عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
نومریدی که پیر خود را به خواب دید
نو مریدی بود دل چون آفتاب
دید پیر خویش را یک شب به خواب
گفت از حیرت دلم در خون نشست
کار تو برگوی کانجا چون نشست
در فراقت شمع دل افروختم
تا تو رفتی من ز حیرت سوختم
من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چونست آنجا، بازگوی
پیر گفتش ماندهام حیران و مست
میگزم دایم به دندان پشت دست
ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه
ذرهای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا
دید پیر خویش را یک شب به خواب
گفت از حیرت دلم در خون نشست
کار تو برگوی کانجا چون نشست
در فراقت شمع دل افروختم
تا تو رفتی من ز حیرت سوختم
من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چونست آنجا، بازگوی
پیر گفتش ماندهام حیران و مست
میگزم دایم به دندان پشت دست
ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه
ذرهای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۵ - زیارت شیخ بایزید بسطامی و طلب اهل علم
به راه کوان به قومس رسیدیم و زیارت شیخ بایزید بسطامی بکردم قدس الله روحه.
روز آدینه روز هشتم ذی القعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند. نزدیک وی شدم. مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل دیلم و موی گشوده جمعی پیش وی حاضر. گروهی اقلیدس خواندند و گروهی طب و گروهی حساب.
در اثنای سخن میگفت که بر استاد ابوعلی سینا رحمه الله علیه چنین خواندم و از وی چنین شنیدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سیناست. چون با ایشان در بحث شدم او گفت من چیزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چیزی بخوانم. عجب داشتم و بیرو ن آمدم گفتم چون چیزی نمی داند چه به دیگری آموزد.
روز آدینه روز هشتم ذی القعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند. نزدیک وی شدم. مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل دیلم و موی گشوده جمعی پیش وی حاضر. گروهی اقلیدس خواندند و گروهی طب و گروهی حساب.
در اثنای سخن میگفت که بر استاد ابوعلی سینا رحمه الله علیه چنین خواندم و از وی چنین شنیدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سیناست. چون با ایشان در بحث شدم او گفت من چیزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چیزی بخوانم. عجب داشتم و بیرو ن آمدم گفتم چون چیزی نمی داند چه به دیگری آموزد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۴
خواجه امام ابوبکر صابونی شریک شیخ ما بوده است به مدرسه به مرو. چون شیخ را حال بدان درجه رسید روزی خواجه امام ابوبکر نزدیک شیخ آمد و گفت ای شیخ ما هر دو در یک مدرسه شریک بودیم و علم بهم آموختیم حقّ تعالی ترا بدین درجۀ بزرگ رسانید و من همچنین در دانشمندی بماندم، سبب چیست؟ شیخ گفت یاد داری که فلان روز این حدیث استاد ما را املاکرد که مِنْ حُسنِ اسْلامِ المَرء تَرکُهُ مالایعنیهِ و هر دو بنوشتیم، چون به خانه رفتی چه کردی؟ گفت من یاد گرفتم و به طلب دیگر شدم. شیخ گفت ما چنین نکردیم، چون بخانه شدیم هرچ ما را از آن گزیر بود از پیش خویش برمیداشتیم و اندیشۀ آن از دل بیرون میکردیم و آنچ ناگزیر بود ما آنرا فرا گرفتیم و دل خود باندیشۀ آن تسلیم کردیم و آن حدیث حقّ است و پس چنانک خبر داد قُلِ اللّه ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ اَنَا بُدُّکَ اللّازِم فَالْزِمْ بُدَّک ناگزیر تو منم ناگزیر خود را ملازم باش لا اِله اِلّا هُوَ فَاتَّخِذهُ وَکیلاً.
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۲