عبارات مورد جستجو در ۴۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
یا رجلا حصیده مجبنة و مبخله
لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله
معتمد الهوی معی، مستندی و سیدی
لا کرجاک ضایع یطلبه بغربله
ای گله بیش کرده تو، سیر نگشتی از گله؟
چون به کری‌‌ست این دکان، چاره نباشد از غله
حج پیاده می‌روی، تا سر حاجیان شوی
جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله
از پی نیم آبله، شرم نیایدت که تو
هر قدمی درافکنی غلغله‌یی به قافله؟
کشتی نفس آدمی، لنگری است و سست رو
زین دریا بنگذرد بی‌ز کشاکش و خله
گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی؟
صوم و صلات و شب روی، حج و مناسک و چله
صبر سوی نران رود، نوحه سوی زنان رود
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
خوش به میان صف درآ، تنگ میا و دل گشا
هست زتنگ آمدن بانگ گلوی بلبله
خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس؟
کوه احد چه برطپد از سر سیل و زلزله؟
دل مطپان به خیر و شر، جانب غیب درنگر
کلکلهٔ ملایکه، روح میان کلکله
عزت زر بود اگر محنت او شود شرر
هیبت و بیم شیر دان، بستن او به سلسله
کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری
بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله
حامله است تن ز جان، درد زه است رنج تن
آمدن جنین بود درد و عذاب حامله
تلخی باده را مبین، عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین، بنگر امید قابله
هست بلادر این ستم، پیش بلا و پس دری
هست سر محاسبه جبر و پی‌‌‌‌اش مقابله
زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز
با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله
نه فلک چو آسیا، ملک کی است غیر حق؟
باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله
قرض بدو ده ای پسر، نفس و نفس، زر و درم
گنج و گهر ستان ازو، از پی فرض و نافله
لب بگشاد ناطقی، تا که بیان این کند
کان زر اوست و نقد او، فکرت خلق ناقله
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در خیمهٔ سوداگردان
درون خیمه سوداگران نیست
ز جنس خوردنی جز کرس در کار
به تیر خیمه دایم چشمشان باز
که هست از نان کماج آن نمودار
بود بر بار دایم دیگشان لیک
بر آن باری که باشد بر شتر بار
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - یعنی کشک
نام جویا کنون که دیده ابر
هست چون چشم عاشقان پراشک
خانه‌ای دارم از عنایت شاه
که برد دیگ حجله بر وی رشک
آرد در خم ،برنج در انبان
گوشت بر سیخ و روغن اندر مشک
نیست دانم که در ولایت تو
هست و کم قیمت است یعنی کشک
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - داروی کاری
زن جلبی رفته و در همچو من
کرده سخنهای پریشان رقم
می‌روم و می‌خرم و می‌خورم
داروی کاری که براند شکم
پس ز پی جایزه‌اش بر دهن
میریم و میریم و میریم
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۸ - در مدح منوچهربن قابوس
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ماز اندر آن
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران
همی‌زاد این دختر بر سپید
پسر همچو فرتوت پنبه سران
جز این ابر و جز مادر زال زر
نزادند چونین پسر مادران
همی‌آمدند از هوا خرد خرد
به نور سپید اندر، آن دختران
نشستند زاغان به بالینشان
چنان دایگان سیه معجران
تو گویی به باغ اندرون روز برف
صف ناربون و صف عرعران
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا به ران
ز زاغان بر نوژ گویی که هست
کلاه سیه بر سر خواهران
چنان کارگاه سمرقند گشت
زمین از در بلخ تا خاوران
در و بام و دیوار آن کارگاه
چنان زنگیان کاغذگران
مر این زنگیان را چه کار اوفتاد
که کاغذ گرانند و کاغذ خوران
نخوردند کاغذ ازین بیشتر
نه کاغذ فروشان، نه کاغذ خران
شود کاغذ تازه و تر، خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن
ولیکن شود تری این فزون
چو تابند بیش اندر آن نیران
شده آبگیران فسرده ز یخ
چنان کوس رویین اسکندران
چو سندان آهنگران گشته یخ
چو آهنگران ابر مازندران
برآید به زیر آن تگرگ از هوا
چنان پتک پولاد آهنگران
چه بهتر ز خرگاه و طارم کنون
به خرگاه و طارم درون آذران
فرو برده مستان سر از بیهشی
برآورده آواز خنیاگران
به جوش اندرون دیگ بهمنجنه
به گوش اندرون بهمن و قیصران
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران
کباب از تنوره در آویخته
چو خونین ورقهای جوشنوران
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بینام نام‌آوران
به عمری چنان گوهر پاک او
نیاید یکی گوهر از گوهران
بداده‌ست داد از تن خویشتن
چو نیکو دلان و نکو محضران
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران
مرا با ثناهای او نیست تاب
کرایی پیاده منم با خران
ترا گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند و تو نامران
در آمد ترا روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران
می زعفری خور ز دست بتی
که گویی قضیبی‌ست از خیزران
می زعفرانی که چون خوردیش
رود سوی دل راست چون زعفران
نه با رنگ او بایدت رنگ گل
نه با بوی او نرگس و ضیمران
ز رامشگران رامشی کن طلب
که رامش بود نزد رامشگران
بزی همچنین سالیان دراز
دنان و دمان و چمان و چران
دو گوشت همیشه سوی گنجگاو
دو چشمت همیشه سوی دلبران
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
استاد علی خمره به جوئی دارد
چون من جگری و دست و روئی دارد
من یک لبم و هزار خنده که پدر
هر دندانی در آرزوئی دارد
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۰۴
چون یکی جبغبوت پستان‌بند اوی
شیر دوشی زو به روزی دو سبوی
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۱
تا سمو سر برآورید از دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز خوان برداشت
تا پزند از سمو طعامک چاشت
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۳
نان سیاه و خوردی بی چَربو
و آنگاه مَه به مَه بود این هر دو
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۲
از گواز و تَش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۱۳
زن گفت: الرزق علی الله. راست می‌گویی. و در خانه قدری کنجد و برنج هست، بامداد طعامی بسازم و شش هفت کس را ازان لهنه ای حاصل آید. هرکرا خواهی بخوان. دیگر روز آن کنجد را بخته کرد، در آفتاب بنهاد و شوی را گفت:مرغان را می‌ران تا این خشک شود، و خود بکار دیگر پرداخت. مرد را خواب در ربود. سگی بدان دهان دراز کرد. زن بدید، کراهیت داشت که ازا ن خوردنی ساختی. ببازار برد و آن را با کنجد با پوست صاعا بصاع بفروخت. و من در بازار شاهد حال بودم. مردی گفت: این زن بموجبی می‌فروشد کنجد بخته کرده بکنجد با پوست.
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا الأثواب و الأوانی
جامهٔ کهنه رنج و اندوه است
جامهٔ نو ز دولت انبوه است
بهترین جامه‌ای بود هنگفت
مر مرا اوستاد چونین گفت
مر زنان راست جامهٔ رنگین
اصل شادی و راحت و تزیین
جامهٔ سرخ مایهٔ شادیست
سال و مه بخت از او به آزادیست
جامهٔ هیبت است رنگ سیاه
ور بود زرد درد و محنت و آه
جامه‌های کبود اندوهست
رنج بر دل فزونتر از کوهست
طیلسان و ردا کمال بُوَد
کیسه و صره اصل مال بُوَد
نردبان اصل و مایهٔ سفرست
لیک زان مرد را همه خطرست
آسیا مردم امین باشد
آنکه در خانه به گزین باشد
دام باشد به خواب بستن کار
آینه زن بُوَد نکو هُش دار
بستگی آیدت ز قفل پدید
چون گشایش که آیدت ز کلید
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل مرادف
هرکه او یار محترم دارد
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دام‌های بلا
زیر آن زلف خم‌ بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «‌بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسه‌ای‌نیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب‌، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیه‌چشم‌! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش‌، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
می‌جهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت‌ عوض‌شود شب‌ و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست‌
حال زبر جامه‌، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سروده‌ام اینجا
طبع را آزموده‌ام اینجا
غزل و قطعه گفته‌ام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «‌پهلوی‌نامه‌»
سر بسرگفته‌ام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازه‌ای درست کنم
یادم آمد که با «‌سنائی‌» من
گفته‌ام‌پیش‌از این به خواب سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۷
معنی ز لفظ جوهر خود را عیان کند
زان چهره لطیف مکن مو به یک طرف
تاسر برآورد ز گریبان پیرهن
هردم کند نسیم تکاپو به یک طرف
یکسان به دیر و کعبه نظر کن که میل نیست
شاهین عدل را زترازو به یک طرف
حیرت نگر که بی سرو سامان عشق را
چوگان به یک طرف رود وگو به یک طرف
صائب مدار فیض خود راتشنگان دریغ
این آب تا نرفته ازین جو به یک طرف
گلها تمام یک طرف آن رو به یک طرف
چین و ختا به یک طرف آن مو به یک طرف
بدمستی سپهر جفا جو به یک طرف
مستانه جلوه های قد اوبه یک طرف
آخر نشانه ای چه کند با هزار تیر؟
دل یک طرف هزار پریرو به یک طرف
از پیچ وتاب ،رشته عمرش شود تمام
با هر که افتد آن خم گیسو به یک طرف
اکنون که زلف بر خط انصاف سرنهاد
افتاده است خال لب اوبه یک طرف
دروادیی که لیلی بیگانه خوی ماست
مجنون به یک طرف رود آهو به یک طرف
گردد عصای موسوی انگشت زینهار
هرجا فتاد غمزه جادو به یک طرف
با دوست هم لباسم و چون اشک و آه شمع
من میروم به یک طرف و او به یک طرف
عام است فیض عشق به ذرات کاینات
حاشا که آفتاب کند روبه یک طرف
بیرون فتاد مهره اش از ششدر جهات
آن راکه برد جاذبه او به یک طرف
باشش جهت توجه آن بی جهت یکی است
بیچاره رهروی که کند رو به یک طرف
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۵
هر روز، سرشک چشم طوفان‌زایم
بندد به سلاسل تموّج، پایم
همچون نی نودمیده، ایام نهد
بندی هر روز تازه بر اعضایم
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۹
حاجی احمد گله میکرد که در خانه مرا
نیست برگ و شده ام راضی ازین غصه به مرگ
گفتم ای کله کدو فهم نشد اینقدرت
که زمستان نبود هیچ کدو خانه به برگ
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٩٨
یکی گفت صبح مشیبت دمید
تو در خواب غفلت زهی بی فلاح
بدو گفتم آخر ندانسته ئی
که خوشتر بود خواب وقت صباح
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
در خانه اگر متاع دنیا باشد
در باز گذاشتن چه معنی باشد
چون باز نهادنش بدشواری هست
پس بستن و باز رستن اولی باشد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
تشویش سفر با دل ناشاد بد است
با دست تهی چو کار افتاد بد است
راضی شده ام به قرض هم گر باشد
می دانم اگرچه قرض بغداد بد است
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
شد صبح که هرکس پی کاری گیرد
یا آنکه بدوستی قراری گیرد
خوشوقت کسی بود که از خانه برون
آید سر راه انتظاری گیرد