عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۱
دل سودازده در طره دلدار افتاد
گل بچینید که دیوانه به بازار افتاد
همچو مفلس که فتد راه به گنجش ناگاه
بوسه را راه به کنج دهن یار افتاد
هر تنک حوصله ره یافت در آن خلوت خاص
شیشه ماست که از طاق دل یار افتاد
بر دل خونشده دندان نگذارد، چه کند؟
کار گوهر چو به انصاف خریدار افتاد
نیست ممکن نشود نقل مجالس اشکش
دیده هر که بر آن لعل شکر بار افتاد
از جبین گوهر جان را چو عرق ریخت به خاک
راه هرکس که به این وادی خونخوار افتاد
سنگ طفلان شمرد کوه گران را صائب
عاشقی را که چو فرهاد به سرکار افتاد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در تهنیت فیروزی
این مژده شنیدی که بناگاه برآمد
زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد
وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
من بنده این مژده که در گوش دل افتاد
من چاکر این لفظ کز افواه برآمد
کان اختر سعد از فلک ماه بتابید
وان کوکب اقبال دگر راه برآمد
آن یونس دولت زدم حوت بدر رفت
وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد
آن رایت پیروزی در ملک دگر بار
با نقش توکلت علی الله برآمد
آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت
اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد
از حقه گردون گهر مهر درخشید
وز قله کوه آینه ماه برآمد
آهخته شد از ابرنیام آن گهری تیغ
کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد
آنروز که آنروز مبیناد دگر کس
حقا که دم صبح بااکراه برآمد
تاریک نمود آینه مهر در آنروز
از بسکه زدلها بفلک آه برآمد
آتش بسر این کره خاک در افتاد
دود از دل این برشده خرگاه برآمد
در گوش قضا گفت قدر اینسخن آنروز
باورش نمیآمد و یک ماه برآمد
ای خسرو منصور که چندانکه گرفتم
آوازه اقبال ملکشاه برآمد
گر کم ز تو ئی وزتو کم آید همه عالم
جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد
برعرصه شطرنج بسی بود که بیدق
شه خواست که از خانه بدرشاه برآمد
انگشتری ارگم شد از انگشت سلیمان
تا دیو در آیینه اشباه برآمد
گو جای بپرداز که اینک جم دولت
با خاتم اقبال سوی گاه برآمد
چرخ از مه نو غاشیه بردوش گرفته
در موکب قدر تو بدرگاه برآمد
حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چند انک
هفتم فلکش تا بکمرگاه برآمد
هم غایت لطف و کرمت گر از تو
روزی دو سه کام دل بدخوا ه برآمد
ایخصم بروسو ی عدم تاز که خورشید
اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد
اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران
هرگز بجهان حیلت روباه برآمد
با آنکه ز بی قافیتی بود که این شعر
چون عمر بد اندیش تو کوتاه برآمد
لیکن چو زدم برمحک عقل بنامت
هر بیت از ین گفته بپنجاه برآمد
بارایت تو نصرت ضم باد که این فتح
چون کسر عدوی زناگاه برآمد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
گر پس از جور به انصاف گراید چه عجب؟
از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟
بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من
به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟
رسم پیمان به میان آمده خود را نازم
گفته باشد که ز گفتن چه گشاید چه عجب؟
شیوه ها دارد و من معتقد خوی ویم
شوقم از رنجش او گر بفزاید چه عجب؟
چون کشد می، کشدم رشک که در پرده جام
از لب خویش اگر بوسه رباید چه عجب؟
طره درهم و پیراهن چاکش نگرید
اگر از ناز به خود هم نگراید چه عجب؟
هرزه میرم شمرد، وز پی تعلیم رقیب
به وفا پیشگیم گر بستاید چه عجب؟
کار با مطربه زهره نهادی دارم
گر لبم ناله به هنجار سراید چه عجب؟
آن که چون برق به یک جای نگیرد آرام
گله اش در دل اگر دیر نپاید چه عجب؟
با چنین شرم که از هستی خویشش باشد
غالب ار رخ به ره دوست نساید چه عجب؟
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
ای گدایی درت مایه ی صاحب جاهی
فخرها کرده به دوران تو شاهنشاهی
مانده سر گشته بره چرخ هم از گام نخست
خواست با پایه ی قدر تو کند همراهی
خاک پای تو بود چشمه ی حیوان و رسید
سد سکندر به درت بی خطر گمراهی
تا نبیند به مراد تو به جز عکس مراد
عمر بد خواه تو ایمن بود از کوتاهی
تازه شد باز جهان کهن از باد بهار
ای بهار خطرت بی خطر دی گاهی
یار دیرین طلب از تازه رخان تا کندت
مه نو ساغری و چرخ کهن خر گاهی
ناز بر دهر کن و حکم بر افلاک نشاط
تا بدانند کمین بنده ی این درگاهی