عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۹ - زمستان
کجا تاختی خسرو خاروان
عنان بر زمستان گه آسمان
شدی شاخ از باد لرزان چو بید
سر سبز کهسار گشتی سپید
چو برخاستی باد بهمن ز جای
فرو مردی آتش به دست و به پای
شدی آب در قاقم از باد خشک
به سنجاب گشتی نهان بید مشک
سپیدی گرفتی همه کوه و راغ
سیاهی ندیدی کسی جز کلاغ
به برف ار فرو رفتی آن روز خور
کجا بر توانستی آمد دگر
چو درای سیماب بودی زمین
سر از برف بر ابر سودی زمین
ستاده درختان گل ناامید
برهنه تن از باد لرزان چو بید
بر ایشان بسی نوحه کردی سحاب
به زاری بباریدی از دیده آب
شده سرو را خشک و افسرده دست
چنار است در آستین برده دست
هوا شیر را پوستین میدرید
سیه گوش را گوشها میبرید
کجا مرد را باد دیدی به کوی
به جستی و بینی ببردی ز روی
به ناوک هوا موی را میشکافت
سنان میزد و روی را میشکافت
هر آنکس که دردی در آتش نبود
دمی خوش نمیآمدش همچو عود
ملک منقل زر برافروختی
همه عود و عنبر بر آن سوختی
ز گلنار منقل چو بستان شدی
به بستان بسی مرغ بریان شدی
روان گشته در بزم جام شراب
چو گردنده گرد فلک آفتاب
بلورین قدح بود مرجان نما
چنان کاتشی سرکشد در هوا
سر هر دو از عشق و می گرم بود
نمیداشت دی را دم سرد سود
به می مجلس عیش خوش داشتند
دم سرد دی باد پنداشتند
کسی را که در ماه دی آتشی
ز می نیست، یا از رخ مهوشی،
حقیقت بدانش که افسردهای است
چه افسرده؟ یکبارگی مردهای است
عنان بر زمستان گه آسمان
شدی شاخ از باد لرزان چو بید
سر سبز کهسار گشتی سپید
چو برخاستی باد بهمن ز جای
فرو مردی آتش به دست و به پای
شدی آب در قاقم از باد خشک
به سنجاب گشتی نهان بید مشک
سپیدی گرفتی همه کوه و راغ
سیاهی ندیدی کسی جز کلاغ
به برف ار فرو رفتی آن روز خور
کجا بر توانستی آمد دگر
چو درای سیماب بودی زمین
سر از برف بر ابر سودی زمین
ستاده درختان گل ناامید
برهنه تن از باد لرزان چو بید
بر ایشان بسی نوحه کردی سحاب
به زاری بباریدی از دیده آب
شده سرو را خشک و افسرده دست
چنار است در آستین برده دست
هوا شیر را پوستین میدرید
سیه گوش را گوشها میبرید
کجا مرد را باد دیدی به کوی
به جستی و بینی ببردی ز روی
به ناوک هوا موی را میشکافت
سنان میزد و روی را میشکافت
هر آنکس که دردی در آتش نبود
دمی خوش نمیآمدش همچو عود
ملک منقل زر برافروختی
همه عود و عنبر بر آن سوختی
ز گلنار منقل چو بستان شدی
به بستان بسی مرغ بریان شدی
روان گشته در بزم جام شراب
چو گردنده گرد فلک آفتاب
بلورین قدح بود مرجان نما
چنان کاتشی سرکشد در هوا
سر هر دو از عشق و می گرم بود
نمیداشت دی را دم سرد سود
به می مجلس عیش خوش داشتند
دم سرد دی باد پنداشتند
کسی را که در ماه دی آتشی
ز می نیست، یا از رخ مهوشی،
حقیقت بدانش که افسردهای است
چه افسرده؟ یکبارگی مردهای است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۲۸
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۹
ای مبارک تر از ستارۀ روز
صدمۀ آفتاب صدر افروز
عقل تو علم بین و علم گشای
طبع تو جود و رز و جود آموز
شست آذر مه از کمان هوا
بادها زد چو تیر مردم دوز
دست سرما فرو درید و سترد
کسوت شاخ و صنعت نوروز
جامۀ باغ سوخت بی آتش
خانه ای گرم خواه و آتش سوز
هیزم گوز را بر آتش نه
که توان بر شمر شکستن گوز
زال شد باغ تا نه دیر از برف
چون سر زال زر شود سریوز
بند فولاد بر دهن یابد
آهو ، ار بر شمر نهد پتفوز
ای بهر فضل و شادی ارزانی
بکش این رنج من بفضل امروز
طبع اگر آفتاب نظم شود
دست سرما برو بود پیروز
گر زمستان من تموز کنی
باز رستی زبنده تا بتموز
صدمۀ آفتاب صدر افروز
عقل تو علم بین و علم گشای
طبع تو جود و رز و جود آموز
شست آذر مه از کمان هوا
بادها زد چو تیر مردم دوز
دست سرما فرو درید و سترد
کسوت شاخ و صنعت نوروز
جامۀ باغ سوخت بی آتش
خانه ای گرم خواه و آتش سوز
هیزم گوز را بر آتش نه
که توان بر شمر شکستن گوز
زال شد باغ تا نه دیر از برف
چون سر زال زر شود سریوز
بند فولاد بر دهن یابد
آهو ، ار بر شمر نهد پتفوز
ای بهر فضل و شادی ارزانی
بکش این رنج من بفضل امروز
طبع اگر آفتاب نظم شود
دست سرما برو بود پیروز
گر زمستان من تموز کنی
باز رستی زبنده تا بتموز
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٢ - ترکیب بند خزانیه در مدح علاءالدین محمد وزیر
تا نسیم مهرگانرا زرگری آئین شدست
لعبتان باغ را زیور همه زرین شدست
نارون از برف همچون قبه کافور گشت
ابر از باران بسان گنج در آگین شدست
ابر چون کافور سوده میفشاند بر چمن
عقل داند کز چه نفس نامیه عنین شدست
گر نه مردی میکند باد خزان با هرکسی
پس چرا از آمد شدش روی شمر پر چین شدست
شعر زنگاری صبا از فرق بستان در کشید
با عروسان چمن گوئی که اندر کین شدست
قطره باران ز بس کافسرده شد بر شاخسار
هر کجا شاخی تو گوئی مطلع پروین شدست
گشت بهمن همچو نمرود و خلایق چون خلیل
زانکه آتش هر یکی را چون گل و نسرین شدست
بعد از این با لشکر بهمن نکو شد آفتاب
تا ز بره پوستین در تن نپوشد آفتاب
چون سپاه بهمنی را بیم جان از آتش است
پشت گرمی خلایق اینزمان از آتش است
گوئیا آتشکدست اندر مه دی سینه ها
وین نفسها کزوی آید چون دخان از آتش است
در زمستان تا بخانه چون گلستانست لیک
جویبار از ساغر می و ارغوان از آتش است
گر نبودی آتش اندر تن بیفسردی روان
بس توان گفتن روان در تن روان از آتش است
گر چه از سرما ز سر تا پای شمع افسرده شد
شمع از آن زنده است کاندر تنش جان از آتش است
آتش آوردست آبی هم بروی کار شمع
بنگر اکنون چشمه ئی کابش روان از آتش است
گر چه باد دی بسان تیر میآید و لیک
اهل عالم را سپر از بهران از آتش است
اینزمان کز آسمان تابنده ماه بهمن است
زال زرگر نیست آتش از چه تیغش زاهن است
از نم دائم زمین دریای بی پایاب شد
بار دیگر بر فلک یارب چه فتح باب شد
گر نه مهر اندر کمان چون تیر مییابد و بال
پس چرا آن تاب گرمش سرد چون مهتاب شد
همچو سیماب معقد ژاله میبارد ز ابر
در زمستان ابر گوئی معدن سیماب شد
اینزمان چون ماه بهمن بر جهانی سرورست
خلق را همچون مغان آتشکده محراب شد
آب هم ز آتش نمییارد شکیبائی گزید
اینزمان در طبع او آتش قرین آب شد
چون ز فیض آسمان قاقم زمین را فرش گشت
از زمین بر آسمان هم کسوت سنجاب شد
نفس نامی بر چمن چون یافت از قاقم فراش
همچو بخت حاسد صدر جهان در خواب شد
بحر جود و معدن احسان علاء ملک و دین
صاحب سیف و قلم مشگل گشای ملک و دین
آنکه خورشید درخشان ذره رای ویست
اسمانرا چون زمین سر کوفته زیر پی است
آنکه حکمش عدل را بر میکند فرمانروا
گرچه عدل از بدو فطرت سخره طبع وی است
وانکه از رشک کف تشویر طبع راد او
بحر دائم در تب لرز و سحاب اندر خوی است
با سخای او کسی را هم نمیدانم از انک
کمترینه سایلش صد چون جوانمرد طی است
با سرو پای گوزن آید بعهد عدل او
گر دهد فرمان هر آنچ اندر کمان شاخ و پی است
حاسدش را چون رباب آسمان توان مالید گوش
زانکه تن پر زخم و اندر بند مانند نی است
با تطاولهای رمحش کرد خون دشمن و لیک
گفت گرزگران این سرزنشها تا کی است
دشمنش چون جان بدو داد از غم ایام رست
اژدها چون سر نهاد از زخم گرز سام رست
از دل و دست کسی گر بحر و کان گردد خجل
از دل و دست وزیر شاه نشان گردد خجل
انکه خاک پای گرد و نسایش از بحر شرف
گر برفعت سرفرازد آسمان گردد خجل
تیر گردون گر بدعوی دم زند با کلک او
عقل میداند که پیش اختران گردد خجل
ذره ئی از روی و رای مملکت آرای او
گر بتابد بر جهان خورشید از آن گردد خجل
با وجودش گشت ذکر جود حاتم طی ازان
صد چو حاتم را ز جود او روان گردد خجل
از مسام ابر اگر آبحیات آید رواست
چون ز بحر طبع رادش هر زمان گردد خجل
گر ببیند زرفشانی کفش باد صبا
از چنان زر پاشی خود بیگمان گردد خجل
سائل از بحر کف رادش بیکدم کرد جمع
هر چه کان از خون دل در صد قران آورد جمع
صاحبا عمر تو در دولت مخلد باد و هست
پیش یاجوج ستم عدل تو چون سد باد و هست
مسند صدر وزارت از وجودت یافتست
با چنین فری مدام این صدر و مسند باد و هست
سائلان چون بازگردند از درت با کام دل
ذکر ایشان روز و شب العود احمد باد و هست
هر سبکساری که سر بر تابد از فرمان تو
اره بر فرقش چو بر حرف مشدد باد و هست
آن سنان آبدار برگ نی کردار تو
دائم از خون دل دشمن مورد باد و هست
دشمنانت را بجز تحت الثری منزل مباد
دوستانت را مکان بر فرق فرقد باد و هست
چون دعای دولتت گویم ملک آمین کند
چون مدیحت گسترم پیر فلک تحسین کند
لعبتان باغ را زیور همه زرین شدست
نارون از برف همچون قبه کافور گشت
ابر از باران بسان گنج در آگین شدست
ابر چون کافور سوده میفشاند بر چمن
عقل داند کز چه نفس نامیه عنین شدست
گر نه مردی میکند باد خزان با هرکسی
پس چرا از آمد شدش روی شمر پر چین شدست
شعر زنگاری صبا از فرق بستان در کشید
با عروسان چمن گوئی که اندر کین شدست
قطره باران ز بس کافسرده شد بر شاخسار
هر کجا شاخی تو گوئی مطلع پروین شدست
گشت بهمن همچو نمرود و خلایق چون خلیل
زانکه آتش هر یکی را چون گل و نسرین شدست
بعد از این با لشکر بهمن نکو شد آفتاب
تا ز بره پوستین در تن نپوشد آفتاب
چون سپاه بهمنی را بیم جان از آتش است
پشت گرمی خلایق اینزمان از آتش است
گوئیا آتشکدست اندر مه دی سینه ها
وین نفسها کزوی آید چون دخان از آتش است
در زمستان تا بخانه چون گلستانست لیک
جویبار از ساغر می و ارغوان از آتش است
گر نبودی آتش اندر تن بیفسردی روان
بس توان گفتن روان در تن روان از آتش است
گر چه از سرما ز سر تا پای شمع افسرده شد
شمع از آن زنده است کاندر تنش جان از آتش است
آتش آوردست آبی هم بروی کار شمع
بنگر اکنون چشمه ئی کابش روان از آتش است
گر چه باد دی بسان تیر میآید و لیک
اهل عالم را سپر از بهران از آتش است
اینزمان کز آسمان تابنده ماه بهمن است
زال زرگر نیست آتش از چه تیغش زاهن است
از نم دائم زمین دریای بی پایاب شد
بار دیگر بر فلک یارب چه فتح باب شد
گر نه مهر اندر کمان چون تیر مییابد و بال
پس چرا آن تاب گرمش سرد چون مهتاب شد
همچو سیماب معقد ژاله میبارد ز ابر
در زمستان ابر گوئی معدن سیماب شد
اینزمان چون ماه بهمن بر جهانی سرورست
خلق را همچون مغان آتشکده محراب شد
آب هم ز آتش نمییارد شکیبائی گزید
اینزمان در طبع او آتش قرین آب شد
چون ز فیض آسمان قاقم زمین را فرش گشت
از زمین بر آسمان هم کسوت سنجاب شد
نفس نامی بر چمن چون یافت از قاقم فراش
همچو بخت حاسد صدر جهان در خواب شد
بحر جود و معدن احسان علاء ملک و دین
صاحب سیف و قلم مشگل گشای ملک و دین
آنکه خورشید درخشان ذره رای ویست
اسمانرا چون زمین سر کوفته زیر پی است
آنکه حکمش عدل را بر میکند فرمانروا
گرچه عدل از بدو فطرت سخره طبع وی است
وانکه از رشک کف تشویر طبع راد او
بحر دائم در تب لرز و سحاب اندر خوی است
با سخای او کسی را هم نمیدانم از انک
کمترینه سایلش صد چون جوانمرد طی است
با سرو پای گوزن آید بعهد عدل او
گر دهد فرمان هر آنچ اندر کمان شاخ و پی است
حاسدش را چون رباب آسمان توان مالید گوش
زانکه تن پر زخم و اندر بند مانند نی است
با تطاولهای رمحش کرد خون دشمن و لیک
گفت گرزگران این سرزنشها تا کی است
دشمنش چون جان بدو داد از غم ایام رست
اژدها چون سر نهاد از زخم گرز سام رست
از دل و دست کسی گر بحر و کان گردد خجل
از دل و دست وزیر شاه نشان گردد خجل
انکه خاک پای گرد و نسایش از بحر شرف
گر برفعت سرفرازد آسمان گردد خجل
تیر گردون گر بدعوی دم زند با کلک او
عقل میداند که پیش اختران گردد خجل
ذره ئی از روی و رای مملکت آرای او
گر بتابد بر جهان خورشید از آن گردد خجل
با وجودش گشت ذکر جود حاتم طی ازان
صد چو حاتم را ز جود او روان گردد خجل
از مسام ابر اگر آبحیات آید رواست
چون ز بحر طبع رادش هر زمان گردد خجل
گر ببیند زرفشانی کفش باد صبا
از چنان زر پاشی خود بیگمان گردد خجل
سائل از بحر کف رادش بیکدم کرد جمع
هر چه کان از خون دل در صد قران آورد جمع
صاحبا عمر تو در دولت مخلد باد و هست
پیش یاجوج ستم عدل تو چون سد باد و هست
مسند صدر وزارت از وجودت یافتست
با چنین فری مدام این صدر و مسند باد و هست
سائلان چون بازگردند از درت با کام دل
ذکر ایشان روز و شب العود احمد باد و هست
هر سبکساری که سر بر تابد از فرمان تو
اره بر فرقش چو بر حرف مشدد باد و هست
آن سنان آبدار برگ نی کردار تو
دائم از خون دل دشمن مورد باد و هست
دشمنانت را بجز تحت الثری منزل مباد
دوستانت را مکان بر فرق فرقد باد و هست
چون دعای دولتت گویم ملک آمین کند
چون مدیحت گسترم پیر فلک تحسین کند
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۰ - در منقبت امام مهدی (ع)
در فصل دی شده است به زور سنان برف
روی زمین مسخر صاحبقران برف
چون اخگری که در تل خاکستری بود
مهر منیر گم شده اندر میان برف
بارد بدان مثابه که گویی مگر توان
بر بام چرخ بر شدن از ریسمان برف
آتش به اضطراب فتد در نهاد سنگ
خارا شکاف آمده از بس سنان برف
بارد مه فرا فرو بازار او بود
با آنکه تخته شد ز یخ اکنون دکان برف
مهتاب بسته شد ز برودت به روی خاک
چندان کزو فتاده همه در گمن برف
گوی زمین عجب که به این صدمهٔ دمه
سالم برون جهد ز خم صولجان برف
خورشید گاهی ار به غلط روی خود نمود
چون نوعروس آمده در پرنیان برف
لرزان به چله خانهٔ جدی، آفتاب شد
از بیم آنکه چله شد اکنون کمان برف
نزدیک شد که پشت فلک بر زمین رسد
شد بسکه زیر چاق جهان پهلوان برف
از سبزه ای که رسته ته سنگ جابجا
گسترده بساط زمر نشان برف
از بس خنک چونکهٔ ابر است در نظر
خورشید گوییا بود از دودمان برف
تنها نه روی روز بود تیره و کبود
در فصل دی ز سیلی باد و زان برف
چون مردمک بدیده ز دم سردی هوا
شبهای تیره غنچه شده در میان برف
استاد برف و، برق همان گرم جستن است
مانده است آتشی ز پس کاروان برف
بر روی هم فتاده ز بس برف کوه کوه
بالا کار زمین در زمان برف
از جان چرا نه سیر شوند اهل روزگار
سرما خورند بر سر دستار خوان برف
از بسکه تیغ موج هوا را برندگی است
بر خاک ریزه ریزه فتاد استخوان برف
بنواختیش مهر برین گر به روی گرم
از جوش خجلت آب شدی میهمان برف
در جدی و دلو روی به سختی نهاده است
زانرو دو چله تعبیه شد بر کمان برف
کهسار را نموده مشبک چو شان شهد
خارا شکاف ناوک زورین کمان برف
سرما ستم به خلق کند گرچه گشته است
تخت زمین نشیمن نوشیروان برف
از جور دی کجا رود این کس که جاده ها
چون رشتهٔ گهر شده پنهان میان برف
چون در خزان که فصل گل زعفران بود
گر دیده نوبهار زمان خزان برف
بازار کرسی و فلک اکنون فسرده شد
گرمی نمانده است مگر در دکان برف
گردیده است مایه ور خرمی نبات
کز هند ابر تیره رسید ارمغان برف
آتش زبس فسرده شد از سردی هوا
هجرت کند ز سنگ به دارلامان برف
زاینده رود اشک ز هر چشم چشمه ریخت
کهسار دیده تا ستم بیکران برف
خالی شد از شرار چو نار فسرده سنگ
از بس شکنجه دید ز بار گران برف
آید جلو گسسته به تسخیر کوه و دشت
هر چند گردباد ببیچد عنان برف
هر موی گر زبان دگر بر تنم شود
جویا به انتها نرسد داستان برف
شد وقت آنکه منقبتی سر کنم به درد
شاید ز یمن آن بسر آید زمان برف
مهدی هادی آنکه بود نور صبحدم
بر خاک ره فتادهٔ قدرش بساط برف
از شرم شان و منزلت و قدر آن جناب
پیر فلک کشیده به سر طیلسان برف
در شعر بافخانهٔ حفظ تو می توان
والای شعله بافتن از پود و تان برف
خورشید سربرهنه پی شکوه آمده است
بر درگه تو از ستم بیکران برف
شاید به حکم حفظ تو گر تیغ مهر را
سامان دهند قبضه اش از استخوان برف
ترتیب داده حفظ تو در موسم تموز
از نور آفتاب برین سایبان برف
جز نقره خنگ توسن صرصر خرام تو
کی دیده کس به روی زمین آسمان برف
بر ابلق زمانه پی ساز روز جنگ
افکنده است حکم تو بر گستوان برف
کاش آفتاب حکم تو شمشیر کین کشد
کردی به قتل عام روا نهروان برف
تا در بساط دهر بود نام نوبهار
در عرصهٔ وجود بود تا نشان برف
بادا سفید روی غلامان درگهت
پیوسته همچو روی زمین در زمان برف
روی زمین مسخر صاحبقران برف
چون اخگری که در تل خاکستری بود
مهر منیر گم شده اندر میان برف
بارد بدان مثابه که گویی مگر توان
بر بام چرخ بر شدن از ریسمان برف
آتش به اضطراب فتد در نهاد سنگ
خارا شکاف آمده از بس سنان برف
بارد مه فرا فرو بازار او بود
با آنکه تخته شد ز یخ اکنون دکان برف
مهتاب بسته شد ز برودت به روی خاک
چندان کزو فتاده همه در گمن برف
گوی زمین عجب که به این صدمهٔ دمه
سالم برون جهد ز خم صولجان برف
خورشید گاهی ار به غلط روی خود نمود
چون نوعروس آمده در پرنیان برف
لرزان به چله خانهٔ جدی، آفتاب شد
از بیم آنکه چله شد اکنون کمان برف
نزدیک شد که پشت فلک بر زمین رسد
شد بسکه زیر چاق جهان پهلوان برف
از سبزه ای که رسته ته سنگ جابجا
گسترده بساط زمر نشان برف
از بس خنک چونکهٔ ابر است در نظر
خورشید گوییا بود از دودمان برف
تنها نه روی روز بود تیره و کبود
در فصل دی ز سیلی باد و زان برف
چون مردمک بدیده ز دم سردی هوا
شبهای تیره غنچه شده در میان برف
استاد برف و، برق همان گرم جستن است
مانده است آتشی ز پس کاروان برف
بر روی هم فتاده ز بس برف کوه کوه
بالا کار زمین در زمان برف
از جان چرا نه سیر شوند اهل روزگار
سرما خورند بر سر دستار خوان برف
از بسکه تیغ موج هوا را برندگی است
بر خاک ریزه ریزه فتاد استخوان برف
بنواختیش مهر برین گر به روی گرم
از جوش خجلت آب شدی میهمان برف
در جدی و دلو روی به سختی نهاده است
زانرو دو چله تعبیه شد بر کمان برف
کهسار را نموده مشبک چو شان شهد
خارا شکاف ناوک زورین کمان برف
سرما ستم به خلق کند گرچه گشته است
تخت زمین نشیمن نوشیروان برف
از جور دی کجا رود این کس که جاده ها
چون رشتهٔ گهر شده پنهان میان برف
چون در خزان که فصل گل زعفران بود
گر دیده نوبهار زمان خزان برف
بازار کرسی و فلک اکنون فسرده شد
گرمی نمانده است مگر در دکان برف
گردیده است مایه ور خرمی نبات
کز هند ابر تیره رسید ارمغان برف
آتش زبس فسرده شد از سردی هوا
هجرت کند ز سنگ به دارلامان برف
زاینده رود اشک ز هر چشم چشمه ریخت
کهسار دیده تا ستم بیکران برف
خالی شد از شرار چو نار فسرده سنگ
از بس شکنجه دید ز بار گران برف
آید جلو گسسته به تسخیر کوه و دشت
هر چند گردباد ببیچد عنان برف
هر موی گر زبان دگر بر تنم شود
جویا به انتها نرسد داستان برف
شد وقت آنکه منقبتی سر کنم به درد
شاید ز یمن آن بسر آید زمان برف
مهدی هادی آنکه بود نور صبحدم
بر خاک ره فتادهٔ قدرش بساط برف
از شرم شان و منزلت و قدر آن جناب
پیر فلک کشیده به سر طیلسان برف
در شعر بافخانهٔ حفظ تو می توان
والای شعله بافتن از پود و تان برف
خورشید سربرهنه پی شکوه آمده است
بر درگه تو از ستم بیکران برف
شاید به حکم حفظ تو گر تیغ مهر را
سامان دهند قبضه اش از استخوان برف
ترتیب داده حفظ تو در موسم تموز
از نور آفتاب برین سایبان برف
جز نقره خنگ توسن صرصر خرام تو
کی دیده کس به روی زمین آسمان برف
بر ابلق زمانه پی ساز روز جنگ
افکنده است حکم تو بر گستوان برف
کاش آفتاب حکم تو شمشیر کین کشد
کردی به قتل عام روا نهروان برف
تا در بساط دهر بود نام نوبهار
در عرصهٔ وجود بود تا نشان برف
بادا سفید روی غلامان درگهت
پیوسته همچو روی زمین در زمان برف
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۲
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - مثنوی از برای سرمای زمستان گفته
شبی لشکر دی برآورد گرد
جهان گشت چون طبع کافور سرد
به شدت روان شد ز هر سوی باد
گریزان ازو خلق چون قوم عاد
چو برق آتشی هر که افروختی
نشسته درو دست و پا سوختی
درختان گرفتند طبع چنار
شکفت از سر شاخ گلهای نار
حرارت برون رفت از آفتاب
فلک شد نمایان چو طاس یخاب
به مردم چنان کرد سرما هجوم
طلبکار گشتند باد سموم
خلایق همه غنچه خسب از ملال
سر کوچها گشت باغ شمال
در آتش شده زاهدان را نشست
خداجوی گردیده آتش پرست
گر این وقت محشر شود آشکار
همه خلق دوزخ کنند اختیار
کسی نام آتش برد بر زبان
پر از لعل سازند او را دهان
شده سخت چون موم دلهای نرم
رسیده به لب شمع را جان گرم
به فواره یخ بست آب روان
بساط چمن شد پر از شمعدان
ز یخ جویها گشت چون جوی شیر
شده حوضها چون تبنگ پنیر
سمندر صفت بلبلان چمن
گرفتند بر شاخ شعله وطن
دل ماهی و مرغ آبی در آب
شد از یاد دریای آتش کباب
وداع چمن کرده مرغان باغ
چو پروانه گردند گرد چرا
گریزان شده شبپر از ماهتاب
نشسته در اندیشه آفتاب
سپند از غم شعله شد خاکمال
به خاکستر افتاده هندو مثال
شود گر ز آتش صدایی بلند
پرد یک قد شعله از جا سپند
شد از دست ایام چقماق تنگ
خریدار آتش کند جنگ سنگ
سراسیمه منقل ز شب تا به روز
سیاهی نمی کرد انگشت سوز
شد از شمع فانوس در عین تاب
به پروانه ها شد تنور کباب
سمندر دهد جان افسرده را
کشد در کنار آتش مرده را
پر و بال پروانه را سرد برد
کشید آه سرد از دل و شمع مرد
به حمام کردند مردم وطن
سر آبها پر شد از مرد و زن
به گلخن ز مردم برآمد خروش
که شد گرم بازار آتش فروش
چو آئینه یخ بست دلهای نرم
نماندش اثر بر نفسهای گرم
از این دم که کردند آتشگران
دم گرم دارند آهنگران
ز سرما بود نانوا ناحضور
نهاده چو نان پشت خود بر تنور
بدنها شد از دست سرما تنگ
هوا را فلک کرد گرم و خنک
ز سرما خلایق مشوش هنوز
ندیدند دودی ز آتش هنوز
ز دست خنک شعله ای جان بزد
به هر منزلی آتشی بود مرد
من از دست سرما به جان آمدم
به درگاه شاه جهان آمدم
فلک رتبه سبحانقلی که هست
به او گرم و سرد جهان زیردست
چه شه آفتاب سپهر مدار
چه شه سایه لطف پروردگار
چه شه همچو عیسی است عالیجناب
نشستست بر سایه اش آفتاب
چه شه سرمه چشم روی زمین
چه شه حامی ملک اسلام و دین
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه طور
به دستار آن شه پری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
قد او نهال گل آتشین
خرامش بود غنچه را دلنشین
بود داغ او خلق را لاله زار
شکفته رخش چون همیشه بهار
به دیدار او هر کسی کرد خوی
نماید به چشم همه گرم روی
هر آن کس که باشد در این آستان
امان یابد از گرم و سرد جهان
مرا مدح شه کرد گرم سخن
وگرنه زبان بود مهر دهن
بیا سیدا ختم کن نامه را
بکن از دعا گرم هنگامه را
خدایا تو این شاه دلخواه من
شه مرحمت کیش آگاه را
نگه دار از حادثات جهان
بود عنصر ذات او در امان
قد همچو سروش به باغ مراد
که تا هست ایام سر سبز باد
بیار ساقی آن باده شعله خوی
که چون مجلس شه بود گرم روی
به من ده که در تن شرارم نماند
ز سرما به دست اختیارم نماند
جهان گشت چون طبع کافور سرد
به شدت روان شد ز هر سوی باد
گریزان ازو خلق چون قوم عاد
چو برق آتشی هر که افروختی
نشسته درو دست و پا سوختی
درختان گرفتند طبع چنار
شکفت از سر شاخ گلهای نار
حرارت برون رفت از آفتاب
فلک شد نمایان چو طاس یخاب
به مردم چنان کرد سرما هجوم
طلبکار گشتند باد سموم
خلایق همه غنچه خسب از ملال
سر کوچها گشت باغ شمال
در آتش شده زاهدان را نشست
خداجوی گردیده آتش پرست
گر این وقت محشر شود آشکار
همه خلق دوزخ کنند اختیار
کسی نام آتش برد بر زبان
پر از لعل سازند او را دهان
شده سخت چون موم دلهای نرم
رسیده به لب شمع را جان گرم
به فواره یخ بست آب روان
بساط چمن شد پر از شمعدان
ز یخ جویها گشت چون جوی شیر
شده حوضها چون تبنگ پنیر
سمندر صفت بلبلان چمن
گرفتند بر شاخ شعله وطن
دل ماهی و مرغ آبی در آب
شد از یاد دریای آتش کباب
وداع چمن کرده مرغان باغ
چو پروانه گردند گرد چرا
گریزان شده شبپر از ماهتاب
نشسته در اندیشه آفتاب
سپند از غم شعله شد خاکمال
به خاکستر افتاده هندو مثال
شود گر ز آتش صدایی بلند
پرد یک قد شعله از جا سپند
شد از دست ایام چقماق تنگ
خریدار آتش کند جنگ سنگ
سراسیمه منقل ز شب تا به روز
سیاهی نمی کرد انگشت سوز
شد از شمع فانوس در عین تاب
به پروانه ها شد تنور کباب
سمندر دهد جان افسرده را
کشد در کنار آتش مرده را
پر و بال پروانه را سرد برد
کشید آه سرد از دل و شمع مرد
به حمام کردند مردم وطن
سر آبها پر شد از مرد و زن
به گلخن ز مردم برآمد خروش
که شد گرم بازار آتش فروش
چو آئینه یخ بست دلهای نرم
نماندش اثر بر نفسهای گرم
از این دم که کردند آتشگران
دم گرم دارند آهنگران
ز سرما بود نانوا ناحضور
نهاده چو نان پشت خود بر تنور
بدنها شد از دست سرما تنگ
هوا را فلک کرد گرم و خنک
ز سرما خلایق مشوش هنوز
ندیدند دودی ز آتش هنوز
ز دست خنک شعله ای جان بزد
به هر منزلی آتشی بود مرد
من از دست سرما به جان آمدم
به درگاه شاه جهان آمدم
فلک رتبه سبحانقلی که هست
به او گرم و سرد جهان زیردست
چه شه آفتاب سپهر مدار
چه شه سایه لطف پروردگار
چه شه همچو عیسی است عالیجناب
نشستست بر سایه اش آفتاب
چه شه سرمه چشم روی زمین
چه شه حامی ملک اسلام و دین
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه طور
به دستار آن شه پری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
قد او نهال گل آتشین
خرامش بود غنچه را دلنشین
بود داغ او خلق را لاله زار
شکفته رخش چون همیشه بهار
به دیدار او هر کسی کرد خوی
نماید به چشم همه گرم روی
هر آن کس که باشد در این آستان
امان یابد از گرم و سرد جهان
مرا مدح شه کرد گرم سخن
وگرنه زبان بود مهر دهن
بیا سیدا ختم کن نامه را
بکن از دعا گرم هنگامه را
خدایا تو این شاه دلخواه من
شه مرحمت کیش آگاه را
نگه دار از حادثات جهان
بود عنصر ذات او در امان
قد همچو سروش به باغ مراد
که تا هست ایام سر سبز باد
بیار ساقی آن باده شعله خوی
که چون مجلس شه بود گرم روی
به من ده که در تن شرارم نماند
ز سرما به دست اختیارم نماند
ترانه های کودکانه : بخش اول
برف
باد به هر طرف وزد
پنبه زنی به پا شود
به پشت بام و بر زمين
بر سر و روی آن و اين
از آسمان برف مي باره
دنيا به زير چلواره
برف نشسته بر چنار
بسته به شاخه ها نوار
کاج تنش سفيد شد
ز برف ناپديد شد
سرو کشيده تا کمر
تور عروس روی سر
يک شبه کوه پير شد
سرش به رنگ شير شد
ببين ببين که ديدنی ست
روی هوا پنبه زنی ست
شاعر: عباس یمینی شریف
پنبه زنی به پا شود
به پشت بام و بر زمين
بر سر و روی آن و اين
از آسمان برف مي باره
دنيا به زير چلواره
برف نشسته بر چنار
بسته به شاخه ها نوار
کاج تنش سفيد شد
ز برف ناپديد شد
سرو کشيده تا کمر
تور عروس روی سر
يک شبه کوه پير شد
سرش به رنگ شير شد
ببين ببين که ديدنی ست
روی هوا پنبه زنی ست
شاعر: عباس یمینی شریف
لالایی ها : بخش اول
لالا لالا خبر لالا
لالا لالا خبر لالا
شب اومد پشت در لالا
درخت خونه ی ما هم
شده چادر به سر لالا لالا
لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا چمن لالا
درخت نارون هم لالا
بخوابین که زمستونه
گلای نسترن لالا
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا گل بهمن
هوا تیره زمین روشن
چه برفی اومده امشب
زمین پوشیده پیراهن
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا لالا داری
دو گیسوی طلا داری
شبه اما نمی خوابی
دو تا چشم بلا داری
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا بخواب دیره
زمستونم یه روز میره
همیشه چهره ی دنیا
گلم در حال تغییره
لالا لالا لالا لالا لالایی
یه روز گرمه یه روز سرده
یه روز شادی یه روز درده
لالا لالا فقط عمر
که هرگز برنمیگرده
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا لالا لالا لالایی
شب اومد پشت در لالا
درخت خونه ی ما هم
شده چادر به سر لالا لالا
لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا چمن لالا
درخت نارون هم لالا
بخوابین که زمستونه
گلای نسترن لالا
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا گل بهمن
هوا تیره زمین روشن
چه برفی اومده امشب
زمین پوشیده پیراهن
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا لالا داری
دو گیسوی طلا داری
شبه اما نمی خوابی
دو تا چشم بلا داری
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا بخواب دیره
زمستونم یه روز میره
همیشه چهره ی دنیا
گلم در حال تغییره
لالا لالا لالا لالا لالایی
یه روز گرمه یه روز سرده
یه روز شادی یه روز درده
لالا لالا فقط عمر
که هرگز برنمیگرده
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا لالا لالا لالایی
لالا لالا لالا لالا لالایی