عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۸ - داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه می‌ساخت و ساخته نمی‌شد و پذیرا نمی‌آمد
بود کمپیری نودساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندان‌هاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پاره‌پاره گشته دام
مرغ بی‌هنگام و راه بی‌رهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقی‌یی که خداش این حرص داد
ریخت دندان‌های سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگین‌گیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلس‌پوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایه‌ی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
می‌شود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳
یکی به چشم تامل نگر بدین تمثال
که تات مات شود دیدگان ز حیرانی
یکی درست بدین نوجوان نگر ز نخست
که‌راست ماه دو هفته است و یوسف ثانی
به زلفکانش چندان که چشم کار کند
همی نبیند چیزی به جز پریشانی
سپید سیم سرینش چو کوه بلّورست
که می‌بلغزد در وی نگاه انسانی
چنان عودش برپا بودکه پنداری
ستاده گرز به کف رستم سجستانی
فکنده رخش در آن عرصه‌ای که می‌بینی
فشرده میخ در آن ثقبه‌ای که می‌دانی
زن نجیب کهن‌سالش از قفا نگران
چو پاسبان که کند دزد را نگهبانی
چو صرفه‌جویی و امساک عادت نجباست
نجیب‌وار کند شرفهای پنهانی
به شوهرش ز نجابت جماع می‌ندهد
که از نجیب عجیبست فعل شهوانی
قضیب شوی نخواهد به فرج خویش تمام
که مال شوی نسازد تلف به نادانی
غرض چه‌گویم زن از قفا چو حلقه به‌در
ز پیش شوی جوان گرم حلقه‌ جنبانی
چنان کنیزک زن راگرفته است به کار
که هرکه بیند گردد ز دور شیطانی
کنیزکی شهدالله ز شهد شیرین‌تر
لطیف و دلکش و موزون چو شعر قاآنی
تبارک‌الله فرجی دو مغزه چون بادام
به شرط آنکه به بادام شکر افشانی
زن نجیب وی اندر قفا یساول‌وار
گرفته چوب و درافکنده چین به پیشانی
کنیز مطبخی از خشم نیم‌سوز به دست
ستاده بر طرفی همچو دیو ظلمانی
کنیزک دگر استاده گرم شکرخند
زکار زانیه و فعل شوهر زانی
به شهوت و غضب طبع آدمی ماند
اگر تو معنی این نقشها فروخوانی
چو شهوت از طرفی دست عقل برتابد
سپه کشد ز دگر سو قوای روحانی
تو نقش فانی دنیا ببین و عبرت گیر
که این ستوده سخن حکمتیست لقمانی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
رونق ناموس را چون عشق رسوا بشکند
نام یوسف چون بری، رنگ زلیخا بشکند
پیش ساقی لب ز حرف زهد و تقوی بسته ایم
کاسه ی زاهد مبادا بر سر ما بشکند!
بر من از بس منت بال هما آید گران
سایه ی او استخوانم را در اعضا بشکند
از نشاطم صحبت احباب برهم می خورد
بشکند گر توبه ی من، جام و مینا بشکند
دل چو الفت کرد با عشق نکورویان بلاست
کشتی ما چون برون آید ز دریا بشکند
ترسم از بس دست او می لرزد از شرم لبت
شیشه ی اعجاز در دست مسیحا بشکند
با دف و نی جانب میخانه می آید سلیم
کس ندیدیم توبه با این شور و غوغا بشکند
فروغ فرخزاد : دیوار
گناه
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش


در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش


در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم


فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق :
تو را می خواهم ای جانانهٔ من
تو را می خواهم ای آغوش جانبخش
تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من


هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینه اش مستانه لرزید


گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود