عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : جام جم
در سبب مرگ طبیعی
پیش ازین کردمت ز حال آگاه
که: سه روحند جسم را همراه
کار هر یک پدید و مدت کار
وین سخن باز میکنم تکرار
تا چهل سال روح روینده
میکند کار در تن بنده
تن او باشد اندر افزونی
متفاوت به چندی و چونی
چون گذشتی از آن، نبالد تن
هر دم از زحمتی بنالد تن
لیکن آثار روح حیوانی
که تو ادراک و جنبشش خوانی
همچنان برقرار خود باشند
بر سر شغل و کار خود باشند
گاه پیری به قدر کند شوند
گر چه رامند، لیک تند شوند
در بدنها رطوبتیست لطیف
منفصل گشته از فضول کثیف
که حیات ترا عزیزی اوست
نشانهٔ قوت غریزی اوست
آن رطوبت چو برقرار بود
زان مزاج تو رطب و حار بود
تن به تدبیر نفس انسانی
زنده باشد، چنانکه میدانی
چون شود در تن آن نظارت کم
بدنت را شود حرارت کم
اندک اندک همی شود زو خرج
تا بپالاید از مشام و ز فرج
کندت قید سردی و خشکی
طرح کافور بر خط مشکی
آنچه تحلیل یابد از بدلش
دهدت دست، کم بود خللش
ور بدل کم شود شکسته شود
تا حیات از بدن گسسته شود
کند اندر تنت هلاک نزول
نفس نطقیت را کند معزول
سبب اینست مرگ و مردان را
ضغف و فرتوتی و فسردن را
که: سه روحند جسم را همراه
کار هر یک پدید و مدت کار
وین سخن باز میکنم تکرار
تا چهل سال روح روینده
میکند کار در تن بنده
تن او باشد اندر افزونی
متفاوت به چندی و چونی
چون گذشتی از آن، نبالد تن
هر دم از زحمتی بنالد تن
لیکن آثار روح حیوانی
که تو ادراک و جنبشش خوانی
همچنان برقرار خود باشند
بر سر شغل و کار خود باشند
گاه پیری به قدر کند شوند
گر چه رامند، لیک تند شوند
در بدنها رطوبتیست لطیف
منفصل گشته از فضول کثیف
که حیات ترا عزیزی اوست
نشانهٔ قوت غریزی اوست
آن رطوبت چو برقرار بود
زان مزاج تو رطب و حار بود
تن به تدبیر نفس انسانی
زنده باشد، چنانکه میدانی
چون شود در تن آن نظارت کم
بدنت را شود حرارت کم
اندک اندک همی شود زو خرج
تا بپالاید از مشام و ز فرج
کندت قید سردی و خشکی
طرح کافور بر خط مشکی
آنچه تحلیل یابد از بدلش
دهدت دست، کم بود خللش
ور بدل کم شود شکسته شود
تا حیات از بدن گسسته شود
کند اندر تنت هلاک نزول
نفس نطقیت را کند معزول
سبب اینست مرگ و مردان را
ضغف و فرتوتی و فسردن را
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل چهارم - در بیان اینکه نیروی عقل ادراک کلیات می کند و قوه وهم ادراک جزئیات
بدان که شأن قوه عقلیه و وهمیه، ادراک امور است و لیکن اولی ادراک کلیات را کند و دومی تصور جزئیات را و چون هر فعلی که از بدن صادر می شود، افعال جزئیه است، پس مبدأ تحریک بدن در جزئیات افعال به تفکر و رویه قوه وهمیه است، و از این جهت آن را «عقل عملی» و «قوه عامله» می نامند، و اولی را «عقل نظری» و «قوه عاقله».
و شأن قوه غضبیه و شهویه تحریک بدن است، و این دو مبدأ تحریکاند اما غضبیه، مبدأ حرکت بدن است به سوی دفع امور غیر ملائمه از بدن، و شهویه، مبدأ حرکت آن است به سوی تحصیل امور ملائمه.
پس اگر قوه عاقله بر سایر قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطیع خود گرداند، البته تصرف افعال جمیع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر مملکت نفس و نشأه انسانیت حاصل خواهد گردید و از برای هر یک از قوا، تهذیب و پاکیزگی به هم خواهد رسید و هر یکی را فضیلتی که مخصوص به آن است حاصل خواهد شد.
پس، از تهذیب و پاکیزگی قوه عاقله، صفت «حکمت» حاصل می شود، و از تهذیب قوه عامله، ملکه «دالت» ظاهر می گردد، و از تهذیب غضبیه، صفت «شجاعت» به هم می رسد، و از تهذیب شهویه، خلق «عفت» پیدا می شود و این چهار صفت، اجناس اخلاق فاضلهاند، و سایر صفات حسنه مندرج در تحت این چهار، یعنی: از این چهار صفت ناشی می شوند، و این چهار صفت مصدر هستند همچنان که «حکمت»، مصدر «فطنت»، «فراست»، حسن تدبیر و توحید و امثال آن می شود، و «شجاعت»، منشأ صبر، علو همت،حلم، وقار و نحو این ها می گردد، و «عفت»، سبب سخاوت، حیا، امانت، گشاده رویی و مانند این ها می شود.
پس، سر همه اخلاق حسنه این چهار فضیلت است:
اول «حکمت» : و آن عبارت است از شناختن حقایق موجودات به طریقی که هستند، و آن بر دو قسم است: «حکمت نظری»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ما نیست و «حکمت عملی»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ماست، مانند افعالی که از ما صادر می شود.
دوم «عفت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه شهویه از برای قوه عاقله، و سرکشی نکردن از امر و نهی عاقله تا آنکه صاحب آن از جمله آزادگان گردد، و از بندگی و عبودیت هوا و هوس خلاصی یابد سیم «شجاعت» : و آن عبارت است از: انقیاد و فرمانبرداری قوه غضبیه از برای عاقله، تا آنکه آدمی نیفکند خود را در مهالکی که عقل حکم به احتراز از آنها کند، و مضطرب نشود از آنچه عقل حکم به عدم اضطراب از آنها می کند.
چهارم «عدالت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه عامله از برای قوه عاقله، و متابعت آن عاقله را در جمیع تصرفاتی که در مملکت بدن می کند، یا در خصوص بازداشتن آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع
و بعضی عدالت را تفسیر نموده اند به اجتماع جمیع قوا، و اتفاقشان بر فرمانبرداری عاقله، و امتثال اوامر و نواهی آن به نحوی که هیچ گونه مخالفتی از ایشان سر نزند و والد ماجد حقیر طاب ثراه در کتاب «جامع السعادات»، تفسیر اول را اختیار کرده و فرموده اند که «تفسیر ثانی و سایر تفاسیر دیگر، که بعضی از علمای علم اخلاق از برای عدالت کرده اند، از لوازم آن است نه عین آن.
و شأن قوه غضبیه و شهویه تحریک بدن است، و این دو مبدأ تحریکاند اما غضبیه، مبدأ حرکت بدن است به سوی دفع امور غیر ملائمه از بدن، و شهویه، مبدأ حرکت آن است به سوی تحصیل امور ملائمه.
پس اگر قوه عاقله بر سایر قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطیع خود گرداند، البته تصرف افعال جمیع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر مملکت نفس و نشأه انسانیت حاصل خواهد گردید و از برای هر یک از قوا، تهذیب و پاکیزگی به هم خواهد رسید و هر یکی را فضیلتی که مخصوص به آن است حاصل خواهد شد.
پس، از تهذیب و پاکیزگی قوه عاقله، صفت «حکمت» حاصل می شود، و از تهذیب قوه عامله، ملکه «دالت» ظاهر می گردد، و از تهذیب غضبیه، صفت «شجاعت» به هم می رسد، و از تهذیب شهویه، خلق «عفت» پیدا می شود و این چهار صفت، اجناس اخلاق فاضلهاند، و سایر صفات حسنه مندرج در تحت این چهار، یعنی: از این چهار صفت ناشی می شوند، و این چهار صفت مصدر هستند همچنان که «حکمت»، مصدر «فطنت»، «فراست»، حسن تدبیر و توحید و امثال آن می شود، و «شجاعت»، منشأ صبر، علو همت،حلم، وقار و نحو این ها می گردد، و «عفت»، سبب سخاوت، حیا، امانت، گشاده رویی و مانند این ها می شود.
پس، سر همه اخلاق حسنه این چهار فضیلت است:
اول «حکمت» : و آن عبارت است از شناختن حقایق موجودات به طریقی که هستند، و آن بر دو قسم است: «حکمت نظری»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ما نیست و «حکمت عملی»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ماست، مانند افعالی که از ما صادر می شود.
دوم «عفت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه شهویه از برای قوه عاقله، و سرکشی نکردن از امر و نهی عاقله تا آنکه صاحب آن از جمله آزادگان گردد، و از بندگی و عبودیت هوا و هوس خلاصی یابد سیم «شجاعت» : و آن عبارت است از: انقیاد و فرمانبرداری قوه غضبیه از برای عاقله، تا آنکه آدمی نیفکند خود را در مهالکی که عقل حکم به احتراز از آنها کند، و مضطرب نشود از آنچه عقل حکم به عدم اضطراب از آنها می کند.
چهارم «عدالت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه عامله از برای قوه عاقله، و متابعت آن عاقله را در جمیع تصرفاتی که در مملکت بدن می کند، یا در خصوص بازداشتن آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع
و بعضی عدالت را تفسیر نموده اند به اجتماع جمیع قوا، و اتفاقشان بر فرمانبرداری عاقله، و امتثال اوامر و نواهی آن به نحوی که هیچ گونه مخالفتی از ایشان سر نزند و والد ماجد حقیر طاب ثراه در کتاب «جامع السعادات»، تفسیر اول را اختیار کرده و فرموده اند که «تفسیر ثانی و سایر تفاسیر دیگر، که بعضی از علمای علم اخلاق از برای عدالت کرده اند، از لوازم آن است نه عین آن.
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۵ - نیز نام انگشتان به پارسی
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۴ - ابتدای خوض در مطلوب و فهرست فصول کتاب
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل دوم
شرف هر صناعتی که مقصور بود بر اصلاح جوهر موجودی از موجودات به حسب شرف آن موجود تواند بود در ذات خویش؛ و این قضیه ایست در عقل عقلا ظاهر و مکشوف، چه صناعت طب که غرض ازو اصلاح بدن انسان است شریفتر بود از صنعت دباغت که غرض ازو استصلاح پوست حیوانات مرده باشد. و چون شریفترین موجودات این عالم نوع انسان است چنانکه در علوم نظری مبرهن شده است و ما در فصل چهارم از قسم اول به آن اشارتی کردیم، و وجود این نوع متعلق به قدرت خالق، و صانع اوست، جل اسمه و عظم ذکره، و تجوید وجود و اکمال جوهرش مفوض به رای و رویت و تدبیر و ارادت او، چنانکه بیان کردیم؛ و چون کمال هر چیزی در صدور فعل خاص اوست ازو بر تمام ترین وجهی، و نقصان او در قصور آن صدور ازو، چنانکه در اسپ یاد کرده آمد، که اگر مصدر خاصیت خویش نباشد بر وجه اتم همچون خر نقل اثقال را شاید، یا همچون گوسفند ذبح را، اظهار خاصیت انسان که اقتضای اصدار افعال خاص او کند ازو تا وجودش به کمال رسد جز به توسط این صناعت صورت نبندد پس صناعتی که ثمره او اکمال اشرف موجودات این عالم بود اشرف صناعات اهل عالم تواند بود.
و بباید دانست که همچنان که در اشخاص هرصنفی از اصناف حیوانات بل اصناف نامیات و جمادات تفاوتی فاحش است، چه اسپ دونده تازی با اسپ کودن پالانی و تیغ هندی نیک با تیغ نرم آهن زنگ خورده در یک سلک نتوان آورد، در اشخاص مردم تفاوت ازان بیشتر است، بل در هیچ نوع از انواع موجودات آن اختلاف و مباینت نیست که در این نوع، و آن شاعر که گفته است:
ولم أر أمثال الرجال تفاوتت
لدی المجد حتی عد ألف بواحد
اگر چه پنداشته است که مبالغت می کند ولکن بحقیقت مقصر بوده است، چه در نوع انسان شخصی یافته شود که اخس موجودات باشد و شخصی یافته شود که اشرف و افضل کاینات بود، و به توسط این صناعت میسر می شود که ادنی مراتب انسانی را به اعلی مدارج رسانند به حسب استعداد و قدر صلاحیت او، هر چند همه مردمان قابل یک نوع کمال نتوانند بود، چنانکه گفته آمد. پس صناعتی که بدو اخس موجودات را اشرف کاینات توان کرد، چه شریف صناعتی تواند بود.
اینقدر دراین باب کفایت بود تا سخن به حد اطناب نکشد والله المیسر للخیرات و الموفق للحسنات.
و بباید دانست که همچنان که در اشخاص هرصنفی از اصناف حیوانات بل اصناف نامیات و جمادات تفاوتی فاحش است، چه اسپ دونده تازی با اسپ کودن پالانی و تیغ هندی نیک با تیغ نرم آهن زنگ خورده در یک سلک نتوان آورد، در اشخاص مردم تفاوت ازان بیشتر است، بل در هیچ نوع از انواع موجودات آن اختلاف و مباینت نیست که در این نوع، و آن شاعر که گفته است:
ولم أر أمثال الرجال تفاوتت
لدی المجد حتی عد ألف بواحد
اگر چه پنداشته است که مبالغت می کند ولکن بحقیقت مقصر بوده است، چه در نوع انسان شخصی یافته شود که اخس موجودات باشد و شخصی یافته شود که اشرف و افضل کاینات بود، و به توسط این صناعت میسر می شود که ادنی مراتب انسانی را به اعلی مدارج رسانند به حسب استعداد و قدر صلاحیت او، هر چند همه مردمان قابل یک نوع کمال نتوانند بود، چنانکه گفته آمد. پس صناعتی که بدو اخس موجودات را اشرف کاینات توان کرد، چه شریف صناعتی تواند بود.
اینقدر دراین باب کفایت بود تا سخن به حد اطناب نکشد والله المیسر للخیرات و الموفق للحسنات.
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل هشتم
در علوم حکمت مقرر است که مبادی اصناف حرکات که مقتضی توجه باشند به انواع کمالات یکی از دو چیز بود: طبیعت یا صناعت.
اما طبیعت مانند مبدأ تحریک نطفه در مراتب تغیرات مترتب و استحالات متنوع تا آنگاه که به کمال حیوانی برسد؛ و اما صناعت مانند مبدأ تحریک چوب به وسائط ادوات و آلات تا آنگاه که به کمال تختی برسد. و طبیعت بر صناعت مقدم است هم در وجود و هم در رتبت، چه صدور او از حکمت الهی محض است و صدور صناعت از محاولات و ارادات انسانی به استمداد و اشتراک امور طبیعی. پس طبیعت به منزلت معلم و استاد است و صناعت به مثابت متعلم و تلمیذ. و چون کمال هر چیزی در تشبه آن چیز بود به مبدأ خویش پس کمال صناعت در تشبه او بود، به طبیعت، و تشبه او به طبیعت چنان باشد که درتقدیم و تأخیر اسباب، و وضع هر چیزی به جای خویش، و تدریج و ترتیب نگاه داشتن به طبیعت اقتدا کنند، تا کمالی که قدرت الهی طبیعت را به طریق تسخیر متوجه آن گردانیده است از صناعت بر وجه تدبیر حاصل آید. و مع ذلک فضیلتی که مستلزم صناعت بود، و آن حصول آن کمال باشد بر حسب ارادت و مشیت، با آن کمال مقارن افتد، مثلا چون مردم بیضه مرغان را در حرارتی مناسب حرارت سینه ایشان تربیت دهد همان کمال که به حسب طبیعت متوقع بود، و آن برآوردن فرخ است، بدین تدبیر موجود شود، و فضیلتی دیگر با آن مقارن افتد و آن برآمدن مرغان بسیار بود به یک دفعه، که وجود امثال ایشان به طریق حضانت متعذر نماید.
و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم چون تهذیب اخلاق و اکتساب فضائل که ما به صدد معرفت آن آمده ایم امری صناعی است در آن باب اقتدا به طبیعت لازم بود، و آن چنان باشد که تأمل کنیم تا ترتیب وجود قوی و ملکات در بدو خلقت بر چه سیاقت بوده است؛ پس در تهذیب، همان تدریج نگاه داریم.
و معلوم است که اول قوتی که درکودکان حادث شود قوت طلب غذا و سعی در تحصیل آن باشد، چه کودک چون از شکم مادر جدا شود شیر از پستان طلب کند. بی تقدم تعلمی، و بعد از آنکه قوت او بیشتر شود آن را به آواز و گریستن بخواهد، و چون قوت تخیل او بر حفظ مثل قادر شود مطالبی که مثالهای آن از حواس اقتباس کرده باشد التماس کند، چون صورت مادر و غیر آن، پس قوت غضبی درو پدید آید و از موذیات احتراز نماید، و با آنچه در وصول به منافع مانع او آید مقاومت و کوشش آغاز کند، پس اگر به انفراد به انتقام و دفع قیام تواند نمود قیام نماید، و الا به فریاد و گریه استغاثت کند. و از مادر و دایه استعانت نماید، و بعد ازان این قوتها و شوقها که مبادی تحریک آلات اند در تزاید باشند تا اثر خاص ترین نفس، و آن قوت تمییز بود، درو ظاهر شود، و ابتدای آن ظهور قوت حیا باشد و آن دلیل بود بر احساس به جمیل و قبیح، و پس این قوت نیز روی در تزاید نهد.
و هر یکی از این قوتها چون به کمالی که به حسب شخص ممکن بود برسد، اهتمام کند به رعایت آن کمال درنوع بر وجهی که صورت بندد. اما قوت اول که مبدأ جذب ملایمست و به تربیت شخص موکل چون شخص را به تغذیه و تنمیه نزدیک رساند، به کمالی که متوجه بدان باشد منبعث شود بر استبقای نوع، پس شهوت نکاح و شوق به تناسل حادث گردد. و اما قوت دوم که مبدأ دفع منافی است چون از حفظ شخص متمکن شود اقدام نماید بر محافظت نوع، پس شوق به کرامات و اصناف تفوق و ریاسات پدید آید. و اما قوت سیم که مبدأ نطق و تمییز است چون در ادراک اشخاص و جزویات مهارت یابد به تعقل انواع و کلیات مشغول شود، و اسم عقل بر او افتد. و دراین حال اسم انسانیت بالفعل برو واقع شود و کمالی که مفوض به تدبیر طبیعت بود تمام گردد.
و بعد ازان نوبت تدبیر به صناعت رسد تا آن انسانیت که به توسط طبیعت وجود تمام یافت به توسط صناعت بقای حقیقی یابد. پس طالب فضیلت را در تحصیل کمالی که متوجه بدان باشد به همین قانون اقتدا باید نمود، و در تهذیب قوتها سیاقت و ترتیبی که از طبیعت استفادت کرده باشد رعایت کرد، و ابتدا به تعدیل قوت شهوت، پس به تعدیل قوت غضب، و ختم بر تعدیل قوت تمییز کرد.
اگر اتفاق چنان افتاده باشد که در ایام طفولیت تربیت بر قاعده حکمت یافته باشد، چنانکه بعد ازین شرح داده آید، شکر موهبتی عظیم و منتی جسیم بباید گزارد چه اکثر مهمات او مکفی بود و حرکت او در طریق طلب فضایل بسهولت، و اگر در مبدأ نما برعکس مصلحت تربیت یافته باشد بتدریج، در فطام نفس از عادات بد و ملکات نامحمود سعی باید کرد، و به صعوبت طریقت نومیدی نباید نمود، که اهمال مستدعی شقاوت ابدی بود و تلافی مافات هر روز مشکل تر و به تعذر نزدیک تر، تا آنگاه که به درجه امتناع رسد، و جز تلهف و تأسف چیزی بدست نباشد، اعاذنا الله من سوء نقمته و بلغنا مایرضیه برحمته.
و بباید دانست که هیچ کس بر فضیلت مفطور نباشد، چنانکه هیچ آفریده را نجار یا کاتب یا صانع نیافرینند، و ما گفتیم که فضیلت از امور صناعی است، اما بسیار بود که کسی را از روی خلقت قبول فضیلتی آسانتر بود و شرایط استعداد درو بیشتر، و همچنان که طالب کتابت یا طالب نجارت را ممارست آن حرفت می باید کرد تا هیأتی در طبیعت او راسخ شود که مبدأ صدور آن فعل باشد ازو بر وجه مصلحت، آنگاه او را از جهت اعتبار آن ملکه صانع خوانند و بدان حرفت نسبت دهند، همچنین طالب فضیلت را بر افعالی که آن فضیلت اقتضا کند اقدام می باید نمود، تا هیأت و ملکه ای در نفس او پدید آید که اقتدار او بر اصدار آن افعال بر وجه اکمل بسهولت بود، و آنگاه به سمت آن فضیلت موصوف باشد.
و چون چنانکه گفته آمد در صناعت اقتدا به طبیعت می باید کرد و مناسب ترین صناعات بدین صناعت صناعت طبست که بر تجوید بدن مقصور است، چنانکه این صناعت بر تکمیل نفس مقصور است، پس اقتدائی که در این صناعت به طبیعت لازم باشد شبیه اقتدای طبیب بود در صناعت طب به طبیعت، و از این جهت بعضی حکما این صناعت را طب روحانی خوانند. و همچنان که طب دو جزو بود، یکی آنچه مقتضی حفظ صحت بود و دیگر آنچه مقتضی ازالت علت بود، همچنان این علم دو فن باشد، یکی آنچه مقتضی محافظت فضیلت بود و دیگر آنچه مقتضی ازالت رذیلت بود، و ما هر فنی بغایت جهد بیان کنیم، انشاء الله.
پس از این مباحث روشن شد که طالب فضیلت را اول بحث از حال قوت شهوت باید کرد، و بعد ازان بحث از حال قوت غضب، و نگاه کرد تا حال هر یکی در فطرت بر قانون اعتدال است یا منحرف ازان، اگر بر قانون اعتدال بود در حفظ اعتدال و ملکه گردانیدن صدور آنچه به نسبت با آن قوت جمیل بود از او کوشید، و اگر از اعتدال منحرف بود اول بر رد او با اعتدال، پس تحصیل آن ملکه، اقدام نمود، و چون از تهذیب این دو قوت فراغت یابد به تکمیل قوت نظری مشغول باید شد و ترتیب دران رعایت کرد.
و اول که در تعلم شروع نماید خوض در فنی باید کرد که ذهن را از ضلالت صیانت کند و به طریق اقتباس معارف هدایت کند؛ پس در فنی که وهم را با عقل در قوانین آن مساعدت باشد و تحیر و خبط را دران مجال نه، تا ذهن را ذوق یقین حاصل شود و ملازمت حق ملکه کند؛ و بعد ازان بحث بر معرفت اعیان موجودات و کشف حقایق و احوال آن مقصور باید گردانید، و ابتدا از مبادی محسوسات کرد و به معرفت مبادی موجودات این بحث به انتها رسانید.
و چون بدین مرتبه رسد از تهذیب این سه قوت فارغ شده باشد. بعد ازان بر حفظ قواعد عدالت توفر باید نمود و اعمال و معاملات بر حسب آن طبیعت مقدر گردانید و چون این دقیقه نیز رعایت کند انسانی بالفعل شده باشد و اسم حکمت و سمت فضیلت او را حاصل آمده. پس اگر خواهد و در سعادات خارجی و سعادات بدنی اهتمام نماید، نور علی نور بود، و الا باری مهمات معطل نگذاشته باشد و به فضولی مشغول نبوده.
و سعادت سه جنس بود: یکی سعادات نفسانی، و دوم سعادات بدنی، و سیم سعادات مدنی که به اجتماع و تمدن متعلق بود. اما سعادات نفسانی آنست که شرح داده آمد و ترتیب مدارج آن بر این وجه است: اول علم تهذیب اخلاق، و دوم علم منطق، و سیم علم ریاضی، و چهارم علم طبیعی، و پنجم علم الهی، یعنی تعلیم بر این سیاقت باید تا نفع آن در هر دو جهان بزودی حاصل آید.
و اما سعادات بدنی، علومی بود که به نظام حال بدن باز گردد چون معالجات و حفظ صحت و علم زینت که عبارت ازان طب بود، و چون علم نجوم که تقدمه معرفت فایده دهد.
و اما سعادت مدنی علومی بود که به نظام حال ملت و دولت و امور معاش و جمعیت تعلق دارد، مانند علم شریعت از فقه و کلام و اخبار و تنزیل و تأویل، و علوم ظاهر چون ادب و بلاغت و نحو و کتابت و حساب و مساحت و استیفا و آنچه بدان ماند؛ و منفعت هر یکی به حسب منزلت او باشد، والله اعلم.
اما طبیعت مانند مبدأ تحریک نطفه در مراتب تغیرات مترتب و استحالات متنوع تا آنگاه که به کمال حیوانی برسد؛ و اما صناعت مانند مبدأ تحریک چوب به وسائط ادوات و آلات تا آنگاه که به کمال تختی برسد. و طبیعت بر صناعت مقدم است هم در وجود و هم در رتبت، چه صدور او از حکمت الهی محض است و صدور صناعت از محاولات و ارادات انسانی به استمداد و اشتراک امور طبیعی. پس طبیعت به منزلت معلم و استاد است و صناعت به مثابت متعلم و تلمیذ. و چون کمال هر چیزی در تشبه آن چیز بود به مبدأ خویش پس کمال صناعت در تشبه او بود، به طبیعت، و تشبه او به طبیعت چنان باشد که درتقدیم و تأخیر اسباب، و وضع هر چیزی به جای خویش، و تدریج و ترتیب نگاه داشتن به طبیعت اقتدا کنند، تا کمالی که قدرت الهی طبیعت را به طریق تسخیر متوجه آن گردانیده است از صناعت بر وجه تدبیر حاصل آید. و مع ذلک فضیلتی که مستلزم صناعت بود، و آن حصول آن کمال باشد بر حسب ارادت و مشیت، با آن کمال مقارن افتد، مثلا چون مردم بیضه مرغان را در حرارتی مناسب حرارت سینه ایشان تربیت دهد همان کمال که به حسب طبیعت متوقع بود، و آن برآوردن فرخ است، بدین تدبیر موجود شود، و فضیلتی دیگر با آن مقارن افتد و آن برآمدن مرغان بسیار بود به یک دفعه، که وجود امثال ایشان به طریق حضانت متعذر نماید.
و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم چون تهذیب اخلاق و اکتساب فضائل که ما به صدد معرفت آن آمده ایم امری صناعی است در آن باب اقتدا به طبیعت لازم بود، و آن چنان باشد که تأمل کنیم تا ترتیب وجود قوی و ملکات در بدو خلقت بر چه سیاقت بوده است؛ پس در تهذیب، همان تدریج نگاه داریم.
و معلوم است که اول قوتی که درکودکان حادث شود قوت طلب غذا و سعی در تحصیل آن باشد، چه کودک چون از شکم مادر جدا شود شیر از پستان طلب کند. بی تقدم تعلمی، و بعد از آنکه قوت او بیشتر شود آن را به آواز و گریستن بخواهد، و چون قوت تخیل او بر حفظ مثل قادر شود مطالبی که مثالهای آن از حواس اقتباس کرده باشد التماس کند، چون صورت مادر و غیر آن، پس قوت غضبی درو پدید آید و از موذیات احتراز نماید، و با آنچه در وصول به منافع مانع او آید مقاومت و کوشش آغاز کند، پس اگر به انفراد به انتقام و دفع قیام تواند نمود قیام نماید، و الا به فریاد و گریه استغاثت کند. و از مادر و دایه استعانت نماید، و بعد ازان این قوتها و شوقها که مبادی تحریک آلات اند در تزاید باشند تا اثر خاص ترین نفس، و آن قوت تمییز بود، درو ظاهر شود، و ابتدای آن ظهور قوت حیا باشد و آن دلیل بود بر احساس به جمیل و قبیح، و پس این قوت نیز روی در تزاید نهد.
و هر یکی از این قوتها چون به کمالی که به حسب شخص ممکن بود برسد، اهتمام کند به رعایت آن کمال درنوع بر وجهی که صورت بندد. اما قوت اول که مبدأ جذب ملایمست و به تربیت شخص موکل چون شخص را به تغذیه و تنمیه نزدیک رساند، به کمالی که متوجه بدان باشد منبعث شود بر استبقای نوع، پس شهوت نکاح و شوق به تناسل حادث گردد. و اما قوت دوم که مبدأ دفع منافی است چون از حفظ شخص متمکن شود اقدام نماید بر محافظت نوع، پس شوق به کرامات و اصناف تفوق و ریاسات پدید آید. و اما قوت سیم که مبدأ نطق و تمییز است چون در ادراک اشخاص و جزویات مهارت یابد به تعقل انواع و کلیات مشغول شود، و اسم عقل بر او افتد. و دراین حال اسم انسانیت بالفعل برو واقع شود و کمالی که مفوض به تدبیر طبیعت بود تمام گردد.
و بعد ازان نوبت تدبیر به صناعت رسد تا آن انسانیت که به توسط طبیعت وجود تمام یافت به توسط صناعت بقای حقیقی یابد. پس طالب فضیلت را در تحصیل کمالی که متوجه بدان باشد به همین قانون اقتدا باید نمود، و در تهذیب قوتها سیاقت و ترتیبی که از طبیعت استفادت کرده باشد رعایت کرد، و ابتدا به تعدیل قوت شهوت، پس به تعدیل قوت غضب، و ختم بر تعدیل قوت تمییز کرد.
اگر اتفاق چنان افتاده باشد که در ایام طفولیت تربیت بر قاعده حکمت یافته باشد، چنانکه بعد ازین شرح داده آید، شکر موهبتی عظیم و منتی جسیم بباید گزارد چه اکثر مهمات او مکفی بود و حرکت او در طریق طلب فضایل بسهولت، و اگر در مبدأ نما برعکس مصلحت تربیت یافته باشد بتدریج، در فطام نفس از عادات بد و ملکات نامحمود سعی باید کرد، و به صعوبت طریقت نومیدی نباید نمود، که اهمال مستدعی شقاوت ابدی بود و تلافی مافات هر روز مشکل تر و به تعذر نزدیک تر، تا آنگاه که به درجه امتناع رسد، و جز تلهف و تأسف چیزی بدست نباشد، اعاذنا الله من سوء نقمته و بلغنا مایرضیه برحمته.
و بباید دانست که هیچ کس بر فضیلت مفطور نباشد، چنانکه هیچ آفریده را نجار یا کاتب یا صانع نیافرینند، و ما گفتیم که فضیلت از امور صناعی است، اما بسیار بود که کسی را از روی خلقت قبول فضیلتی آسانتر بود و شرایط استعداد درو بیشتر، و همچنان که طالب کتابت یا طالب نجارت را ممارست آن حرفت می باید کرد تا هیأتی در طبیعت او راسخ شود که مبدأ صدور آن فعل باشد ازو بر وجه مصلحت، آنگاه او را از جهت اعتبار آن ملکه صانع خوانند و بدان حرفت نسبت دهند، همچنین طالب فضیلت را بر افعالی که آن فضیلت اقتضا کند اقدام می باید نمود، تا هیأت و ملکه ای در نفس او پدید آید که اقتدار او بر اصدار آن افعال بر وجه اکمل بسهولت بود، و آنگاه به سمت آن فضیلت موصوف باشد.
و چون چنانکه گفته آمد در صناعت اقتدا به طبیعت می باید کرد و مناسب ترین صناعات بدین صناعت صناعت طبست که بر تجوید بدن مقصور است، چنانکه این صناعت بر تکمیل نفس مقصور است، پس اقتدائی که در این صناعت به طبیعت لازم باشد شبیه اقتدای طبیب بود در صناعت طب به طبیعت، و از این جهت بعضی حکما این صناعت را طب روحانی خوانند. و همچنان که طب دو جزو بود، یکی آنچه مقتضی حفظ صحت بود و دیگر آنچه مقتضی ازالت علت بود، همچنان این علم دو فن باشد، یکی آنچه مقتضی محافظت فضیلت بود و دیگر آنچه مقتضی ازالت رذیلت بود، و ما هر فنی بغایت جهد بیان کنیم، انشاء الله.
پس از این مباحث روشن شد که طالب فضیلت را اول بحث از حال قوت شهوت باید کرد، و بعد ازان بحث از حال قوت غضب، و نگاه کرد تا حال هر یکی در فطرت بر قانون اعتدال است یا منحرف ازان، اگر بر قانون اعتدال بود در حفظ اعتدال و ملکه گردانیدن صدور آنچه به نسبت با آن قوت جمیل بود از او کوشید، و اگر از اعتدال منحرف بود اول بر رد او با اعتدال، پس تحصیل آن ملکه، اقدام نمود، و چون از تهذیب این دو قوت فراغت یابد به تکمیل قوت نظری مشغول باید شد و ترتیب دران رعایت کرد.
و اول که در تعلم شروع نماید خوض در فنی باید کرد که ذهن را از ضلالت صیانت کند و به طریق اقتباس معارف هدایت کند؛ پس در فنی که وهم را با عقل در قوانین آن مساعدت باشد و تحیر و خبط را دران مجال نه، تا ذهن را ذوق یقین حاصل شود و ملازمت حق ملکه کند؛ و بعد ازان بحث بر معرفت اعیان موجودات و کشف حقایق و احوال آن مقصور باید گردانید، و ابتدا از مبادی محسوسات کرد و به معرفت مبادی موجودات این بحث به انتها رسانید.
و چون بدین مرتبه رسد از تهذیب این سه قوت فارغ شده باشد. بعد ازان بر حفظ قواعد عدالت توفر باید نمود و اعمال و معاملات بر حسب آن طبیعت مقدر گردانید و چون این دقیقه نیز رعایت کند انسانی بالفعل شده باشد و اسم حکمت و سمت فضیلت او را حاصل آمده. پس اگر خواهد و در سعادات خارجی و سعادات بدنی اهتمام نماید، نور علی نور بود، و الا باری مهمات معطل نگذاشته باشد و به فضولی مشغول نبوده.
و سعادت سه جنس بود: یکی سعادات نفسانی، و دوم سعادات بدنی، و سیم سعادات مدنی که به اجتماع و تمدن متعلق بود. اما سعادات نفسانی آنست که شرح داده آمد و ترتیب مدارج آن بر این وجه است: اول علم تهذیب اخلاق، و دوم علم منطق، و سیم علم ریاضی، و چهارم علم طبیعی، و پنجم علم الهی، یعنی تعلیم بر این سیاقت باید تا نفع آن در هر دو جهان بزودی حاصل آید.
و اما سعادات بدنی، علومی بود که به نظام حال بدن باز گردد چون معالجات و حفظ صحت و علم زینت که عبارت ازان طب بود، و چون علم نجوم که تقدمه معرفت فایده دهد.
و اما سعادت مدنی علومی بود که به نظام حال ملت و دولت و امور معاش و جمعیت تعلق دارد، مانند علم شریعت از فقه و کلام و اخبار و تنزیل و تأویل، و علوم ظاهر چون ادب و بلاغت و نحو و کتابت و حساب و مساحت و استیفا و آنچه بدان ماند؛ و منفعت هر یکی به حسب منزلت او باشد، والله اعلم.
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۱ - فی التنبیه
ببین صنع صانع دراعضای خود
به حیرت شواز فرق تا پای خود
به یکپاره پیه بنهاده نور
که چشم تو بیند ز نزدیک ودور
به رفتن تو را پای رفتار داد
به گفتن تو رانطق وگفتا رداد
مرا حیرت آید که یک چشمه آب
گهی سرکه بیرون دهد گه گلاب
به سر پنجه های توناخن نهاد
که آسان توانی گره را گشاد
چه رگها به جسم تو انداخته
به کشت وجود توجو ساخته
تو را یک زبان داده است ودو گوش
که دوبشنو وگو یک از روی هوش
به عالم چه چیز است کاندر تونیست
تو خودمی ندانی سرشتت زچیست
زحکمت به اعضا نهاد استخوان
که تا سخت گرددبدنها از آن
تو را داددندان که تا نان خوری
همت داده نان تا به دندان خوری
خدائی که دندان دهد نان دهد
چرا آرد پس کس به انبان نهد
به حیرت شواز فرق تا پای خود
به یکپاره پیه بنهاده نور
که چشم تو بیند ز نزدیک ودور
به رفتن تو را پای رفتار داد
به گفتن تو رانطق وگفتا رداد
مرا حیرت آید که یک چشمه آب
گهی سرکه بیرون دهد گه گلاب
به سر پنجه های توناخن نهاد
که آسان توانی گره را گشاد
چه رگها به جسم تو انداخته
به کشت وجود توجو ساخته
تو را یک زبان داده است ودو گوش
که دوبشنو وگو یک از روی هوش
به عالم چه چیز است کاندر تونیست
تو خودمی ندانی سرشتت زچیست
زحکمت به اعضا نهاد استخوان
که تا سخت گرددبدنها از آن
تو را داددندان که تا نان خوری
همت داده نان تا به دندان خوری
خدائی که دندان دهد نان دهد
چرا آرد پس کس به انبان نهد
نهج البلاغه : خطبه ها
راز تفاوت ها ميان انسان ها
و من كلام له عليهالسلام رَوَى ذِعْلَبٌ اَلْيَمَامِيُّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ قُتَيْبَةَ عَنْ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ يَزِيدَ عَنْ مَالِكِ بْنِ دِحْيَةَ قَالَ كُنَّا عِنْدَ أَمِيرِ اَلْمُؤْمنِيِنَ عليهالسلام وَ قَدْ ذُكِرَ عِنْدَهُ اِخْتِلاَفُ اَلنَّاسِ فَقَالَ
إِنَّمَا فَرَّقَ بَيْنَهُمْ مَبَادِئُ طِينِهِمْ وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ كَانُوا فِلْقَةً مِنْ سَبَخِ أَرْضٍ وَ عَذْبِهَا وَ حَزْنِ تُرْبَةٍ وَ سَهْلِهَا فَهُمْ عَلَى حَسَبِ قُرْبِ أَرْضِهِمْ يَتَقَارَبُونَ وَ عَلَى قَدْرِ اِخْتِلاَفِهَا يَتَفَاوَتُونَ
فَتَامُّ اَلرُّوَاءِ نَاقِصُ اَلْعَقْلِ وَ مَادُّ اَلْقَامَةِ قَصِيرُ اَلْهِمَّةِ وَ زَاكِي اَلْعَمَلِ قَبِيحُ اَلْمَنْظَرِ وَ قَرِيبُ اَلْقَعْرِ بَعِيدُ اَلسَّبْرِ وَ مَعْرُوفُ اَلضَّرِيبَةِ مُنْكَرُ اَلْجَلِيبَةِ وَ تَائِهُ اَلْقَلْبِ مُتَفَرِّقُ اَللُّبِّ وَ طَلِيقُ اَللِّسَانِ حَدِيدُ اَلْجَنَانِ
إِنَّمَا فَرَّقَ بَيْنَهُمْ مَبَادِئُ طِينِهِمْ وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ كَانُوا فِلْقَةً مِنْ سَبَخِ أَرْضٍ وَ عَذْبِهَا وَ حَزْنِ تُرْبَةٍ وَ سَهْلِهَا فَهُمْ عَلَى حَسَبِ قُرْبِ أَرْضِهِمْ يَتَقَارَبُونَ وَ عَلَى قَدْرِ اِخْتِلاَفِهَا يَتَفَاوَتُونَ
فَتَامُّ اَلرُّوَاءِ نَاقِصُ اَلْعَقْلِ وَ مَادُّ اَلْقَامَةِ قَصِيرُ اَلْهِمَّةِ وَ زَاكِي اَلْعَمَلِ قَبِيحُ اَلْمَنْظَرِ وَ قَرِيبُ اَلْقَعْرِ بَعِيدُ اَلسَّبْرِ وَ مَعْرُوفُ اَلضَّرِيبَةِ مُنْكَرُ اَلْجَلِيبَةِ وَ تَائِهُ اَلْقَلْبِ مُتَفَرِّقُ اَللُّبِّ وَ طَلِيقُ اَللِّسَانِ حَدِيدُ اَلْجَنَانِ
آرایه های ادبی : بیان
اضافه اقترانی
آن است که وجود «مضاف» برای «مضاف الیه» یک واقعیت باشد. بر عکس اضافه استعاری که وجود «مضاف» برای «مضاف الیه» یک واقعیت نیست.
مثال: حسین دست دوستی به من داد.
توضیح: دست را به قصد دوستی به من داد که «دست» برای نشان دادن دوستی یک واقعیت است.
نکته: برای تشخیص آسان اضافه اقترانی از اضافه ی استعاری، می توان از دو شیوه استفاده کرد:
1- کافی است که بدانید در اضافه ی اقترانی، مضاف الیه عملی است که مضاف انجام می دهد.
مثال 1: پروردگارا! روا مدار که به حریم اجتماع پای تعدی و تجاوز بگذارند.
مثال 2: پروردگارا! مگذار دامان وجودم به پلیدی های گناه بیالاید.
توضیح: در مثال اول تعدی و تجاوز عملی است که «پا» انجام می دهد؛ ولی در مثال دوم، چنین رابطه ای برقرار نیست بلکه «وجود» را به لباسی تشبیه کرده ایم که دامن داشته است.
2- بین دو جزء اضافه ی اقترانی (مضاف و مضاف الیه) می توان عبارت «از روی» را قرار داد و یک جمله ساخت.
مثال: در اضافه ی «دست ارادت» -- دست را از روی ارادت دراز کرد.
توجه: ترکیباتی نظیر: دست محبت، پای ارادت، چشم احترام، دیده ی محبت، گوش توجه، چشم اعتنا، پای بطلان، قلم عفو و ... اضافه اقترانی می باشند که بین همه این ترکیبات اضافی، می توان «از روی» را قرار داد.
مثال: حسین دست دوستی به من داد.
توضیح: دست را به قصد دوستی به من داد که «دست» برای نشان دادن دوستی یک واقعیت است.
نکته: برای تشخیص آسان اضافه اقترانی از اضافه ی استعاری، می توان از دو شیوه استفاده کرد:
1- کافی است که بدانید در اضافه ی اقترانی، مضاف الیه عملی است که مضاف انجام می دهد.
مثال 1: پروردگارا! روا مدار که به حریم اجتماع پای تعدی و تجاوز بگذارند.
مثال 2: پروردگارا! مگذار دامان وجودم به پلیدی های گناه بیالاید.
توضیح: در مثال اول تعدی و تجاوز عملی است که «پا» انجام می دهد؛ ولی در مثال دوم، چنین رابطه ای برقرار نیست بلکه «وجود» را به لباسی تشبیه کرده ایم که دامن داشته است.
2- بین دو جزء اضافه ی اقترانی (مضاف و مضاف الیه) می توان عبارت «از روی» را قرار داد و یک جمله ساخت.
مثال: در اضافه ی «دست ارادت» -- دست را از روی ارادت دراز کرد.
توجه: ترکیباتی نظیر: دست محبت، پای ارادت، چشم احترام، دیده ی محبت، گوش توجه، چشم اعتنا، پای بطلان، قلم عفو و ... اضافه اقترانی می باشند که بین همه این ترکیبات اضافی، می توان «از روی» را قرار داد.