عبارات مورد جستجو در ۴۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۰
آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی
وندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
وندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند، از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو، شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو، ورق بگردان، ای عشق بینشان
بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد، او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
وان سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک ازین
بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی
این دم خموش کردهیی و من خمش کنم
آن گه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی
وندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
وندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند، از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو، شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو، ورق بگردان، ای عشق بینشان
بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد، او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
وان سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک ازین
بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی
این دم خموش کردهیی و من خمش کنم
آن گه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت در معنی خاموشی از نصیحت کسی که پند نپذیرد
حکایت کنند از جفا گستری
که فرماندهی داشت بر کشوری
در ایام او روز مردم چو شام
شب از بیم او خواب مردم حرام
همه روز نیکان از او در بلا
به شب دست پاکان از او بر دعا
گروهی بر شیخ آن روزگار
ز دست ستمگر گرستند زار
که ای پیر دانای فرخنده رای
بگوی این جوان را بترس از خدای
بگفتا دریغ آیدم نام دوست
که هر کس نه در خورد پیغام اوست
کسی را که بینی ز حق بر کران
منه با وی، ای خواجه، حق در میان
دریغ است با سفله گفت از علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم
چو در وی نگیرد عدو داندت
برنجد به جان و برنجاندت
تو را عادت، ای پادشه، حق روی است
دل مرد حق گوی از این جا قوی است
نگین خصلتی دارد ای نیکبخت
که در موم گیرد نه در سنگ سخت
عجب نیست گر ظالم از من به جان
برنجد که دزدست و من پاسبان
تو هم پاسبانی به انصاف و داد
که حفظ خدا پاسبان تو باد
تو را نیست منت ز روی قیاس
خداوند را من و فضل و سپاس
که در کار خیرت به خدمت بداشت
نه چون دیگرانت معطل گذاشت
همه کس به میدان کوشش درند
ولی گوی بخشش نه هر کس برند
تو حاصل نکردی به کوشش بهشت
خدا در تو خوی بهشتی سرشت
دلت روشن و وقت مجموع باد
قدم ثابت و پایه مرفوع باد
حیاتت خوش و رفتنت بر صواب
عبادت قبول و دعا مستجاب
که فرماندهی داشت بر کشوری
در ایام او روز مردم چو شام
شب از بیم او خواب مردم حرام
همه روز نیکان از او در بلا
به شب دست پاکان از او بر دعا
گروهی بر شیخ آن روزگار
ز دست ستمگر گرستند زار
که ای پیر دانای فرخنده رای
بگوی این جوان را بترس از خدای
بگفتا دریغ آیدم نام دوست
که هر کس نه در خورد پیغام اوست
کسی را که بینی ز حق بر کران
منه با وی، ای خواجه، حق در میان
دریغ است با سفله گفت از علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم
چو در وی نگیرد عدو داندت
برنجد به جان و برنجاندت
تو را عادت، ای پادشه، حق روی است
دل مرد حق گوی از این جا قوی است
نگین خصلتی دارد ای نیکبخت
که در موم گیرد نه در سنگ سخت
عجب نیست گر ظالم از من به جان
برنجد که دزدست و من پاسبان
تو هم پاسبانی به انصاف و داد
که حفظ خدا پاسبان تو باد
تو را نیست منت ز روی قیاس
خداوند را من و فضل و سپاس
که در کار خیرت به خدمت بداشت
نه چون دیگرانت معطل گذاشت
همه کس به میدان کوشش درند
ولی گوی بخشش نه هر کس برند
تو حاصل نکردی به کوشش بهشت
خدا در تو خوی بهشتی سرشت
دلت روشن و وقت مجموع باد
قدم ثابت و پایه مرفوع باد
حیاتت خوش و رفتنت بر صواب
عبادت قبول و دعا مستجاب
سعدی : غزلیات
غزل ۲۵
اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
قضای کن فیکونست حکم بار خدای
بدین سخن سخنی در نمیتوان افزود
نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون
که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟
ببست دیدهٔ مسکین و دیدنش فرمود
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفط اندود
قلم به طالع میمون و بخت بد رفتست
اگر تو خشمگنی ای پسر و گر خشنود
گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق
نبشته بود که ناجیست و آن مأخوذ
مقدرست که از هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود
سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟
سپید رومی هرگز شود سیاه به دود؟
سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی
که چون نکاشته باشند مشکلست درود
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
قضای کن فیکونست حکم بار خدای
بدین سخن سخنی در نمیتوان افزود
نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون
که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟
ببست دیدهٔ مسکین و دیدنش فرمود
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفط اندود
قلم به طالع میمون و بخت بد رفتست
اگر تو خشمگنی ای پسر و گر خشنود
گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق
نبشته بود که ناجیست و آن مأخوذ
مقدرست که از هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود
سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟
سپید رومی هرگز شود سیاه به دود؟
سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی
که چون نکاشته باشند مشکلست درود
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
لطف حق
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوستتر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطرهای کز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم
ما، بسی بی توشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد اندیشهٔ پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده
هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینهها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصهها گفتند بیاصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشتهها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بیفسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشهها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند
شعلهٔ کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بینوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بیگنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشهای را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
هر کجا نوری است، ز انوار خداست
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوستتر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطرهای کز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم
ما، بسی بی توشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد اندیشهٔ پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده
هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینهها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصهها گفتند بیاصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشتهها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بیفسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشهها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند
شعلهٔ کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بینوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بیگنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشهای را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
هر کجا نوری است، ز انوار خداست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶
ای گشته جهان و خوانده دفتر
بندیش ز کار خویش بهتر
این چرخ بلند را همی بین
پر خاک و هوا و آب و آذر
یک گوهر تر و نام او بحر
یک گوهر خشک و نام او بر
وین ابر به جهد خشکها را
زان جوهر تر همی کند تر
بیچاره نبات را نیبنی
همواره جوان از این دو گوهر؟
وین جانوران روان گرفته
بیچاره نبات را مسخر؟
برطبع و نبات و جانور پاک
ای پیر تو را که کرد مهتر؟
زین پیش چه نیکی آمد از تو
وز گاو گنه چه بود و از خر؟
تو بیهنری چرا عزیزی؟
او بیگنهی چراست مضطر؟
دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور؟
وان کس که چنین عزیز کردت
از بهر تو کرد گوهر و زر
زیرا که نکرد هیچ حیوان
از گوهر و زر تاج و افسر
بر گور و گوزن اگر امیر است
از قوت خویش و دل غضنفر
چون نیست خرد میان ایشان
درویش نه این، نه آن توانگر
این میر و عزیز نیست برگاه
وان خوار و ذلیل نیست بر در
شادی و توانگری خرد راست
هر دو عرضند و عقل جوهر
شاخی است خرد سخن برو برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر
زیر سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر
دانای سخن نکو کند باز
از روی عروس عقل معجر
تو روی عروس خویش بنمای
ای گشته جهان و خوانده دفتر
فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟
یک ره برکن سوی فلک سر
از گوهر و از نبات و حیوان
برخاک ببین سهخط مسطر
هفت است قلم مر این سه خط را
در خط و قلم به عقل بنگر
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک به دیگر
گشتنت ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر؟
خرسند شدی به خور ز گیتی
زیرا تو خری جهان چرا خور
بررس ز چرا و چون، چرائی
شادان به چرا چو گاو لاغر؟
بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر
بنگر به چه محکمی ببستهاست
مرجان تو را بدین تن اندر
او راست بهپای بیستونی
این گنبد گردگرد اخضر
چون کار به بند کرد، بیشک
پر بند بود سخنش یکسر
چون چنبر بیسر است فرقان
خیره چه دوی به گرد چنبر؟
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر
گاورسه چو کرد می ندانی
بایدت سپرد زر به زرگر
پیدا چو تن تو است تنزیل
تاویل درو چو جان مستر
گویند که پیش، ازین گهر کوفت
در ظلمت، زیر پی سکندر
امروز به زیر پای دین است
اندر ظلمات غفلت و شر
هزمان بزند بعاد ما را
از مغرب حق باد صرصر
سوراخ شده است سد یاجوج
یک چند حذر کن ای برادر
بر منبر حق شده است دجال
خامش بنشین تو زیر منبر
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر
آنک او به مراد عام نادان
بر رفت به منبر پیمبر
گفتا که منم امام و، میراث
بستد ز نبیرگان و دختر
روی وی اگر سپید باشد
روی که بود سیه به محشر؟
صعبی تو و منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده است ازو مشهر
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر
جای حذر است از تو ما را
گر تو نکنی حذر ز حیدر
ای گمره و خیره چون گرفتی
گمراهترین دلیل و رهبر؟
من با تو سخن نگویم ایراک
کری تو و رهبر از تو کرتر
من میوهٔ دین همی چرم شو
چون گاو توخار وخس همی چر
شو پنبهٔ جهل بر کن از گوش
بشنو سخنی به طعم شکر
رخشندهتر از سهیل و خورشید
بویندهتر از عبیر و عنبر
آن است به نزد مرد عاقل
مغز سخن خدای اکبر
او را بردم به سنگ تا زود
پیشت بدمد ز سنگ عبهر
آنگاه نجوئی آب چاهی
هر گه که چشیدی آب کوثر
پرخاش مکن سخن بیاموز
از من چه رمی چو خر ز نشتر؟
پر خرد است علم تاویل
پرید هگرز مرغ بیپر؟
از مذهب خصم خویش بررس
تا حق بدانی از مزور
حجت نبود تو را که گوئی
من مؤمنم و جهود کافر
گوئی که صنوبرم، ولیکن
زی خصم، تو خاری او صنوبر
هش دار و مدار خوار کس را
مرغان همه را حبیره مشمر
غره چه شدی به خنجر خویش
مر خصم تو را ده است خنجر
از بیم شدن ز دست او روم
ماندهاست چنان به روم قیصر
با خصم مگوی آنچه زی تو
معلوم نباشد و مقرر
منداز بخیره نازموده
زی باز چو کودکان کبوتر
پرهیز کن اختیار و حکمت
تا نیک بود به حشرت اختر
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفتهاند بیمر
بیزاد مشو برون و مفلس
زین خیمهٔ بیدر مدور
بهتر سخنان و پند حجت
صد بار تو را ز شیر مادر
بندیش ز کار خویش بهتر
این چرخ بلند را همی بین
پر خاک و هوا و آب و آذر
یک گوهر تر و نام او بحر
یک گوهر خشک و نام او بر
وین ابر به جهد خشکها را
زان جوهر تر همی کند تر
بیچاره نبات را نیبنی
همواره جوان از این دو گوهر؟
وین جانوران روان گرفته
بیچاره نبات را مسخر؟
برطبع و نبات و جانور پاک
ای پیر تو را که کرد مهتر؟
زین پیش چه نیکی آمد از تو
وز گاو گنه چه بود و از خر؟
تو بیهنری چرا عزیزی؟
او بیگنهی چراست مضطر؟
دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور؟
وان کس که چنین عزیز کردت
از بهر تو کرد گوهر و زر
زیرا که نکرد هیچ حیوان
از گوهر و زر تاج و افسر
بر گور و گوزن اگر امیر است
از قوت خویش و دل غضنفر
چون نیست خرد میان ایشان
درویش نه این، نه آن توانگر
این میر و عزیز نیست برگاه
وان خوار و ذلیل نیست بر در
شادی و توانگری خرد راست
هر دو عرضند و عقل جوهر
شاخی است خرد سخن برو برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر
زیر سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر
دانای سخن نکو کند باز
از روی عروس عقل معجر
تو روی عروس خویش بنمای
ای گشته جهان و خوانده دفتر
فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟
یک ره برکن سوی فلک سر
از گوهر و از نبات و حیوان
برخاک ببین سهخط مسطر
هفت است قلم مر این سه خط را
در خط و قلم به عقل بنگر
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک به دیگر
گشتنت ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر؟
خرسند شدی به خور ز گیتی
زیرا تو خری جهان چرا خور
بررس ز چرا و چون، چرائی
شادان به چرا چو گاو لاغر؟
بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر
بنگر به چه محکمی ببستهاست
مرجان تو را بدین تن اندر
او راست بهپای بیستونی
این گنبد گردگرد اخضر
چون کار به بند کرد، بیشک
پر بند بود سخنش یکسر
چون چنبر بیسر است فرقان
خیره چه دوی به گرد چنبر؟
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر
گاورسه چو کرد می ندانی
بایدت سپرد زر به زرگر
پیدا چو تن تو است تنزیل
تاویل درو چو جان مستر
گویند که پیش، ازین گهر کوفت
در ظلمت، زیر پی سکندر
امروز به زیر پای دین است
اندر ظلمات غفلت و شر
هزمان بزند بعاد ما را
از مغرب حق باد صرصر
سوراخ شده است سد یاجوج
یک چند حذر کن ای برادر
بر منبر حق شده است دجال
خامش بنشین تو زیر منبر
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر
آنک او به مراد عام نادان
بر رفت به منبر پیمبر
گفتا که منم امام و، میراث
بستد ز نبیرگان و دختر
روی وی اگر سپید باشد
روی که بود سیه به محشر؟
صعبی تو و منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده است ازو مشهر
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر
جای حذر است از تو ما را
گر تو نکنی حذر ز حیدر
ای گمره و خیره چون گرفتی
گمراهترین دلیل و رهبر؟
من با تو سخن نگویم ایراک
کری تو و رهبر از تو کرتر
من میوهٔ دین همی چرم شو
چون گاو توخار وخس همی چر
شو پنبهٔ جهل بر کن از گوش
بشنو سخنی به طعم شکر
رخشندهتر از سهیل و خورشید
بویندهتر از عبیر و عنبر
آن است به نزد مرد عاقل
مغز سخن خدای اکبر
او را بردم به سنگ تا زود
پیشت بدمد ز سنگ عبهر
آنگاه نجوئی آب چاهی
هر گه که چشیدی آب کوثر
پرخاش مکن سخن بیاموز
از من چه رمی چو خر ز نشتر؟
پر خرد است علم تاویل
پرید هگرز مرغ بیپر؟
از مذهب خصم خویش بررس
تا حق بدانی از مزور
حجت نبود تو را که گوئی
من مؤمنم و جهود کافر
گوئی که صنوبرم، ولیکن
زی خصم، تو خاری او صنوبر
هش دار و مدار خوار کس را
مرغان همه را حبیره مشمر
غره چه شدی به خنجر خویش
مر خصم تو را ده است خنجر
از بیم شدن ز دست او روم
ماندهاست چنان به روم قیصر
با خصم مگوی آنچه زی تو
معلوم نباشد و مقرر
منداز بخیره نازموده
زی باز چو کودکان کبوتر
پرهیز کن اختیار و حکمت
تا نیک بود به حشرت اختر
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفتهاند بیمر
بیزاد مشو برون و مفلس
زین خیمهٔ بیدر مدور
بهتر سخنان و پند حجت
صد بار تو را ز شیر مادر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹
پانزده سال برآمد که به یمگانم
چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم
به دو بندم من ازیرا که مر این جان را
عقل بسته است و به تن بستهٔ دیوانم
چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟
سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم
مر مرا آنها دادند که سلمان را
نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم
همچو خورشید منور سخنم پیداست
گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم
نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه
که دلت را من خورشید درفشانم
کان علم و خردو حکمت یمگان است
تا من مرد خردمند به یمگانم
گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک
از تن پیر در این گنبد گردانم
از ره دین که به جان است نگشتهستم
زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم
مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟
چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟
چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی
گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟
با گروهی که بخندند و بخندانند
چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟
ور بر این قوم بخندم چو بیازارم
پس بر این خنده جز آزار نخندانم
از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم
خود من امروز به دل خسته و گریانم
خنده از بی خردان خیزد، چون خندم
چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟
نروم نیز به کام تن بیدانش
چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟
تازه رویم به مثل لالهٔ نعمان بود
کاه پوسیده شد آن لالهٔ نعمانم
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد
نبود فردا جز باد در انبانم
چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است
اندر این کالبد ساخته یزدانم؟
دی به دشتاندر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم
گر من آنم که چو دیباجی نو بودم
چونکه امروز چو خفسانهٔ خلقانم؟
زین پسم باز کجا برد همی خواهد
چون برون آرد از این خانهٔ بیرانم؟
اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم
چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و در مانم؟
چون هم امروز نگویم که چو درمانم
به چنان جا که کند دارو و درمانم
گر به دندان ز جهان خیره درآویزم
نهلندم، ببرند از بن دندانم
خیزم اکنون که از این راز شدم آگه
گرد کردار بد از جامه بیفشانم
پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم
نامهٔ خویش هم امروز فرو خوانم
هرچه دانم که برهنه شود آن فردا
خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟
بد من نیکی گردد چو کنم توبه
که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم
بکنم هرچه بدانم که درو خیر است
نکنم آنچه بدانم که نمیدانم
حق هرکس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم
نروم جز سپس پیشرو رحمان
گر درست است که من بندهٔ رحمانم
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
اینقدر دانم ایرا که نه حیرانم
گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است
چشم دارم که نخوانی سوی مستانم
هرکهم او از پس تقلید همی خواند
نتوانم سپسش رفتن، نتوانم
چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»
چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من مسلمانم، من نیز ز یارانم
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست
بس شگفتی که نه من امت ایشانم
گر بباید گرویدن به کسی دیگر
با محمد، پس پیش آر تو برهانم
خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من
گر سواری پس پیش آی به میدانم
پیش من سرکه منه تا نکنی در دل
که بخری به دل سرکه سپندانم
چون به حرب آئی با دشنهٔ نرم آهن؟
مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم
گر تو را پشت به سلطان خراسان است
هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم
صد گواه است مر عدل که من ز ایزد
بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم
از در سلطان ننگ است مرا زیراک
من به نیکو سخنان بر سر سرطانم
نه به جز پیش خدای از بنه برپایم
نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم
حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجت نایب پیغمبر سبحانم
پیش دنیا نکنم دست همی تا او
نکشد در قفس خویش به دستانم
تختهٔ کشتی نوحم به خراسان در
لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم
غرقهاند اهل خراسان و نیآگاهند
سر به زانو بر من مانده چنین زانم
ای سر مایهٔ هر نصرت، مستنصر،
من اسیر غلبهٔ لشکر شیطانم
عدل و احسان تو طوق است در این گردن
غرقهٔ عدل تو و بندهٔ احسانم
کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ
چون گران است به احسان تو میزانم
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت توست درو میوه و ریحانم
تو نبیره و پسر موسی و هارونی
زین قبل من عدو لشکر هامانم
همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب،
من بیچاره ز عصیان تو عریانم
دفترم پر ز مدیح تو و جد توست
که من از عدل و زاحسانت چو حسانم
چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم
به دو بندم من ازیرا که مر این جان را
عقل بسته است و به تن بستهٔ دیوانم
چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟
سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم
مر مرا آنها دادند که سلمان را
نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم
همچو خورشید منور سخنم پیداست
گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم
نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه
که دلت را من خورشید درفشانم
کان علم و خردو حکمت یمگان است
تا من مرد خردمند به یمگانم
گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک
از تن پیر در این گنبد گردانم
از ره دین که به جان است نگشتهستم
زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم
مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟
چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟
چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی
گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟
با گروهی که بخندند و بخندانند
چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟
ور بر این قوم بخندم چو بیازارم
پس بر این خنده جز آزار نخندانم
از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم
خود من امروز به دل خسته و گریانم
خنده از بی خردان خیزد، چون خندم
چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟
نروم نیز به کام تن بیدانش
چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟
تازه رویم به مثل لالهٔ نعمان بود
کاه پوسیده شد آن لالهٔ نعمانم
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد
نبود فردا جز باد در انبانم
چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است
اندر این کالبد ساخته یزدانم؟
دی به دشتاندر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم
گر من آنم که چو دیباجی نو بودم
چونکه امروز چو خفسانهٔ خلقانم؟
زین پسم باز کجا برد همی خواهد
چون برون آرد از این خانهٔ بیرانم؟
اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم
چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و در مانم؟
چون هم امروز نگویم که چو درمانم
به چنان جا که کند دارو و درمانم
گر به دندان ز جهان خیره درآویزم
نهلندم، ببرند از بن دندانم
خیزم اکنون که از این راز شدم آگه
گرد کردار بد از جامه بیفشانم
پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم
نامهٔ خویش هم امروز فرو خوانم
هرچه دانم که برهنه شود آن فردا
خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟
بد من نیکی گردد چو کنم توبه
که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم
بکنم هرچه بدانم که درو خیر است
نکنم آنچه بدانم که نمیدانم
حق هرکس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم
نروم جز سپس پیشرو رحمان
گر درست است که من بندهٔ رحمانم
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
اینقدر دانم ایرا که نه حیرانم
گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است
چشم دارم که نخوانی سوی مستانم
هرکهم او از پس تقلید همی خواند
نتوانم سپسش رفتن، نتوانم
چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»
چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من مسلمانم، من نیز ز یارانم
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست
بس شگفتی که نه من امت ایشانم
گر بباید گرویدن به کسی دیگر
با محمد، پس پیش آر تو برهانم
خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من
گر سواری پس پیش آی به میدانم
پیش من سرکه منه تا نکنی در دل
که بخری به دل سرکه سپندانم
چون به حرب آئی با دشنهٔ نرم آهن؟
مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم
گر تو را پشت به سلطان خراسان است
هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم
صد گواه است مر عدل که من ز ایزد
بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم
از در سلطان ننگ است مرا زیراک
من به نیکو سخنان بر سر سرطانم
نه به جز پیش خدای از بنه برپایم
نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم
حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجت نایب پیغمبر سبحانم
پیش دنیا نکنم دست همی تا او
نکشد در قفس خویش به دستانم
تختهٔ کشتی نوحم به خراسان در
لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم
غرقهاند اهل خراسان و نیآگاهند
سر به زانو بر من مانده چنین زانم
ای سر مایهٔ هر نصرت، مستنصر،
من اسیر غلبهٔ لشکر شیطانم
عدل و احسان تو طوق است در این گردن
غرقهٔ عدل تو و بندهٔ احسانم
کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ
چون گران است به احسان تو میزانم
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت توست درو میوه و ریحانم
تو نبیره و پسر موسی و هارونی
زین قبل من عدو لشکر هامانم
همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب،
من بیچاره ز عصیان تو عریانم
دفترم پر ز مدیح تو و جد توست
که من از عدل و زاحسانت چو حسانم
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
دلم ای دوست تو دانی که هوای توکند
لب من خدمت خاک کف پای تو کند
تا زیم، جهد کنم من که هوای تو کنم
بخورد بر ز تو آنکس که هوای تو کند
شیفته کرد مرا عشق و ولای تو چنین
شایدم هر چه به من عشق و ولای تو کند
نکنم با تو جفا، ور تو جفا قصد کنی
نگذارم که کسی قصد جفای تو کند
تن من جمله پس دل رود و دل پس تو
تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند
زهره شاگردی آن شانه و زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند
رایگان مشکفروشی نکند هیچ کسی
ور کند هیچ کسی، زلف دوتای تو کند
بابلی کرد نتاند به دل مرده دلان
آن که آن زلف خم غالیه سای تو کند
چه دعا کردی جانا، که چنین خوب شدی
تا چو تو، چاکر تو نیز دعای تو کند
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیمست که رای تو کند
میرمسعود که هرچ آن تو ازو یاد کنی
طالع سعد، همه سعد عطای تو کند
به همه کار تویی راهنمای تن خویش
خسروی تو دل تو راهنمای تو کند
با شرف ملکت را سیرت خوب تو کند
با بها دولت را فر و بهای تو کند
به یکی زخم شکسته سر هفتاد سوار
گرز هشتاد من قلعه گشای تو کند
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزهٔ بیست رش دستگرای تو کند
کاروان ظفر و قافلهٔ فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند
آن خدایی که کند حکم قضای بد و نیک
جز به نیکی نکند، هر چه قضای تو کند
سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی
که دل او نیت و قصد عنای تو کند
ملک روم به مصر آمد و خواهد که کنون
خدمت وشغل غلامان سرای تو کند
این جهان کرد برای تو خداوند جهان
وان جهان، من به یقینم که برای تو کند
همه عدلست و همه حکمت و انصاف تمام
هر چه از فضل و کرم، با تو خدای تو کند
بیش ازین نیز به جای تو لطف خواهد کرد
از لطف آنچه کند با تو سزای تو کند
نعمت عاجل و آجل به تو داد از ملکان
زانکه ضایع نشود، هر چه به جای تو کند
نتواند که جزای تو کند خلق به خیر
ملک العرش تواند که جزای تو کند
من رهی، تا بزیم، مدح و ثنای تو کنم
شرف آن را بفزاید که ثنای تو کند
شادمانه بزی ای میر، که گردنده فلک
این جهان زیر نگین خلفای تو کند
ملک العرش، چوبرخیزی هر روز، ثنای
همه برجان و تن و عمر و بقای تو کند
لب من خدمت خاک کف پای تو کند
تا زیم، جهد کنم من که هوای تو کنم
بخورد بر ز تو آنکس که هوای تو کند
شیفته کرد مرا عشق و ولای تو چنین
شایدم هر چه به من عشق و ولای تو کند
نکنم با تو جفا، ور تو جفا قصد کنی
نگذارم که کسی قصد جفای تو کند
تن من جمله پس دل رود و دل پس تو
تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند
زهره شاگردی آن شانه و زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند
رایگان مشکفروشی نکند هیچ کسی
ور کند هیچ کسی، زلف دوتای تو کند
بابلی کرد نتاند به دل مرده دلان
آن که آن زلف خم غالیه سای تو کند
چه دعا کردی جانا، که چنین خوب شدی
تا چو تو، چاکر تو نیز دعای تو کند
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیمست که رای تو کند
میرمسعود که هرچ آن تو ازو یاد کنی
طالع سعد، همه سعد عطای تو کند
به همه کار تویی راهنمای تن خویش
خسروی تو دل تو راهنمای تو کند
با شرف ملکت را سیرت خوب تو کند
با بها دولت را فر و بهای تو کند
به یکی زخم شکسته سر هفتاد سوار
گرز هشتاد من قلعه گشای تو کند
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزهٔ بیست رش دستگرای تو کند
کاروان ظفر و قافلهٔ فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند
آن خدایی که کند حکم قضای بد و نیک
جز به نیکی نکند، هر چه قضای تو کند
سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی
که دل او نیت و قصد عنای تو کند
ملک روم به مصر آمد و خواهد که کنون
خدمت وشغل غلامان سرای تو کند
این جهان کرد برای تو خداوند جهان
وان جهان، من به یقینم که برای تو کند
همه عدلست و همه حکمت و انصاف تمام
هر چه از فضل و کرم، با تو خدای تو کند
بیش ازین نیز به جای تو لطف خواهد کرد
از لطف آنچه کند با تو سزای تو کند
نعمت عاجل و آجل به تو داد از ملکان
زانکه ضایع نشود، هر چه به جای تو کند
نتواند که جزای تو کند خلق به خیر
ملک العرش تواند که جزای تو کند
من رهی، تا بزیم، مدح و ثنای تو کنم
شرف آن را بفزاید که ثنای تو کند
شادمانه بزی ای میر، که گردنده فلک
این جهان زیر نگین خلفای تو کند
ملک العرش، چوبرخیزی هر روز، ثنای
همه برجان و تن و عمر و بقای تو کند
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
و اندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم برآید ستارهٔ بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوهپاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمدهست نوبت
می را کنون آمدهست هنگام
کز صید باز آمدهست خسرو
با شادکامی، وز صید با کام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چون پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانهٔ عام
نخجیروالان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفتهست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با او به صید بودم
هر روز از بامداد تا شام
یک ساعت از بس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده برآورد
از گور و نخجیر و از دد و دام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تختهٔ عمر او نوشته
چندانکه او را هوا بود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند بر زمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت تو برگشته اندوه
پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام
و اندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم برآید ستارهٔ بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوهپاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمدهست نوبت
می را کنون آمدهست هنگام
کز صید باز آمدهست خسرو
با شادکامی، وز صید با کام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چون پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانهٔ عام
نخجیروالان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفتهست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با او به صید بودم
هر روز از بامداد تا شام
یک ساعت از بس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده برآورد
از گور و نخجیر و از دد و دام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تختهٔ عمر او نوشته
چندانکه او را هوا بود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند بر زمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت تو برگشته اندوه
پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
به هم نوش کردن می ارغوانی
به قوت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد، ندانی، به جز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ازو روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان
بباید گشادن در شادمانی
در شادمانی گشادهست بر تو
که مدحتگر پادشاه جهانی
جهاندار مسعود محمود غازی
که مسعود باد اخترش جاودانی
سر خسروان افسر تاجداران
که او را سزد تاج و تخت کیانی
زمین را مهیا به مالک رقابی
فلک را مسمی به صاحبقرانی
به مردانگی از همه شهریاران
پدیدار همچون یقین از گمانی
به جنگ اندرون کامرانست لیکن
ندانم کجا راند این کامرانی
نبینی دل جنگ او هیچ کس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
از آن سو مر او راست تا غرب شاهی
وز این سو مر او راست تا شرق خانی
سپاهیست او را که از دخل گیتی
به سختی توان دادشان بیستگانی
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازهٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی
خداوند چشم بدان دور دارد
از این شاه و زین دولت آسمانی
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دید و که دادهست هرگز نشانی
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازهرویی بدین خوشزبانی
حدیث ار کند با تو از شرم گردد
دو رخسار او چون گل بوستانی
نه هرگز بدان را به بد داده یاری
نه هرگز به بد کرده همداستانی
جهان را به عدل و به انصاف دادن
بیاراست چون شعر نیک از معانی
به جوی اندرون آب، نوش روان شد
ازین عدل و انصاف نوشیروانی
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی
سپاه و رعیت نیابند فرصت
به شغل دگر کردن از میزبانی
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده
روان گشت بازار بازارگانی
زهی شهریاری که گویی ز ایزد
به رزق همه عالم اندر ضمانی
به کردار نیکو و گفتار شیرین
همی آرزوها به دلها رسانی
دل من پر از آرزو بود شاها
وز اندیشه رخسار من زعفرانی
نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم
که واجب کند بر من این مهربانی
مرا شاد کردی و آباد کردی
سرای من از فرش و مال و اوانی
بیاراستم خانه از نعمت تو
به کاکویی و رومی و خسروانی
خدایت معین باد و دولت مساعد
تو باقی و بدخواه تو گشته فانی
سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل
ز یغمایی و چینی و خلخانی
همایون و فرخنده بادت نشستن
بدین جشن فرخندهٔ مهرگانی
به تو بگذرد روزگاران به خوشی
دو صد جشن دیگر چنین بگذرانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
به هم نوش کردن می ارغوانی
به قوت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد، ندانی، به جز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ازو روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان
بباید گشادن در شادمانی
در شادمانی گشادهست بر تو
که مدحتگر پادشاه جهانی
جهاندار مسعود محمود غازی
که مسعود باد اخترش جاودانی
سر خسروان افسر تاجداران
که او را سزد تاج و تخت کیانی
زمین را مهیا به مالک رقابی
فلک را مسمی به صاحبقرانی
به مردانگی از همه شهریاران
پدیدار همچون یقین از گمانی
به جنگ اندرون کامرانست لیکن
ندانم کجا راند این کامرانی
نبینی دل جنگ او هیچ کس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
از آن سو مر او راست تا غرب شاهی
وز این سو مر او راست تا شرق خانی
سپاهیست او را که از دخل گیتی
به سختی توان دادشان بیستگانی
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازهٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی
خداوند چشم بدان دور دارد
از این شاه و زین دولت آسمانی
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دید و که دادهست هرگز نشانی
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازهرویی بدین خوشزبانی
حدیث ار کند با تو از شرم گردد
دو رخسار او چون گل بوستانی
نه هرگز بدان را به بد داده یاری
نه هرگز به بد کرده همداستانی
جهان را به عدل و به انصاف دادن
بیاراست چون شعر نیک از معانی
به جوی اندرون آب، نوش روان شد
ازین عدل و انصاف نوشیروانی
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی
سپاه و رعیت نیابند فرصت
به شغل دگر کردن از میزبانی
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده
روان گشت بازار بازارگانی
زهی شهریاری که گویی ز ایزد
به رزق همه عالم اندر ضمانی
به کردار نیکو و گفتار شیرین
همی آرزوها به دلها رسانی
دل من پر از آرزو بود شاها
وز اندیشه رخسار من زعفرانی
نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم
که واجب کند بر من این مهربانی
مرا شاد کردی و آباد کردی
سرای من از فرش و مال و اوانی
بیاراستم خانه از نعمت تو
به کاکویی و رومی و خسروانی
خدایت معین باد و دولت مساعد
تو باقی و بدخواه تو گشته فانی
سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل
ز یغمایی و چینی و خلخانی
همایون و فرخنده بادت نشستن
بدین جشن فرخندهٔ مهرگانی
به تو بگذرد روزگاران به خوشی
دو صد جشن دیگر چنین بگذرانی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مطلع چهارم
دوش برون شد ز دلو یوسف زرین نقاب
کرد بر آهنگ صبح جای به جای انقلاب
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت
صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب
تا که هوا شد به صبح کورهٔ ماورد ریز
بر سر سیل روان شیشهگر آمد حباب
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب
از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح
ساخته گوی انگله دانهٔ در خوشاب
گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون
کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب
خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش
پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب
رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب
شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب
صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ
روضهٔ دوزخ اثر حور زبانی عقاب
مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا
خانهٔ دین راست گنج، گنج هدی را نصاب
شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک
هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب
زهرهٔ اعدا شکافت چون جگر صبح دم
تا جگر آب را سده ببست از تراب
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب
صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست
جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب
از دل عالم مپرس حالت صبح دلش
بر کر عنین مخوان قصهٔ دعد و رباب
ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود
بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب
دامن جاه تو راست پروز زرین صبح
جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب
گرنه به کار آمدی خیمهٔ خاص تورا
صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب
تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا
جامهٔ عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در جگر آسیاب
صبح ستاره نما خنجر توست اندر او
گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیدهٔ یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
شمهای از خاطرش گر بدمد صبحوار
مهرهٔ نوشین کند در دم افعی لعاب
تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع
روز بقای تو باد هفتهٔ یوم الحساب
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب
کرد بر آهنگ صبح جای به جای انقلاب
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت
صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب
تا که هوا شد به صبح کورهٔ ماورد ریز
بر سر سیل روان شیشهگر آمد حباب
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب
از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح
ساخته گوی انگله دانهٔ در خوشاب
گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون
کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب
خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش
پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب
رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب
شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب
صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ
روضهٔ دوزخ اثر حور زبانی عقاب
مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا
خانهٔ دین راست گنج، گنج هدی را نصاب
شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک
هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب
زهرهٔ اعدا شکافت چون جگر صبح دم
تا جگر آب را سده ببست از تراب
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب
صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست
جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب
از دل عالم مپرس حالت صبح دلش
بر کر عنین مخوان قصهٔ دعد و رباب
ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود
بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب
دامن جاه تو راست پروز زرین صبح
جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب
گرنه به کار آمدی خیمهٔ خاص تورا
صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب
تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا
جامهٔ عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در جگر آسیاب
صبح ستاره نما خنجر توست اندر او
گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیدهٔ یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
شمهای از خاطرش گر بدمد صبحوار
مهرهٔ نوشین کند در دم افعی لعاب
تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع
روز بقای تو باد هفتهٔ یوم الحساب
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح خاقان اعظم جلال الدین شروان شاه اخستان
بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر
گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر
گلبام زند کوست گلفام شود کاست
کآتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد
آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر
جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر
گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز
از بانگ قنینهاش کن بیدار به صبح اندر
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد
یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر
در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی
با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر
چون ساقی میبنمود از آب قدح شمعی
پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر
آن شمع یهودی فش بس زرد و سیهدل شد
اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر
صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد
پیداست ز خون اینک آثار به صبح اندر
آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد
چون سرفهکنان از خون بیمار به صبح اندر
سرچشمهٔ حیوان بین در طاس و ز عکس او
ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر
تا خوانچهٔ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه
بیخوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر
گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد
تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر
خاقان جهان داور سردار همه عالم
نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم
نور از افق جامت دیدار نمود آنک
حور از تتق کاست رخسار نمود آنک
شنگی کن و سنگی زن بر شیشهٔ عقل ایرا
می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک
آذین صبوحی را زد قبه حباب از می
هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک
چون قبه کند باده گویند رسد مهمان
مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک
کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل
دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک
بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر
کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک
از ریزش گاو زر شیر تن شادروان
از مشک تر آهو انبار نمود آنک
صبح است ترازویی کز بهر بهای می
در کفه شباهنگش دینار نمود آنک
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود آنک
مست است خروس آری از جرعهٔ شب خیزان
چون نعرهٔ کوس آید هشیار نمود آنک
آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت
وز حی علی کردن بیمار نمود آنک
ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد
حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک
کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی
وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک
خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی
کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک
بوی می نوروزی در بزم شه شروان
آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک
جمشید ملک هیئت خورشید فلک هیبت
یک هندسهٔ رایش معمار همه عالم
چون صبح دم از ریحان گلزار پدید آید
ریحانی گلگون را بازار پدید آید
رخسار فلک گوئی بود آبله پوشیده
چون آبله گم گردد رخسار پدید آید
بر صبح خرهگوئی مصری است شناعت زن
کش صاع زر یوسف دربار پدید آید
مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی
آهوی فلک را هم آثار پدید آید
آن آهوی زرین بین در شیر وطن گاهش
کورا سروی سیمین هر بار پدید آید
بر کرتهٔ صبح از مه چون جیب پدید آید
آن زرد قواره هم ناچار پدید آید
در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری
زودا که سر چترش ز آن دار پدید آید
می را به سلام آید خورشید چو طاس زر
گو طاس می و ساقی تا کار پدید آید
گر ز آن می شعریوش بر خار شعاع افتد
دهن البلسان چون گل از خار پدید آید
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید
بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی
ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید
مسهای زر اندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید
جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان
کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید
صد عمر گران آید جان کندن عالم را
تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید
تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن
کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید
گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس
خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید
میزان حق و باطل رای ملک است ایرا
زر دغل و خاص در نار پدید آید
شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده
چون بندهٔ اقبالش احرار همه عالم
می جام بلورین را دیدار همی پوشد
خورشید مه نو را رخسار همی پوشد
چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان
گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد
می چون زر و جام او را چون کفهٔ معیار است
از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را
در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد
بربط چو سخنچینی کز هشت زبان گوید
لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد
چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم
رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد
نایست سیه زاغی خوش نغمهتر از بلبل
کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد
نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه
لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد
دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ
غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد
سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش
چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد
از حجرهٔ سنگ آمد در جلوه عروس رز
در حجلهٔ آهن شد، گلنار همی پوشد
او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی
رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد
از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد
گویی که عذار رز دیوار همی پوشد
بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن
چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد
تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن
کوه از قصب مصری دستار همی پوشد
اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد
زو هر درم ماهی دینار همی پوشد
رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری
مانند محک آمد معیار همه عالم
دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد
زری که خلاص آمد از نار نیندیشد
دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد
آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند
دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد
گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش
کو بختی سرمست است از بار نیندیشد
عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه
دل گور غریبان است از خار نیندیشد
دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد
دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد
عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده
هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد
دل همه به کله داری بر عشق سراندازد
یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد
پار این دل خاکی را بردند به دست خون
امسال همان خواهد وز پار نیندیشد
هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد
کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد
آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد
از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد
خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان
در خواب خیالش را دیدار نیندیشد
هست آفت بییاری جایی که از این آفت
اندر دو جهان یکسر کس یار نیندیشد
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد
عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد
کیخسرو گوهر بخش از گوهر کیخسرو
کز جام خرد دیده است اسرار همه عالم
عیارهٔ آفاق است این یار که من دارم
بازیچهٔ ایام است این کار که من دارم
زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم
دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم
صرف دو لبش سازم دین و دل و زر و سر
کآخر به سه بوس ارزد این چار که من دارم
شد رشتهٔ جان من یک تار مگر روزی
در عقد به کار آیدش این تار که من دارم
تا کی ز خطر ترسد این جان که مرا مانده است
چند از رصد اندیشد این بار که من دارم
هر خار به باغ اندر دارد رطبی یا گل
نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم
چند آب مژه ریزم بر نار دل سوزان
کز دجله نخواهد مرد این نار که من دارم
با این همه از عالم عار است مرا والله
یاران مرا فخر است این عار که من دارم
میدان سخن نو نو هر بار یکی دارد
من گوی به سر بردم این بار که من دارم
مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش
بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر گنج ابد خواهی این دار که من دارم
گر پرده براندازی و در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم
چون فایدهٔ سلطانی نانی بود از ملکت
آن ملکت یک هفته پندار که من دارم
ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان
از شاه جهان است این ادرار که من دارم
تاج گهر آرش کز یک گهر تاجش
هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم
شاهی که خلایق را تیمار کشد عدلش
گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش
چون وصل و زر از جانها اندوه برد یارش
چون عشق و می از دلها اسرار کشد عدلش
شاپور ذوالا کتاف است اکناف هدایت را
مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش
یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر
هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش
گل زآتش ظالم خو نالید به درگاهش
از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش
چون ابر همی گرید دریا ز سخای او
کان میکشد از دریا کز نار کشد عدلش
جودش چو کند غارت دریای یتیم آور
آخر نه یتیمان را تیمار کشد عدلش
از خانهٔ مار آید زنبور عسل بیرون
گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش
از آهن اگر عدلش آتشزنهای سازد
از سنگ به جای تف دینار کشد عدلش
سنگی که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان
کز خاک سوی دوزخ اشرار کشد عدلش
خورشید نم از دریا بالا نکشد چونان
کز خلد سوی شروان انوار کشد عدلش
رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب
چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش
بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد
گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش
گر عالم روی وش زنگی شغب است او را
داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش
زنجیر فلک گردد حبلالله مظلومان
کز قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم
ای تازه با علامت آثار جهانداری
وی تیز به ایامت بازار جهانداری
از گوهر بهرامی بهرام اسد زهره
وز نسبت سالاری سالار جهانداری
روی ز می از رفعت چون پشت فلک کردی
چون قطب فرو بردی مسمار جهانداری
صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن
صف ملکان پیشت انصار جهانداری
چون آینه گون خنجر در شانهٔ دست آری
از نور مصور بین رخسار جهانداری
نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید
تا درس کند پیشت اخبار جهانداری
گر ایلدگز ایران را تسلیم به سلطان کرد
آن روز که بیرون رفت از کار جهانداری
سلطان به بقای تو بسپرد ممالک را
چون دید که تنگ آمد پرگار جهانداری
شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان
کو چون تو خلف دارد غمخوار جهانداری
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهانداری
گرچه سیر آموزند اهل هدی از مهدی
مهدی ز تو آموزد اسرار جهانداری
قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهانگیران
وافزود هم از نامت مقدار جهانداری
رایت که فلک سنجد با عدل موافق به
کز عدل جهان دارد معیار جهانداری
از عدل جهانداران کردار بجا ماند
پس داد و نکوئی به کردار جهانداری
هفتم فلک ایوانت و ایوان فلک قصرت
ای داده به تو نصرت معمار جهانداری
چون سبزهٔ عدل آمد باران کرم باید
کز عدل و کرم ماند آثار جهانداری
تا هشت بهشت آمد یک مائدهٔ عدلت
شد مائدهٔ سالارت سالار همه عالم
فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را
تاریخ معالی باد آثار تو عالم را
چون نور نخستین شد توقیع تو ملکت را
چون صور پسین بادا گفتار تو عالم را
فعل دم عیسی گشت انفاس تو امت را
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را
بر سکهٔ دین نامت چون نام تو بر سکه
نقش الحجری بادا کردار تو عالم را
هشتم فلک ایوانت و گلزار ارم قصرت
فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را
باد آتش شمشیرت داغ دل سگ فعلان
بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را
تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم
زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را
سر خیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را
شیطان شکند آدم و دجال کشد مهدی
چون آدم و مهدی باد انصار تو عالم را
باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه
رکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را
تا هست ملایک را عرش آینهٔ نوری
باد آینهٔ عرشی رخسار تو عالم را
کار تو به عون الله از عین کمال ایمن
مهر ابدی بادا بر کار تو عالم را
سلطان فلک لرزان از بیم اذالشمس است
آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را
باد آیت پیروزی در شانت شباروزی
فرخنده به نوروزی دیدار تو عالم را
نعل سم شبرنگت تاج سر جباران
حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم
گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر
گلبام زند کوست گلفام شود کاست
کآتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد
آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر
جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر
گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز
از بانگ قنینهاش کن بیدار به صبح اندر
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد
یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر
در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی
با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر
چون ساقی میبنمود از آب قدح شمعی
پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر
آن شمع یهودی فش بس زرد و سیهدل شد
اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر
صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد
پیداست ز خون اینک آثار به صبح اندر
آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد
چون سرفهکنان از خون بیمار به صبح اندر
سرچشمهٔ حیوان بین در طاس و ز عکس او
ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر
تا خوانچهٔ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه
بیخوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر
گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد
تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر
خاقان جهان داور سردار همه عالم
نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم
نور از افق جامت دیدار نمود آنک
حور از تتق کاست رخسار نمود آنک
شنگی کن و سنگی زن بر شیشهٔ عقل ایرا
می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک
آذین صبوحی را زد قبه حباب از می
هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک
چون قبه کند باده گویند رسد مهمان
مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک
کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل
دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک
بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر
کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک
از ریزش گاو زر شیر تن شادروان
از مشک تر آهو انبار نمود آنک
صبح است ترازویی کز بهر بهای می
در کفه شباهنگش دینار نمود آنک
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود آنک
مست است خروس آری از جرعهٔ شب خیزان
چون نعرهٔ کوس آید هشیار نمود آنک
آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت
وز حی علی کردن بیمار نمود آنک
ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد
حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک
کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی
وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک
خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی
کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک
بوی می نوروزی در بزم شه شروان
آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک
جمشید ملک هیئت خورشید فلک هیبت
یک هندسهٔ رایش معمار همه عالم
چون صبح دم از ریحان گلزار پدید آید
ریحانی گلگون را بازار پدید آید
رخسار فلک گوئی بود آبله پوشیده
چون آبله گم گردد رخسار پدید آید
بر صبح خرهگوئی مصری است شناعت زن
کش صاع زر یوسف دربار پدید آید
مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی
آهوی فلک را هم آثار پدید آید
آن آهوی زرین بین در شیر وطن گاهش
کورا سروی سیمین هر بار پدید آید
بر کرتهٔ صبح از مه چون جیب پدید آید
آن زرد قواره هم ناچار پدید آید
در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری
زودا که سر چترش ز آن دار پدید آید
می را به سلام آید خورشید چو طاس زر
گو طاس می و ساقی تا کار پدید آید
گر ز آن می شعریوش بر خار شعاع افتد
دهن البلسان چون گل از خار پدید آید
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید
بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی
ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید
مسهای زر اندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید
جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان
کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید
صد عمر گران آید جان کندن عالم را
تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید
تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن
کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید
گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس
خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید
میزان حق و باطل رای ملک است ایرا
زر دغل و خاص در نار پدید آید
شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده
چون بندهٔ اقبالش احرار همه عالم
می جام بلورین را دیدار همی پوشد
خورشید مه نو را رخسار همی پوشد
چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان
گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد
می چون زر و جام او را چون کفهٔ معیار است
از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را
در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد
بربط چو سخنچینی کز هشت زبان گوید
لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد
چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم
رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد
نایست سیه زاغی خوش نغمهتر از بلبل
کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد
نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه
لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد
دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ
غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد
سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش
چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد
از حجرهٔ سنگ آمد در جلوه عروس رز
در حجلهٔ آهن شد، گلنار همی پوشد
او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی
رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد
از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد
گویی که عذار رز دیوار همی پوشد
بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن
چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد
تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن
کوه از قصب مصری دستار همی پوشد
اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد
زو هر درم ماهی دینار همی پوشد
رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری
مانند محک آمد معیار همه عالم
دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد
زری که خلاص آمد از نار نیندیشد
دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد
آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند
دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد
گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش
کو بختی سرمست است از بار نیندیشد
عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه
دل گور غریبان است از خار نیندیشد
دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد
دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد
عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده
هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد
دل همه به کله داری بر عشق سراندازد
یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد
پار این دل خاکی را بردند به دست خون
امسال همان خواهد وز پار نیندیشد
هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد
کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد
آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد
از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد
خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان
در خواب خیالش را دیدار نیندیشد
هست آفت بییاری جایی که از این آفت
اندر دو جهان یکسر کس یار نیندیشد
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد
عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد
کیخسرو گوهر بخش از گوهر کیخسرو
کز جام خرد دیده است اسرار همه عالم
عیارهٔ آفاق است این یار که من دارم
بازیچهٔ ایام است این کار که من دارم
زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم
دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم
صرف دو لبش سازم دین و دل و زر و سر
کآخر به سه بوس ارزد این چار که من دارم
شد رشتهٔ جان من یک تار مگر روزی
در عقد به کار آیدش این تار که من دارم
تا کی ز خطر ترسد این جان که مرا مانده است
چند از رصد اندیشد این بار که من دارم
هر خار به باغ اندر دارد رطبی یا گل
نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم
چند آب مژه ریزم بر نار دل سوزان
کز دجله نخواهد مرد این نار که من دارم
با این همه از عالم عار است مرا والله
یاران مرا فخر است این عار که من دارم
میدان سخن نو نو هر بار یکی دارد
من گوی به سر بردم این بار که من دارم
مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش
بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر گنج ابد خواهی این دار که من دارم
گر پرده براندازی و در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم
چون فایدهٔ سلطانی نانی بود از ملکت
آن ملکت یک هفته پندار که من دارم
ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان
از شاه جهان است این ادرار که من دارم
تاج گهر آرش کز یک گهر تاجش
هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم
شاهی که خلایق را تیمار کشد عدلش
گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش
چون وصل و زر از جانها اندوه برد یارش
چون عشق و می از دلها اسرار کشد عدلش
شاپور ذوالا کتاف است اکناف هدایت را
مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش
یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر
هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش
گل زآتش ظالم خو نالید به درگاهش
از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش
چون ابر همی گرید دریا ز سخای او
کان میکشد از دریا کز نار کشد عدلش
جودش چو کند غارت دریای یتیم آور
آخر نه یتیمان را تیمار کشد عدلش
از خانهٔ مار آید زنبور عسل بیرون
گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش
از آهن اگر عدلش آتشزنهای سازد
از سنگ به جای تف دینار کشد عدلش
سنگی که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان
کز خاک سوی دوزخ اشرار کشد عدلش
خورشید نم از دریا بالا نکشد چونان
کز خلد سوی شروان انوار کشد عدلش
رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب
چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش
بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد
گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش
گر عالم روی وش زنگی شغب است او را
داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش
زنجیر فلک گردد حبلالله مظلومان
کز قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم
ای تازه با علامت آثار جهانداری
وی تیز به ایامت بازار جهانداری
از گوهر بهرامی بهرام اسد زهره
وز نسبت سالاری سالار جهانداری
روی ز می از رفعت چون پشت فلک کردی
چون قطب فرو بردی مسمار جهانداری
صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن
صف ملکان پیشت انصار جهانداری
چون آینه گون خنجر در شانهٔ دست آری
از نور مصور بین رخسار جهانداری
نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید
تا درس کند پیشت اخبار جهانداری
گر ایلدگز ایران را تسلیم به سلطان کرد
آن روز که بیرون رفت از کار جهانداری
سلطان به بقای تو بسپرد ممالک را
چون دید که تنگ آمد پرگار جهانداری
شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان
کو چون تو خلف دارد غمخوار جهانداری
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهانداری
گرچه سیر آموزند اهل هدی از مهدی
مهدی ز تو آموزد اسرار جهانداری
قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهانگیران
وافزود هم از نامت مقدار جهانداری
رایت که فلک سنجد با عدل موافق به
کز عدل جهان دارد معیار جهانداری
از عدل جهانداران کردار بجا ماند
پس داد و نکوئی به کردار جهانداری
هفتم فلک ایوانت و ایوان فلک قصرت
ای داده به تو نصرت معمار جهانداری
چون سبزهٔ عدل آمد باران کرم باید
کز عدل و کرم ماند آثار جهانداری
تا هشت بهشت آمد یک مائدهٔ عدلت
شد مائدهٔ سالارت سالار همه عالم
فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را
تاریخ معالی باد آثار تو عالم را
چون نور نخستین شد توقیع تو ملکت را
چون صور پسین بادا گفتار تو عالم را
فعل دم عیسی گشت انفاس تو امت را
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را
بر سکهٔ دین نامت چون نام تو بر سکه
نقش الحجری بادا کردار تو عالم را
هشتم فلک ایوانت و گلزار ارم قصرت
فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را
باد آتش شمشیرت داغ دل سگ فعلان
بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را
تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم
زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را
سر خیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را
شیطان شکند آدم و دجال کشد مهدی
چون آدم و مهدی باد انصار تو عالم را
باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه
رکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را
تا هست ملایک را عرش آینهٔ نوری
باد آینهٔ عرشی رخسار تو عالم را
کار تو به عون الله از عین کمال ایمن
مهر ابدی بادا بر کار تو عالم را
سلطان فلک لرزان از بیم اذالشمس است
آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را
باد آیت پیروزی در شانت شباروزی
فرخنده به نوروزی دیدار تو عالم را
نعل سم شبرنگت تاج سر جباران
حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح وزیر
ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم را
وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را
از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست
گر کار گذاریست قلم را و کرم را
تقدیم تو جاییست که از پس روی آن
افلاک عنان باز کشیدند قدم را
دین عرب و ملک عجم از تو تمامست
یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را
اجرام فلک یک به یک اندر قلم آرند
گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را
بر جای عطارد بنشاند قلم تو
گر در سر منقار کشد جذر اصم را
ای در حرم جاه تو امنی که نیاید
از بویهٔ او خواب خوش آهوی حرم را
آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم
همراه دوم گشت حدوث تو قدم را
از بهر وجود تو که سرمایهٔ اشیاست
نشگفت که در خانه نشانند عدم را
با دایهٔ عفو و سخطت خوی گرفتند
چون ناف بریدند شفا را و الم را
تا خاک کف پای ترا نقش نبستند
اسباب تب لرزه ندادند قسم را
انصاف بده تا در انصاف تو بازست
غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را
سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست
تیزی نتواند که دهد خار ستم را
برتر نکشد قدر ترا دست وزارت
افزون نکند سعی شمر ساحت یم را
گر شاهنشان خواجه بود خواجگی اینست
روز است و درو شک نبود هیچ حکم را
از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع
از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را
زین پیش به اندازهٔ هر طایفه مردم
آوازهٔ اعزاز قوی بود نعم را
امروز در ایام تو آن صیت ندارد
بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را
دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد
آمادهتر از ابر بود زادن نم را
آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت
جز جغد زیارت نکند باغ ارم را
روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر
چون باد خورد شیر علم شیر اجم را
در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج
گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را
یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک
آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را
با فایدهتر زانکه همه سال و همه روز
از شست کمان ناله دهد پشت به خم را
در همت تو کس نرسد زانکه محالست
پیمودن آن پایه مقاییس همم را
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
تا میچکند بازوی بیدست علم را
بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال
گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را
بدخواه تو در سکنهٔ این تختهٔ خاکی
صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را
حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست
ور هست چنان نیست که اصناف امم را
سبابهٔ بقراط قضا یک حرکت یافت
شریان عدوی تو و شریان بقم را
جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید
در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را
تا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسد
پرداخته و پر نکند پشت و شکم را
بر پشت زمین باد قرارت به سعادت
کاندر شکم چرخ تویی شادی و غم را
در بارگهت شیوهٔ حجاب گرفته
بهرام فلک نظم حواشی و خدم را
در بزمگهت چهره به عیوق نموده
ناهید فلک شعبدهٔ مثلث و بم را
خاک درت از سجدهٔ احرار مجدر
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست
کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را
وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را
از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست
گر کار گذاریست قلم را و کرم را
تقدیم تو جاییست که از پس روی آن
افلاک عنان باز کشیدند قدم را
دین عرب و ملک عجم از تو تمامست
یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را
اجرام فلک یک به یک اندر قلم آرند
گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را
بر جای عطارد بنشاند قلم تو
گر در سر منقار کشد جذر اصم را
ای در حرم جاه تو امنی که نیاید
از بویهٔ او خواب خوش آهوی حرم را
آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم
همراه دوم گشت حدوث تو قدم را
از بهر وجود تو که سرمایهٔ اشیاست
نشگفت که در خانه نشانند عدم را
با دایهٔ عفو و سخطت خوی گرفتند
چون ناف بریدند شفا را و الم را
تا خاک کف پای ترا نقش نبستند
اسباب تب لرزه ندادند قسم را
انصاف بده تا در انصاف تو بازست
غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را
سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست
تیزی نتواند که دهد خار ستم را
برتر نکشد قدر ترا دست وزارت
افزون نکند سعی شمر ساحت یم را
گر شاهنشان خواجه بود خواجگی اینست
روز است و درو شک نبود هیچ حکم را
از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع
از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را
زین پیش به اندازهٔ هر طایفه مردم
آوازهٔ اعزاز قوی بود نعم را
امروز در ایام تو آن صیت ندارد
بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را
دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد
آمادهتر از ابر بود زادن نم را
آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت
جز جغد زیارت نکند باغ ارم را
روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر
چون باد خورد شیر علم شیر اجم را
در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج
گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را
یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک
آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را
با فایدهتر زانکه همه سال و همه روز
از شست کمان ناله دهد پشت به خم را
در همت تو کس نرسد زانکه محالست
پیمودن آن پایه مقاییس همم را
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
تا میچکند بازوی بیدست علم را
بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال
گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را
بدخواه تو در سکنهٔ این تختهٔ خاکی
صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را
حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست
ور هست چنان نیست که اصناف امم را
سبابهٔ بقراط قضا یک حرکت یافت
شریان عدوی تو و شریان بقم را
جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید
در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را
تا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسد
پرداخته و پر نکند پشت و شکم را
بر پشت زمین باد قرارت به سعادت
کاندر شکم چرخ تویی شادی و غم را
در بارگهت شیوهٔ حجاب گرفته
بهرام فلک نظم حواشی و خدم را
در بزمگهت چهره به عیوق نموده
ناهید فلک شعبدهٔ مثلث و بم را
خاک درت از سجدهٔ احرار مجدر
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست
کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح ملک بدرالدین سنقر
عید بر بدر دین مبارک باد
سنقر آن آفتاب دولت و داد
آنکه شغل نظام عالم را
چرخ از عدل او نهد بنیاد
وانکه قصر خراب دولت را
دهر از دست او کند آباد
برق تیغش چو برق روشن و تیز
ابر جودش چو ابر معطی و راد
سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک
سیر حکمش ربوده گوی از باد
همتش آنچنان که از سر عجز
امر او را زمانه گردن داد
در شجاعت به روز حرب و مصاف
آنکه شاگرد اوست هست استاد
پای چون بر فلک نهاد ز قدر
عدل او بر زمانه دست گشاد
ای ترا رام بوده هر توسن
وی ترا بنده گشته هر آزاد
بنده را گرنه حشمتت بودی
کاندرین حادثه شفیع افتاد
که گشادیش در زمانه ز بند
که رسیدیش در زمین فریاد
کاندر اطراف خاوران از وی
هیچکس را همی نیاید یاد
گرنه عدل تو داد او دادی
آه تا کی برستی از بیداد
چکنم از شب جهان که جهان
این نخستین جفا نبود که زاد
همتت چون گشاد دست به عدل
قدر تو بر سپهر پای نهاد
تا بود ز اختلاف جنبش چرخ
یکی اندوهناک و دیگر شاد
هیچ شادیت را مباد زوال
هیچ اندوهت از زمانه مباد
سنقر آن آفتاب دولت و داد
آنکه شغل نظام عالم را
چرخ از عدل او نهد بنیاد
وانکه قصر خراب دولت را
دهر از دست او کند آباد
برق تیغش چو برق روشن و تیز
ابر جودش چو ابر معطی و راد
سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک
سیر حکمش ربوده گوی از باد
همتش آنچنان که از سر عجز
امر او را زمانه گردن داد
در شجاعت به روز حرب و مصاف
آنکه شاگرد اوست هست استاد
پای چون بر فلک نهاد ز قدر
عدل او بر زمانه دست گشاد
ای ترا رام بوده هر توسن
وی ترا بنده گشته هر آزاد
بنده را گرنه حشمتت بودی
کاندرین حادثه شفیع افتاد
که گشادیش در زمانه ز بند
که رسیدیش در زمین فریاد
کاندر اطراف خاوران از وی
هیچکس را همی نیاید یاد
گرنه عدل تو داد او دادی
آه تا کی برستی از بیداد
چکنم از شب جهان که جهان
این نخستین جفا نبود که زاد
همتت چون گشاد دست به عدل
قدر تو بر سپهر پای نهاد
تا بود ز اختلاف جنبش چرخ
یکی اندوهناک و دیگر شاد
هیچ شادیت را مباد زوال
هیچ اندوهت از زمانه مباد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در مدح جلالالوزراء احمدبن مخلص
خیزید که هنگام صبوح دگر آمد
شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد
نزدیک خروس از پی بیداری مستان
دیریست که پیغام نسیم سحر آمد
خورشید می اندر افق جام نکوتر
چون لشکر خورشید به آفاق درآمد
از می حشری به که درآرند به مجلس
زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد
آغاز نهید از پی می بیخبری را
کز مادر گیتی همه کس بیخبر آمد
بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید
گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد
بر بوک و مرگ عمر گرامی مگذارید
خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد
ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده
زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد
بر من مشکن بیش که من توبه شکستم
زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد
از دست گهر گستر دستور شهنشاه
دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد
دستور جلالالوزرا کز وزرا اوست
آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد
صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی
بر گوشهٔ خوان کرمش ماحضر آمد
جز بر در او قسمت روزی نکند بخت
آری چکند چون در رزق بشر آمد
هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم
آن را که فلک سوی درش راهبر آمد
بینعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد
با همت او شاخ سخا بارور آمد
از همت او شکل جهانی بکشیدند
در نسبت او کل جهان مختصر آمد
ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را
در وصف نیاید که چه بختی به درآمد
عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد
خاصیت خورشید در آن بیخطر آمد
نام تو بسی تربیت نام عمر داد
زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد
سرمایهٔ دریا نه به بازوی دلت بود
زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد
کان در نظر رای تو نامد ز حقیری
آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد
بیدست تو کس را به مرادی نرسد دست
بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد
در شان نیاز آیت احسان و ایادیت
چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد
بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر
نزد همه در کوکبهٔ خواب و خور آمد
عزم تو چه عزمیست که بیمنت تدبیر
در هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمد
عالم که ز نه برد به حیلت کلهی کرد
ترک کله قدر ترا آستر آمد
گردون که پی وهم مهندس نسپردش
آمد شد تایید ترا پی سپر آمد
اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت
عالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمد
صاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافت
حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد
اوصاف تو در نسبت آوازهٔ ایشان
وصف نفس عیسی و آواز خر آمد
در امر تو امکان تغیر ننهفتند
گویی که مثالی ز قضا و قدر آمد
در کین تو امید سلامت ننهادند
گویی که نشانی ز سعیر و سقر آمد
دشمن کمر کین تو از بیم تو بربست
نی را ز پی حملهٔ صرصر کمر آمد
از آتش باس تو مگر دود ندیدست
کز سادهدلیش آرزوی شور و شر آمد
باس تو شهابیست که در کام شیاطین
با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد
خطم تو چه پروانه شود صاعقهای را
کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد
تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به
زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد
عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت
هرگز طرف دامنش از عار تر آمد
وز هرزهروی سر چو به هر جای فرو کرد
یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد
ای ملکستانی که ز درگاه تو برخاست
هر مرغ که در عرصهٔ ملکی به پر آمد
من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی
گردون که نه احوال من او را سپر آمد
در مدت ده سال که این گوشه و سکنه
در قبهٔ اسلام مرا مستقر آمد
هر نور و نظامی که درآمد ز در من
از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد
آن تو ز دل بود از آن بیجگر آمد
صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس
آنرا که هنرهای من او را سمر آمد
اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی
زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد
از خدمت فرخندهٔ تو باز نگشتند
هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد
انعام تو بر اهل هنر گرچه به حدیست
کز شکر تو کام همهشان پر شکر آمد
نظمی که در احوال من آمد همه وقتی
از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد
جانم که درو نقش هوای تو گرفتست
پایندهتر از نقش حجر بر حجر آمد
اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش
هرلحظه که بر غرفهٔ سمع و بصر آمد
از تو نگزیرد که تو در قالب عالم
جانی و یقین است که جان ناگزر آمد
تا در مثل آرند که اندر سفر عمر
جان مرکب و دمزاد و جهان رهگذر آمد
یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا
کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد
مقصود جهان کام تو بادا که برآید
زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد
شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد
نزدیک خروس از پی بیداری مستان
دیریست که پیغام نسیم سحر آمد
خورشید می اندر افق جام نکوتر
چون لشکر خورشید به آفاق درآمد
از می حشری به که درآرند به مجلس
زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد
آغاز نهید از پی می بیخبری را
کز مادر گیتی همه کس بیخبر آمد
بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید
گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد
بر بوک و مرگ عمر گرامی مگذارید
خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد
ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده
زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد
بر من مشکن بیش که من توبه شکستم
زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد
از دست گهر گستر دستور شهنشاه
دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد
دستور جلالالوزرا کز وزرا اوست
آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد
صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی
بر گوشهٔ خوان کرمش ماحضر آمد
جز بر در او قسمت روزی نکند بخت
آری چکند چون در رزق بشر آمد
هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم
آن را که فلک سوی درش راهبر آمد
بینعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد
با همت او شاخ سخا بارور آمد
از همت او شکل جهانی بکشیدند
در نسبت او کل جهان مختصر آمد
ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را
در وصف نیاید که چه بختی به درآمد
عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد
خاصیت خورشید در آن بیخطر آمد
نام تو بسی تربیت نام عمر داد
زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد
سرمایهٔ دریا نه به بازوی دلت بود
زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد
کان در نظر رای تو نامد ز حقیری
آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد
بیدست تو کس را به مرادی نرسد دست
بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد
در شان نیاز آیت احسان و ایادیت
چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد
بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر
نزد همه در کوکبهٔ خواب و خور آمد
عزم تو چه عزمیست که بیمنت تدبیر
در هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمد
عالم که ز نه برد به حیلت کلهی کرد
ترک کله قدر ترا آستر آمد
گردون که پی وهم مهندس نسپردش
آمد شد تایید ترا پی سپر آمد
اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت
عالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمد
صاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافت
حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد
اوصاف تو در نسبت آوازهٔ ایشان
وصف نفس عیسی و آواز خر آمد
در امر تو امکان تغیر ننهفتند
گویی که مثالی ز قضا و قدر آمد
در کین تو امید سلامت ننهادند
گویی که نشانی ز سعیر و سقر آمد
دشمن کمر کین تو از بیم تو بربست
نی را ز پی حملهٔ صرصر کمر آمد
از آتش باس تو مگر دود ندیدست
کز سادهدلیش آرزوی شور و شر آمد
باس تو شهابیست که در کام شیاطین
با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد
خطم تو چه پروانه شود صاعقهای را
کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد
تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به
زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد
عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت
هرگز طرف دامنش از عار تر آمد
وز هرزهروی سر چو به هر جای فرو کرد
یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد
ای ملکستانی که ز درگاه تو برخاست
هر مرغ که در عرصهٔ ملکی به پر آمد
من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی
گردون که نه احوال من او را سپر آمد
در مدت ده سال که این گوشه و سکنه
در قبهٔ اسلام مرا مستقر آمد
هر نور و نظامی که درآمد ز در من
از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد
آن تو ز دل بود از آن بیجگر آمد
صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس
آنرا که هنرهای من او را سمر آمد
اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی
زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد
از خدمت فرخندهٔ تو باز نگشتند
هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد
انعام تو بر اهل هنر گرچه به حدیست
کز شکر تو کام همهشان پر شکر آمد
نظمی که در احوال من آمد همه وقتی
از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد
جانم که درو نقش هوای تو گرفتست
پایندهتر از نقش حجر بر حجر آمد
اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش
هرلحظه که بر غرفهٔ سمع و بصر آمد
از تو نگزیرد که تو در قالب عالم
جانی و یقین است که جان ناگزر آمد
تا در مثل آرند که اندر سفر عمر
جان مرکب و دمزاد و جهان رهگذر آمد
یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا
کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد
مقصود جهان کام تو بادا که برآید
زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - در تعریف عمارت و مدح صاحب ناصرالدین طاهر
ای به خوبی و خرمی چو بهار
گشته در دیدها بهار نگار
عرصهٔ صحن تو بهشت هوا
ذروهٔ سقف تو سپهر عیار
از سپهرت به رفعت آمده ننگ
وز بهشتت به نزهت آمده عار
گشته باطل ز عکس دیوارت
آن دورنگی که داشت لیل و نهار
در تو از مشکلات موسیقی
هرچه تقریر کرده موسیقار
کرده زان پس مکرران صدات
هم بر آن پرده سالها تکرار
معتدل عالمی که در تو طیور
همه هم ساکناند و هم طیار
بلعجب عرصهای که در تو وحوش
همه هم ثابتند و هم سیار
کرگ تو پیل کشته بر تارک
باز تو کبک خسته در منقار
شیر و گاو تو بینزاع و غضب
ابدالدهر مانده در بیکار
تیغ ترکان رزمگاه ترا
آسمان کرده ایمن از زنگار
جام ساقی بزمگاه ترا
میپرستان نه مست و نه هشیار
موج در جوی تو فلک سرعت
مرغ بر بام تو ملک هنجار
با تو رضوان نهاده پیش بهشت
چند کرت عصا و پا افزار
عمرها در عمارتت بوده
دهر مزدور و آسمان معمار
سحر نقش ترا نموده سجود
مردم دیدها هزار هزار
بزمگاه ترا هلال قدح
همه وقتی پر آفتاب عقار
دیلم و ترک رزمگاه ترا
هیچ کاری دگر نه جز پیکار
رمح این چون شهاب آتشسوز
تیغ آن چون مجره گوهردار
وحش و طیر شکارگاه ترا
خامه بیاضطراب داده قرار
سایهٔ تو چنان کشیده شدست
کافتابش نمیرسد به کنار
پایهٔ تو چنان رفیع شدست
کاسمان را فرود اوست مدار
آسمان زیر دست پایهٔ تست
ورنه کردی ستاره بر تو نثار
باغ میمونت را نشسته مدام
همچو مرغان فرشته بر دیوار
طارم قدر تو چو گردون نه
چمن صحن تو چو ارکان چار
رستنیهاش چون نبات بهشت
فارغ از گردش خزان و بهار
سوسنش همچو منهیان گویا
نرگسش همچو عاشقان بیدار
یک دم از طفل و بالغش خالی
دایهٔ نشو را نبوده کنار
پنجهٔ سرو او به خنجر بید
بیگنه بر دریده سینهٔ نار
سایهٔ بید او به چهرهٔ روز
بیسبب در کشیده چادر قار
صدف افکنده موج برکهٔ او
همه اطراف خویش دریاوار
فضلهٔ سرخ بید او مرجان
لؤلؤ سنگ ریز او شهوار
در عالیش بر زبان صریر
مرحبا گوی ز ایران هموار
نابسوده در او ز پاس وزیر
سر زلف بنفشه دست چنار
آن قدر قدرت قضا پیمان
آن ملک سیرت ملوک آثار
ناصرالدین که شاخ نصرت و دین
ندهد بیبهار عدلش بار
طاهربن مظفر آنکه ظفر
همه بر درگهش گذارد کار
آنکه بفزود کلک را رونق
وانکه بشکست تیغ را بازار
وانکه جز باس او ندارد زرد
فتنهای زمانه را رخسار
دست رایش بکوفت حلقهٔ غیب
برکشیدند از درون مسمار
دولتش را چو چرخ استیلا
همتش را چو بحر استظهار
بوی باسش مشام فتنه نیافت
رخت برداشت رنگش از رخسار
نه معالیش پایمال قیاس
نه ایادیش زیردست شمار
کار عزمش به ساختن آسان
غور حزمش به یافتن دشوار
دست جودش همیشه بر سر خلق
پای خصمش مدام بر دم مار
کرده چرخش به سروری تسلیم
داده دهرش به بندگی اقرار
رایت او به جنبش اندک
خانهپرداز فتنهٔ بسیار
روزگارش به طبع گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
بسته با حکم از قضا بیعت
گفته با کلک او قدر اسرار
داشته شیر چرخ را دایم
سایهٔ شیر رایتش به شکار
به بزرگیش کاینا من کان
داده یک عزم و یک زبان اقرار
کرده دوش یهود را تهدید
احتساب سیاستش به غیار
تا جهان لاف بندگیش زدست
سرو ماندست و سوسن از احرار
از عجب لا اله الا الله
چون کنند آفتاب را انکار
ای قضا بر در تو جویان جاه
وی قدر بر در تو خواهان بار
مسرع حکم تو زمانه نورد
شعلهٔ باس تو ستاره شرار
کوه را با طلایهٔ حلمت
گشته قایم جهادهای وقار
جیش عزمت دلیل بوده بسی
فتنه را در مضیقها به عثار
رایتت آیتی است حقگستر
قلمت معجزیست باطل خوار
رتبت کلک دست تو بفزود
تا جهان را مشیر گشت و مشار
چه عجب زانکه خود مربی نیست
کلک را در جهان چو دریا بار
دهرش از انقیاد گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
صاحبانی چرا از آنکه فلک
دارد از من بدین سخن آزار
اندرین روزها به عادت خویش
مگر اندر میان خواب و خمار
بیتکی چند میتراشیدم
زین شتر گربه شعر ناهموار
منشی فکرتم چو از دو طرف
گشت معنی ستان و لفظ سپار
گفتمت صاحبا فلک بشنید
گفت هان ای سلیمدل زنهار
این ندا هیچ در سخن منشان
وین سخن بیش بر زبان مگذار
آنکه توقیع او کند تعیین
خسرو و صاحب و سپهسالار
وانکه دارند در مراتب ملک
بندگانش ملوک را تیمار
آنکه امرش دهد به خاک مسیر
وانکه نهیش دهد به باد قرار
وانکه هرگز به هیچ وجه ندید
فلکش جز به آب و آینه یار
وانکه از روی کبریا دربست
نه به عون سپاه و عرض سوار
وانکه جز عزم او نجنباند
رایت فتح را به گیر و به دار
تخت خاقان بگوشهٔ بالش
تاج قیصر به ریشهٔ دستار
صاحبش خوانی ای کذی و کذی
هان گرت مینخارد استغفار
ای در آن پایه کز بلندی هست
از ورای ولایت گفتار
نیست از تیر چرخ ناطقتر
دست از نطق زید و عمرو بدار
به خدای ار بدین مقام رسد
هم شود بیزبانتر از سوفار
من دلیری همی کنم ورنه
بر بساط تو از صغار و کبار
هیچ صاحب سخن نیارد کرد
این چنین بر سخنوری اصرار
تا بود بزم زهروی را گل
تا بود تیر عقربی را خار
فلک مجلست ز زهرهرخان
باد چونان که بشکفد گلزار
دور فرمان دهیت همچو ابد
پای بیرون نهاده از مقدار
داعیان دوام دولت تو
انس و جان بالعشی و الابکار
جاهت از حرز و حفظ مستغنی
جانت از عمر و مال برخوردار
گشته در دیدها بهار نگار
عرصهٔ صحن تو بهشت هوا
ذروهٔ سقف تو سپهر عیار
از سپهرت به رفعت آمده ننگ
وز بهشتت به نزهت آمده عار
گشته باطل ز عکس دیوارت
آن دورنگی که داشت لیل و نهار
در تو از مشکلات موسیقی
هرچه تقریر کرده موسیقار
کرده زان پس مکرران صدات
هم بر آن پرده سالها تکرار
معتدل عالمی که در تو طیور
همه هم ساکناند و هم طیار
بلعجب عرصهای که در تو وحوش
همه هم ثابتند و هم سیار
کرگ تو پیل کشته بر تارک
باز تو کبک خسته در منقار
شیر و گاو تو بینزاع و غضب
ابدالدهر مانده در بیکار
تیغ ترکان رزمگاه ترا
آسمان کرده ایمن از زنگار
جام ساقی بزمگاه ترا
میپرستان نه مست و نه هشیار
موج در جوی تو فلک سرعت
مرغ بر بام تو ملک هنجار
با تو رضوان نهاده پیش بهشت
چند کرت عصا و پا افزار
عمرها در عمارتت بوده
دهر مزدور و آسمان معمار
سحر نقش ترا نموده سجود
مردم دیدها هزار هزار
بزمگاه ترا هلال قدح
همه وقتی پر آفتاب عقار
دیلم و ترک رزمگاه ترا
هیچ کاری دگر نه جز پیکار
رمح این چون شهاب آتشسوز
تیغ آن چون مجره گوهردار
وحش و طیر شکارگاه ترا
خامه بیاضطراب داده قرار
سایهٔ تو چنان کشیده شدست
کافتابش نمیرسد به کنار
پایهٔ تو چنان رفیع شدست
کاسمان را فرود اوست مدار
آسمان زیر دست پایهٔ تست
ورنه کردی ستاره بر تو نثار
باغ میمونت را نشسته مدام
همچو مرغان فرشته بر دیوار
طارم قدر تو چو گردون نه
چمن صحن تو چو ارکان چار
رستنیهاش چون نبات بهشت
فارغ از گردش خزان و بهار
سوسنش همچو منهیان گویا
نرگسش همچو عاشقان بیدار
یک دم از طفل و بالغش خالی
دایهٔ نشو را نبوده کنار
پنجهٔ سرو او به خنجر بید
بیگنه بر دریده سینهٔ نار
سایهٔ بید او به چهرهٔ روز
بیسبب در کشیده چادر قار
صدف افکنده موج برکهٔ او
همه اطراف خویش دریاوار
فضلهٔ سرخ بید او مرجان
لؤلؤ سنگ ریز او شهوار
در عالیش بر زبان صریر
مرحبا گوی ز ایران هموار
نابسوده در او ز پاس وزیر
سر زلف بنفشه دست چنار
آن قدر قدرت قضا پیمان
آن ملک سیرت ملوک آثار
ناصرالدین که شاخ نصرت و دین
ندهد بیبهار عدلش بار
طاهربن مظفر آنکه ظفر
همه بر درگهش گذارد کار
آنکه بفزود کلک را رونق
وانکه بشکست تیغ را بازار
وانکه جز باس او ندارد زرد
فتنهای زمانه را رخسار
دست رایش بکوفت حلقهٔ غیب
برکشیدند از درون مسمار
دولتش را چو چرخ استیلا
همتش را چو بحر استظهار
بوی باسش مشام فتنه نیافت
رخت برداشت رنگش از رخسار
نه معالیش پایمال قیاس
نه ایادیش زیردست شمار
کار عزمش به ساختن آسان
غور حزمش به یافتن دشوار
دست جودش همیشه بر سر خلق
پای خصمش مدام بر دم مار
کرده چرخش به سروری تسلیم
داده دهرش به بندگی اقرار
رایت او به جنبش اندک
خانهپرداز فتنهٔ بسیار
روزگارش به طبع گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
بسته با حکم از قضا بیعت
گفته با کلک او قدر اسرار
داشته شیر چرخ را دایم
سایهٔ شیر رایتش به شکار
به بزرگیش کاینا من کان
داده یک عزم و یک زبان اقرار
کرده دوش یهود را تهدید
احتساب سیاستش به غیار
تا جهان لاف بندگیش زدست
سرو ماندست و سوسن از احرار
از عجب لا اله الا الله
چون کنند آفتاب را انکار
ای قضا بر در تو جویان جاه
وی قدر بر در تو خواهان بار
مسرع حکم تو زمانه نورد
شعلهٔ باس تو ستاره شرار
کوه را با طلایهٔ حلمت
گشته قایم جهادهای وقار
جیش عزمت دلیل بوده بسی
فتنه را در مضیقها به عثار
رایتت آیتی است حقگستر
قلمت معجزیست باطل خوار
رتبت کلک دست تو بفزود
تا جهان را مشیر گشت و مشار
چه عجب زانکه خود مربی نیست
کلک را در جهان چو دریا بار
دهرش از انقیاد گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
صاحبانی چرا از آنکه فلک
دارد از من بدین سخن آزار
اندرین روزها به عادت خویش
مگر اندر میان خواب و خمار
بیتکی چند میتراشیدم
زین شتر گربه شعر ناهموار
منشی فکرتم چو از دو طرف
گشت معنی ستان و لفظ سپار
گفتمت صاحبا فلک بشنید
گفت هان ای سلیمدل زنهار
این ندا هیچ در سخن منشان
وین سخن بیش بر زبان مگذار
آنکه توقیع او کند تعیین
خسرو و صاحب و سپهسالار
وانکه دارند در مراتب ملک
بندگانش ملوک را تیمار
آنکه امرش دهد به خاک مسیر
وانکه نهیش دهد به باد قرار
وانکه هرگز به هیچ وجه ندید
فلکش جز به آب و آینه یار
وانکه از روی کبریا دربست
نه به عون سپاه و عرض سوار
وانکه جز عزم او نجنباند
رایت فتح را به گیر و به دار
تخت خاقان بگوشهٔ بالش
تاج قیصر به ریشهٔ دستار
صاحبش خوانی ای کذی و کذی
هان گرت مینخارد استغفار
ای در آن پایه کز بلندی هست
از ورای ولایت گفتار
نیست از تیر چرخ ناطقتر
دست از نطق زید و عمرو بدار
به خدای ار بدین مقام رسد
هم شود بیزبانتر از سوفار
من دلیری همی کنم ورنه
بر بساط تو از صغار و کبار
هیچ صاحب سخن نیارد کرد
این چنین بر سخنوری اصرار
تا بود بزم زهروی را گل
تا بود تیر عقربی را خار
فلک مجلست ز زهرهرخان
باد چونان که بشکفد گلزار
دور فرمان دهیت همچو ابد
پای بیرون نهاده از مقدار
داعیان دوام دولت تو
انس و جان بالعشی و الابکار
جاهت از حرز و حفظ مستغنی
جانت از عمر و مال برخوردار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲ - مدح خاقانالمعظم طفقاج خان
شاها صبوح فتح و ظفر کن شراب خواه
نرد و ندیم و مطرب و چنگ و رباب خواه
از دست آنکه غیرت ماهست و آفتاب
در جام ماه نو می چون آفتاب خواه
وز خد آنکه قطرهٔ آبست و برگ گل
تا گرد رزمگه بزدایی گلاب خواه
یاقوت ناب و آب فسرده است جام می
آب طرب روان کن و یاقوت ناب خواه
ازکام شیر ملک چو کردی برون به تیغ
فارغ ز گرد ران گوزنان کباب خواه
روز مصاف خصم به جیش خطاشکن
وقت صلاح ملک ز رای صواب خواه
شبها که دشمن تو ز بیم تو نغنود
گردون به طعنه گویدش از بخت خواب خواه
هر پایهای که خصم ترا برکشد سپهر
گوید قضا تمام شد اکنون طناب خواه
روزی که رجم دیو کنی بر سپهر فتح
از ترکش گهرکش خود یک شهاب خواه
وقتی که حکم جزم کنی بر بسیط خاک
از منشیان حضرت خود یک خطاب خواه
بر گشت عافیت چو بخیلی کند سپهر
از چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب خواه
در موقف جزای مطیعان و عاصیان
از لطف و قهر خویش ثواب و عقاب خواه
نی نی که انتقام خواهد خود آسمان
روزی شکار کن تو و روزی شراب خواه
در شان داد آیت حق بود میر داد
او باب تست زندگی از نام باب خواه
ایام گر بکرد خطایی در آن مبند
خوش باش و انتقام ز رای صواب خواه
آنجا که تاب حمله ندارد زمین رزم
از رخش و رمح خویش توان جوی و تاب خواه
چون خاک بیدرنگ شود چرخ بیشتاب
از حزم و عزم خویش درنگ و شتاب خواه
دنیا خراب و دین به خلل بود و عدل تو
آباد کرد هر دو کنون طشت و آب خواه
کاهی که از جهان ببرد کهربا به غصب
در عهد عدل تست ز عدلت جواب خواه
بیعدل مستجاب نگردد دعای شاه
شاها دعای خویش همه مستجاب خواه
آباد دار ملک زمین خسروا به داد
طوفان باد ملک هوا گو خراب خواه
نرد و ندیم و مطرب و چنگ و رباب خواه
از دست آنکه غیرت ماهست و آفتاب
در جام ماه نو می چون آفتاب خواه
وز خد آنکه قطرهٔ آبست و برگ گل
تا گرد رزمگه بزدایی گلاب خواه
یاقوت ناب و آب فسرده است جام می
آب طرب روان کن و یاقوت ناب خواه
ازکام شیر ملک چو کردی برون به تیغ
فارغ ز گرد ران گوزنان کباب خواه
روز مصاف خصم به جیش خطاشکن
وقت صلاح ملک ز رای صواب خواه
شبها که دشمن تو ز بیم تو نغنود
گردون به طعنه گویدش از بخت خواب خواه
هر پایهای که خصم ترا برکشد سپهر
گوید قضا تمام شد اکنون طناب خواه
روزی که رجم دیو کنی بر سپهر فتح
از ترکش گهرکش خود یک شهاب خواه
وقتی که حکم جزم کنی بر بسیط خاک
از منشیان حضرت خود یک خطاب خواه
بر گشت عافیت چو بخیلی کند سپهر
از چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب خواه
در موقف جزای مطیعان و عاصیان
از لطف و قهر خویش ثواب و عقاب خواه
نی نی که انتقام خواهد خود آسمان
روزی شکار کن تو و روزی شراب خواه
در شان داد آیت حق بود میر داد
او باب تست زندگی از نام باب خواه
ایام گر بکرد خطایی در آن مبند
خوش باش و انتقام ز رای صواب خواه
آنجا که تاب حمله ندارد زمین رزم
از رخش و رمح خویش توان جوی و تاب خواه
چون خاک بیدرنگ شود چرخ بیشتاب
از حزم و عزم خویش درنگ و شتاب خواه
دنیا خراب و دین به خلل بود و عدل تو
آباد کرد هر دو کنون طشت و آب خواه
کاهی که از جهان ببرد کهربا به غصب
در عهد عدل تست ز عدلت جواب خواه
بیعدل مستجاب نگردد دعای شاه
شاها دعای خویش همه مستجاب خواه
آباد دار ملک زمین خسروا به داد
طوفان باد ملک هوا گو خراب خواه
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
رفت کسری ز خط شهر به دشت
با سواران ز هر طرف میگشت
گلشنی دید تازه و خندان
تر و نازک چو خط دلبندان
پر ز نارنج و نار باغی خوش
زیر هر برگ آن چراغی خوش
گفت: کاب از کدام جویستش؟
که بدین گونه رنگ و بویستش
باغبانش ز دور ناظر بود
داد پاسخ که نیک حاضر بود
گفت: عدل تو داد آب او را
زان نبیند کسی خراب او را
پادشاهی به زور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد
مال کس بیعمارتی ننهاد
وین عمارت به عدل باشد و داد
از عمارت نظر مدار دریغ
بیرعیت چو آب باش و چو میغ
ملک معمول و گنج مالامال
بر کشد تخت را به گردون بال
شاه بیشهر چون ستاند باج
شهر بیده زبون شود ز خراج
طلب عدل کن ز شاه و وزیر
گو مدان نحو و حکمت و تفسیر
نحوشان عمر و وزید را شاید
عدلشان عالمی بیاراید
شاه مهر و وزیر ماه بود
زین دو آفاق در پناه بود
شب چو رفت آفتاب در پرده
مه نیابت کند دو صد مرده
ملک را شب وزیر نام اندوز
حارس و پاسبان بود تا روز
نصب این هر دو کردگار کند
نه ز رو مرد بیشمار کند
نشود طالع اختر شاهی
بیوجود مدبر داهی
خنجر خسروست و کلک وزیر
سپر ملک روز گیراگیر
شاه باشد به روز عدل چو باغ
مرشب فتنه را وزیر چراغ
وزرا ملک را امینانند
کار فرمای دولت اینانند
وزرایی، که مرکز جاهند
آسمان قبول را ماهند
گر نسازند کار درویشان
وزر باشد وزارت ایشان
خلق صد شهر گشته سر گردان
در پی خواجه در بدر گردان
پی ایشان هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
روی چندین هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
کار ایشان به دست خویش بساز
مرهم سینههای ریش بساز
خیر تاخیر بر نمیتابد
خنک آنکس که خیر دریابد
چشم گیتی تویی، مرو در خواب
فرصت از دست میرود، دریاب
با سواران ز هر طرف میگشت
گلشنی دید تازه و خندان
تر و نازک چو خط دلبندان
پر ز نارنج و نار باغی خوش
زیر هر برگ آن چراغی خوش
گفت: کاب از کدام جویستش؟
که بدین گونه رنگ و بویستش
باغبانش ز دور ناظر بود
داد پاسخ که نیک حاضر بود
گفت: عدل تو داد آب او را
زان نبیند کسی خراب او را
پادشاهی به زور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد
مال کس بیعمارتی ننهاد
وین عمارت به عدل باشد و داد
از عمارت نظر مدار دریغ
بیرعیت چو آب باش و چو میغ
ملک معمول و گنج مالامال
بر کشد تخت را به گردون بال
شاه بیشهر چون ستاند باج
شهر بیده زبون شود ز خراج
طلب عدل کن ز شاه و وزیر
گو مدان نحو و حکمت و تفسیر
نحوشان عمر و وزید را شاید
عدلشان عالمی بیاراید
شاه مهر و وزیر ماه بود
زین دو آفاق در پناه بود
شب چو رفت آفتاب در پرده
مه نیابت کند دو صد مرده
ملک را شب وزیر نام اندوز
حارس و پاسبان بود تا روز
نصب این هر دو کردگار کند
نه ز رو مرد بیشمار کند
نشود طالع اختر شاهی
بیوجود مدبر داهی
خنجر خسروست و کلک وزیر
سپر ملک روز گیراگیر
شاه باشد به روز عدل چو باغ
مرشب فتنه را وزیر چراغ
وزرا ملک را امینانند
کار فرمای دولت اینانند
وزرایی، که مرکز جاهند
آسمان قبول را ماهند
گر نسازند کار درویشان
وزر باشد وزارت ایشان
خلق صد شهر گشته سر گردان
در پی خواجه در بدر گردان
پی ایشان هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
روی چندین هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
کار ایشان به دست خویش بساز
مرهم سینههای ریش بساز
خیر تاخیر بر نمیتابد
خنک آنکس که خیر دریابد
چشم گیتی تویی، مرو در خواب
فرصت از دست میرود، دریاب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۷ - سلطان سنجر را گوید
ای جهان را عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقهٔ شب رنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر
هر کجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان ز دستت زان شدند
کز پی خواهنده داری خواسته
در بلاد ملک تو با خاک بیز
راستی ناید ز خاک آراسته
ای به قدر و رای چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقهٔ شب رنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر
هر کجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان ز دستت زان شدند
کز پی خواهنده داری خواسته
در بلاد ملک تو با خاک بیز
راستی ناید ز خاک آراسته
ای به قدر و رای چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
در مناجات آن بزرگ دین شبی
پیش حق میکرد آه و یاربی
گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان
ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان
از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم
چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من
گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود
لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم
پیش حق میکرد آه و یاربی
گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان
ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان
از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم
چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من
گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود
لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح حاجی میرزا آقاسی فرماید
دو قلاع کفرند با هم مصاحب
یکی تیغ خسرو یکیکلک صاحب
یکی خرمن ظلم را برق خاطف
یکیکشتهٔ عدل را مزن ساکب
یکی ضبط ملک عجم را مزاول
یکی ربط دین عرب را مواظب
یکی ماشطهٔ چهر ملک از مساعی
یکی واسطهٔ رزق خلق از مواهب
یکی حل و عقد اجل را ممارس
یکی رتق و فتق امل را مراقب
یکی زاهن و خود آهن دلان را
چو آهنربا روز پیکار جاذب
یکی ملک اجلال را جم عادل
یکی قلک اقبال را یم واهب
یکی ابر باذل یکی ببر با دل
یکی غیث وابل یکی لیث ساغب
یکی رافع فاقه ازکفکافی
یکی دافع فتنه از سهم صائب
هرآنچ اینکند با مخالف ز خامه
هرآنچ آنکند با معاند ز قاضب
نه باگله ذئبانکنند از براثن
نه با صعوه عقبانکنند از مخالب
یکی رایت مجد را چیست رافع
یکی آیت نجد راکیست ناصب
یکی با خطابش ثعالب ضیاغم
یکی با عتابش ضیاغم ثعالب
دوگوییست قاآنیا از دو بینی
یکیگوکه نبود دوگویی مناسب
زهی ز اهتزاز صبای قبولت
چه صابی صبی صاحب رای صائب
ز تاثیر تریاق لطفت عجب نی
که جدوار روید ز نیش عقارب
بکاخت ز آمد شد اهل حاجت
نبیندکسی چین در ابروی حاجب
شکال از قبولت به هرماس چیره
حمام از خطابت به سیمرغ غالب
پلنگان به صحرا نهنگان به دریا
ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب
به توکج رود هرکه چون خط ترسا
بسوزاد قلبش چو قندیل راهب
به تن باز ناید ز انفاس عیسی
روانیکه از رحمتتگشته خائب
ز مکتوبهیی دادهکلکت جهان را
نظامیکه شاهان دهند ازکتائب
بر رفته سقف سرای جلالت
فلک چیست دانی نسیج العناکب
کنی آنچه با نامهیی در معارک
کنی آنچه با خامهیی در محارب
نه ترکان تورانکنند از عوالی
نهگردان ایرانکنند از قواضب
به تعجیل مضراب در چنگ چنگی
بجنبد قلمگر به دست محاسب
محاسب نه یک تن همه اهلگیتی
نه یک روز تا روز محشر مواظب
مداد آنچه نقش نوشتن پذیرد
اگر ماء جاری اگر طین لازب
قلم هرچه در دست بتوانگرفتن
ورق هرچه بهر نوشتن مناسب
به دیوان فضلت نیارندکردن
نه حصر محامد نه حد مناقب
زهی امر و نهی تو اندر ممالک
نفاذی که ارواح را در قوالب
در این مهکه باشد عمل پارسا را
کهی لف شارهگهی قص شارب
ز اندیشهٔ صوم و تشویش سرما
گروهی ز می برخی از توبه تائب
چنان سردگیتیکه با سیف قاطع
نگردد ز مرکب جدا پای راکب
چو موییکه در میفتد جرعهکش را
به خون سرشک اندران جسم ذائب
گرانگشته بیبادهٔ صاف ساغر
بر آنسانکه بیجان فرخنده قالب
چنان لعل دلبر بخندد صواعق
چنان چشم عاشق بگرید سحائب
کند ابر هاطل ز تقطیر ژاله
زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب
همی هردم از برف زال زمانه
به عارض پریشانکند شعر شائب
مرا هست بیمهر ماهیکه بر من
بود مهر آن ماه چون روزه واجب
دو چشمش تعالی دو جادوی لاهی
دو زلفش تبارک دو هندوی لاعب
به ایوان خرامد غزالی غزلخوان
به میدان شتابد پلنگی مغاضب
عذار فروزانش در فرع فاحم
سهیل یمانیست در لیل ضارب
به خون تن من خضیبش انامل
ز دود دل من وسیمش حواجب
غزلخوان غزالیستکزگرگ غمزه
کند صید غژمان هژبر محارب
مرا چون پری دیده دیوانه سازد
چوگردد پریوارم از دیده غایب
پریدوش چون مهرهٔ اختران را
برون ریخت از حقه چرخ ملاعب
چو از قعر وارون چهی سنگ ریزه
ز چرخ معلق عیان شدکواکب
فروزنده دری در آن لیل اللیل
چو آویزهٔ در ز جعدکواعب
درآمد ز در آن بت مهر چهرم
پراکنده بر ماه مشک از دو جانب
خرامان و سرمست و مخمور و بیخود
شکستهکله تاب داده ذوائب
چو بنشست برخاستم از سر جان
سرودمکه ای جان به وصل تو راغب
دراین فصلواین ماهو این وقتو اینشب
من و وصل تو زهزه از این عجایب
فوالله ماکان من قبل هذا
فؤادی خبیراً بتلک الغرائب
لقد اسعف الدهرکل المقاصد
لقد انجح الجد جل المطالب
المت بنا نعمه الله بالحق
و همت و تمت علینا الرغائب
من الله مالت الینا الموائد
منالحق عالت علینا المواهب
تو وکوی من بخ بخ ای بخت مقبل
من و روی تو خهخهای دهر خاطب
شب و آفتاب آنگهیکوی مسکین
بیابان و آب آنگهیکام لائب
ز رویت چو روز است روشنکه امشب
پس از صبح صادق دمد صبحکاذب
مراد من ایدون چه باشد مرادت
بگو ای مراد ترا طبع طالب
بگفتا یکی چامه خواهم ملفق
به وصف زمستان و تعریف صاحب
به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان
چو در دست بربط نوازان مضارب
به امداد آمه به نامه ز خامه
رقمکردم این چامهٔ نغز راتب
همی بارد از ابر بارنده راضب
چو از دست دستور واهب مواهب
فرو ریزد از این بخار مصاعد
لآلی چو ازکف رادش رغایب
بر اغبر هجوم آرد از ابر باران
چوگرد سرایشگه سان مواکب
سیه ابر برخیرهگردید گریان
چو بدخواه جاهش ز فرطکرائب
هوا سرد شد چون دم خصم جاهش
که درگرم دوزخ بماناد واصب
خنکگشت عالم چو جسم خلیلش
کهگلشن براو باد نار نوائب
شمر در بر آورد پولاد جوشن
چو برکین حضمان جاهش رکائب
چو جان بداندیش او در معارک
تن بینوایان نوان در مصاطب
شخ و تلگرنمایه آمد ز ژاله
چو از دست خدامش دامانکاسب
چو خون دل از دیدهٔ بد سگالش
همی آب باران روان از مثاعب
درخشان بهگردون ز هر سو بوارق
چو در بارگاهش عذارکواعب
خروشان همی رعد آمد پیاپی
چو در موکب اوکبوسکتائب
ز صرصر غصونگشت بیبرگ چونان
که خصمش ز پرخاش جویان ناهب
چو دندان زیبا و شاقان بزمش
شب و روز باران تگرگ از سحایب
چو خصمش درختان بر افسرده چونان
که هنگام سختی ابی روح قالب
همی تا فلک را چو یاران مخلص
بود امتثال اوامرش واجب
وثاقش بود از وشاقان مهرو
مزین چوگردون به شام ازکواکب
الا تاکه هرساله آید زمستان
ز مستان بزمش بلا باد هارب
یکی تیغ خسرو یکیکلک صاحب
یکی خرمن ظلم را برق خاطف
یکیکشتهٔ عدل را مزن ساکب
یکی ضبط ملک عجم را مزاول
یکی ربط دین عرب را مواظب
یکی ماشطهٔ چهر ملک از مساعی
یکی واسطهٔ رزق خلق از مواهب
یکی حل و عقد اجل را ممارس
یکی رتق و فتق امل را مراقب
یکی زاهن و خود آهن دلان را
چو آهنربا روز پیکار جاذب
یکی ملک اجلال را جم عادل
یکی قلک اقبال را یم واهب
یکی ابر باذل یکی ببر با دل
یکی غیث وابل یکی لیث ساغب
یکی رافع فاقه ازکفکافی
یکی دافع فتنه از سهم صائب
هرآنچ اینکند با مخالف ز خامه
هرآنچ آنکند با معاند ز قاضب
نه باگله ذئبانکنند از براثن
نه با صعوه عقبانکنند از مخالب
یکی رایت مجد را چیست رافع
یکی آیت نجد راکیست ناصب
یکی با خطابش ثعالب ضیاغم
یکی با عتابش ضیاغم ثعالب
دوگوییست قاآنیا از دو بینی
یکیگوکه نبود دوگویی مناسب
زهی ز اهتزاز صبای قبولت
چه صابی صبی صاحب رای صائب
ز تاثیر تریاق لطفت عجب نی
که جدوار روید ز نیش عقارب
بکاخت ز آمد شد اهل حاجت
نبیندکسی چین در ابروی حاجب
شکال از قبولت به هرماس چیره
حمام از خطابت به سیمرغ غالب
پلنگان به صحرا نهنگان به دریا
ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب
به توکج رود هرکه چون خط ترسا
بسوزاد قلبش چو قندیل راهب
به تن باز ناید ز انفاس عیسی
روانیکه از رحمتتگشته خائب
ز مکتوبهیی دادهکلکت جهان را
نظامیکه شاهان دهند ازکتائب
بر رفته سقف سرای جلالت
فلک چیست دانی نسیج العناکب
کنی آنچه با نامهیی در معارک
کنی آنچه با خامهیی در محارب
نه ترکان تورانکنند از عوالی
نهگردان ایرانکنند از قواضب
به تعجیل مضراب در چنگ چنگی
بجنبد قلمگر به دست محاسب
محاسب نه یک تن همه اهلگیتی
نه یک روز تا روز محشر مواظب
مداد آنچه نقش نوشتن پذیرد
اگر ماء جاری اگر طین لازب
قلم هرچه در دست بتوانگرفتن
ورق هرچه بهر نوشتن مناسب
به دیوان فضلت نیارندکردن
نه حصر محامد نه حد مناقب
زهی امر و نهی تو اندر ممالک
نفاذی که ارواح را در قوالب
در این مهکه باشد عمل پارسا را
کهی لف شارهگهی قص شارب
ز اندیشهٔ صوم و تشویش سرما
گروهی ز می برخی از توبه تائب
چنان سردگیتیکه با سیف قاطع
نگردد ز مرکب جدا پای راکب
چو موییکه در میفتد جرعهکش را
به خون سرشک اندران جسم ذائب
گرانگشته بیبادهٔ صاف ساغر
بر آنسانکه بیجان فرخنده قالب
چنان لعل دلبر بخندد صواعق
چنان چشم عاشق بگرید سحائب
کند ابر هاطل ز تقطیر ژاله
زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب
همی هردم از برف زال زمانه
به عارض پریشانکند شعر شائب
مرا هست بیمهر ماهیکه بر من
بود مهر آن ماه چون روزه واجب
دو چشمش تعالی دو جادوی لاهی
دو زلفش تبارک دو هندوی لاعب
به ایوان خرامد غزالی غزلخوان
به میدان شتابد پلنگی مغاضب
عذار فروزانش در فرع فاحم
سهیل یمانیست در لیل ضارب
به خون تن من خضیبش انامل
ز دود دل من وسیمش حواجب
غزلخوان غزالیستکزگرگ غمزه
کند صید غژمان هژبر محارب
مرا چون پری دیده دیوانه سازد
چوگردد پریوارم از دیده غایب
پریدوش چون مهرهٔ اختران را
برون ریخت از حقه چرخ ملاعب
چو از قعر وارون چهی سنگ ریزه
ز چرخ معلق عیان شدکواکب
فروزنده دری در آن لیل اللیل
چو آویزهٔ در ز جعدکواعب
درآمد ز در آن بت مهر چهرم
پراکنده بر ماه مشک از دو جانب
خرامان و سرمست و مخمور و بیخود
شکستهکله تاب داده ذوائب
چو بنشست برخاستم از سر جان
سرودمکه ای جان به وصل تو راغب
دراین فصلواین ماهو این وقتو اینشب
من و وصل تو زهزه از این عجایب
فوالله ماکان من قبل هذا
فؤادی خبیراً بتلک الغرائب
لقد اسعف الدهرکل المقاصد
لقد انجح الجد جل المطالب
المت بنا نعمه الله بالحق
و همت و تمت علینا الرغائب
من الله مالت الینا الموائد
منالحق عالت علینا المواهب
تو وکوی من بخ بخ ای بخت مقبل
من و روی تو خهخهای دهر خاطب
شب و آفتاب آنگهیکوی مسکین
بیابان و آب آنگهیکام لائب
ز رویت چو روز است روشنکه امشب
پس از صبح صادق دمد صبحکاذب
مراد من ایدون چه باشد مرادت
بگو ای مراد ترا طبع طالب
بگفتا یکی چامه خواهم ملفق
به وصف زمستان و تعریف صاحب
به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان
چو در دست بربط نوازان مضارب
به امداد آمه به نامه ز خامه
رقمکردم این چامهٔ نغز راتب
همی بارد از ابر بارنده راضب
چو از دست دستور واهب مواهب
فرو ریزد از این بخار مصاعد
لآلی چو ازکف رادش رغایب
بر اغبر هجوم آرد از ابر باران
چوگرد سرایشگه سان مواکب
سیه ابر برخیرهگردید گریان
چو بدخواه جاهش ز فرطکرائب
هوا سرد شد چون دم خصم جاهش
که درگرم دوزخ بماناد واصب
خنکگشت عالم چو جسم خلیلش
کهگلشن براو باد نار نوائب
شمر در بر آورد پولاد جوشن
چو برکین حضمان جاهش رکائب
چو جان بداندیش او در معارک
تن بینوایان نوان در مصاطب
شخ و تلگرنمایه آمد ز ژاله
چو از دست خدامش دامانکاسب
چو خون دل از دیدهٔ بد سگالش
همی آب باران روان از مثاعب
درخشان بهگردون ز هر سو بوارق
چو در بارگاهش عذارکواعب
خروشان همی رعد آمد پیاپی
چو در موکب اوکبوسکتائب
ز صرصر غصونگشت بیبرگ چونان
که خصمش ز پرخاش جویان ناهب
چو دندان زیبا و شاقان بزمش
شب و روز باران تگرگ از سحایب
چو خصمش درختان بر افسرده چونان
که هنگام سختی ابی روح قالب
همی تا فلک را چو یاران مخلص
بود امتثال اوامرش واجب
وثاقش بود از وشاقان مهرو
مزین چوگردون به شام ازکواکب
الا تاکه هرساله آید زمستان
ز مستان بزمش بلا باد هارب