عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۷۴
بدانست هم زاد فرخ که شاه
ز لشکر همه زو شناسد گناه
چو آمد برون آن بد اندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه
بدر بر همی‌بود تا هرکسی
همی‌کرد زان آزمایش بسی
همی‌ساخت همواره تا آن سپاه
به پیچید یکسر ز فرمان شاه
همی‌راند با هر کسی داستان
شدند اندر آن کار همداستان
که شاهی دگر برنشیند به تخت
کزین دور شد فرو آیین و بخت
بر زاد فرخ یکی پیر بود
که برکارها کردن آژیر بود
چنین گفت بازاد فرخ که شاه
همی از تو بیند گناه سپاه
کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری فزون زین نباید چخید
که این بوم آباد ویران شود
از اندوه ایران چونیران شود
نگه کرد باید به فرزند اوی
کدامست با شرم و بی‌گفت و گوی
ورا شاد بر تخت باید نشاند
بران تاج دینار باید فشاند
چو شیروی بیدار مهتر پسر
به زندان بود کس نباید دگر
همی رای زد زین نشان هرکسی
برین روز و شب برنیامد بسی
که برخاست گرد سپاه تخوار
همه کارها زو گرفتند خوار
پذیره شدنش زاد فرخ به راه
فراوان برفتند با او سپاه
رسیدند پس یک بدیگر فراز
سخن رفت چند آشکارا و راز
همان زاد فرخ زبان برگشاد
بدیهای خسرو همه کرد یاد
همی‌گفت لشکر به مردی و رای
همی‌کرد خواهند شاهی بپای
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
که من نیستم چامهٔ گفت وگوی
اگر با سپاه اندر آیم به جنگ
کنم بر بدان جهان جای تنگ
گرامی بد این شهریار جوان
به نزد کنارنگ و هم پهلوان
چو روز چنان مرد کرد او سیاه
مبادا که بیند کسی تاج و گاه
نژند آن زمان شد که بیداد شد
به بیدادگر بندگان شاد شد
سخنهاش چون زاد فرخ شنید
مر او را ز ایرانیان برگزید
بدو گفت کاکنون به زندان شویم
به نزدیک آن مستمندان شویم
بیاریم بی‌باک شیروی را
جوان و دلیر جهانجوی را
سپهبد نگهبان زندان اوست
کزو داشتی بیشتر مغز و پوست
ابا شش هزار آزموده سوار
همی‌دارد آن بستگان را به زار
چنین گفت با زاد فرخ تخوار
که کار سپهبد گرفتیم خوار
گرین بخت پرویز گردد جوان
نماند به ایران یکی پهلوان
مگر دار دارند گر چاه وبند
نماند به ایران کسی بی‌گزند
بگفت این و از جای برکند اسپ
همی‌تاخت برسان آذر گشسپ
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ
سپهبد پذیره شدش بی درنگ
سر لشکر نامور گشته شد
سپهبد به جنگ اندرون کشته شد
پراگنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار
به زندان تنگ اندر آمد تخوار
بدان چاره با جامهٔ کارزار
به شیروی گردنکش آواز داد
سبک پاسخش نامور باز داد
بدانست شیروی کان سرفراز
بدانگه به زندان چرا شد فراز
چو روی تخوار او فروزان بدید
از اندوه چندان دلش بردمید
بدو گفت گریان که خسرو کجاست
رها کردن مانه کار شماست
چنین گفت با شاه‌زاده تخوار
که گر مردمی کام شیران مخوار
اگر تو بدین کار همداستان
نباشی تو کم گیر زین راستان
یکی کم بود شاید از شانزده
برادر بماند تو را پانزده
بشایند هرکس به شاهنشهی
بدیشان بود شاد تخت مهی
فروماند شیروی گریان بجای
ازان خانهٔ تنگ بگذارد پای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱۲
ما رخت وجود بر عدم بربندیم
بر هستی نیست مزور خندیم
بازی بازی طنابها بگسستیم
تا خیمهٔ صبر از فلک برکندیم
اقبال لاهوری : زبور عجم
گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی گیرم
گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی گیرم
از آن داغم که بر تقدیر او بستند تقصیرم
ز فیض عشق و مستی برده ام اندیشه را آنجا
که از دنباله چشم مهر عالمتاب میگیرم
من از صبح نخستین نقشبند موج و گردابم
چو بحر آسوده میگردد ز طوفان چاره برگیرم
جهان را پیش ازین صد بار آتش زیر پا کردم
سکون و عافیت را پاک می سوزد بم و زیرم
از آن پیش بتان رقصیدم و زنار بربستم
که شیخ شهر مرد باخدا گردد ز تکفیرم
زمانی رم کنند از من زمانی بامن آمیزند
درین صحرا نمی دانند صیادم که نخچیرم
دل بی سوز کم گیرد نصیب از صحبتمردی
مس تابیده ئی آور که گیرد در تو اکسیرم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۵
مستیی کو که خرد را ز جنون دل شکنیم
شیشه ها بر سر مستوری عاقل شکنیم
موح دریای بلا می دهد این مژده که ما
کشتی صبر به نزدیکی ساحل شکنیم
ای مگس بال و پر طعنه فرو ریز که ما
بهر لذت به جگر ناوک قاتل شکنیم
زخم ناسور به صد عجز خَرَد نیش زجاج
شیشهٔ زهر چو در انجمن دل شکنیم
کعبه از ننگ ملول است، بیایید که ما
قدم قافله نارفته به منزل شکنیم
عرفی از سامری عشق دهد رخصت ما
به فسون بال و پر جادوی بابل شکنیم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۶
فارغ شده‌ام ز ننگ و آسوده ز نام
چون من نگرفته کس ز رسوایی کام
سودای دلم همیشه طغیان دارد
دیوانه عشق را بهارست مدام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۹ - جنگ های اردشیر در شیپر و کادوزین
دگر شیپریان سر برافراشتند
زفرمان شه روی برکاشتند
به شهر سالامین که بد پایتخت
اراکور را سرکشی بود سخت
شهنشاه کشتی بسی کرد ساز
به سرداری نامور تیرباز
به خشکی سپهدار ارونتاس گرد
که داماد شه بود و با دستبرد
اراکور از مصریان خواست یار
که تنگ آورد کار بر شهریار
ولیکن به فرجام زورش بکاست
به جان از ارونتاس زنهار خواست
پس از رزم سیپروس شاه اردشیر
ابر جنگ کادوزیان شد دلیر
سپاهی برآراست بیش از شمار
پیاده فزون بد زسیصد هزار
چو آمد به کادوزیان آگهی
زآذوقه کردند کشور تهی
در اردوی شه قحطی افتاد سخت
چنین شد گمانش که برگشت بخت
ولیکن به تدبیر تیری بیاز
ببردند کادوزیانش نیاز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۶ - گرفتن بنی مذجح گردد دارالاماره و پراکنده شدن ایشان به گفتار شریح قاضی کوفه
به مذحج نژادان رسید آگهی
که کاخ مهی شدز هانی تهی
بزرگان آن دوده گرد آمدند
زهر دربسی داستان ها زدند
به فرجام بستند کین را میان
بجستند ازجا همه همعنان
ز هر سو درفشی برافرا ختند
سوی کاخ بدخواه درتاختند
همه گرد دژ پر ز منجوق شد
درخش ستان ها به عیوق شد
به دارای دژ گفته ها ناپسند
بگفتند هریک به بانگ بلند
که از ما نگشته گناهی پدید
چرا مهتر ما به خون درکشید؟
هم ایدون برآریم ازین باره گرد
بریزیم خون از تن زشتمرد
چو شد باره زآوازشان پر خروش
بدان پور مرجانه بنهاد گوش
بترسید و لختی در اندیشه ماند
سپس قاضی کوفه را پیش خواند
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
به زندان سبک سوی هانی گرای
ببین تا که جانش بر آمد زتن
ویا زنده باشد خبر ده به من
شریح از براو به زندان شتافت
گرفتار بیداد رازنده یافت
سوی پور مرجانه آمد چو باد
بدو مژده از زندگانیش داد
چنین گفت سالار ناپاکرای
که لختی ابر بام این دژ برآی
به مذحج نژادان پر خاشجوی
بگوکز چه دارید این های و هوی؟
اگر بهر هانی است اوزنده است
پی مصلحت پیر دستش ببست
من او را بدیدم کنون تندرست
نباید شما را دگر فتنه جست
بشد قاضی وکرد گفت وشنود
چنان کز بداندیش آمخته بود
چو زانگونه مذحج نژادان سخن
شنیدند زان مرد پر مکر و فن
پارکنده گشتند و رخ تافتند
سوی خانه ی خویش بشتافتند
چو آگاه شد مسلم ارجمند
که گردید هانی گرفتار بند
زغیرت بجوشید خون درتنش
برآورد مو سرز پیراهنش
فرستاد یک تن ز یاران خویش
پژوهنده از پیر فرخنده کیش
فروغ فرخزاد : عصیان
عصیان ِ خدا
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند


نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می ریخت


می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها


می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند
خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند


بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر ، در حصار جسمها ، خود را نهان سازند


گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند


خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را
می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را