عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
ز شرم روی ما، گل از تو بگریخت
ز گل واگشتی، این جا سر نهادی
نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه، گل را بوسه دادی
بدان لب‌ها که بوی گل گرفته‌ست
نیابی بوسه، گر چه اوستادی
برای رفع بویش این دو لب را
همی‌مالم، به خاکت من ز شادی
کجا بردارم این لب از تو، ای خاک
ولی فتنه تویی، گل را تو زادی
تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۸
شده‌ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز
ز فروغ آفتابی شب خویش روز خواهم
که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز
هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی
که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز
چو حدیث من بر آید کند آنچنان تغافل
که مگر به عمر خویشم نشینده نام هرگز
به رهت مقام کردم ، نگذاشتی مقیمم
به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز
به شکنج طره ی او دل وحشی است مایل
که خلاصیش مبادا ز بلای دام هرگز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
گذشتم از می و از صاف و درد و شیشه و جام
که هر سه بی ته و بی حاصلند و بی انجام
به شر مبایعه کردن به آب دادن خویش
نه کار اهل حضور است مرد خیر انجام
تو را چو دیگ ز خامی به جوش می آرد
شراب ناب بود گرچه همچو نقرهٔ خام
نه خانقه نه خرابات می روم دیگر
که من گذشته ام از لطف خاص و صحبت عام
گذشتم از می و ساقی خدا گواه من است
که هر دو عهد شکستند با من ناکام
چه سود از این دو حریف به صد حریف روی
که نی ز خاص حذر می کنند و نی از عام
به دوستان زبانی بس است این که به دل
سلام می کنم و می دهم جواب سلام
ز بی وفایی ساقی دلم ز می بگرفت
وگرنه فرق ندانم من از حلال و حرام
کجاست شرم به این دلبران هرزه نگاه
که گه درون دل و گاه می روند به بام
بزن سبو به سر خم به شیشه پا مگذار
که نسبتی است به دل شیشه را در این ایام
چه کافری است سعیدا که چون از او پرسی
نه حق شناسند و نی بت شناسد و نی رام