عبارات مورد جستجو در ۴۷ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۵ - در طلب شراب و گوشت و مزه به طریق لغز گفته
مقلوب لفظ پارس به تصحیف از کفت
دارم طمع که علت با من ز دست کوست
تصحیف قافیه که به مصراع آخرست
گر ضم کنی بر آنچه مسماست هم‌نکوست
آن دو لطیف را سیمی هست هم لطیف
وانچش کنی تو قلب به مقلوب او هم اوست
امروز اگر از این سه برون آریم به جود
فردا ز شکر هر سه برون آرمت ز پوست
رهی معیری : رباعیها
مسعود
مسعود که یافت عز و جاه از لاهور
تابید چو نور صبحگاه از لاهور
سالار سخنوران به تازی و دری است
خواه از همدان باشد و خواه از لاهور
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۴ - برگزیدن برزویهٔ طبیب برای ترجمهٔ کلیله و دمنه
آن خسرو عادل، همت بران مقصور گردانید که آن را ببیند و فرمود که مردی هنرمند باید طلبید که زبان پارسی و هندوی بداند، و اجتهاد او در علم شایع باشد، تا بدین مهم نامزد شود. مدت دراز بطلبیدند، آخر برزویه نام جوانی نشان یافتند که این معانی در وی جمع بود، و بصناعت طب شهرتی داشت. او را پیش خواند و فرمود که: پس از تامل و استخارت و تدبر و مشاورت ترا بمهمی بزرگ اختیار کرده ایم، چه حال خرد و کیاست تو معلومست، و حرص تو بر طلب علم و کسب هنر مقرر. و می‌گویند که بهندوستان چنین کتابی است، و می‌خواهیم که بدین دیار نقل افتد، و دیگر کتب هندوان بدان مضموم گردد. ساخته باید شد تا بدین کار بر وی و بدقایق استخراج آن مشغول شوی. و مالی خطیر در صحبت تو حمل فرموده می‌آید تا هر نفقه و موونت که بدان حاجت افتد تکفل کنی، و اگر مدت مقام دراز شود و به زیادتی حاجت افتد باز نمایی تا دیگر فرستاده آید، که تمامی خزاین ما دران مبذول خواهدبود.
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۳ - فایده در فهم است نه حفظ
و به حقیقت بباید دانست که فایده در فهم است نه در حفظ، و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشد که:
مردی می‌خواست که تازی گوید، دوستی فاضل ازان وی تخته ای زرد در دست داشت؛ گفت: از لغت تازی چیزی از جهت من بران بنویس. چون پرداخته شد. به خانه برد و گاه گاه دران می‌نگریست و گمان برد که کمال فصاحت حاصل آمد. روزی در محفلی سخنی تازی خطا گفت، یکی از حاضران تبسمی واجب دید. بخندید و گفت: بر زبان من خطا رود و تخته زرد من در خانه من است؟
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۳
بی اسم کسی درک مسما نکند
نام ار نبود تمیز اشیا نکند
عقل ار چه مصفی و مزکی باشد
ادراک اله جز به اسما نکند
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۹
ضاد و نقطه به همدگر دریاب
معنی ضاد ای پسر دریاب
معنی نازکش به این کردیم
گر تو دریافتی دگر دریاب
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
الف و لام و لام و ها هر چار
اسم اسم است این حروف ای یار
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
تورکون دیلی
تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته کلی دیل اولماز
اؤزگه دیله قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز
اؤز شعرینی فارسا – عربه قاتماسا شاعیر
شعری اوخویانلار ، ائشیدنلر کسیل اولماز
فارس شاعری چوخ سؤزلرینی بیزدن آپارمیش
« صابیر » کیمی بیر سفره لی شاعیر پخیل اولماز
تورکون مثلی ، فولکلوری دونیادا تک دیر
خان یورقانی ، کند ایچره مثل دیر ، میتیل اولماز
آذر قوشونو ، قیصر رومی اسیر ائتمیش
کسری سؤزودور بیر بئله تاریخ ناغیل اولماز
پیشمیش کیمی شعرین ده گرک داد دوزو اولسون
کند اهلی بیلرلر کی دوشابسیز خشیل اولماز
سؤزلرده جواهیر کیمی دیر ، اصلی بدلدن
تشخیص وئره ن اولسا بو قدیر زیر – زیبیل اولماز
شاعیر اولابیلمزسن ، آنان دوغماسا شاعیر
مس سن ، آبالام ، هر ساری کؤینک قیزیل اولماز
چوخ قیسسا بوی اولسان اولیسان جن کیمی شئیطان
چوق دا اوزون اولما ، کی اوزوندا عاغیل اولماز
مندن ده نه ظالیم چیخار ، اوغلوم ، نه قیصاص چی
بیر دفعه بونی قان کی ایپکدن قزیل اولماز
آزاد قوی اوغول عشقی طبیعتده بولونسون
داغ – داشدا دوغولموش ده لی جیران حمیل اولماز
انسان اودی دوتسون بو ذلیل خلقین الیندن
الله هی سئوه رسن ، بئله انسان ذلیل اولماز
چوق دا کی سرابین سویی وار یاغ – بالی واردیر
باش عرشه ده چاتدیرسا ، سراب اردبیل اولماز
ملت غمی اولسا ، بو جوجوقلار چؤپه دؤنمه ز
اربابلاریمیزدان دا قارینلار طبیل اولماز
دوز واختا دولار تاختا – طاباق ادویه ایله
اونداکی ننه م سانجیلانار زنجفیل اولماز
بو « شهریار » ین طبعی کیمی چیممه لی چشمه
کوثر اولا بیلسه دئمیرم ، سلسبیل اولماز
۱۳۴۸
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در تسویت پارسی و تازی
فضل دین در رهِ مسلمانیست
هنـر ملک ره فرادانیست
هست محتاج کارسازی ملک
چه کند پارسی و تازی ملک
از پی دین و شغل پردازی
هیچ در بسته نیست در تازی
تا عمر شمع تازیان بفروخت
کسری اندر عجم چو هیمه بسوخت
ملک عدلست و دین دلِ پر درد
تازی و پارسی چه خواهد کرد
پارسی بهر کارسازی تست
تازی از بهر کرّه تازی تست
گر به تازی کسی ملک بودی
بوالحکم خواجهٔ فلک بودی
تازی ار شرع را پناهستی
بولهب آفتاب و ماهستی
مرد را چون هنر نباشد کم
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم
بهر معنیست قدر تازی را
نز پی صورت مجازی را
هرکه شد جان مصطفی را اهل
چکند ریش و سبلت بوجهل
بهر معنیست صورت تازی
نه بدان تا تو خواجگی سازی
روح با عقل و علم داند زیست
روح را پارسی و تازی چیست
این چنین جلف و بی‌ادب زانی
که تو تازی ادب همی خوانی
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
باب المحبّة و ما یتعلّق بها
قوله، تعالی: «یا ایّها الّذین آمَنوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دینِه فَسَوْفَ یأتِی اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُم و یُحِبُّونَه (۵۳/ المائده).»
ونیز گفت، عزّ و جلّ: «ومِنَ النّاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللّهُ أنداداً یُحِبُّونَهُم کَحُبِّ اللّهِ (۱۶۵/البقره).»
و پیغمبر علیه السّلام گفت که: از جبرئیل شنیدم که گفت که: خداوند عزّ و جلّ گفت: «من أهانَ لی ولیّاً فقد بارَزَنی بالمحاربة و ما تردَّدْتُ فی شیءٍ کتردٌدی فی قبض نفس عبدی المؤمن یَکْرَهُ الموتَ واکرَهُ مساءَتَه ولابدَّ لَه منه و ما تقرّبَ إلیّ عبدی بشیءٍ أحبُّ إلیَّ مِنْ أداء مَا افْتَرَضْتُ علیه ولایزال عبدی یتقرّبُ إلیَّ بالنّوافل حتّی اُحِبَّه فاذا أحْبَبْتُه کُنْتُ لهُ سَمْعاً و بصراً و یداً و مؤیِّدا.»
و نیز گفت، علیه السّلام: «من أحَبَّ لِقاءَ اللّه أحَبَّ اللّهُ لِقاءَه.»
و قوله، علیه السّلام: «إذا أحَبَّ اللّهُ العبدَ، قالَ لجبرئیلَ: یا جبریلُ، انّی اُحِبُّ فلاناً فأحِبَّه، فیُحِبُّه جبریلُ، ثمَّ یقولُ جبریل لأهلِ السّماء: إنّ اللّه قد أحَبَّ فاناً فاحِبُّوه، فیُحبُّه أهلُ السّماء. ثمّ یضعُ له القبولَ فی الأرض فیحبّه أهلُ الأرضِ، و فی البُغْضِ مِثْلُ ذلک.»
بدان که محبت خداوند تعالی مر بنده را و محبت بنده مر خداوند تعالی را درست است و کتاب و سنت بدین ناطق و امت بر این مجتمع و خداوند سبحانه و تعالی به صفتی است که دوستان ورا دوست دارند و وی دوستان خود را دوست دارد.
و به معنی لغت گویند: محبت مأخوذ است از «حِبّه»به کسر حاء و آن تخمهایی بود که اندر صحرا بر زمین افتد. پس حُبّ را حُبّ نام کردند از آن که اصل حیات اندر آن است چنان‌که اصل نبات اندر حِبّ؛ چنان‌که آن تخم اندر صحرا بریزد و اندر خاک پنهان شود و باران‌ها بر آن می‌آید و آفتاب‌ها بر آن می‌تابد و سرما و گرما بر آن می‌گذرد و آن تخم به تغیر ازمنه متیغر نمی‌گردد محبت نیز اندر دل به تغیر محنت‌های الوان متغیر نگردد؛ کما قال الشّاعر:
یا منْ سَقامُ جُفونِه
لِسَقامِ عاشِقه طبیبُ
حُزتُ المودّةَ فاستوی
عندی حضورُک و المغیبُ
و نیز می‌گویند: مأخوذ است از «حُبّ» ی که اندر وی آب بسیار باشد و آن پر گشته باشد و چشم‌ها را اندر آن مساغی نباشد و باز دارندهٔ آن شده باشد همچنین دوستی چون اندر دل طالب مجتمع شود و دل وی را ممتلی گرداند به‌جز حدیث دوست را اندر دل وی جای نماند؛ چنان‌که چون خداوند سبحانه و تعالی مر خلیل را به خُلّت مکرم گردانید، و وی علیه السّلام به‌جز از حدیث حق مجرد شد عالم حجاب وی شدند، وی در آن دوستی دشمن حُجُب گشت. آنگاه ما را خبر داد؛ قوله تعالی: «فانّهم عَدوٌّ لی إلّا رَبَّ العالمین (۷۷/الشّعراء).»
و اندر این معنی شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «سَمیّتِ المَحبّةُ مَحبّةً لأنّها تُمْحو من القلبِ ما سِوَی المحبوبِ.»
و نیز گویند: «حُبّ» نام آن چهارچوب باشد در هم ساخته که کوزهٔ آب بر آن نهند. پس حب را بدان معنی حب خوانند که محب، عزوذُل و رنج و راحت و بلا و جفای دوست تحمل کند و آن بر وی گران نباشد؛ از آن که کارش آن بود؛ چنان‌که کار آن چوب‌ها و ترکیب و خلقتش مر آن را بود. و اندر این معنی گوید:
إنْ شِئتِ جودی و ان ما شئتِ فامتَنِعی
کلاهُما منکِ منسوبٌ الی الکرمِ
و نیز گویندکه: مأخوذ است از «حَبّ» و آن جمع حبّهٔ دل بود و حبّهٔ دل محل لطیفه و قوام آن باشد که اقامت آن بدان بود. پس محبت را حُبّ نام کردند به اسم محل آن، که قرارش اندر حبّهٔ دل است و عرب نام کنند چیزی را به اسم موضع آن.
ونیز گویند: مأخوذ است از «حَبابُ الماءِ» و غَلَیانُه عندَ المَطَر الشّدید، آن غلیان آبی بود اندر حال بارانی عظیم. پس محبت را حب نام کردند؛ «لانَّه غَلَیانُ القَلْبِ عند الإشتیاقِ إلی لِقاء المحبوبِ.» پیوسته دلِ دوست اندر اشتیاق رؤیت دوست مضطرب باشد و بی قرار؛ چنان‌که اجسام به ارواح مشتاق چگونه باشند، دل‌های محبان به لقای احباب مشتاق باشند و چنان‌که قیام جسم به روح بود، قیام دل به محبت بود و قیام محبت به رؤیت و وصل محبوب بود. فی معناه:
إذا ما تَمنّی النّاسُ رَوْحاً و راحةً
تمنّیتُ أنْ ألقاکِ یا عزّ خالیا
و نیز گویند که: «حُبّ» اسمی است مر صفای مودت را موضوع؛ از آن‌چه عرب مر صفای بیاض انسان چشم را «حبّة الانسان» خوانند(!)، چنان که صفای سویدای دل را «حبّةُ القلب». پس این یکی محل محبت آمد و آن یکی محل رؤیت از آن معنی را که دل و دیده اندر دوستی مقارن بودند.
و اندر این معنی گوید:
القَلْبُ یَحْسُدُ عَیْنی لَذَّةَ النَّظَرِ
و العَیْنُ تَحْسُدُ قلبی لَذَّةَ الفِکَرِ

ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
نظم‌اندرزهای «آذرپاد مارسپندان» از پهلوی به پارسی، در تابستان ۱۳۱۲
مقدمه
در تابستان گذشته تنهایی و فراغتی دست داد. در آن تنهایی و در بستگی بیکار ننشستم و در بستگی را غنمیت شمرده با فراغ بال به نظم‌اندرزهای انوشه‌روان آذرباد مارسپندان پرداختم‌. اندرزهای این مرد بزرگ - که بایستی وی را از روی حقیقت بزرگ‌ترین مجدد دین مزدیسنا شمرد، و در شمار سقراط یونان و لقمان عرب و کنفوسیوس چین دانست -‌ مکرر به پارسی ترجمه شده‌، لیکن غالباً این ترجمه درست و مطابق با متن نیست و در اکثر آن‌ها به اختصار پرداخته و لطایف اصلی و احیاناً مراد گوینده را زیر و زبر ساخته‌اند. در نسخه‌ای از این رساله که در بمبئی ضمن متون پهلوی تألیف و به اهتمام «‌مرحوم دستور جاماسپجی مینوچهر جی‌جاماسب اسانا» در به طبع رسیده یک سیروزهٔ کوچک نیز موجود است که ترجمه‌کنندگان عموماً ‌آن را حذف کرده‌اند، با آنکه در آن سیروزهٔ کوچک فواید علمی و ادبی بزرگی است‌.
اغتنام فرصت را، نخست به تکمیل ترجمه به نثر پرداخت و پس از فراغت آن را به نظم درآورد و اکنون با حذف مقدمه منظومه‌، از آغاز رساله عبارات نثر و اشعار آن را در برابر هم نوشته به دوست عزیزم آقای میرزا مجید خان موقر به یادگار می‌سپارم و طبع و نشر آن را به اختیار ایشان می گذارم.
ضمناً متذکر می‌شود که عبارات نثر را به اسلوب اصل پهلوی قرار دادم و لغاتی که در فرهنگ‌ها می‌توان به دست آورد به حال خود گذاشت و برخی لغات دیگر هم که قابل استفاده دانست با توضیحی در میان هلال‌، به جای خود باقی ماند. تا هم مطالعه کنندگان از طرز نثر باستان آگاه شده و هم از موارد صحیح استعمال لغاتی که در فرهنگ‌ها موجود است اطلاع یابند و ضمناً لغاتی را که فرهنگ‌ها ذکر نکرده‌اند و ممکن است به کار ادبا و محققان آید در دسترس قرار داشته باشد. و در اشعار نیز سعی شد که تا ممکن باشد از لغات و اسلوب اصلی استفاده شد و لغات تازی به کار برده نشود. در ذیل صفحات تعلیقاتی در توضیح برخی لغات و جملات نگاشته شده است که خالی از فایدتی نیست‌.
م. بهار

عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶۲
گشاده دارد بر زایرش دوازده چیز
بدان صفت که نماند بجز بیک دیگر
دلش چو دستش و عشرت چو طبع و رای چو روی
عمل چو قول و زبان چون هنر و بدره چو زر
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۷۲
بلفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۶
اِعرِفِ الفرقَ بَینَ دالٍ و ذالٍ
وَ هیَ اصلٌ بِالفارسیَةِ مُعظَم
کُلُّ ما قبلَهُ سُکُونٌ بِلاواً
یٍ فَدالٌ وَ ما بِسواهُ بمُعجَم
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۰
صوفیی علم لغت میکرد بحث
جز جدل هیچش نبود از علم بهر
در لغت گفتا چه باشد موت و سم
گفتمش تا چند گویی مرگ و زهر
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۶۰
دریُحِبُّهُم و یُحِّبونَهُ سه در یُحِبُّهُم و چهار در یُحِبُّونَهُ این را بدان سه ده بدیده بصیرت در این نقطه که برنون جمع است نظر و حقیقت وجود را ازوحدت خبر کن:
در نقطه اگر سر سخن می‌بینی
از حرف مقدس آنچه خواهی میگو
مهندسان سر این سخن در رقم و صفر باز یابند مثلا ۱ یکی بود بصفر ۱۰ شود ۲ دو بود بصفر ۲۰ گردد چون رقم محو کند صفر هیچ بودو چون صفر از یکی محو کنند از کثرت بوحدت بازآید و یکی شود چنانکه در هر رقم بواسطۀصفری معنئی پدید می‌آید که پیش از آن نبوده است در هر حرفی که منقّط است ارباب بصیرت را از نقطه معنی ظاهر میشود که بواسطۀ آن از حرف استغنا پدید می‌آید و این رمزی عجب است.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۲۰
شیخ بسیارگفتی کی کن یهودیاً صرفاً والافلاتلعب بالتوریة.
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱۰ - ایضاً
چیست نامی که مستوی خوانیش
از عبارات تازیان باشد
پارسی گردد ار کنی مقلوب
لیک معنیش هم همان باشد
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۲
ثبت فرمای تا شوی واقف
بی توقف ز نام آن محبوب
پارسی مدام و تازی خواب
این یکی راست و آن دگرمغضوب
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۲۴
شش پنج کسی زند که بازی داند
و اندازهٔ کوتاه و درازی داند
از چشمهٔ معرفت کسی آب خورد
کاو عبرانی و ترک و تازی داند