عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
از هر چه ترنجیدی، با دل تو بگو حالی
کی دل تو نمی‌گفتی کز خویش شدم خالی؟
این رنج چو در وا شد، دعوی تو رسوا شد
زشتی تو پیدا شد، بگذار تو نکالی
در صورت رنج خود، نظاره بکن ای بد
کی باشد با این خود آن مرتبهٔ عالی؟
بنگر که چه زشتی تو، بس دیوسرشتی تو
این است که کشتی تو، پس از که همی‌نالی؟
گر رنج بشد مشکل، نومید مشو ای دل
کز غیب شود حاصل، اندر عوض ابدالی
از ذوق چو عوری تو، هر لحظه بشوری تو
کی کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
در بادیه مردان را کاریست، نه سردان را
کین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
در خدمت مخدومی، شمس الحق تبریزی
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در حال بیماری به اشتیاق خراسان
به خراسان شوم ان‌شاءالله
آن ره آسان شوم ان‌شاءالله
چون طرب در دل و دل در ملکوت
ره به پنهان شوم ان‌شاءالله
خضر پنهان گذرد بر ره و من
خضر دوران شوم ان‌شاءالله
ایمن از کوه‌نشینان به گذر
باد آبان شوم ان‌شاءالله
پیش آن بادپرستان به شکوه
کوه ثهلان شوم ان‌شاءالله
قمع آن را که کند کوه پناه
موج طوفان شوم ان‌شاءالله
ملک عزلت طلبم و افسر عقل
بو که سلطان شوم ان‌شاءالله
تا زند چتر سیه بخت سپید
ابر نیسان شوم ان‌شاءالله
چه نشینم به وباخانهٔ ری
به خراسان شوم ان‌شاءالله
عندلیبم چه کنم خارستان
به گلستان شوم ان‌شاءالله
همه سر عقلم و چون عزم کنم
همه تن جان شوم ان‌شاءالله
خاک شوره شده‌ام جهد کنم
کب حیوان شوم ان‌شاءالله
بکنم دیو دلی‌ها به سفر
تا سلیمان شوم ان‌شاءالله
چون صفا یافتگان ز اشک طرب
تر گریبان شوم ان‌شاءالله
چون شگرفان ره از گرد سفر
خشک دامان شوم ان‌شاءالله
نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم ان‌شاءالله
گر چو نرگس یرقان دارم، باز
گل خندان شوم ان‌شاءالله
خشک چون شاخ درمنه شده‌ام
تازه ریحان شوم ان‌شاءالله
سنگ زردم شده معلول به وقت
لعل رخشان شوم ان‌شاءالله
چشم یارم همه بیماری و باز
همه درمان شوم ان‌شاءالله
عرض آورد به گوشم سر و گفت
که به پایان شوم ان‌شاءالله
چون ز شربت به جلاب آمده‌ام
به ز بحران شوم ان‌شاءالله
به مزور ز جواب آیم هم
رغم خصمان شوم ان‌شاءالله
وز مزور ز جواب آیم هم
مرغ پران شوم ان‌شاءالله
تب مرا گفت که سرسام گذشت
من پس آن شوم ان‌شاءالله
نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد
تا به فرمان شوم ان‌شاءالله
گر دهد رخصه، کنم نیت طوس
خوش و شادان شوم ان‌شاءالله
بر سر روضهٔ معصوم رضا
شبه رضوان شوم ان‌شاءالله
گرد آن روضه چو پروانهٔ شمع
مست جولان شوم ان‌شاءالله
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۲
دلتنگ مشو که دلگشائی آمد
دل نیک نواز با نوائی آمد
غم را چو مگس شکست اکنون پر و بال
کز جانب قاف جان همائی آمد
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۱۲
ای پشت بداده رفته هم روز نخست
برخیز که این گریهٔ ابر از غم تست
تا ابر بهار خاک پای تو بشست
بر خاک تو سبزه همچو خطّ تو برُست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
مژده ای دل مر ترا کارامش جان می رسد
خه خه ای جان زنده شو چون بوی جانان می رسد
بخ بخ ای آدم ترا کایّام ناکامی گذشت
کز یزید خوش خبر پیغام رضوان می رسد
سر بر آر ای ساکن بیت الحزن تا بشنوی
بوی پیراهن که از یوسف به کنعان می رسد
ای صبا فرّاشی فرش سبا کن دم به دم
خاصه چون هدهد به درگاه سلیمان می رسد
تازه باش ای گلبن شادی زباغ مردمی
خوش برآ کاوازه ی مرغ خوش الحان می رسد
سرو دلجویی چمن از قد خود چندین مناز
سرکشی از سربنه سرو خرامان می رسد
گشت روشن مطلع صبح امید ابن حسام
ظلمت شب می رود خورشید تابان می رسد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دردمندان را ز بوی دوست درمان می رسد
مژده فرزند پیش پیر کنعان می رسد
یوسف کنعانی از زندان همی یابد خلاص
خاتم دولت به انگشت سلیمان می رسد
خضر را نور الهی ره نمایی می کند
کز میان تیرگی بر آب حیوان می رسد
امن و راحت در میان ملک پیدا می شود
سایه کیخسرو فرخ به ایران می رسد
چشم روشن می شود چون صبح دولت می دمد
این شب تاریک ظلمانی به پایان می رسد
می در فشد ابر و می گوید زمین مرده را
تازه و سیراب خواهی شد که باران می رسد
بلبلان را باد نوروزی بشارت میدهد
کز ره یک ساله گل سوی گلستان می رسد
می رساند عاشقان را باد پیغامی ز دوست
وه که زان همدم چوراحتها به ایشان می رسد
همچو سلطان نبوت را ز انفاس اویس
جان ما را راحتی از بوی جانان می رسد
این نسیم خوش نفس و اسایش جان همام
از غبار منزل او عنبر افشان می رسد
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢ - ترجمه
همچو صبح آمد رسولت پیش من پس باز شد
ظلمت اندیشه ها، زینحال فالی ناطق است
پس بدانستم که بیشک نزد من آئی از آنک
پیشرو خورشید را پیوسته صبح صادق است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
ای که همچون آب خواهد خورد خاکت غم مخور
می رسد مرگ از برای جان پاکت غم مخور
آسمان هرچند در بر روی دل ها بسته است
می کند تأثیر آه دردناکت غم مخور
از رفوگر عرصه ی عیش تو ای دل تنگ شد
باز همچون غنچه خواهم کرد چاکت غم مخور
می پرستان می دهند آبش ز چشم خویشتن
باغبان آسوده باش، از بهر تاکت غم مخور
گر عیار کاملی داری، پس از مردن سلیم
چون طلا کی می تواند خورد خاکت غم مخور
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۷ - شکرگذاری بلبل از آمدن گل
دل بلبل از وصل گل شاد شد
زقید غم وغصه آزاد شد
همی گفت پیوسته با قلب شاد
که الحمد لله رب العباد
ز دیدار روی گلم شاد کرد
شدم لله الحمد فارغ ز درد
ندانم چه سان شکر یزدان کنم
چه سان شکر این فضل و احسان کنم
من از هجر گل گشته بودم هلاک
مرا زنده فرمود یزدان پاک
دو چشمم شد از انتظارش سفید
نمی بود در دل مرا این امید
که افتد نگاهم به رخسار گل
نصیبم شود باز دیدار گل
خدا رحم فرمود بر جان من
که آمد به بر باز جانان من
دو صد شکر ایزد که بار دگر
ز دیدار گل آمدم بهره ور
لک الحمد یا ارحم الراحمین
لک الشکر یا اکرم الاکرمین
خوشا حال آن عاشق خسته حال
که افتد ز هجران به بزم وصال
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خواب یلدا ...
شب که می آید و می کوبد پشت ِ در را ،
به خودم می گویم :
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان ...
و به انبار کتان ِ فقر کبریتی خواهم زد ،
تا همه نارفیقان ِ من و تو بگویند :
"فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره ..."
و در آن لحظه من مرد ِ پیروزی خواهم بود
و همه مردم ،‌ با فداکاری ِ یک بوتیمار ،
کار و نان خود را در دریا می ریزند
تا که جشن شفق ِ سرخ ِ گستاخ مرا
با زُلال خون ِ صادقشان
بر فراز ِ شهر آذین بندند
و به دور ِ نامم مشعل ها بیفروزند
و بگویند :
"خسرو" از خود ِ ماست
پیروزی او در بستِ بهروزی ِ ماست ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت :
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل ِ غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلبِ پر مهر ِ مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم ...
شب که می آید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلکِ او را
منفجر گردد ، نابود شود ...
*
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت :
- گریه کار ِ ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر ،
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد ِ بلند
عاقبت دیدید ما ، ما صاحبِ خورشید شدیم ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کَز سر مهر به خورشید دهی ...
*
و منم شاد از این پیروزی
به "حمیده" روسری خواهم داد
تا که از باد ِ جدایی نَهَراسد
و نگوید چه هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم ...
*
شب که می آید و می کوبد پشتِ در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شبِ یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان ...