عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم
با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال
آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق
یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم
قلعهٔ تن که خطر از سپه تفرقه داشت
زان خطر کی به در از رخنهٔ تدبیر شدیم
رد نشد تیر بلای تو به تدبیر از ما
ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم
داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر
متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم
محتشم عشق و جوانی و نشاط از تو که ما
در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم
با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال
آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق
یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم
قلعهٔ تن که خطر از سپه تفرقه داشت
زان خطر کی به در از رخنهٔ تدبیر شدیم
رد نشد تیر بلای تو به تدبیر از ما
ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم
داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر
متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم
محتشم عشق و جوانی و نشاط از تو که ما
در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
از دست شد ز شوقت دستی بر این دلم نه
بر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نه
محصول عمر خود را در کار خویش کردم
یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه
از پیچ و تاب زلفت بس تیره روز گارم
گرد سرت از آن روی شمع مقابلم نه
از فیض یکه آهی شد قابل نگاهی
منت بیک نگاهی بر جان قابلم نه
زان چابکان که دایم مستغرق وصالند
برق عنایتی خوش بر جان کاهلم نه
بد را به نیک بخشند چون نیکوان مرا نیز
از خاک تیره بر گیر در صدر منزلم نه
قومی شکوه دارند صبری چه کوه دارند
یکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نه
گم گشت در رهش دل شد کار فیض مشکل
بوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نه
این شد جواب آن نظم از گفتهای ملا
ای پاک از آب وا ز گل پای در اینگلم نه
بر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نه
محصول عمر خود را در کار خویش کردم
یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه
از پیچ و تاب زلفت بس تیره روز گارم
گرد سرت از آن روی شمع مقابلم نه
از فیض یکه آهی شد قابل نگاهی
منت بیک نگاهی بر جان قابلم نه
زان چابکان که دایم مستغرق وصالند
برق عنایتی خوش بر جان کاهلم نه
بد را به نیک بخشند چون نیکوان مرا نیز
از خاک تیره بر گیر در صدر منزلم نه
قومی شکوه دارند صبری چه کوه دارند
یکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نه
گم گشت در رهش دل شد کار فیض مشکل
بوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نه
این شد جواب آن نظم از گفتهای ملا
ای پاک از آب وا ز گل پای در اینگلم نه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۰
نیم نومید از عقبی گر از دنیا گره خوردم
در آنجا باز خواهم شد اگر اینجا گره خوردم
نشد کوته ز دامان اجابت دست امیدم
چو تار اشک چندانی که سر تا پا گره خوردم
ز فیض راستی از جیب منزل سر برآوردم
چو راه از نقش پا هر چند چندین جا گره خوردم
نشد چشم پریشان گرد من سیر از هوا جویی
مکرر گر چه زین دریا حباب آسا گره خوردم
مشو در منزل مقصود از سر گشتگی ایمن
که چون گرداب من در عین این دریا گره خوردم
نصیب شانه زان سنبلشان چندین گشایش شد
زدام زلف جای دانه من تنها گره خوردم
شدم مشهور عالم گر چه از عزلت گزینی ها
به بال و پر ز کوه قاف چون عنقا گره خوردم
ز من حرف طلب نتوان شنیدن با تهیدستی
که از تبخال غیرت بر لب گویا گره خوردم
بحمدالله سر از فرمان ذکر حق نپیچیدم
چو تار سبحه از دوران اگر صد جا گره خوردم
ز سیر و دور گردون موبمو آگه شدم صائب
درین پرگار تا چون نقطه سودا گره خوردم
در آنجا باز خواهم شد اگر اینجا گره خوردم
نشد کوته ز دامان اجابت دست امیدم
چو تار اشک چندانی که سر تا پا گره خوردم
ز فیض راستی از جیب منزل سر برآوردم
چو راه از نقش پا هر چند چندین جا گره خوردم
نشد چشم پریشان گرد من سیر از هوا جویی
مکرر گر چه زین دریا حباب آسا گره خوردم
مشو در منزل مقصود از سر گشتگی ایمن
که چون گرداب من در عین این دریا گره خوردم
نصیب شانه زان سنبلشان چندین گشایش شد
زدام زلف جای دانه من تنها گره خوردم
شدم مشهور عالم گر چه از عزلت گزینی ها
به بال و پر ز کوه قاف چون عنقا گره خوردم
ز من حرف طلب نتوان شنیدن با تهیدستی
که از تبخال غیرت بر لب گویا گره خوردم
بحمدالله سر از فرمان ذکر حق نپیچیدم
چو تار سبحه از دوران اگر صد جا گره خوردم
ز سیر و دور گردون موبمو آگه شدم صائب
درین پرگار تا چون نقطه سودا گره خوردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۱
ما رخت خود به گوشه عزلت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم
مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم
خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم
در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم
تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم
صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم
صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم
مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم
خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم
در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم
تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم
صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم
صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۵ - کرامات می