق تو دینم برد از آن هم نیز برگشتم
به زور حسن خودچندان مرا آزار فرمودی
که بیزار از جمال خوب رویان دگر گشتم
اگر چون محتشم پا از ره عشقت کشم اولی
که از پرآهست یک سان به خاک رهگذر گشتم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
از باده عیشم بود مستانه به کف جامی
زد ساغر من بر سنگ دیوانه میآشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن
شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست
کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمیآید
در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمیباید
با این همه تلخیها شیریی دشنامی
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند
در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی
با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند
جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی
هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید
کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی
فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد
دیروز به ایمائی امروز به ابرامی
ای سرو چمن مفروش پر ناز که میباید
رعنائی بالا را زیبائی اندامی
در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام
از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی
زد ساغر من بر سنگ دیوانه میآشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن
شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست
کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمیآید
در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمیباید
با این همه تلخیها شیریی دشنامی
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند
در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی
با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند
جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی
هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید
کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی
فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد
دیروز به ایمائی امروز به ابرامی
ای سرو چمن مفروش پر ناز که میباید
رعنائی بالا را زیبائی اندامی
در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام
از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۶۱
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - حکایت
گویند از خراسان شد تاجری روانه
با کاروان بغداد سوی طواف خانه
چون کاروان فرو شد در شهر بند بغداد
در آن دیار دلکش یاری بدش یگانه
گشتش ز جان پذیره بردش بخانه خویش
گرد آمدند بروی یاران ز هر کرانه
روز وداع مهمان با میزبان خود گفت
مالی است می سپارم نزد تو دوستانه
چون میزبان شنید این گفتا مرا نباشد
نه کیسه و نه صندوق نه گنج و نه خزانه
از عهده نگهداشت بس عاجزم خدا را
جز عجز بنده را نیست عذری در این میانه
آن به که مال خود را آری بنزد قاضی
بر وی همی سپاری آن نقد را شبانه
بازارگان مسکین شد در سرای قاضی
نقدی که داشت بر وی بسپرد محرمانه
آنگه بسوی مقصد با کاروان روان شد
خرم ز دور گردون وز گردش زمانه
چون بازگشت از حج آمد به پیش قاضی
تعظیم کرد و از صدق بوسیدش آستانه
گفتا بدو که یا شیخ در ده امانتم را
فالله یامرالناس بالعدل و الامانه
قاضی بگفتش ای مرد منکر نیم که از خلق
نزد من است امانات بسیار و بیکرانه
اما ترا بتحقیق اینک نمی شناسم
گو! کیستی؟ چه داری از مال خود نشانه؟
گفتا بدان نشانی کز من گرفتی آن زر
بردی درون صندوق هشتی بکنج خانه
گفتا دروغ و بهتان بر چون منی روا نیست
زین قصه لب فرو بند کوتاه کن فسانه
ورنه زنم بفرقت زخمی که زد بجرئت
در بطن خبت بر شیر بشربن بو عوانه
حاجی ز نزد قاضی مایوس رفت و دانست
دون همتان نبخشند بر عجز و استکانه
پیش رفیق دیرین آورد شکوه و داشت
اشک از دو دیده جاری آه از جگر زبانه
گفتا مرا بدامی افکنده ای کزین پیش
نه یاد آب دارم نه آرزوی دانه
اینک شدم چو مرغی کز زخم شست صیاد
بالم شکست و ماندم مهجور از آشیانه
این شیخ بی مروت مالم گرفت و از پی
میخواست پیکرم نیز خستن بتازیانه
یار کهن بدو گفت سود تو در خموشی است
چو نان که نفخ دل را سود است رازیانه
با کس مگوی این راز و ز او مکن تقاضا
تا از زبان مردم دور افتد این ترانه
آنگاه با امیری از چاکران سلطان
این رازک نهانی بنهاد در میانه
گفت آن امیر فردا هستم به پیش قاضی
با یار خویش برگوی کانجا شود روانه
تا من بقصد این کار بر جان وی گشایم
تیری که سالها بود پنهان در این کتانه
روز دگر شتابان آمد به پیش قاضی
گفتا که بودم امروز در بار خسروانه
شه قصد کعبه دارد زین رو بخواست مردی
با دانش و کفایت با طاعت و دیانه
تا بسپرد بدستش تاج و سریر و خاتم
هم ملک و هم رعیت هم گنج و هم خزانه
با بنده مشورت کرد گفتم بغیر قاضی
نشناسم اندرین ملک مردی چنین یگانه
بعد از دو روز دیگر شه خواندت بمحضر
بخشد سریر و افسر با ملکت زمانه
قاضی ز جای برخواست خواندش درود بیمر
با منت فراوان با شکر بیکرانه
ناگه رسید حاجی با احترام لایق
در پیشگاه قاضی خم کرد پشت و شانه
قاضی پس از تواضع گفتا امانتت را
جویا شدم ز قنبر پرسیدم از جمانه
خوردند جمله سوگند با مصحف الهی
ناگه رسید پیغام بر من ز قهرمانه
کاینسان ودیعه را پار هشتی تو در فلان شب
نزد فلانه خاتون در کیسه فلانه
چون باز جستم آن کیس دیدم بسان سدگیس
دور از فسون و تلبیس مهر تو با نشانه
سیم است و زر و گوهر در کیسه مطیر
سرخی بابره اندر سبزیش بر بطانه
اینک بگیر و پیش آر دستت که من ببوسم
بر جای آنکه کردم بر حضرتت اهانه
حق شاهد است کاین قول صدقست پای تا سر
از بنده در امانت نبود روا چنانه
حاجی گرفت و بوسید از شوق دست قاضی
گفتا دهد خدایت اقبال جاودانه
این بخششی که امروز بر چاکرت نمودی
هرگز نکرده حاتم یعنی ابوسفانه
تو خواجه ای و مولا ما بندگان عاجز
تا زنده ایم جوئیم از فضلت استعانه
روز دگر بیامد سرهنگ نزد قاضی
قاضی ز مقدم وی زد طبل شادیانه
گفتش خبر چه داری از شاه و نیت حج
سوی طواف خانه کی میشود روانه
گفتا عزیمت شه شد منصرف ازین راه
زیرا که حج روا نیست بر ذات خسروانه
گیتی بود سرائی کش استوانه شاه است
نبود روا که جنبد از جای استوانه
مقصود بنده این بود کز پیشگاه سامی
بستانم آن امانت کش برده ام ضمانه
بهتر ز حج و عمره این شد که مال حاجی
از کیسه ات کشیدم با مته و کمانه
هم بار دوست بستم هم مشت تو گشادم
زین گونه میتوان زد تیری بدو نشانه
اینک رسیده فرمان از شه که مسند خویش
بر چینی و تن آسان باشی درون خانه
از داغ شغل و منصب تا زنده ای به گیتی
بنشین و ناله سر کن چون استن حنانه
کی آید از خیانت جز ننگ دزد شاهر
کی زاید از ذرایح جز سوزش مثانه
یا مسند ریاست با دستگاه سرقت
برداشتن بیکدست نتوان دو هندوانه
با کاروان بغداد سوی طواف خانه
چون کاروان فرو شد در شهر بند بغداد
در آن دیار دلکش یاری بدش یگانه
گشتش ز جان پذیره بردش بخانه خویش
گرد آمدند بروی یاران ز هر کرانه
روز وداع مهمان با میزبان خود گفت
مالی است می سپارم نزد تو دوستانه
چون میزبان شنید این گفتا مرا نباشد
نه کیسه و نه صندوق نه گنج و نه خزانه
از عهده نگهداشت بس عاجزم خدا را
جز عجز بنده را نیست عذری در این میانه
آن به که مال خود را آری بنزد قاضی
بر وی همی سپاری آن نقد را شبانه
بازارگان مسکین شد در سرای قاضی
نقدی که داشت بر وی بسپرد محرمانه
آنگه بسوی مقصد با کاروان روان شد
خرم ز دور گردون وز گردش زمانه
چون بازگشت از حج آمد به پیش قاضی
تعظیم کرد و از صدق بوسیدش آستانه
گفتا بدو که یا شیخ در ده امانتم را
فالله یامرالناس بالعدل و الامانه
قاضی بگفتش ای مرد منکر نیم که از خلق
نزد من است امانات بسیار و بیکرانه
اما ترا بتحقیق اینک نمی شناسم
گو! کیستی؟ چه داری از مال خود نشانه؟
گفتا بدان نشانی کز من گرفتی آن زر
بردی درون صندوق هشتی بکنج خانه
گفتا دروغ و بهتان بر چون منی روا نیست
زین قصه لب فرو بند کوتاه کن فسانه
ورنه زنم بفرقت زخمی که زد بجرئت
در بطن خبت بر شیر بشربن بو عوانه
حاجی ز نزد قاضی مایوس رفت و دانست
دون همتان نبخشند بر عجز و استکانه
پیش رفیق دیرین آورد شکوه و داشت
اشک از دو دیده جاری آه از جگر زبانه
گفتا مرا بدامی افکنده ای کزین پیش
نه یاد آب دارم نه آرزوی دانه
اینک شدم چو مرغی کز زخم شست صیاد
بالم شکست و ماندم مهجور از آشیانه
این شیخ بی مروت مالم گرفت و از پی
میخواست پیکرم نیز خستن بتازیانه
یار کهن بدو گفت سود تو در خموشی است
چو نان که نفخ دل را سود است رازیانه
با کس مگوی این راز و ز او مکن تقاضا
تا از زبان مردم دور افتد این ترانه
آنگاه با امیری از چاکران سلطان
این رازک نهانی بنهاد در میانه
گفت آن امیر فردا هستم به پیش قاضی
با یار خویش برگوی کانجا شود روانه
تا من بقصد این کار بر جان وی گشایم
تیری که سالها بود پنهان در این کتانه
روز دگر شتابان آمد به پیش قاضی
گفتا که بودم امروز در بار خسروانه
شه قصد کعبه دارد زین رو بخواست مردی
با دانش و کفایت با طاعت و دیانه
تا بسپرد بدستش تاج و سریر و خاتم
هم ملک و هم رعیت هم گنج و هم خزانه
با بنده مشورت کرد گفتم بغیر قاضی
نشناسم اندرین ملک مردی چنین یگانه
بعد از دو روز دیگر شه خواندت بمحضر
بخشد سریر و افسر با ملکت زمانه
قاضی ز جای برخواست خواندش درود بیمر
با منت فراوان با شکر بیکرانه
ناگه رسید حاجی با احترام لایق
در پیشگاه قاضی خم کرد پشت و شانه
قاضی پس از تواضع گفتا امانتت را
جویا شدم ز قنبر پرسیدم از جمانه
خوردند جمله سوگند با مصحف الهی
ناگه رسید پیغام بر من ز قهرمانه
کاینسان ودیعه را پار هشتی تو در فلان شب
نزد فلانه خاتون در کیسه فلانه
چون باز جستم آن کیس دیدم بسان سدگیس
دور از فسون و تلبیس مهر تو با نشانه
سیم است و زر و گوهر در کیسه مطیر
سرخی بابره اندر سبزیش بر بطانه
اینک بگیر و پیش آر دستت که من ببوسم
بر جای آنکه کردم بر حضرتت اهانه
حق شاهد است کاین قول صدقست پای تا سر
از بنده در امانت نبود روا چنانه
حاجی گرفت و بوسید از شوق دست قاضی
گفتا دهد خدایت اقبال جاودانه
این بخششی که امروز بر چاکرت نمودی
هرگز نکرده حاتم یعنی ابوسفانه
تو خواجه ای و مولا ما بندگان عاجز
تا زنده ایم جوئیم از فضلت استعانه
روز دگر بیامد سرهنگ نزد قاضی
قاضی ز مقدم وی زد طبل شادیانه
گفتش خبر چه داری از شاه و نیت حج
سوی طواف خانه کی میشود روانه
گفتا عزیمت شه شد منصرف ازین راه
زیرا که حج روا نیست بر ذات خسروانه
گیتی بود سرائی کش استوانه شاه است
نبود روا که جنبد از جای استوانه
مقصود بنده این بود کز پیشگاه سامی
بستانم آن امانت کش برده ام ضمانه
بهتر ز حج و عمره این شد که مال حاجی
از کیسه ات کشیدم با مته و کمانه
هم بار دوست بستم هم مشت تو گشادم
زین گونه میتوان زد تیری بدو نشانه
اینک رسیده فرمان از شه که مسند خویش
بر چینی و تن آسان باشی درون خانه
از داغ شغل و منصب تا زنده ای به گیتی
بنشین و ناله سر کن چون استن حنانه
کی آید از خیانت جز ننگ دزد شاهر
کی زاید از ذرایح جز سوزش مثانه
یا مسند ریاست با دستگاه سرقت
برداشتن بیکدست نتوان دو هندوانه