عبارات مورد جستجو در ۷۱ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
الهی الهی، به حق پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
الهی الهی، به صدق خدیجه
الهی الهی، به زهرای اطهر
الهی الهی، به سبطین احمد
الهی، به شبیر الهی! به شبر
الهی به عابد! الهی به باقر
الهی به موسی، الهی به جعفر
الهی الهی، به شاه خراسان
خراسان چه باشد! به آن شاه کشور
شنیدم که میگفت زاری، غریبی
طواف رضا، چون شد او را میسر:
من اینجا غریب و تو شاه غریبان
به حال غریب خود، از لطف بنگر
الهی به حق تقی و به علمش
الهی به حق نقی و به عسکر
الهی الهی، به مهدی هادی
که او مؤمنان راست هادی و رهبر
که بر حال زار بهائی نظر کن!
به حق امامان معصوم، یکسر
الهی الهی، به ساقی کوثر
الهی الهی، به صدق خدیجه
الهی الهی، به زهرای اطهر
الهی الهی، به سبطین احمد
الهی، به شبیر الهی! به شبر
الهی به عابد! الهی به باقر
الهی به موسی، الهی به جعفر
الهی الهی، به شاه خراسان
خراسان چه باشد! به آن شاه کشور
شنیدم که میگفت زاری، غریبی
طواف رضا، چون شد او را میسر:
من اینجا غریب و تو شاه غریبان
به حال غریب خود، از لطف بنگر
الهی به حق تقی و به علمش
الهی به حق نقی و به عسکر
الهی الهی، به مهدی هادی
که او مؤمنان راست هادی و رهبر
که بر حال زار بهائی نظر کن!
به حق امامان معصوم، یکسر
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
دم به دم دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن
دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی
گر نفس خواهی زدن با آشنا باید زدن
روبروی دوستان مرتضی باید نهاد
مدعی را تیغ غیرت بر قفا باید زدن
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
این نفس را از سر صدق و صفا باید زدن
در دو عالم چارده معصوم را باید گزید
پنج نوبت بر در دولت سرا باید زدن
پیشوائی بایدت جستن ز اولاد رسول
پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن
گر بلائی آید از عشق شهید کربلا
عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن
هر درختی کو ندارد میوهٔ حب علی
اصل و فرعش چون قلم سر تا به پا باید زدن
دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست
بعد از آن دم از وفای مصطفی باید زدن
سرخی روی موالی سکه نام علی است
بر رخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن
بی ولای آن ولی لاف از ولایت می زنی
لاف را باید که دانی از کجا باید زدن
ما لوائی از ولای آن ولی افراشتیم
طبل در زیر گلیم آخر چرا باید زدن
بر در شهر ولایت خانه ای باید گزید
خیمه در دارالسلام اولیا باید زدن
از زبان نعمت الله منقبت باید شنید
بر کف نعلین سید بوسه ها باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن
دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی
گر نفس خواهی زدن با آشنا باید زدن
روبروی دوستان مرتضی باید نهاد
مدعی را تیغ غیرت بر قفا باید زدن
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
این نفس را از سر صدق و صفا باید زدن
در دو عالم چارده معصوم را باید گزید
پنج نوبت بر در دولت سرا باید زدن
پیشوائی بایدت جستن ز اولاد رسول
پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن
گر بلائی آید از عشق شهید کربلا
عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن
هر درختی کو ندارد میوهٔ حب علی
اصل و فرعش چون قلم سر تا به پا باید زدن
دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست
بعد از آن دم از وفای مصطفی باید زدن
سرخی روی موالی سکه نام علی است
بر رخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن
بی ولای آن ولی لاف از ولایت می زنی
لاف را باید که دانی از کجا باید زدن
ما لوائی از ولای آن ولی افراشتیم
طبل در زیر گلیم آخر چرا باید زدن
بر در شهر ولایت خانه ای باید گزید
خیمه در دارالسلام اولیا باید زدن
از زبان نعمت الله منقبت باید شنید
بر کف نعلین سید بوسه ها باید زدن
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در ستایش امام حسن و امام حسین رضیاللّٰه عنهما
فی فضیلة امیرین العادلین والسبطین قرتی العینین سیدا شباب اهل الجنّة الحسن والحسین رضواناللّٰه علیهما، قال النبی صلیاللّٰه علیه و سلّم: اولادنا اکبادنا فان عاشوا حزنونا وان ماتوا قتلونا، و قال ایضا صلیاللّٰه علیه و آله و سلّم: نعم الراکب و نعم الجمل و ابوهما خیرٌ منهما رضیاللّٰه عنهما و عن والدیهما.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۴- ابوجعفر محمدبن علی بن احلسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رضی عنهم
و منهم: حجت بر اهل معاملت، و برهان ارباب مشاهدت، امام اولاد نبی و گزیدهٔ نسل علی، ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رَضِیَ عنهم
و نیز گویند کنیت وی ابوعبداللّه بود، و به لقب وی را باقر خواندندی. مخصوص بود وی به دقایق علوم و به لطایف اشارات اندر کتاب خدای، عزّ و جلّ. وی را کرامات مشهور بود و آیات ازهر و براهین انور.
و گویند ملکی وقتی قصد هلاک وی کرد. کس فرستاد بدو. چون به نزدیک وی اندر آمد از وی عذر خواست و هدیه داد و به نیکویی بازگردانید. گفتند: «ایها الملک، قصد هلاک وی داشتی، تو را با وی دیگرگونه دیدیم، حال چه بود؟» گفت: «چون وی به نزدیک من اندر آمد دو شیر دیدم یکی بر راست و یکی بر چپ وی، و مرا میگفتند که: اگر تو بدو قصد کنی ما تو را هلاک کنیم.»
و از وی روایت آرند که وی گفت اندر تفسیر کلام خدای، عزّ و جل: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ و یُؤمِنْ باللّه (۲۵۶/ البقره)»، قال: «مَنْ شَغَلَکَ عَنْ مُطالَعَةِ الحقِّ فَهُوَ طاغُوتُکَ.» بازدارندهٔ تو از مطالعت حق طاغوت توست. نگر به چه چیز محجوبی، بدان چیز بازماندهای و آن حجاب توست. به ترک ان حجاب بگوی تا به کشف اندر رسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوع را نباید که دعوی قربت کند.
و از خواص وی یکی روایت کند که: چون از شب لختی برفتی و وی از اوراد فارغ گشتی، آواز بلند برگرفتی به مناجات و گفتی:
«الهی و سیدی، شب اندر آمد و ولایت تصرف مملوکان به سر آمد و ستارگان بر آسمان هویدا شدند و خلق بجمله بخفتند و ناپیدا شدند. صوت مردمان بیارامید و چشمشان بخفت، و از بنوامیه رمیدند و بایستهای خود نهفت، و بنو امیه درهای خود اندر بستند و پاسبانان برگماشتند و آنان که بدیشان حاجتی داشتند حاجت خود فرو گذاشتند. بار خدایا، تو زندهای و پاینده و دانندهای و بیننده. غنودن و خواب بر تو روا نیست، و آن که تو را بدین صفت نشناسد هیچ نعمت را سزا نیست. ای آن که چیزی تو را از چیز دیگر باز ندارد و شب و روز اندر بقای تو خلل نیارد. درهای رحمتت گشاده است و مواید نعمتت نهاده است. اجابتت سزای آن که دعا کند و نعمتت برای آن که ثنا گوید. تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آن که دعا کند از مؤمنان، و بر درگاهت سائل را بازدارندهای نباشد. از خلق زمین و آسمان بار خدایا، چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم، چگونه دل را به دنیا شاد کنم؟ و چون نامه را یاد کنم، چگونه با چیزی ازدنیا قرار کنم؟ و چون ملک الموت را یاد کنم، چگونه از دنیا بهره پذیرم؟ پس از تو خواهم؛ از آنچه تو را دانم، و از تو جویم؛ از آنچه تو را میخوانم: راحتی اندر حال مرگ بی عذاب، و عیشی اندر حال حساب بی عقاب.»
این جمله میگفتی و میگریستی. تا شبی وی را گفتم: «ای سیدی و سید ابائی، چند گریی و تا چند خروشی؟» گفت: «ای دوست، یعقوب را یکی پسر گم شد چندان بگریست تا چشمهاش سفید گشت و من هژده کس را با پدر خود یعنی حسین و قتیلان کربلا گم کردهام، کم از آن باری که بر فراق ایشان چشمها سفید کنم؟»
این مناجات به عربیت سخت فصیح است،اما ترک تطویل را به پارسی بیاوردم تا مکرر نشود و باز به جایی دیگر آن را بیارم، ان شاء اللّه ربُّ العالمین.
و نیز گویند کنیت وی ابوعبداللّه بود، و به لقب وی را باقر خواندندی. مخصوص بود وی به دقایق علوم و به لطایف اشارات اندر کتاب خدای، عزّ و جلّ. وی را کرامات مشهور بود و آیات ازهر و براهین انور.
و گویند ملکی وقتی قصد هلاک وی کرد. کس فرستاد بدو. چون به نزدیک وی اندر آمد از وی عذر خواست و هدیه داد و به نیکویی بازگردانید. گفتند: «ایها الملک، قصد هلاک وی داشتی، تو را با وی دیگرگونه دیدیم، حال چه بود؟» گفت: «چون وی به نزدیک من اندر آمد دو شیر دیدم یکی بر راست و یکی بر چپ وی، و مرا میگفتند که: اگر تو بدو قصد کنی ما تو را هلاک کنیم.»
و از وی روایت آرند که وی گفت اندر تفسیر کلام خدای، عزّ و جل: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ و یُؤمِنْ باللّه (۲۵۶/ البقره)»، قال: «مَنْ شَغَلَکَ عَنْ مُطالَعَةِ الحقِّ فَهُوَ طاغُوتُکَ.» بازدارندهٔ تو از مطالعت حق طاغوت توست. نگر به چه چیز محجوبی، بدان چیز بازماندهای و آن حجاب توست. به ترک ان حجاب بگوی تا به کشف اندر رسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوع را نباید که دعوی قربت کند.
و از خواص وی یکی روایت کند که: چون از شب لختی برفتی و وی از اوراد فارغ گشتی، آواز بلند برگرفتی به مناجات و گفتی:
«الهی و سیدی، شب اندر آمد و ولایت تصرف مملوکان به سر آمد و ستارگان بر آسمان هویدا شدند و خلق بجمله بخفتند و ناپیدا شدند. صوت مردمان بیارامید و چشمشان بخفت، و از بنوامیه رمیدند و بایستهای خود نهفت، و بنو امیه درهای خود اندر بستند و پاسبانان برگماشتند و آنان که بدیشان حاجتی داشتند حاجت خود فرو گذاشتند. بار خدایا، تو زندهای و پاینده و دانندهای و بیننده. غنودن و خواب بر تو روا نیست، و آن که تو را بدین صفت نشناسد هیچ نعمت را سزا نیست. ای آن که چیزی تو را از چیز دیگر باز ندارد و شب و روز اندر بقای تو خلل نیارد. درهای رحمتت گشاده است و مواید نعمتت نهاده است. اجابتت سزای آن که دعا کند و نعمتت برای آن که ثنا گوید. تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آن که دعا کند از مؤمنان، و بر درگاهت سائل را بازدارندهای نباشد. از خلق زمین و آسمان بار خدایا، چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم، چگونه دل را به دنیا شاد کنم؟ و چون نامه را یاد کنم، چگونه با چیزی ازدنیا قرار کنم؟ و چون ملک الموت را یاد کنم، چگونه از دنیا بهره پذیرم؟ پس از تو خواهم؛ از آنچه تو را دانم، و از تو جویم؛ از آنچه تو را میخوانم: راحتی اندر حال مرگ بی عذاب، و عیشی اندر حال حساب بی عقاب.»
این جمله میگفتی و میگریستی. تا شبی وی را گفتم: «ای سیدی و سید ابائی، چند گریی و تا چند خروشی؟» گفت: «ای دوست، یعقوب را یکی پسر گم شد چندان بگریست تا چشمهاش سفید گشت و من هژده کس را با پدر خود یعنی حسین و قتیلان کربلا گم کردهام، کم از آن باری که بر فراق ایشان چشمها سفید کنم؟»
این مناجات به عربیت سخت فصیح است،اما ترک تطویل را به پارسی بیاوردم تا مکرر نشود و باز به جایی دیگر آن را بیارم، ان شاء اللّه ربُّ العالمین.
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۴
در بیان اینکه طی وادی طریقت و قطع جادهی حقیقت را، همّتی مردانه در کارست که آن جامه مناسب براندام قابلیت هر کس و پای مجاهدهی هر نالایق را پایهی دسترس نیست لمؤلفه:
نه هر پرنده به پروانه میرسد در عشق
که بازماند اگر صد هزار پر دارد
و در اینجا بر کمال همت حضرت عباس و نهایت قابلیت آن زبدهی ناس، سلام اللّه علیه بر مشرب اهل عرفان گوید:
آن شنیدستم یکی ز اصحاب حال
کرده روزی از در رحمت سؤال
کاندرین عهد از رفیقان طریق
رهروان نعمت اللهی فریق
کس رسد در جذبه بر نور علی
گفت اگر او ایستد بر جا، بلی
لاجرم آن قدوهی اهل نیاز
آن بمیدان محبت یکه تاز
آن قوی؛ پشت خدا بینان ازو
و آن مشوش؛ حال بیدینان ازو
موسی توحید را، هارون عهد
از مریدان، جمله کاملتر بجهد
طالبان، راه حق را بد دلیل
رهنمای جمله، بر شاه جلیل
بد بعشاق حسینی؛ پیشرو
پاک خاطر آی و پاک اندیش رو
می گرفتی از شط توحید آب
تشنگان را میرساندی با شتاب
عاشقان را بود آب کار ازو
رهروان را رونق بازار ازو
روز عاشورا بچشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون
شد بسوی تشنه کامان رهسپر
تیر باران بلا را شد سپر
بس فرو بارید بر، وی تیر تیز
مشک شد بر حالت او اشک ریز
اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک
تا قیامت تشنه کامان ثواب
میخورند از رشحهی آن مشک آب
بر زمین آب تعلق پاک ریخت
وز تعین بر سر آن، خاک ریخت
هستیش را دست از مستی فشاند
جز حسین اندر میان چیزی نماند
نه هر پرنده به پروانه میرسد در عشق
که بازماند اگر صد هزار پر دارد
و در اینجا بر کمال همت حضرت عباس و نهایت قابلیت آن زبدهی ناس، سلام اللّه علیه بر مشرب اهل عرفان گوید:
آن شنیدستم یکی ز اصحاب حال
کرده روزی از در رحمت سؤال
کاندرین عهد از رفیقان طریق
رهروان نعمت اللهی فریق
کس رسد در جذبه بر نور علی
گفت اگر او ایستد بر جا، بلی
لاجرم آن قدوهی اهل نیاز
آن بمیدان محبت یکه تاز
آن قوی؛ پشت خدا بینان ازو
و آن مشوش؛ حال بیدینان ازو
موسی توحید را، هارون عهد
از مریدان، جمله کاملتر بجهد
طالبان، راه حق را بد دلیل
رهنمای جمله، بر شاه جلیل
بد بعشاق حسینی؛ پیشرو
پاک خاطر آی و پاک اندیش رو
می گرفتی از شط توحید آب
تشنگان را میرساندی با شتاب
عاشقان را بود آب کار ازو
رهروان را رونق بازار ازو
روز عاشورا بچشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون
شد بسوی تشنه کامان رهسپر
تیر باران بلا را شد سپر
بس فرو بارید بر، وی تیر تیز
مشک شد بر حالت او اشک ریز
اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک
تا قیامت تشنه کامان ثواب
میخورند از رشحهی آن مشک آب
بر زمین آب تعلق پاک ریخت
وز تعین بر سر آن، خاک ریخت
هستیش را دست از مستی فشاند
جز حسین اندر میان چیزی نماند
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح عینالله الناظره امیرالمومنین(ع)
بتا بیا می گلگون ز نو به ساغر کن
مشام مجلسیان را دمی معطر کن
فسرده گشت دماغم برای راحت روح
بیار ساغر سرشار کام جان تر کن
دلم ز موعظه شیخ شد قرین ملال
برای مسئله عشق جا به منبر کن
به آستانه معشوق اگر بخواهی بار
به عجز رو به سوی آستان حیدر کن
به خاک درگه داماد فاطمه سر نه
مقام خویش ز عرش علا فراتر کن
برای حفظ تن و حرزجان صباح و مسا
مدام نام گرامش ز شوق از بر کن
بدرک وحدت واجب به کسوت امکان
بروی اونگر و سیر صنع داور کن
ایا علی وار شهسوار ملک وجود
بیا و جا بسر منبر پیمبر کن
با عوجاج کشیده است کار شرع نبی
ز ذوالفقار دودم کار کفر یکسر کن
شده تطاول یاجوج شرک عالم گیر
بیا خراب جهان را چو حصن خیبر کن
جهان پیر شد از دود ظلم تیره و تار
ز چهره صفحه آفاق را منور کن
به کام مردم بد نام گردش ایام
ببین وزیر و زبر دهر را به کیفر کن
بنه بکرب و بلا گامی از دیار نجف
نظر به حال حسین غریب بیسر کن
به انتظار قیامت نشسته تا چند
به دشت کرببلا سیر روز محشر کن
برای قتل حسینت کشیده خنجر را
سفارش پسرت را بشمر کافر کن
حسین که شیره جان نبی چو شیر مکید
نظر به حنجر خشکش به زیر خنجر کن
بگو بشمر که ای بیحیا حسین مرا
گلوی تشنه مکش کام خشک او تر کن
رخ سکینه ببین گشته نیلی از سیلی
بروی نعش پدر التماس دختر کن
پی تسلی قلب شکسته لیلی
بیا معالجه زخم فرق اکبر کن
به عرش میرسد از فرش رودرود رباب
علاج تیر گلوی علی اصغر کن
به دست شمر و سنان گشتهاند اسیر بیا
نظر به زینب و کلثوم بیبرادر کن
نه چادرش بسر است نه گوشواره به گوش
نگه به فاطمه نوعروس مضطر کن
سر برهنه ناموس کبریا زینب
بین و بهر سرش نیز فکر معجر کن
تن حسین تو عریان فتاده بر سر خاک
کفن برای تن بیسرش میسر کن
حسین تو بدن نازنینش ار گویم
چو توتیا شده از سم اسب باور کن
به عابدین نبود طاقت غل و زنجیر
خمیده پیکرش از بار غم سبکتر کن
شهاز (صامت) و خلق دیار دار سرور
بروز حشر شفاعت به نزد داور کن
مشام مجلسیان را دمی معطر کن
فسرده گشت دماغم برای راحت روح
بیار ساغر سرشار کام جان تر کن
دلم ز موعظه شیخ شد قرین ملال
برای مسئله عشق جا به منبر کن
به آستانه معشوق اگر بخواهی بار
به عجز رو به سوی آستان حیدر کن
به خاک درگه داماد فاطمه سر نه
مقام خویش ز عرش علا فراتر کن
برای حفظ تن و حرزجان صباح و مسا
مدام نام گرامش ز شوق از بر کن
بدرک وحدت واجب به کسوت امکان
بروی اونگر و سیر صنع داور کن
ایا علی وار شهسوار ملک وجود
بیا و جا بسر منبر پیمبر کن
با عوجاج کشیده است کار شرع نبی
ز ذوالفقار دودم کار کفر یکسر کن
شده تطاول یاجوج شرک عالم گیر
بیا خراب جهان را چو حصن خیبر کن
جهان پیر شد از دود ظلم تیره و تار
ز چهره صفحه آفاق را منور کن
به کام مردم بد نام گردش ایام
ببین وزیر و زبر دهر را به کیفر کن
بنه بکرب و بلا گامی از دیار نجف
نظر به حال حسین غریب بیسر کن
به انتظار قیامت نشسته تا چند
به دشت کرببلا سیر روز محشر کن
برای قتل حسینت کشیده خنجر را
سفارش پسرت را بشمر کافر کن
حسین که شیره جان نبی چو شیر مکید
نظر به حنجر خشکش به زیر خنجر کن
بگو بشمر که ای بیحیا حسین مرا
گلوی تشنه مکش کام خشک او تر کن
رخ سکینه ببین گشته نیلی از سیلی
بروی نعش پدر التماس دختر کن
پی تسلی قلب شکسته لیلی
بیا معالجه زخم فرق اکبر کن
به عرش میرسد از فرش رودرود رباب
علاج تیر گلوی علی اصغر کن
به دست شمر و سنان گشتهاند اسیر بیا
نظر به زینب و کلثوم بیبرادر کن
نه چادرش بسر است نه گوشواره به گوش
نگه به فاطمه نوعروس مضطر کن
سر برهنه ناموس کبریا زینب
بین و بهر سرش نیز فکر معجر کن
تن حسین تو عریان فتاده بر سر خاک
کفن برای تن بیسرش میسر کن
حسین تو بدن نازنینش ار گویم
چو توتیا شده از سم اسب باور کن
به عابدین نبود طاقت غل و زنجیر
خمیده پیکرش از بار غم سبکتر کن
شهاز (صامت) و خلق دیار دار سرور
بروز حشر شفاعت به نزد داور کن
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣١ - قصیده در مدح خاتم الانبیاءعلی مرتضی و بقیه امامان هدی
مظهر نور نخستین ذات پاک مصطفاست
مصطفی کو اولین و آخرین انبیاست
آنکه هستی بر طفیلش حاصل است افلاک را
وین نه من تنها همیگویم بدین گویا خداست
در صفات ذات پاکش زحمت اطناب نیست
گفته شد او صاف او یکسر چو گفتی مصطفاست
چون نبی بگذشت امت را امامی واجبست
وین نه کاری مختصر باشد مر اینرا شرطهاست
حکمتست و عصمتست و بخشش و مردانگی
کژ نشین و راست میگو تا زیاران این کراست
اینصفات و زین هزاران بیش و عصمت بر سری
با وصی مصطفی یعنی علی المرتضاست
جز علی مرتضی در بارگاه مصطفی
هیچکس دیگر به دعوی سلونی بر نخاست
مصطفی و جمله یارانش مسلم داشتند
اینچنین دعوی چو دانستند کان رمز از کجاست
حجت اثبات علمش لو کشف باشد تمام
از فتوت خود چگویم قائل آن هل اتاست
او باستحقاق امام است و بنص مصطفی
بر سر این موجب نص نیز حکم انماست
با چنین فاضل ز مفضولی تراشیدن امام
گر صواب آید ترا باری بنزد من خطاست
چون گذشت از مرتضی اولاد او را دان امام
اولین زیشان حسن وانگه شهید کربلاست
بعد ازو سجاد و آنگه باقر و صادق بود
بعد از او موسی نجی الله و بعد از وی رضاست
چون گذشتی زو تقی را دان امام آنگه نقی
پس امام عسکری کاهل هدی را پیشواست
بعد ازو صاحب زمان کز سالهای دیر باز
دیده ها در انتظار روی آن فرخ لقاست
چون کند نور حضور او جهان را با صفا
هر کژی کاندر جهان باشد شود یکباره راست
این بزرگان هر یکی را در جناب ذوالجلال
از بزرگی رفعتی فوق سماوات العلاست
بنده خود را گر چه حد آن نمیداند ولیک
دائم از اخلاص ایشان کارش انشاء ثناست
بر امید آنکه روز حشر ازینشاهان یکی
گوید این ابن یمین از بندگان خاص ماست
این عنایت بس بود ابن یمین را بهر آنک
هر که باشد بنده شان در این دو دنیا پادشاست
روح پاک هر یکی در جنه المأوی مقیم
بود و باشد کان مقام اتقیا و اصفیاست
مصطفی کو اولین و آخرین انبیاست
آنکه هستی بر طفیلش حاصل است افلاک را
وین نه من تنها همیگویم بدین گویا خداست
در صفات ذات پاکش زحمت اطناب نیست
گفته شد او صاف او یکسر چو گفتی مصطفاست
چون نبی بگذشت امت را امامی واجبست
وین نه کاری مختصر باشد مر اینرا شرطهاست
حکمتست و عصمتست و بخشش و مردانگی
کژ نشین و راست میگو تا زیاران این کراست
اینصفات و زین هزاران بیش و عصمت بر سری
با وصی مصطفی یعنی علی المرتضاست
جز علی مرتضی در بارگاه مصطفی
هیچکس دیگر به دعوی سلونی بر نخاست
مصطفی و جمله یارانش مسلم داشتند
اینچنین دعوی چو دانستند کان رمز از کجاست
حجت اثبات علمش لو کشف باشد تمام
از فتوت خود چگویم قائل آن هل اتاست
او باستحقاق امام است و بنص مصطفی
بر سر این موجب نص نیز حکم انماست
با چنین فاضل ز مفضولی تراشیدن امام
گر صواب آید ترا باری بنزد من خطاست
چون گذشت از مرتضی اولاد او را دان امام
اولین زیشان حسن وانگه شهید کربلاست
بعد ازو سجاد و آنگه باقر و صادق بود
بعد از او موسی نجی الله و بعد از وی رضاست
چون گذشتی زو تقی را دان امام آنگه نقی
پس امام عسکری کاهل هدی را پیشواست
بعد ازو صاحب زمان کز سالهای دیر باز
دیده ها در انتظار روی آن فرخ لقاست
چون کند نور حضور او جهان را با صفا
هر کژی کاندر جهان باشد شود یکباره راست
این بزرگان هر یکی را در جناب ذوالجلال
از بزرگی رفعتی فوق سماوات العلاست
بنده خود را گر چه حد آن نمیداند ولیک
دائم از اخلاص ایشان کارش انشاء ثناست
بر امید آنکه روز حشر ازینشاهان یکی
گوید این ابن یمین از بندگان خاص ماست
این عنایت بس بود ابن یمین را بهر آنک
هر که باشد بنده شان در این دو دنیا پادشاست
روح پاک هر یکی در جنه المأوی مقیم
بود و باشد کان مقام اتقیا و اصفیاست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۵ - مختوم به مدح مولای متقیان و امیرمؤمنان علی بن ابیطالب علیه السلام
قد پی تعظیم خلق خم نتوان کرد
بندگی غیر ذوالکرم نتوان کرد
هر سو مو گر شود هزار زبان باز
شکر تو یا سابغ النعم نتوان کرد
منت دونان پی دونان نتوان برد
بهر درم حال خود دژم نتوان کرد
دامن همت که پاک آمده از عیب
طمع و حرص، متهم توان کرد
غره مشو بر دو روز دولت دنیا
زنده دلا، تکیه بر عدم نتوان کرد
از پی مخلوق، ترک حق نتوان گفت
ترک صمد، سجده ی صنم نتوان کرد
با تو برادر هر آن چه شرط وفا بود
گفتم و تکرار، دم به دم نتوان کرد
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر
هیچ به تدبیر، بیش و کم نتوان کرد
جز زنبی و علی و فاطمه و آل
از دگری خواهش کرم نتوان کرد
ترک ولای علی «محیط» نگوید
بر خود و بر جان خود، ستم نتوان کرد
بندگی غیر ذوالکرم نتوان کرد
هر سو مو گر شود هزار زبان باز
شکر تو یا سابغ النعم نتوان کرد
منت دونان پی دونان نتوان برد
بهر درم حال خود دژم نتوان کرد
دامن همت که پاک آمده از عیب
طمع و حرص، متهم توان کرد
غره مشو بر دو روز دولت دنیا
زنده دلا، تکیه بر عدم نتوان کرد
از پی مخلوق، ترک حق نتوان گفت
ترک صمد، سجده ی صنم نتوان کرد
با تو برادر هر آن چه شرط وفا بود
گفتم و تکرار، دم به دم نتوان کرد
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر
هیچ به تدبیر، بیش و کم نتوان کرد
جز زنبی و علی و فاطمه و آل
از دگری خواهش کرم نتوان کرد
ترک ولای علی «محیط» نگوید
بر خود و بر جان خود، ستم نتوان کرد
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در منقبت امام هشتم علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
بعد از نبی که آینه ی حی دایمست
عالم بذات بی بدل شاه قایمست
در رؤیت احد سهر و نوم او یکیست
بیدار بخت او که بدین دیده نایمست
ذاتش که آفتاب نمودار لطف اوست
مانند آب و آینه پاک از جرایمست
از ابتداء دور زمان تا بانتهی
بر هر چه می رود ز بد و نیک عالمست
صد چون کلیم بر شجر کبریای او
از بهر یک فروغ هدایت مکالمست
از عهد انبیای سلف تا بانتهی
بر جمله ی ادله ی ادیان محاکمست
در طی ارض بهر صلاحیت عباد
مادام بر طریق اولولعزم عازمست
بر شرق و غرب تا بابد حکم حکم اوست
بر جن و انس بر نهج شرع حاکمست
در هر صفت مناسب اسمست فعل او
در حرب قاتل آمد و در صلح راحمست
عمری ز هرچه غیر خدا بود روزه داشت
فرخنده عید او که بدین صوم صایمست
بسی ابتدا به ترجمه ی خطبة البیان
با صد هزار علم و عمل بنده آثمست
بیگانه یی که با سگ او آشنا نشد
در حلقه سباع رین بهایمست
مرغ حریم حلقه ی دارالسلام او
چون طایر حریم ز بد خلق سالمست
رو سوی کربلا و نجف از دو کون کرد
آنکو بطوف کعبه ی تحقیق جازمست
ماییم و خاک مقدم خدام خاندان
مخدوم ماست هر که درین روضه خادمست
بر عود سوز مرقد و قندیل مشهدش
روز آفتاب حاجب و شب مه ملازمست
ای کرده در مقابل هفتاد فرقه بحث
تا چند بر زبانت لم و لانسلمست
قانون شرع چارده معصوم گیر و خیز
کاین منطقت ز فکر پراکنده عاصمست
علم علی ز مغلطه ی بوعلی جداست
این آفتاب روشن و آن نار مظلمست
از مرتضی حدیث رسول آنکه نقل کرد
دارم مسلمش که به اخلاص مسلمست
بر هر زبان که ذکر محبان او رود
نام عدو معاینه بردن چه لازمست
ورنه بگفتمی که به دیوان باز خواست
فردا کدام سفله سیه روی و مجرمست
هر یک شرر ز سینه ی مظلوم کربلا
تا روز حشر آبله ی جان ظالمست
هنگام حاجتست فغانی بر اردست
خود کیست آنکه اهل دعا را مزاحمست
یا رب که خضر راه شود یا دلیل خیر
ما را که سر گران ز شراب مظالمست
نور دوازده مه تابان کزان یکی
شمع سرای پرده ی موسی کاظمست
کهف امم غریب خراسان ابوالحسن
کز فرق تا قدم همه لطف و مکارمست
تا وضع دهر ماضی و مستقبلست و حال
فعل زمانه تا متعدی و لازمست
صرف ثنای آل علی باد عمر من
کاین دولت عظیم ز انعام منعمست
عالم بذات بی بدل شاه قایمست
در رؤیت احد سهر و نوم او یکیست
بیدار بخت او که بدین دیده نایمست
ذاتش که آفتاب نمودار لطف اوست
مانند آب و آینه پاک از جرایمست
از ابتداء دور زمان تا بانتهی
بر هر چه می رود ز بد و نیک عالمست
صد چون کلیم بر شجر کبریای او
از بهر یک فروغ هدایت مکالمست
از عهد انبیای سلف تا بانتهی
بر جمله ی ادله ی ادیان محاکمست
در طی ارض بهر صلاحیت عباد
مادام بر طریق اولولعزم عازمست
بر شرق و غرب تا بابد حکم حکم اوست
بر جن و انس بر نهج شرع حاکمست
در هر صفت مناسب اسمست فعل او
در حرب قاتل آمد و در صلح راحمست
عمری ز هرچه غیر خدا بود روزه داشت
فرخنده عید او که بدین صوم صایمست
بسی ابتدا به ترجمه ی خطبة البیان
با صد هزار علم و عمل بنده آثمست
بیگانه یی که با سگ او آشنا نشد
در حلقه سباع رین بهایمست
مرغ حریم حلقه ی دارالسلام او
چون طایر حریم ز بد خلق سالمست
رو سوی کربلا و نجف از دو کون کرد
آنکو بطوف کعبه ی تحقیق جازمست
ماییم و خاک مقدم خدام خاندان
مخدوم ماست هر که درین روضه خادمست
بر عود سوز مرقد و قندیل مشهدش
روز آفتاب حاجب و شب مه ملازمست
ای کرده در مقابل هفتاد فرقه بحث
تا چند بر زبانت لم و لانسلمست
قانون شرع چارده معصوم گیر و خیز
کاین منطقت ز فکر پراکنده عاصمست
علم علی ز مغلطه ی بوعلی جداست
این آفتاب روشن و آن نار مظلمست
از مرتضی حدیث رسول آنکه نقل کرد
دارم مسلمش که به اخلاص مسلمست
بر هر زبان که ذکر محبان او رود
نام عدو معاینه بردن چه لازمست
ورنه بگفتمی که به دیوان باز خواست
فردا کدام سفله سیه روی و مجرمست
هر یک شرر ز سینه ی مظلوم کربلا
تا روز حشر آبله ی جان ظالمست
هنگام حاجتست فغانی بر اردست
خود کیست آنکه اهل دعا را مزاحمست
یا رب که خضر راه شود یا دلیل خیر
ما را که سر گران ز شراب مظالمست
نور دوازده مه تابان کزان یکی
شمع سرای پرده ی موسی کاظمست
کهف امم غریب خراسان ابوالحسن
کز فرق تا قدم همه لطف و مکارمست
تا وضع دهر ماضی و مستقبلست و حال
فعل زمانه تا متعدی و لازمست
صرف ثنای آل علی باد عمر من
کاین دولت عظیم ز انعام منعمست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - مناجات و توسل بمحد و آل محمد (ص)
الهی بسر دفتر حکمت الله
بنی آدم ایینه قدرت الله
الهی بشمع جمال محمد
که بر غیر زد آتش غیرت الله
الهی بنور علی آنکه افراخت
به بازوی دین نبی رایت الله
الهی بذات حسن آنکه بودی
به خلق حسن مظهر عزت الله
الهی بحق حسین آن شهیدی
که کردش بخون سرخ رو صبغت الله
الهی به زین العباد آنکه دارد
گواهی بمعصومی از عصمت الله
الهی به اخلاص باقر که یکدم
ز طاعت نیاسود از هیبت الله
الهی به برهان جعفر که در دین
نمود از فرایض ره سنت الله
الهی به موسی کاظم که از زهر
بشهد شهادت شد از قسمت الله
الهی بفضل علی بن موسی
که دارد درش فضل بر کعبه الله
الهی بحق تقی کز کرم کرد
بخلق جهان قسمت نعمت الله
الهی بحلم نقی کز هدایت
سرشتش بعلم و ادب فطرت الله
الهی بنوری که با عسکری بود
که روشن شد از نور او حکمت الله
الهی بمهدی صاحب زمان کو
ببرهان قاطع بود حجت الله
الهی بخون شهیدان مظلوم
که زد بر یزید آتش نقمت الله
الهی بخاصان که از رحمت عام
بر اهلی رسان پرتو رحمت الله
بنی آدم ایینه قدرت الله
الهی بشمع جمال محمد
که بر غیر زد آتش غیرت الله
الهی بنور علی آنکه افراخت
به بازوی دین نبی رایت الله
الهی بذات حسن آنکه بودی
به خلق حسن مظهر عزت الله
الهی بحق حسین آن شهیدی
که کردش بخون سرخ رو صبغت الله
الهی به زین العباد آنکه دارد
گواهی بمعصومی از عصمت الله
الهی به اخلاص باقر که یکدم
ز طاعت نیاسود از هیبت الله
الهی به برهان جعفر که در دین
نمود از فرایض ره سنت الله
الهی به موسی کاظم که از زهر
بشهد شهادت شد از قسمت الله
الهی بفضل علی بن موسی
که دارد درش فضل بر کعبه الله
الهی بحق تقی کز کرم کرد
بخلق جهان قسمت نعمت الله
الهی بحلم نقی کز هدایت
سرشتش بعلم و ادب فطرت الله
الهی بنوری که با عسکری بود
که روشن شد از نور او حکمت الله
الهی بمهدی صاحب زمان کو
ببرهان قاطع بود حجت الله
الهی بخون شهیدان مظلوم
که زد بر یزید آتش نقمت الله
الهی بخاصان که از رحمت عام
بر اهلی رسان پرتو رحمت الله
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹ - در خطاب به ساقی حقیقی و استدعای باده ی حقیقت گوید
بده ساقی آن جام یاقوت نام
که چونان ندیده است جمشید جام
درافکن به بلور یاقوت ناب
به جام هلالی بیار آفتاب
ازآن می غم از خاطرم ساز دور
که سرهای عشاق از آن پر زشور
خرد سوز مردان صاحب نظر
جنون بخش رندان بی پا و سر
از آن می که جان در سرود آورد
جم و جام بر وی درود آورد
بهای یکی جرعه زان سرخ می
پر از لعل دیهیم کاووس کی
ز لعل بتان چاشنی خیزتر
زوصل حبیبان دل انگیزتر
آیا میگسارنده ساقی دمی
مرا گر رها خواهی از هر غمی
به جان و سر ساقی سلسبیل
دمادم به من می تو بنما سبیل
که می خوردن هرکه او راست دوست
به طاق دو مردانه ابروی اوست
همان طاق ابرو که جان آفرین
بنا کرد از آن طاق محراب دین
بیاور مرا ساقیا جام می
دمادم به یاد وی و نام وی
چه جام؟ از خدا پر می باقیا
امیر غدیر خمش ساقیا
چه جامی؟ که خورشید از آن منجلی
پر از باده ی صاف مهر علی (ع)
از آن باده حق داده تاج رضا
به مستان میخانه ی مرتضی
به موی تو ساقی که بامهر شاه
کم از پر کاهست کوه گناه
چه جز مهر او در دل پاک نیست
گنه پیشه را از گنه باک نیست
بده می که حق راست فضل عظیم
کف ساقی حوض کوثر کریم
نخواهد که مستان او شرمسار
شوند از گناهان به روز شمار
بده ساقیا ساغری زان شراب
که تا نقش هستی بشویم به آب
سوی عالم جان و دل بگذرم
ازین کشور آب و گل برپرم
دم از مهر ساقی کوثر زنم
در آن بزم مستانه ساغر زنم
خوشا وقت رند صبوحی زده
خوشا حال مست در میکده
مرامی به جام ای بت دل بر آر
بن شاخ اندوهم از گل بی آر
دمی تا بود زندگانی مرا
بیفزا به می شادمانی مرا
که دنیا نپاید به کس پایدار
نماند کسی زنده جز کردگار
بده می که دیگر نیارم به یاد
که چون شد بساط سلیمان به باد
بیا ساقی ای کام بخش دلم
چراغ شبستان مه محفلم
چو لعل خود از طبع گوهر فشان
مرا رشته های گهر برفشان
که تا زین نهم برسمند گستری
سبک پویه رخش ستایشگری
بتازم چنان کاندر آورد من
نگردد سخن گستری مرد من
بتازم بدانگونه تیغ درود
که ترک سپهرم سرآرد فرود
مرحوم (الهامی ) توانمندانه باغ فردوس خود را چهار بخش – حرکت شهادت ح امام حسین (ع) و یاران او – اسارت اهلبیت (ع)و قیام و خونخواهی مختار تقسیم و تنظیم کرده است.
که چونان ندیده است جمشید جام
درافکن به بلور یاقوت ناب
به جام هلالی بیار آفتاب
ازآن می غم از خاطرم ساز دور
که سرهای عشاق از آن پر زشور
خرد سوز مردان صاحب نظر
جنون بخش رندان بی پا و سر
از آن می که جان در سرود آورد
جم و جام بر وی درود آورد
بهای یکی جرعه زان سرخ می
پر از لعل دیهیم کاووس کی
ز لعل بتان چاشنی خیزتر
زوصل حبیبان دل انگیزتر
آیا میگسارنده ساقی دمی
مرا گر رها خواهی از هر غمی
به جان و سر ساقی سلسبیل
دمادم به من می تو بنما سبیل
که می خوردن هرکه او راست دوست
به طاق دو مردانه ابروی اوست
همان طاق ابرو که جان آفرین
بنا کرد از آن طاق محراب دین
بیاور مرا ساقیا جام می
دمادم به یاد وی و نام وی
چه جام؟ از خدا پر می باقیا
امیر غدیر خمش ساقیا
چه جامی؟ که خورشید از آن منجلی
پر از باده ی صاف مهر علی (ع)
از آن باده حق داده تاج رضا
به مستان میخانه ی مرتضی
به موی تو ساقی که بامهر شاه
کم از پر کاهست کوه گناه
چه جز مهر او در دل پاک نیست
گنه پیشه را از گنه باک نیست
بده می که حق راست فضل عظیم
کف ساقی حوض کوثر کریم
نخواهد که مستان او شرمسار
شوند از گناهان به روز شمار
بده ساقیا ساغری زان شراب
که تا نقش هستی بشویم به آب
سوی عالم جان و دل بگذرم
ازین کشور آب و گل برپرم
دم از مهر ساقی کوثر زنم
در آن بزم مستانه ساغر زنم
خوشا وقت رند صبوحی زده
خوشا حال مست در میکده
مرامی به جام ای بت دل بر آر
بن شاخ اندوهم از گل بی آر
دمی تا بود زندگانی مرا
بیفزا به می شادمانی مرا
که دنیا نپاید به کس پایدار
نماند کسی زنده جز کردگار
بده می که دیگر نیارم به یاد
که چون شد بساط سلیمان به باد
بیا ساقی ای کام بخش دلم
چراغ شبستان مه محفلم
چو لعل خود از طبع گوهر فشان
مرا رشته های گهر برفشان
که تا زین نهم برسمند گستری
سبک پویه رخش ستایشگری
بتازم چنان کاندر آورد من
نگردد سخن گستری مرد من
بتازم بدانگونه تیغ درود
که ترک سپهرم سرآرد فرود
مرحوم (الهامی ) توانمندانه باغ فردوس خود را چهار بخش – حرکت شهادت ح امام حسین (ع) و یاران او – اسارت اهلبیت (ع)و قیام و خونخواهی مختار تقسیم و تنظیم کرده است.
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۳ - آمدن سی و دو سوار از لشگر مخالف در شب عاشورا به یاری امام(ع)
گهی با خداوند خو راز راند
گهی نیز قرآن به آواز خواند
چو شد صوت قرآن آن شه بلند
سی و دو سرافراز پیروزمند
زلشگرگه دیو ناپاک هوش
بدان صوت دلکش نهادند گوش
تو گفتی که از عرش برزد ندا
بدان پاکزادان جهانبان خدا
غریوان همه سوی را ه آمدند
به نزدیک خرگاه شاه آمدند
ابوالفضل نام آور ارجمند
به گوش آمدش بانگ سم سمند
برفت و بدید و بگفتا: که اید؟
دراین پهن هامون برای چه اید؟
بگفتند: کای داور سرفراز
به دیدار شاه است مارا نیاز
که تا در رهش جانسپاری کنیم
خدا را در این کار یاری کنیم
ازآنرو کز این لشگر نابکار
ندیدیم جز رامش و رود کار
ولی از سپاه شه دین به گوش
نیاید به جز صوت قرآن خروش
از آن مان درست آمد ای نامجوی
که حق با حسین است و یاران اوی
بمانید گفتا درین جایگاه
که گویم پیام شما را به شاه
برفت و به شه گفت و فرمود شاه
بگو تا درآیند در پیشگاه
که بامن مرا این فرقه ی حق پرست
ببستند پیمان به روز الست
ولیکن پیاده بدین سو همه
خرامند آهسته بین همهمه
کنند آن دلیران با داد و برد
برون از تن خویش ساز نبرد
که ترسم حریمم هراسان شوند
ز خواب اندر آیند و ترسان شوند
سپهبد پیام شه راستین
چو گفتا بدان نامداران دین
پیاده روان سوی شاه آمدند
همه با لبی عذرخواه آمدند
پذیرفتشان شاه یزدانشناس
بدان کارشان خواند لختی سپاس
همه باز ماندند درآن سپاه
که تا جان نمودند قربان شاه
گهی نیز قرآن به آواز خواند
چو شد صوت قرآن آن شه بلند
سی و دو سرافراز پیروزمند
زلشگرگه دیو ناپاک هوش
بدان صوت دلکش نهادند گوش
تو گفتی که از عرش برزد ندا
بدان پاکزادان جهانبان خدا
غریوان همه سوی را ه آمدند
به نزدیک خرگاه شاه آمدند
ابوالفضل نام آور ارجمند
به گوش آمدش بانگ سم سمند
برفت و بدید و بگفتا: که اید؟
دراین پهن هامون برای چه اید؟
بگفتند: کای داور سرفراز
به دیدار شاه است مارا نیاز
که تا در رهش جانسپاری کنیم
خدا را در این کار یاری کنیم
ازآنرو کز این لشگر نابکار
ندیدیم جز رامش و رود کار
ولی از سپاه شه دین به گوش
نیاید به جز صوت قرآن خروش
از آن مان درست آمد ای نامجوی
که حق با حسین است و یاران اوی
بمانید گفتا درین جایگاه
که گویم پیام شما را به شاه
برفت و به شه گفت و فرمود شاه
بگو تا درآیند در پیشگاه
که بامن مرا این فرقه ی حق پرست
ببستند پیمان به روز الست
ولیکن پیاده بدین سو همه
خرامند آهسته بین همهمه
کنند آن دلیران با داد و برد
برون از تن خویش ساز نبرد
که ترسم حریمم هراسان شوند
ز خواب اندر آیند و ترسان شوند
سپهبد پیام شه راستین
چو گفتا بدان نامداران دین
پیاده روان سوی شاه آمدند
همه با لبی عذرخواه آمدند
پذیرفتشان شاه یزدانشناس
بدان کارشان خواند لختی سپاس
همه باز ماندند درآن سپاه
که تا جان نمودند قربان شاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۵ - در بیان کشته شدن سالم و یسار غلامان ابن زیاد به دست عبدالله ابن عمیر و شهادت آن جناب
زکار جوان چون بپرداخت شاه
خروش آمد از پهنه ی رزمگاه
بدید آن جهانداور سوگوار
به میدان دو تن شوم تازی سوار
که هر دو خروشان ز یاران شاه
همآورد خواهند در رزمگاه
بدند آن دو بد اختر پرفساد
غلامان ناپاک ابن زیاد
یکی نام اوسالم نابکار
دگر یک بدی نام زشتش یسار
بریر خضیر و حبیب گزین
بگفتند با شاه دنیا ودین
که مارا روان کن سوی کارزار
به جنگ دو تن بنده ی نابکار
بفرمود فرزند پاک بتول (ع)
که ای یاوران خدا ورسول
شما خواجه گان را روانیست جنگ
به همراه دو بنده ی تیره رنگ
به ناگه دلیری عمیری نژاد
که عبدالله او را پدر نام داد
براند از صف لشکر شه سمند
به پای فلک سای او سرفکند
مرا گفت بخش ای جهان شهریار
یکی رخصت رزم این دو سوار
بدو گفت شه آفرین برتو باد
خدا و رسول از تو باشند شاد
برافکن تکاور سوی کارزار
شوند این دو بردست تو کشته زار
دلاور دمان سوی میدان بتاخت
درفش دلیری به کیوان فراخت
غلامان بگفتند کای نامدار
بکن نام خود رابه ما آشکار
منم گفت عبدالله بن عمیر
کهین بنده ی قدوه ی اهل خیر
بگفتند برگرد و ایدر مایست
نبرد تو ما را سزاوار نیست
مگر سوی میدان شتابد بریر
ویا پور قین دلاور زهیر
برآشفت نام آور تیغ زن
بگفت ای سپاهان پر مکر و فن
شما را چه یارای این گفت و گوی
که رزم بزرگان کنید آرزوی
شنید این چو ناپاک گوهر یسار
بزد اسب و شد حمله ور بر سوار
یکی نیزه افکند سوی دلیر
به چالاکی آن نام بردار شیر
بزد تیغ و یک پای اورا فکند
بیافتاد بد خود یسار از سمند
بدو تاخت جنگی یل نیکنام
که تا روز عمرش رساند به شام
بزد بانگ از لشگر شاه دین
بدو بر زیاران یکی کای کزین
زشمشیر سالم خبردار باش
که زهر آب داده است هشیارباش
بگفتار او مرد بسپرد هوش
چو شیر دژ آگاه شد پرخروش
بزد تیغ کین بر میان یسار
تنش رابه دونیم افکند خوار
به ناگاه سالم بدو حمله کرد
بیفکند شمشیر کین سوی مرد
به پیش بلارک یل تیغ زن
سپر کرد دست چب خویشتن
قلم کرد انگشت اورا پرند
چو این دید عبد الله ارجمند
بزد تیغ خونریز به گردنش
سربی خرد دور کرد از تنش
غلامان فرزند مرجانه چون
بدیدند او را نگون از هیون
ز لشگر نهادند رو سوی مرد
به ایشان نهنگ دمان حمله کرد
فزون از شمر کشت اسب وسوار
سرانجام شده کشته درکارزار
به نزد نبی از جهان کرد روی
درود از خدا برتن و جان اوی
خروش آمد از پهنه ی رزمگاه
بدید آن جهانداور سوگوار
به میدان دو تن شوم تازی سوار
که هر دو خروشان ز یاران شاه
همآورد خواهند در رزمگاه
بدند آن دو بد اختر پرفساد
غلامان ناپاک ابن زیاد
یکی نام اوسالم نابکار
دگر یک بدی نام زشتش یسار
بریر خضیر و حبیب گزین
بگفتند با شاه دنیا ودین
که مارا روان کن سوی کارزار
به جنگ دو تن بنده ی نابکار
بفرمود فرزند پاک بتول (ع)
که ای یاوران خدا ورسول
شما خواجه گان را روانیست جنگ
به همراه دو بنده ی تیره رنگ
به ناگه دلیری عمیری نژاد
که عبدالله او را پدر نام داد
براند از صف لشکر شه سمند
به پای فلک سای او سرفکند
مرا گفت بخش ای جهان شهریار
یکی رخصت رزم این دو سوار
بدو گفت شه آفرین برتو باد
خدا و رسول از تو باشند شاد
برافکن تکاور سوی کارزار
شوند این دو بردست تو کشته زار
دلاور دمان سوی میدان بتاخت
درفش دلیری به کیوان فراخت
غلامان بگفتند کای نامدار
بکن نام خود رابه ما آشکار
منم گفت عبدالله بن عمیر
کهین بنده ی قدوه ی اهل خیر
بگفتند برگرد و ایدر مایست
نبرد تو ما را سزاوار نیست
مگر سوی میدان شتابد بریر
ویا پور قین دلاور زهیر
برآشفت نام آور تیغ زن
بگفت ای سپاهان پر مکر و فن
شما را چه یارای این گفت و گوی
که رزم بزرگان کنید آرزوی
شنید این چو ناپاک گوهر یسار
بزد اسب و شد حمله ور بر سوار
یکی نیزه افکند سوی دلیر
به چالاکی آن نام بردار شیر
بزد تیغ و یک پای اورا فکند
بیافتاد بد خود یسار از سمند
بدو تاخت جنگی یل نیکنام
که تا روز عمرش رساند به شام
بزد بانگ از لشگر شاه دین
بدو بر زیاران یکی کای کزین
زشمشیر سالم خبردار باش
که زهر آب داده است هشیارباش
بگفتار او مرد بسپرد هوش
چو شیر دژ آگاه شد پرخروش
بزد تیغ کین بر میان یسار
تنش رابه دونیم افکند خوار
به ناگاه سالم بدو حمله کرد
بیفکند شمشیر کین سوی مرد
به پیش بلارک یل تیغ زن
سپر کرد دست چب خویشتن
قلم کرد انگشت اورا پرند
چو این دید عبد الله ارجمند
بزد تیغ خونریز به گردنش
سربی خرد دور کرد از تنش
غلامان فرزند مرجانه چون
بدیدند او را نگون از هیون
ز لشگر نهادند رو سوی مرد
به ایشان نهنگ دمان حمله کرد
فزون از شمر کشت اسب وسوار
سرانجام شده کشته درکارزار
به نزد نبی از جهان کرد روی
درود از خدا برتن و جان اوی
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۲ - رزم ابراهیم ابن مالک با عبید الله ابن زیاد
کنون ای نیوشنده بگمار هوش
بدین داستان به فرادار گوش
که این داستان جمله جشن است و سور
زاندوه و از سوگواریست دور
شنیدم ز گفتار دانشوران
که بودند ما را همه رهبران
بدانگه که مختار می راند کام
شه شام عبدالملک داشت نام
بد او پور مروان ز پشت حکم
که دوزخ کناد از همه پر شکم
چو عبدالملک را رسید آگهی
که مختار شد زیب گاه مهی
همه دشمنان علی (ع) را بکشت
ازو دین حق را قوی گشت پشت
سپاهش فزون گشت و نیروی و گنج
فتادند زو بد سگالان به رنج
بترسید و لشگر زهر جای خواست
درم داد و کار سپه کرد راست
چو آمد سپه در شمر صد هزار
همه جنگجو وز درکار زار
چو این کرد بد خوی مروان نژاد
به در پور مرجانه را بار داد
سپهداری لشگر او را سپرد
بدو راز چندی همی برشمرد
که باید تو را رزم مختار جست
بدو بر فزونی به پیکار جست
مبادا در این کار، جویی درنگ
که نام نکو بز گردد به ننگ
تو دانی که کین ساختن کار اوست
براهیم مالک سپهدار اوست
زچنگال چونان سپهبد رها
نگردد اگر شیر اگر اژدها
دل و زور مختار بازوی اوست
وگر کینه جوید زنیروی اوست
نخست از سپهبد بپرداز جای
به پیکار مختار زان پس گرای
سپاهت فزونست و نیرو فزون
به هر کار باشم منت رهنمون
تن آسان مگرد و دورنگی مباش
هراسان زمردان جنگی مباش
یکی از جوانان برنا تویی
به جنگ دلیران، توانا تویی
گرت هر چه گویم به جای آوری
چنین سخت رزمی به پای آوری
تو را هر چه خواهی به فرمان کنم
همه کارهایت به سامان کنم
فزون زآنچه بودت به گاه یزید
زمن باز یابی وزان بر مزید
چو فرزند مرجانه زینسان شنید
زدارای مروان نژاد پلید
بجنباند لشگر فرو کوفت کوس
زگرد سپه کرد دشت آبنوس
بر شاه شامی جز اندک نماند
بنه بر نهاد و سوار کوفه راند
فرا دشت بگرفت فرسنگ چند
سنان و درفش و سوار و سمند
به گردون همی برشد ازکوس غو
بداختر شده بر سپه پیشرو
چو بشنید مختار فرمانگزار
که لشگر به جنگ آمدش صد هزار
سپهبد برآن لشگر ابن زیاد
که نفرین زیزدانش بادا زیاد
برآشفت و چون شیر شد خشمگین
بجنبید رگ در تنش بهر کین
سپهبد براهیم را خواند پیش
به مهرش نشانید برگاه خویش
بگفت: ای دلاور برادر مرا
پناه و سپهدار لشگر مرا
شنیدم که ابن زیاد آمده است
پی فتنه بهر فساد آمده است
بود همرهش صد هزار از سپاه
همه کینه جویان و ناورد خواه
فرستاده او را نگهبان شام
که از مالش ما شود نیکنام
کسی مرد پیکار او جز تو نیست
به نیرو تن اوبار او جز تو نیست
همی ترسد از تو دل اندربرش
زبیم تو بی مغز باشد سرش
کس از قاتلان امام شهید
نمانده جز این بد نژاد عنید
جهان گردد از وی چو پرداخته
به خوبی شود کارها ساخته
تو لشگر بجنبان و برکش سپاه
درفش درخشان برآور به ماه
به نام خدای جهان آفرین
بکن چشم سوزن بدو بر زمین
ممان زو پلیدی بود خاک را
بر افکن بن و بیخ ناپاک را
چو این گفت با جنگدیده سوار
زلشگر سپرده دو بیور هزار
همه پیل پیکر همه شیرزور
به دادار نزدیک و ز ابلیس دور
برون آمد از شهر مختار راد
به بدرود با وی همی رفت شاد
چو بسپرد با وی یکی روز راه
به شهر آمد این رفت او با سپاه
دمان سوی تکریت لشگر براند
به آسایش آنجا درنگی بماند
وز آنجا سپهدار لشگر فروز
به موصل شد و ماند آنجا سه روز
پس از چند روز دگر با سپاه
به مرز نصیبین شد از گرد راه
درآنجا سرا پرده را بر فراشت
بماند و طلایه به لشگر گماشت
یکی مرد بد در نسب تغلبی
به دل پیرو دودمان نبی
بدش حنظله پور عمار نام
دلیر و سرافراز و جوینده کام
نیاورده بد سر به فرمان کس
بجز ایزد و احمد (ص) و آل بس
به شهر نصیبین بد او حکمران
سپه ده هزارش زنام آوران
براهیم فرخ نوندی گماشت
سوی حنظله نامه ای برنگاشت
که ما پیرو آل پیغمبریم
به دین شیعه ی حیدرصفدریم
به خونخواهی پاک فرزند او
ابا شامیانیم پیکارجو
بدین داستان به فرادار گوش
که این داستان جمله جشن است و سور
زاندوه و از سوگواریست دور
شنیدم ز گفتار دانشوران
که بودند ما را همه رهبران
بدانگه که مختار می راند کام
شه شام عبدالملک داشت نام
بد او پور مروان ز پشت حکم
که دوزخ کناد از همه پر شکم
چو عبدالملک را رسید آگهی
که مختار شد زیب گاه مهی
همه دشمنان علی (ع) را بکشت
ازو دین حق را قوی گشت پشت
سپاهش فزون گشت و نیروی و گنج
فتادند زو بد سگالان به رنج
بترسید و لشگر زهر جای خواست
درم داد و کار سپه کرد راست
چو آمد سپه در شمر صد هزار
همه جنگجو وز درکار زار
چو این کرد بد خوی مروان نژاد
به در پور مرجانه را بار داد
سپهداری لشگر او را سپرد
بدو راز چندی همی برشمرد
که باید تو را رزم مختار جست
بدو بر فزونی به پیکار جست
مبادا در این کار، جویی درنگ
که نام نکو بز گردد به ننگ
تو دانی که کین ساختن کار اوست
براهیم مالک سپهدار اوست
زچنگال چونان سپهبد رها
نگردد اگر شیر اگر اژدها
دل و زور مختار بازوی اوست
وگر کینه جوید زنیروی اوست
نخست از سپهبد بپرداز جای
به پیکار مختار زان پس گرای
سپاهت فزونست و نیرو فزون
به هر کار باشم منت رهنمون
تن آسان مگرد و دورنگی مباش
هراسان زمردان جنگی مباش
یکی از جوانان برنا تویی
به جنگ دلیران، توانا تویی
گرت هر چه گویم به جای آوری
چنین سخت رزمی به پای آوری
تو را هر چه خواهی به فرمان کنم
همه کارهایت به سامان کنم
فزون زآنچه بودت به گاه یزید
زمن باز یابی وزان بر مزید
چو فرزند مرجانه زینسان شنید
زدارای مروان نژاد پلید
بجنباند لشگر فرو کوفت کوس
زگرد سپه کرد دشت آبنوس
بر شاه شامی جز اندک نماند
بنه بر نهاد و سوار کوفه راند
فرا دشت بگرفت فرسنگ چند
سنان و درفش و سوار و سمند
به گردون همی برشد ازکوس غو
بداختر شده بر سپه پیشرو
چو بشنید مختار فرمانگزار
که لشگر به جنگ آمدش صد هزار
سپهبد برآن لشگر ابن زیاد
که نفرین زیزدانش بادا زیاد
برآشفت و چون شیر شد خشمگین
بجنبید رگ در تنش بهر کین
سپهبد براهیم را خواند پیش
به مهرش نشانید برگاه خویش
بگفت: ای دلاور برادر مرا
پناه و سپهدار لشگر مرا
شنیدم که ابن زیاد آمده است
پی فتنه بهر فساد آمده است
بود همرهش صد هزار از سپاه
همه کینه جویان و ناورد خواه
فرستاده او را نگهبان شام
که از مالش ما شود نیکنام
کسی مرد پیکار او جز تو نیست
به نیرو تن اوبار او جز تو نیست
همی ترسد از تو دل اندربرش
زبیم تو بی مغز باشد سرش
کس از قاتلان امام شهید
نمانده جز این بد نژاد عنید
جهان گردد از وی چو پرداخته
به خوبی شود کارها ساخته
تو لشگر بجنبان و برکش سپاه
درفش درخشان برآور به ماه
به نام خدای جهان آفرین
بکن چشم سوزن بدو بر زمین
ممان زو پلیدی بود خاک را
بر افکن بن و بیخ ناپاک را
چو این گفت با جنگدیده سوار
زلشگر سپرده دو بیور هزار
همه پیل پیکر همه شیرزور
به دادار نزدیک و ز ابلیس دور
برون آمد از شهر مختار راد
به بدرود با وی همی رفت شاد
چو بسپرد با وی یکی روز راه
به شهر آمد این رفت او با سپاه
دمان سوی تکریت لشگر براند
به آسایش آنجا درنگی بماند
وز آنجا سپهدار لشگر فروز
به موصل شد و ماند آنجا سه روز
پس از چند روز دگر با سپاه
به مرز نصیبین شد از گرد راه
درآنجا سرا پرده را بر فراشت
بماند و طلایه به لشگر گماشت
یکی مرد بد در نسب تغلبی
به دل پیرو دودمان نبی
بدش حنظله پور عمار نام
دلیر و سرافراز و جوینده کام
نیاورده بد سر به فرمان کس
بجز ایزد و احمد (ص) و آل بس
به شهر نصیبین بد او حکمران
سپه ده هزارش زنام آوران
براهیم فرخ نوندی گماشت
سوی حنظله نامه ای برنگاشت
که ما پیرو آل پیغمبریم
به دین شیعه ی حیدرصفدریم
به خونخواهی پاک فرزند او
ابا شامیانیم پیکارجو
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۰ - در مدح سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع)
بهار است و کند جا، هرکسی در طرف صحرایی
نئی از بلبلی کمتر در افکن شور و غوغایی
کبوتروار، هوهو کن برآر از سینه هی هایی
و یا، کوکو چه قمری زن به یاد سرو بالایی
بکن این شور و غوغا را، دلا در عهد برنایی
وگرنه چون خزان عمر شد از عهد بر، نایی
فغان و زاری بلبل ببین وقت سحر با گل
که دارد با دو صد غلغل ز وصل گل تمنّایی
همه عمرت به باطل رفت پس کو حاصل ای غافل
چرا، بذری نمی پاشی در این مزرع به دانایی
همه دانند بی باران نروید در چمن ریحان
تو تا کی از سحاب دیدگان اشکی نپالایی
تعلّق های تن از قُرب جانان کرده محرومت
تو خود را چون کنی در غلّ، شکایت از که بنمایی
رها کن این تن خاکی که اصل تست افلاکی
تویی مصداق «کرّمنا» که پور پاک بابایی
ترا «انّی انا الله» می رسد از خود به خود، هر دم
برای روشنایی در شب تار، ار برون آیی
در این دار، ار، ز دار خودپرستی وارهی ای دل
تو چون عیسی زگردون بگذریّ و عرش پیمایی
تو تا کی از فنا و نیستی ترسان و لرزانی
مترس ای دل به دین احمدی نه کیش ترسایی
فنا، عین بقا و نیستی هستی بود بالله
ولی این را، نمی دانی تو تا مغرور دنیایی
ترا، تجرید می باید که توحیدت ز دل زاید
به کلّی از هوی بگذر که نوشی جام صهبایی
چه جامی و چه صهبایی چه توحیدی چه تجریدی
تو نشنیدی مگر نامی که می گویند مینایی
می صاف محبّت نوش باد، آن می گساران را
که در میخانه ی توحید مخمورند و شیدایی
همه از باده ی حُبّ حسینی تا ابد سرخوش
به راه حق گذشته از سر هستی به یکجایی
ز هفتاد و دو خُم روز دهم این باده ی گلگون
چنان جوشید کز جوشش همه گشتند دریایی
همه فانی ولی باقی چو بوی گل به پیش گل
همه چون سرو سر سبزند و همچون لاله حمرایی
بی حُبّ حسین بود آنچه کردند آن وفا کیشان
تولاّی حسین توحید محض آمد به تنهایی
من از عشق و تولاّی نبی بر، وی بدانستم
که جز عشق و تولاّی حسین نبود تولاّیی
همه پیغمبران یکسر بنوشیدند از این ساغر
که هریک را بود در سر، به قدر خویش سودایی
محمّد عقل کلّ ختم رسل چون عرش پیما شد
ز شور باده ی حبّ حسینی گشت اسرایی
نبی دانست قدر، این باده را انسان که بایستی
که بر دوش این سبو را، می کشید آن شه به تنهایی
مگر نشنیدی از باغ بنی نجّار، پیغمبر
که بر سروش کشیدی چون گل ریحان به زیبایی
بگفتا جبرئیل ای شاه این منّت به دوشم نِه
ز دوش خود، به دوشم نِه جوابش گفت لالایی
گهی بر دوش او بودی به هنگام سجود حق
گهی بر سینه از بهر نزول وحی بالایی
حسین عشق و حسین ملّت حسین دین و حسین طاعت
حسین مصداق هر رحمت چه دنیایی چه عقبایی
نئی از بلبلی کمتر در افکن شور و غوغایی
کبوتروار، هوهو کن برآر از سینه هی هایی
و یا، کوکو چه قمری زن به یاد سرو بالایی
بکن این شور و غوغا را، دلا در عهد برنایی
وگرنه چون خزان عمر شد از عهد بر، نایی
فغان و زاری بلبل ببین وقت سحر با گل
که دارد با دو صد غلغل ز وصل گل تمنّایی
همه عمرت به باطل رفت پس کو حاصل ای غافل
چرا، بذری نمی پاشی در این مزرع به دانایی
همه دانند بی باران نروید در چمن ریحان
تو تا کی از سحاب دیدگان اشکی نپالایی
تعلّق های تن از قُرب جانان کرده محرومت
تو خود را چون کنی در غلّ، شکایت از که بنمایی
رها کن این تن خاکی که اصل تست افلاکی
تویی مصداق «کرّمنا» که پور پاک بابایی
ترا «انّی انا الله» می رسد از خود به خود، هر دم
برای روشنایی در شب تار، ار برون آیی
در این دار، ار، ز دار خودپرستی وارهی ای دل
تو چون عیسی زگردون بگذریّ و عرش پیمایی
تو تا کی از فنا و نیستی ترسان و لرزانی
مترس ای دل به دین احمدی نه کیش ترسایی
فنا، عین بقا و نیستی هستی بود بالله
ولی این را، نمی دانی تو تا مغرور دنیایی
ترا، تجرید می باید که توحیدت ز دل زاید
به کلّی از هوی بگذر که نوشی جام صهبایی
چه جامی و چه صهبایی چه توحیدی چه تجریدی
تو نشنیدی مگر نامی که می گویند مینایی
می صاف محبّت نوش باد، آن می گساران را
که در میخانه ی توحید مخمورند و شیدایی
همه از باده ی حُبّ حسینی تا ابد سرخوش
به راه حق گذشته از سر هستی به یکجایی
ز هفتاد و دو خُم روز دهم این باده ی گلگون
چنان جوشید کز جوشش همه گشتند دریایی
همه فانی ولی باقی چو بوی گل به پیش گل
همه چون سرو سر سبزند و همچون لاله حمرایی
بی حُبّ حسین بود آنچه کردند آن وفا کیشان
تولاّی حسین توحید محض آمد به تنهایی
من از عشق و تولاّی نبی بر، وی بدانستم
که جز عشق و تولاّی حسین نبود تولاّیی
همه پیغمبران یکسر بنوشیدند از این ساغر
که هریک را بود در سر، به قدر خویش سودایی
محمّد عقل کلّ ختم رسل چون عرش پیما شد
ز شور باده ی حبّ حسینی گشت اسرایی
نبی دانست قدر، این باده را انسان که بایستی
که بر دوش این سبو را، می کشید آن شه به تنهایی
مگر نشنیدی از باغ بنی نجّار، پیغمبر
که بر سروش کشیدی چون گل ریحان به زیبایی
بگفتا جبرئیل ای شاه این منّت به دوشم نِه
ز دوش خود، به دوشم نِه جوابش گفت لالایی
گهی بر دوش او بودی به هنگام سجود حق
گهی بر سینه از بهر نزول وحی بالایی
حسین عشق و حسین ملّت حسین دین و حسین طاعت
حسین مصداق هر رحمت چه دنیایی چه عقبایی
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۴ - اتمام حجّت کردن حضرت سیدالشهدا (ع)
باز دیوانه شدم زنجیر کو
من حسین اللّهی ام تکفیر کو
کیست آن کو، می کند تکفیر من
گو بیا که پاره شد زنجیر من
شاه را، گر من نمی دانم خدا
کافرم گر، دانمش از حق جدا
من حسین را، می پرستم زانکه او
هست اوصافش همه اوصاف هو
جلوه گر شد چون به میدان بلا
شاه دین یعنی شهید کربلا
پرده افکند از رخ خود ذوالجلال
سرّ «وجه الله» عیان کرد از جمال
پرده افکن گشت از رخ پرده دار
شد به میدان سرّ یزدان آشکار
دست حق آمد برون از آستین
جمله دیدند از یسار و از یمین
بانگ برزد، آن شهنشاه عرب
شمه یی برخواند، از اصل و نسب
گفت باب نامی من حیدر است
جدّ پاکم حضرت پیغمبر است
مظهر حقّم من و حق با من است
از وجودم شمع انجم روشن است
سّد لولاک فخر عالمین
گفت حسین از من بود من از حسین
از وجود من جهان موجود شد
نیستی از هستی من بود شد
جمله اشیارا، وجود از من بپاست
زانکه هر چیزی طفیل بود ماست
هر اثر در هرچه هست ای ناکسان
از وجودم شد هویدا و عیان
قوّت بازویتان از من بود
شوکت و نیرویتان از من بود
این همه شمشیر و تیغ و تیر و نی
کز برای قتل من دارید، ای
هرچه گفت آن شاه تأثیری نکرد
حمله کرد و کرد با ایشان نبرد
تاخت مرکب تا به سر حدّ وفا
خویش را، فانی نمود اندر بقا
شاه دین آئینه ی روی خدا
رخ بتابید از جمیع ماسوی
چشم پوشید از تمام ماسوی
روی خود را کرد سوی آشنا
بر زمین از صدر زین شد سرنگون
با تنی صدچاک و غرق بحر خون
آمد الهامش که ای جانان ما
خونبهای تست شاها جان ما
پس بغل واکرد حق او را گرفت
گرچه دارد عقل از این معنی شگفت
آری آری نیست کار عقل این
کار عشق است این و یار نازنین
حاصل مطلب شد او ملحق به یار
یار از کارش بسی کرد افتخار
عاشق و معشوق از هم کامیاب
گشت ظاهر معنی حُسن المأب
گفت با وی ای شهید زار من
خود نمودار از تو شد اسرار من
چونکه فانی گشت او در حُسن یار
از فنای او خدا شد آشکار
گر، نمی شد او فنا در حضرتش
تا ابد ظاهر نبودی حُرمتش
این سخن نبود زمن باشد ز وی
نایی من اوست من هستم چو، نی
لیکن آن چشم حقیقت بین کجاست
تا ببیند آنچه اندر پرده هاست
پرده های عشق تو در تو بود
داند آن کاو محرم آن کو بود
تا «وفایی» محرم آن پرده هاست
پرده ی جانش صفا اندر صفاست
من حسین اللّهی ام تکفیر کو
کیست آن کو، می کند تکفیر من
گو بیا که پاره شد زنجیر من
شاه را، گر من نمی دانم خدا
کافرم گر، دانمش از حق جدا
من حسین را، می پرستم زانکه او
هست اوصافش همه اوصاف هو
جلوه گر شد چون به میدان بلا
شاه دین یعنی شهید کربلا
پرده افکند از رخ خود ذوالجلال
سرّ «وجه الله» عیان کرد از جمال
پرده افکن گشت از رخ پرده دار
شد به میدان سرّ یزدان آشکار
دست حق آمد برون از آستین
جمله دیدند از یسار و از یمین
بانگ برزد، آن شهنشاه عرب
شمه یی برخواند، از اصل و نسب
گفت باب نامی من حیدر است
جدّ پاکم حضرت پیغمبر است
مظهر حقّم من و حق با من است
از وجودم شمع انجم روشن است
سّد لولاک فخر عالمین
گفت حسین از من بود من از حسین
از وجود من جهان موجود شد
نیستی از هستی من بود شد
جمله اشیارا، وجود از من بپاست
زانکه هر چیزی طفیل بود ماست
هر اثر در هرچه هست ای ناکسان
از وجودم شد هویدا و عیان
قوّت بازویتان از من بود
شوکت و نیرویتان از من بود
این همه شمشیر و تیغ و تیر و نی
کز برای قتل من دارید، ای
هرچه گفت آن شاه تأثیری نکرد
حمله کرد و کرد با ایشان نبرد
تاخت مرکب تا به سر حدّ وفا
خویش را، فانی نمود اندر بقا
شاه دین آئینه ی روی خدا
رخ بتابید از جمیع ماسوی
چشم پوشید از تمام ماسوی
روی خود را کرد سوی آشنا
بر زمین از صدر زین شد سرنگون
با تنی صدچاک و غرق بحر خون
آمد الهامش که ای جانان ما
خونبهای تست شاها جان ما
پس بغل واکرد حق او را گرفت
گرچه دارد عقل از این معنی شگفت
آری آری نیست کار عقل این
کار عشق است این و یار نازنین
حاصل مطلب شد او ملحق به یار
یار از کارش بسی کرد افتخار
عاشق و معشوق از هم کامیاب
گشت ظاهر معنی حُسن المأب
گفت با وی ای شهید زار من
خود نمودار از تو شد اسرار من
چونکه فانی گشت او در حُسن یار
از فنای او خدا شد آشکار
گر، نمی شد او فنا در حضرتش
تا ابد ظاهر نبودی حُرمتش
این سخن نبود زمن باشد ز وی
نایی من اوست من هستم چو، نی
لیکن آن چشم حقیقت بین کجاست
تا ببیند آنچه اندر پرده هاست
پرده های عشق تو در تو بود
داند آن کاو محرم آن کو بود
تا «وفایی» محرم آن پرده هاست
پرده ی جانش صفا اندر صفاست
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در جشن عید غدیر و منقبت مولای متقیان امیر مومنان علی بن ابی طالب (ع)
چون پرشراب راز شد خم غدیر حیدری
من کنت مولی ساز شد از بربط پیغمبری
پرشد زمین زاسرار حق برشد ز چرخ انوار حق
هر باطلی درکار حق پا برگرفت از همسری
ترک من ای فرخنده خو شیرین زبان چرب گو
کان زلف مشکینت برودیویست انباز پری
مشرق رخ نیکوی تو مغرب خم گیسوی تو
در قیروان موی تو صد آفتاب خاوری
چون تا سه روز از خلق حق پیچد خطیئت را ورق
شکرانه را بی طعن و دق ده رطل خمر خلری
بر بام نوشم باده را کوی بوسم ساده را
سوزم دوصد سجاده را بی اتهام کافری
چون من بدین طاق و طرم ریزد غدیرم می به خم
کو زهره کز چرخ سوم بر سازدم خنیاگری
جائیکه از مادادگر دارد معاصی مغتفر
مفتی نیرزد مفت اگر ناید زخشکی درتری
یا در خم می تا گلوزین جشن فرخ شو فرو
با این فضایل را ازوکن از رزایل منکری
ای خضر خط نوش لب ظلمت بر از زلف تو شب
وز رخ بمویت محتجب آئینه اسکندری
پرویز مسکینت بکو فرهاد مجنونت برو
شیرینت اندر آرزو زآن طرفه لعل شکری
اکنون بمردی ران طرب بریاد این جشن عجب
وزشیشه بنت العنب بردار مهر دختری
بخشا عصاره تاک را بفزا بجان ادراک را
وز جرعه ای ده خاک را از چرخ اعظم برتری
دل را نما بی کاهلی زآن آب اخگرگون جلی
کاندر تو با مهر علی ننماید اخگر اخگری
شاهیکه نتوان زد رقم یک مدحت از آن ذوالکرم
اشجار اگر گردد قلم یا چرخ سازد دفتری
گرچه خدای دادگر ناید در اجسام بشر
سرتا بپا تا بسر غیر از خدایش نشمری
جز او که فرخ پی بود مست از الهی می بود
آن کیست تا کزوی بود پر از ثریا تاثری
ای لجه نایاب بن حق را ید و عین و اذن
حکم تو کرد از بدو کن فلک فلک را لنگری
شط شریعت را پلی جام طریقت را ملی
بستان وحدت را گلی نخل مشیت را بری
پنهان بهر هنگامه در جلوه از هر جامه
دست خدا را خامه سرصمد را محضری
دامن زخویش افشانده ای خنگ از جهان بجها نده ای
هم خادم درمانده ای هم پادشاه کشوری
هم حاضر و هم غایبی هم طالع و هم غاربی
هم هر زمان را صاحبی هم هرعرض را جوهری
شاها مرا چون هست دل دایم بوصفت مشتغل
مپسندم از غم معتزل با این ادات اشعری
اکنون که برفرزانگی شنعت زند دیوانگی
تو خیز و از مردانگی بربکر من کن شوهری
آخر تو بی پایان یمی فلک نجات عالمی
در کار جیحون کن نمی زا برعنایت گستری
یا گو یکی را از خدم کز خواجگی باشد علم
تا مرمرا بر رفع غم سازد بهمت یاوری
آن در وآلائی صدف فخر سلف ذخر خلف
پیرانه مجد و شرف سرمایه نیک اختری
کلکش بر اورنگ مهی براتر از تیغ شهی
زو مملکت را فربهی با آنکه دارد لاغری
گردان زمین از عزم او ساکن فلک ازحزم او
خورشید اندر بزم او سازد بمنت مجمری
هم در تواضع با کسان هم در تکبر باخسان
بد نگذراند برلسان از فرط نیکو گوهری
وقف مساکین مال او عز فرق آمال او
بر درگه اجلال او به از امیری چاکری
ای کی سریرجم نگین رنج گمان گنج یقین
کاخ تو بر روی زمین خلدی زبهجت آوری
برد ظفر پوشیده درد هنر نوشیده
از بخردی کوشیده بر رونق دانشوری
گیرد فنون از تو بها در افتخار ازتو نها
گفتار تو سازد رها جذر اصم را ازکری
تا نیست شیعی مستوی با اهل سنت ازدوی
وز ذو الفقار مهدوی این کار گردد اسپری
یار تو الله معک بنیوشد ازخیل ملک
خصم تو از دور فلک اندر شکنج مدبری
من کنت مولی ساز شد از بربط پیغمبری
پرشد زمین زاسرار حق برشد ز چرخ انوار حق
هر باطلی درکار حق پا برگرفت از همسری
ترک من ای فرخنده خو شیرین زبان چرب گو
کان زلف مشکینت برودیویست انباز پری
مشرق رخ نیکوی تو مغرب خم گیسوی تو
در قیروان موی تو صد آفتاب خاوری
چون تا سه روز از خلق حق پیچد خطیئت را ورق
شکرانه را بی طعن و دق ده رطل خمر خلری
بر بام نوشم باده را کوی بوسم ساده را
سوزم دوصد سجاده را بی اتهام کافری
چون من بدین طاق و طرم ریزد غدیرم می به خم
کو زهره کز چرخ سوم بر سازدم خنیاگری
جائیکه از مادادگر دارد معاصی مغتفر
مفتی نیرزد مفت اگر ناید زخشکی درتری
یا در خم می تا گلوزین جشن فرخ شو فرو
با این فضایل را ازوکن از رزایل منکری
ای خضر خط نوش لب ظلمت بر از زلف تو شب
وز رخ بمویت محتجب آئینه اسکندری
پرویز مسکینت بکو فرهاد مجنونت برو
شیرینت اندر آرزو زآن طرفه لعل شکری
اکنون بمردی ران طرب بریاد این جشن عجب
وزشیشه بنت العنب بردار مهر دختری
بخشا عصاره تاک را بفزا بجان ادراک را
وز جرعه ای ده خاک را از چرخ اعظم برتری
دل را نما بی کاهلی زآن آب اخگرگون جلی
کاندر تو با مهر علی ننماید اخگر اخگری
شاهیکه نتوان زد رقم یک مدحت از آن ذوالکرم
اشجار اگر گردد قلم یا چرخ سازد دفتری
گرچه خدای دادگر ناید در اجسام بشر
سرتا بپا تا بسر غیر از خدایش نشمری
جز او که فرخ پی بود مست از الهی می بود
آن کیست تا کزوی بود پر از ثریا تاثری
ای لجه نایاب بن حق را ید و عین و اذن
حکم تو کرد از بدو کن فلک فلک را لنگری
شط شریعت را پلی جام طریقت را ملی
بستان وحدت را گلی نخل مشیت را بری
پنهان بهر هنگامه در جلوه از هر جامه
دست خدا را خامه سرصمد را محضری
دامن زخویش افشانده ای خنگ از جهان بجها نده ای
هم خادم درمانده ای هم پادشاه کشوری
هم حاضر و هم غایبی هم طالع و هم غاربی
هم هر زمان را صاحبی هم هرعرض را جوهری
شاها مرا چون هست دل دایم بوصفت مشتغل
مپسندم از غم معتزل با این ادات اشعری
اکنون که برفرزانگی شنعت زند دیوانگی
تو خیز و از مردانگی بربکر من کن شوهری
آخر تو بی پایان یمی فلک نجات عالمی
در کار جیحون کن نمی زا برعنایت گستری
یا گو یکی را از خدم کز خواجگی باشد علم
تا مرمرا بر رفع غم سازد بهمت یاوری
آن در وآلائی صدف فخر سلف ذخر خلف
پیرانه مجد و شرف سرمایه نیک اختری
کلکش بر اورنگ مهی براتر از تیغ شهی
زو مملکت را فربهی با آنکه دارد لاغری
گردان زمین از عزم او ساکن فلک ازحزم او
خورشید اندر بزم او سازد بمنت مجمری
هم در تواضع با کسان هم در تکبر باخسان
بد نگذراند برلسان از فرط نیکو گوهری
وقف مساکین مال او عز فرق آمال او
بر درگه اجلال او به از امیری چاکری
ای کی سریرجم نگین رنج گمان گنج یقین
کاخ تو بر روی زمین خلدی زبهجت آوری
برد ظفر پوشیده درد هنر نوشیده
از بخردی کوشیده بر رونق دانشوری
گیرد فنون از تو بها در افتخار ازتو نها
گفتار تو سازد رها جذر اصم را ازکری
تا نیست شیعی مستوی با اهل سنت ازدوی
وز ذو الفقار مهدوی این کار گردد اسپری
یار تو الله معک بنیوشد ازخیل ملک
خصم تو از دور فلک اندر شکنج مدبری
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت مولی الموالی علی علیهالسلام
ای مظهر احد هو یا علی مدد
ای محرم صمد هو یا علی مدد
ای شاه ذور شد هو یا علی مدد
ای میر معتمد هو یا علی مدد
الله را اسد هو یا علی مدد
جان از تو صیقلی یا مرتضی علی
دل از تو منجلی یا مرتضی علی
یا والی الولی یا مرتضی علی
ای ذات تو علی یا مرتضی علی
ای یاد تو مدد هو یا علی مدد
ایجاد جن و انس از حی لم یزل
بهر عبادتست نی فتنه و دغل
ذکر علی بود چون بهترین عمل
پس خلق جن و انس گشتند کز ازل
گویند تا ابد هو یا علی مدد
گسترده هر طرف شیطان ز حیله دام
تا در مقام خود ما را دهد مقام
ما حرز جان کنیم نام تو را مدام
تا آن رجیم را از این خجسته نام
بر رخ کشیم سد هو یا علی مدد
یارب چو بر پرد مرغ روان من
گردد به زیر خاک آندم مکان من
از این سخن مباد افتد زبان من
خواهم که تا به حشر باشد بیان من
پیوسته در لحد هو یا علی مدد
موسی به مهر تو زاد و وفات یافت
عیسی ز لطف تو حسن صفات یافت
خضر از ولای تو آب حیات یافت
نوح از شدائد طوفان نجات یافت
چون گفت بیعدد هو یا علی مدد
عقل از تو مات و نطق در وصفت الکنست
گر خوانمت خدای کفر مبرهن است
ور دانمت جدای آن کفر در من است
از بهر هرکسی حدی معین است
ای بیحدیت حد هو یا علی مدد
ای میر تاج بخش ای شاه تاجدار
ای نفس مصطفی ای شیر کردگار
در قلب سالکان در دور روزگار
از اسم ذوالفقار و ز جسم ذوالفقار
قتال دیو و دد هو یا علی مدد
مخلوق خاص حق خلاق ماسوا
فرمانده عباد فرمان بر خدا
هم خالق زمین هم فاطر سما
ای صاحب یدی کش خوانده کبریا
بالای کل ید هو یا علی مدد
دلخانهٔ خداست تا خانهٔ تو شد
جان مست بادهٔ پیمانهٔ تو شد
اطراف شمع هو پروانهٔ تو شد
هرکس تو را شناخت دیوانهٔ تو شد
غارت گر خرد هو یا علی مدد
والشمس والضحی یعنی بروی تو
واللیل اذا سجی یعنی به موی تو
در دل صغیر راهست آرزوی تو
خواهد که سر نهد بر خاک کوی تو
فارد لما ارد هو یا علی مدد
ای محرم صمد هو یا علی مدد
ای شاه ذور شد هو یا علی مدد
ای میر معتمد هو یا علی مدد
الله را اسد هو یا علی مدد
جان از تو صیقلی یا مرتضی علی
دل از تو منجلی یا مرتضی علی
یا والی الولی یا مرتضی علی
ای ذات تو علی یا مرتضی علی
ای یاد تو مدد هو یا علی مدد
ایجاد جن و انس از حی لم یزل
بهر عبادتست نی فتنه و دغل
ذکر علی بود چون بهترین عمل
پس خلق جن و انس گشتند کز ازل
گویند تا ابد هو یا علی مدد
گسترده هر طرف شیطان ز حیله دام
تا در مقام خود ما را دهد مقام
ما حرز جان کنیم نام تو را مدام
تا آن رجیم را از این خجسته نام
بر رخ کشیم سد هو یا علی مدد
یارب چو بر پرد مرغ روان من
گردد به زیر خاک آندم مکان من
از این سخن مباد افتد زبان من
خواهم که تا به حشر باشد بیان من
پیوسته در لحد هو یا علی مدد
موسی به مهر تو زاد و وفات یافت
عیسی ز لطف تو حسن صفات یافت
خضر از ولای تو آب حیات یافت
نوح از شدائد طوفان نجات یافت
چون گفت بیعدد هو یا علی مدد
عقل از تو مات و نطق در وصفت الکنست
گر خوانمت خدای کفر مبرهن است
ور دانمت جدای آن کفر در من است
از بهر هرکسی حدی معین است
ای بیحدیت حد هو یا علی مدد
ای میر تاج بخش ای شاه تاجدار
ای نفس مصطفی ای شیر کردگار
در قلب سالکان در دور روزگار
از اسم ذوالفقار و ز جسم ذوالفقار
قتال دیو و دد هو یا علی مدد
مخلوق خاص حق خلاق ماسوا
فرمانده عباد فرمان بر خدا
هم خالق زمین هم فاطر سما
ای صاحب یدی کش خوانده کبریا
بالای کل ید هو یا علی مدد
دلخانهٔ خداست تا خانهٔ تو شد
جان مست بادهٔ پیمانهٔ تو شد
اطراف شمع هو پروانهٔ تو شد
هرکس تو را شناخت دیوانهٔ تو شد
غارت گر خرد هو یا علی مدد
والشمس والضحی یعنی بروی تو
واللیل اذا سجی یعنی به موی تو
در دل صغیر راهست آرزوی تو
خواهد که سر نهد بر خاک کوی تو
فارد لما ارد هو یا علی مدد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ویرانهٔ آن گنج نهان است دل ما
گنجینهٔ سر دو جهان است دل ما
تا گشته خریدار تو ای گوهر مقصود
فارغ ز غم سود و زیانست دل ما
احوالی از او پرس که اندر خم زلفت
باز آمده از کون و مکانست دل ما
ما را بجنان شیخ همی خواند و غافل
کز یاد رخت باغ جنانست دل ما
پر ساخته از نام و نشان گر چه جهانرا
در کوی تو بی نام و نشانست دل ما
از چشم یقین روی تو دیده است دو صد شکر
وارسته ز هر شک و گمانست دل ما
مقصود دل ما همه مقصود دل توست
رائی که بر آنی تو بر آنست دل ما
چون با همه یکرو شده در ظاهر و باطن
زان محرم اسرار نهانست دل ما
دیریست که از لطمهٔ چوگان محبت
چون گو به سر خویش دوانست دل ما
عمریست که سیرش همه در عرش الهیست
یعنی همه در خود نگرانست دل ما
تا مهر علی کرده در او جای صغیر!
یک شیشه پر از جوهر جانست دل ما
گنجینهٔ سر دو جهان است دل ما
تا گشته خریدار تو ای گوهر مقصود
فارغ ز غم سود و زیانست دل ما
احوالی از او پرس که اندر خم زلفت
باز آمده از کون و مکانست دل ما
ما را بجنان شیخ همی خواند و غافل
کز یاد رخت باغ جنانست دل ما
پر ساخته از نام و نشان گر چه جهانرا
در کوی تو بی نام و نشانست دل ما
از چشم یقین روی تو دیده است دو صد شکر
وارسته ز هر شک و گمانست دل ما
مقصود دل ما همه مقصود دل توست
رائی که بر آنی تو بر آنست دل ما
چون با همه یکرو شده در ظاهر و باطن
زان محرم اسرار نهانست دل ما
دیریست که از لطمهٔ چوگان محبت
چون گو به سر خویش دوانست دل ما
عمریست که سیرش همه در عرش الهیست
یعنی همه در خود نگرانست دل ما
تا مهر علی کرده در او جای صغیر!
یک شیشه پر از جوهر جانست دل ما