عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار
روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو
گر نخواهی برهمش زن ور همی‌خواهی بدار
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب
فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار
قهرمانی را که خون صد هزاران ریخته‌ست
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او
بی وجود خود برآید محو فقر از عین کار
بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او
چون زر سرخ است خندان دل درون آن شرار
ای که تو از اصل کان زر و گوهر بوده‌‌‌یی
بس تو را از کیمیاهای جهان ننگ است و عار
جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست
تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
مرغ دل پران مبا، جز در هوای‌ بی‌خودی
شمع جان تابان مبا، جز در سرای‌ بی‌خودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه‌ی همای‌ بی‌خودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او، الا بلای‌ بی‌خودی
بنگر اندر من، که خود را در بلا افکنده‌ام
از حلاوت‌ها که دیدم در فنای‌ بی‌خودی
جان و صد جان خود چه باشد، گر کسی قربان کند
در هوای‌ بی‌خودی و از برای‌ بی‌خودی؟
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری درنیفتد در صفای‌ بی‌خودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوق‌ها اندر وفای‌ بی‌خودی
بیخودی را چون بدانی، سروری کاسد شود
ای سری و سروری‌ها خاک پای‌ بی‌خودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آن‌ها هیچ نبود جان به جای‌ بی‌خودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود، ای کدخدای‌ بی‌خودی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
چون زلف تاب دهد آن ترک لشکریم
هندوی خویش کند هر دم به دلبریم
چون زلف کافر او آهنگ دین کندم
در حال بند کند در دام کافریم
مویی اگر همه خلق در من نگه نکنند
مویی تمام بود زان زلف عنبریم
ای ساقی از می عشق دلقم بشو و بیا
چون دلق زرق من است چند از سیه گریم
تا کی ز رد و قبول دردی بیار که من
مست ملامتیم رند قلندریم
تا کی ز روی و ریا بت ساختن ز هوا
زین پس به بتکده‌ها مرد مقامریم
گر دی به صومعه در، مرد خلیل بدم
امروز پیش مغان چون گبر آزریم
گرچه به صورت تن، از مؤمنان رهم
لیکن ز روی یقین گبرم چو بنگریم
عطار تا که نهاد در راه فقر قدم
کرد آن حقیقت فقر از جان و دل بریم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۹
هر درویشی که در شکست خویش است
تا ظن نبری که او خیال اندیش است
آنجا که سراپردهٔ آنخوش کیش است
از کون و مکان و کل عالم پیش است
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۱
خواهی که دلت محرم اسرار آید
بی خود شود و لایق این کار آید
برکش ز برون دو جهان دایرهای
در دایره شو تا چه پدیدار آید