عبارات مورد جستجو در ۱۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد
صوفیی می‌رفت چون بی‌حاصلی
زد قفای محکمش سنگین دلی
با دلی پر خون سر از پس کرد او
گفت آنک از تو قفایی خورد او
قرب سی سالست تا او مرد و رفت
عالم هستی به پایان برد و رفت
مرد گفتش ای همه دعوی نه کار
مرده کی گوید سخن، شرمی بدار
تا که تو دم می‌زنی هم دم نه‌ای
تا که مویی ماندهٔ محرم نه‌ای
گر بود مویی اضافت در میان
هست صد عالم مسافت در میان
گر تو خواهی تا بدین منزل رسی
تا که مویی ماندهٔ مشکل رسی
هرچ داری، آتشی را برفروز
تا از ارپای بر آتش بسوز
چون نماندت هیچ، مندیش از کفن
برهنه خود را به آتش در فکن
چون تو و رخت تو خاکستر شود
ذرهٔ پندار تو کمتر شود
ور چو عیسی از تو یک سوزن بماند
در رهت می‌دان که صد ره زن بماند
گرچه عیسی رخت در کوی او فکند
سوزنش هم بخیه بر روی او فکند
چون حجاب آید وجود این جایگاه
راست ناید ملک و مال و آب و جاه
هرچ داری یک یک از خود بازکن
پس به خود در خلوتی آغاز کن
چون درونت جمع شد در بی‌خودی
تو برون آیی ز نیکی و بدی
چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی
پس فنای عشق را لایق شوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
خویش را در کوی بیخویشی فکن
تا ببینی خویشتن بی خویشتن
جرعه‌ئی برخاک می خواران فشان
آتشی در جان هشیاران فکن
هر کرا دادند مستی در ازل
تا ابد گو خیمه بر میخانه زن
مرغ نتواند که در بندد زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل برتن بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته‌ام
کز در دیرم براند بر همن
سر عشق از عقل پرسیدن خطاست
روح قدسی را چه داند اهرمن
جز میانش بر بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مویم بدن
باغبان از نالهٔ ما گومنال
ما نه امروزیم مرغ این چمن
معرفت خواجو ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
نور فلکست این تن خاکی ما
رشک ملک آمدست چالاکی ما
که رشک برد فرشته از پاکی ما
که بگریزد دیو ز بیباکی ما
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری یقین میان جان ودل و فرق در میان اینها
بجان و دل قدم زن اندرین راز
بجان و دل نگر انجام و آغاز
بجان و دل درین ره بازبین تو
ز جان و دل تمامت راز بین تو
چو جانت واصل عهد الست است
از آن فارغ درین صورت نشسته است
چوجان تست اصل ذات جانان
نموده رخ درین ذرات جانان
چو جان تست اصل ذات بیچون
چرا گوئی که این چونست و آن چون
همه در چون و چه افتادهٔ تو
از آن در چون و چه آزادهٔ تو
ز چون و چند در آخر چه دیدی
بگو با من که در آخر چه دیدی
همه اندر چه و درچند وچونند
از آن در نفس کافر سرنگونند
ترا چون نفس سگ گور است اینجا
از آن جایش یقین گور است اینجا
ترا چون نفس سگ کردست صیدت
از آن بستست اندر بند قیدت
ترا تا نفس باشد با تو همراه
نخواهی یافت اینجا رؤیت شاه
ترا تا نفس باشد هم جلیست
نیاری دید دیدار نفیست
تو نفس سگ برون گردان در اینجا
که بی نفس آئی اینجا گاه یکتا
بماندی ره نمیدانی چه گویم
حقیقت دیده نتوانی چه گویم
بماندی همچو یوسف در بُن چاه
بکن صبری که در آخر شوی شاه
بماندی همچو یوسف زار و مسکین
که تا برتخت بنشینی به تمکین
بماندی همچو یوسف مبتلا تو
برون خواهی شد از چاه بلا تو
در آخر میندانی اول خویش
که از نفست حجابی آمده پیش
حجاب یار جاویدان نماند
چنین بیچارگی یکسان نماند
خلاصی هست عاشق را از این چاه
چو شاهش افکند از چاه درچاه
خلاصی هست عاشق را بآخر
که شاه جانش گردد دید ظاهر
خلاصی هست عاشق را ز زندان
چو بیرونش کند از حبس جانان
درین ره چون خلاصت گشت پیدا
نمانی آن زمان از دید یکتا
خلاص عاشقان اندر بلایست
فنا دیدن یقین عین بقایست
خلاصی هر چه میبینی همین است
کسی کین دید در عین الیقینست
تو تا با صورتی نبود خلاصت
همی گویم در اینجا گه خلاصت
تو گر خواهی خلاص خویش اینجا
بباید مردنت از پیش اینجا
ز دید خود بمیر و جان جان شو
ازین تاریکی آنگاهی عیان شو
ز دید خود بمیر وزنده دل گرد
که باشد زنده دل در عشق کل فرد
ز دید خود بمیر و گرد باقی
که تا مانی حقیقت فرد و باقی
ز دید خود بمیر و پرده بگسل
که بی این پرده خواهی گشت واصل
ز دید خود بمیر و آشنا شو
توئی از دید صورت کل خدا شو
ز دید خود بمیر ارکاردانی
که چون مردی پس آنگه بازدانی
ز دید خود بیمر ای عاشق مست
که در مردن یقین آبت دهد دست
ز دید خود بمیر و گرد جاوید
که خواهی بود در آخر تو خورشید
ز دید خود بمیر و جان جان شو
چو خورشید جهان در کل عیان شو
ز دید خود بمیر و جمله ذرات
که درلاگردی آن گاهی بکل ذات
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
بنورت بیشکی خورشید گشتی
چو مردی زنده مانی جاودان تو
که باشی باشی آنگه جان جان تو
چو مردی زنده مانی تا ابد دوست
بمانی فارغ از نیک و بد دوست
چو مردی زنده مانی در بر یار
ترا آن یار هر دم هست دلدار
چو مردی باش تا یابی تو خود هان
حقیقت بود بود از دید جانان
چو مردی زنده مانی در خداوند
شوی فارغ ز چون و آنگاه از چند
ز بود خود اگر داری خبر تو
بمیرد باز ره از نیک و بد تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
ایخوش آنروزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او میخواهد از ما از دل و جان آن کنیم
خدمت سلطان عشق حق شهنشاهی بود
همتی تا خویشتن را وقف این سلطان کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی کوتا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنیم
یا چو اسمعیل در اره رضایش سر نهیم
خویش را در عیدگاه وصل او قربان کنیم
یا چو نوح اول بسنک دشمنان تن در دهیم
بعد از آن از آب چشم آفاقرا طوفان کنیم
یا بحبل الله آویزیم دست اعتصمام
همچون عیسی بر فراز آسمان جولان کنیم
یا چو احمد بگسلیم از غیر حق یکبارگی
هر دو عالم را بنور خویش آبادان کنیم
میکند بر موسی جان بغی فرعون هوا
کو عصای عشق حق تا در دمش ثعبان کنیم
دست خار کفر در دل از فراقش وصل کو
خار را بستان کنیم و کفر را ایمان کنیم
گر چنین روزی شود روزی خدایا فیض را
دردهای جمله عالم را بخود درمان کنیم
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰
دل چو سلطان ملک جان گردد
پادشاه همه جهان گردد
چون ز چونی رسد به بی چونی
مالک ملک لامکان گردد
دل ز صورت چو رو به معنی کرد
بی نشانش همه نشان گردد
گرد بر گرد نقطهٔ وحدت
همچو پرگار خط کشان گردد
اول خویش را چو بشناسد
مهدی آخر الزمان گرد
چون طلسمش شکسته شد به درست
گنج پنهان بر او عیان گردد
نقد دل قلب از آنش می خوانند
که ملقب به این و آن گردد
گاه باشد مجاور کعبه
گاه مست در مغان گردد
عرش اعظم دل است و آن دل ماست
به دلیل این سخن بیان گردد
هر که شد غرقه اندر این دریا
قطره اش بحر بیکران گردد
چون ز هستی خود شود فانی
باقی ملک جاودان گردد
هر که دل را شناخت در دو جهان
فارغ از سود و از زیان گردد
لیس فی الدار غیرهُ دیّار
این چنین کن اگر چنان گردد
سخن دل ز گفتهٔ سید
مونس جان عاشقان گردد
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۵
دل مغز حقیقت است تن پوست ببین
در کسوت روح صورت دوست ببین
هر ذره که او نشان هستی دارد
یا سایهٔ نور اوست یا اوست ببین
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
اندر آمد زور خلوت ما یار سحر
گفت کسی را مکن از آمدنم خبر
گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم
که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر
گفتمش دیده من تاب جمالت دارد
گفت دارد چو شوم چشم ترا نور بصر
گفتمش هیچ نظر در تو توان کردمی
گفت آری چو شود جمله ذرّات نظر
گفتمش هیچ توان در تو رسیدن، گفت نه
در من آنکس برسد کاو کند از خویش گذر
گفتمش من چه ام و تو چه و عالم چیست
گفت من دانه ام و تو ثمر و کَون شجر
روی من بحر تجای طلبید مظهر پاک
نیست خالی بجهان پاکتر از وی مظهر
گفتمش مغز بیت در خور اگر هست بگو
گفت آوزوی مرا نیست بزخمی در خور
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی.
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
هر کرا دل با خدای مطلق است
ناخدا موج است و دریا زورق است
غرقه در دریا همی جوید کنار
چون کند آن کو بخود مستغرق است
نیست باید شد زخود تا هست شد
سلب خود از خود حدیثی مغلق است
جان زجانان، تن زخاک آمد پدید
هر کجا فرعی ز اصلی مشتق است
تن بخاک و جان بجانان شد حجاب
هر مقید احتجاب مطلق است
تن چو بی جان شد بپیوندد بخاک
جان چوبی تن شد بجانان ملحق است
طلعتش گویی بر آمد از نقاب
کابرویش مانا هلال مشرق است
نور را ظلمت عیان سازد نشاط
آنکه باطل دید بینای حق است
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
در قرب به صد بلان قرین باید بود
پروانه خوی آتشین باید بود
تسلیم به ایمای نظر باید شد
سر بر کف و جان در آستین باید بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
بالله که یکی از خود بخودآ
بگذر ز خودی بنگر به خدا
جز ما و توئی کی بوده دوئی
از قول الست تا حرف بلی
من جز توکیم من جز تو نیم
تو صوت ندا من رجع صدا
با خویشتنم بی خویشتنم
هم با تو منم، هم از تو جدا
هر لحظه زند نائی دو نوا
یک نغمه الست یک نغمه بلی
دارد دل من هر لحظه دو عید
یک عید فنا یک عید بقا
عیدیست سعید لبسی است جدید
هر لحظه مرا هر لحظه تو را
از راه نهان در محفل جان
گویند برو گویند بیا
از دولت روح داریم فتوح
شد وقت صبوح زد حی علا
یا من هولی سر و سرور
یا من هو لی نور و سنا
یا من هو لی موت و نشور
یا من هو لی روح و بقا
انسان زبون با این رگ و خون
بیرون و درون دارد دو سرا
این عالم تن آن عالم جان
این عین فراق آن عین لقا
این دام غرور آن بزم سرور
این کوی نفاق آن بزم صفا