عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۷
ای کرده ز تیغت فلک تحاشی
فتحت ز حشم نصرت از حواشی
پیروزی و شاهی ترا مسلم
بر جملهٔ آفاق بی‌تحاشی
در بندگی تو سپهر و ارکان
یکسان شده از روی خواجه تاشی
هندوی تو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک را وثاق باشی
پیشانی شیر فلک خراشد
روباه درت آسمان خراشی
از سایهٔ رایت زمانه پوشی
وز دامن همت ستاره پاشی
گر هندسهٔ مدح تو نبودی
قادر که شدی بر سخن تراشی
ای روز جهان از تو عید دولت
آن روز مبادا که تو نباشی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵۲
فلک کی بشنود آه و فغانم
به هر گردش زند آتش به جانم
یک عمری بگذرانم با غم و درد
به کام دل نگردد آسمانم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - در مرثیهٔ امیر رشید الدین اسد شروانی
آه و دردا که شبیخون اجل
در زد آتش به شبستان اسد
بدل نغمهٔ عنقاست کنون
نغمهٔ جغد بر ایوان اسد
اسدالله عجم خواند علیش
که علی بود ز اقران رسد
لاجرم خیبر خزران بگشاد
ذوالفقار کف رخشان اسد
لاجرم ز ابلق چرب‌آخور چرخ
دل دلی داشت خم ران اسد
بود معن عرب و سیف یمن
در کرم هندوی دربان اسد
گر اسد خانهٔ خورشید نهند
داشت خورشید کرم خان اسد
تاج بخش ملک مشرق بود
این نه بس باشد برهان اسد
مشتری ساختی از جرم زحل
مسن خنجر بران اسد
باز مریخ ز مهر افکندی
ساخت زر بر تن یکران اسد
باز زهره به عطار بردی
نامهٔ جود به عنوان اسد
باز مه بودی هر ماه دوبار
گاه خوان گاه نمکدان اسد
آسمان کردی بر گنج کمال
حمل و ثور دو قربان اسد
مهر و مه بود چو جوزا دو بدو
خادم طالع سرطان اسد
کمتر از داس سر سنبله بود
اسد چرخ به میزان اسد
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد
مجلسش کعبه و انداخته دلو
خلق در زمزم احسان اسد
بخت بر کوس فلک بستی پوست
از تن جدی به فرمان اسد
وز فم الحوت نهادی دندان
بر سر ترکش ترکان اسد
سالها قصد فلک داشت مگر
جنبش رای فلک‌سان اسد
اسدا کنون چو اسد بر فلک است
ای فلک جان تو و جان اسد
فلکی بین شده بالای فلک
اسدی بین شده مهمان اسد
دشمن نیک اسد خوانندم
دوستان بد نادان اسد
به خدائی که فرستاد از عرش
آیت عاطفه در شان اسد
به خدائی که رقوم حسنات
کرد توقیع به دیوان اسد
به خدائی که اسد را ز فلک
بگذرانید ز امکان اسد
به خدائی که اسد را به بهشت
بسانید ز ایمان اسد
که به شروان ز دلم سوخته‌تر
هیچ دل نیست ز هجران اسد
علم الله که ز من غم‌زه‌ده‌تر
هیچکس نیست ز اخوان اسد
اشک‌ها راندم و گر حاضر می
تعزیت داشتمی آن اسد
عاریت خواستمی گوهر اشک
ز ابر دست گهر افشان اسد
حاش لله که سماتت ورزم
چون خزان بینم نیسان اسد
عبرت آید دل ویران مرا
دیدن خانهٔ ویران اسد
گرچه در مدت چل سال تمام
بی‌نیازی بدم از نان اسد
لیک چون من به همه شروان کیست
که نبد ریزه خور خوان اسد
ز آن همه ریزه خوران یک کس نیست
شاکر جود فراوان اسد
لیکن از گفتهٔ خاقانی ماند
نام جاوید ز دوران اسد
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
ای کرده مهندسانت از ساز سپهر
از برج و ستاره گشته انباز سپهر
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر
نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح شیخ زاهد برادر سلطان اویس
ماهی از برج شرف زاده خورشید کمال
زاده الله جمالاً به جهان داد جمال
گلبن (انبته الله نباتاً حسنا)
بر دمانید سپهر از چمن جاه و جلال
روز آدینه نه از ماه ربیع الاخر
رفته از عهد عرب هفتصدو پنجاه و سه سال
شیخ زاهد شه فرخنده پی آمد به وجود
شد جهان از اثر طالع او فرخ فال
از پی خواب گهش در ازل آراسته اند
مهد فیروزه افلاک به انواع لال
حضرتش مجد جلال است و ببینی روزی
بسته خود را فلک پیرو برو چون اطفال
در هوای شرف طالعش از گشت فلک
سر کشیدست کنون سنبله بر اوج کمال
تا کند زهره نثار قدم میمونش
در انجم به ترازو کشد از بیت المال
اژدهای علم عزم ورا بهر عدو
عقرب از پیش دوان نیش اجل در دنبال
مشتری خانه قوسش زره ملکیت داد
و بنوشت ز ایوان قضاتیرمثال
جدی کان خانه عیش و طرب اولاد است
زحل آراست به پیرایه عز و اقبال
تا غبار مرض و خوف نشاند زرهش
می کشد چرخ به دلو از یم کوثر سلسال
برج هوتش که شد آن خانه زوج و شرکاء
چون جمش مملکتی داد بلا شرک و مثال
هشتمین خانه او داشت امیر هفتم
تا در خوف و خطر را ندهد هیچ مجال
نهمین خانه علم است و در و پیر و زحل
همچو طفلان شده ساکن ز پی کسب کمال
حصه مملکت و سلطنت جوزا شد
وندرو زهره و مریخ و عطارد عمال
مهر و برجیس و معالراس به برج سرطان
رفته کان باب نجاح است ومال آمال
اسدش خانه اعداد و به خون اعدا کرده
چون کف خضیب است و مخضب چنگال
باش تا غنچه این روضه دماند گل بخت
باش تا طایر این بیضه درآرد پر و بال
شود انگشت نمای همه عالم چو هلال
باش تا کنگره افسر گردون سایش
باش تا باز کند چتر همایونش پر
عالمی بینی در سایه اوفارغ بال
از پی تهنیت آیند ملایک چو ملوک
به در خسرو اعظم ز سر استقبال
داور دور زمان شیخ حسن آنکه به تیغ
فتنه را می کند از روی زمین استیصال
در خوی از غیرت فیض کرمش روی سحاب
در گل از طیره قدمش آب زلال
ای زبحر کرمت چشمه خورشید سراب
وی زتاب غضبت آتش مریخ زگال
اثر کوثر شمشیر تو در روز اجل
صدمه نعل سم اسب تو درگاه جلال
خون کند نقطه امطار در ارحام صدف
بشکند مهره احجار در اصلاب جبال
گرد خیل تو چون از روی زمین برخیزد
آسمانش کند از مرکز خویش استقبال
اثر عدل تو دان اینک بر اطراف افق
در دم گرگ رود آهوی زرین تمثال
در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل
ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال
خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک
همه چیزی به تو داده است خدای متعال
فسحت مملکت وکامرواییو خدم
رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال
در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل
ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال
خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک
همه چیزی به تو داده است خدای متعال
فسحت مملکت وکامرواییو خدم
رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال
وین دو نوباوه عزو شرف و جاه که هست
عالمی شان ز جلال آمده در تحت ظلال
اینت اسکندر گیتی زره استعداد
وانت کیخسرو ثانی ز سر استقلال
ثالث این عیسی فرخ قدم میمون فر
کامد از رابطه ثانیه در مهد جلال
پادشاهی است مطیع تو که هستند
امروزپادشاهان جهانش همه ممنون نوال
شاه دلشاد جوانبخت که در روی زمین
با همه دیده ندیدش فلک پیر مثال
آنکه رضوان به سرو دیده کشد روی بهشت
خاک پایش ز پی سرمه ارباب حجال
خاتم مملکت جم نشدی ضایع اگر
بودی آراسته بلقیس بدین خوی و خصال
ای به توشیح ثنای تو مرشح اوراق
وی به تزیین دعای تو مزین اقوال
پایه قدر تو بر فرق زحل زرین تاج
سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال
نیل گردون شده بر چهره اقبال تو لام
لام اقبال تو بر عین سعادت شده دال
میکشد ذیل کرم عفو تو بر روی گناه
می برد گوی سبق جود تو از پیش سوال
بی هوایت خرد از الفت سرگشت ملول
بی رضایت بدن از صحت جان یافت ملال
گر دماغ چمن ازخوی تو بویی یابد
بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال
در زمان گوهر تیغ تو آزار حریر
سوزن تیز نیارد که درآرد به خیال
با عطای کف تو بخشش آل برمک
مثل لجه دریا بود و لمعه آل
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
به جز از عقد ثریا ندهد بار نهال
سرورا مدت شش سال تمام است که من
هستم از حلقه به گوشان درت چون اقبال
به هواداری درگاه فلک قدر شما
کرده ا ترک دیار و وطن و مال و منال
بعد ازآن کز صدف مدح شما خاطر من
گرد اطراف جهان را زگهر مالا مال
قرب سی سال به نیکو سخنی در عالم
شده مشهور شدم جاهل و بدگو امسال
هنر آمد شرف مردم و از طالع بد
هنر من همه شد عیب و شرف گشت وبال
من چه بر بسته ام از لولو لالای سخن
کاش چون لاله زبان سخنم بودی لال
بسته نظم دلاویز شدم همچو صدف
خسته نافه مشکین خودم همچو غزال
نبود هجو به جز کار خسیسی طامع
نبود هزل به جز کار سفیهی هزال
من که امروز کمال سخنم تا حدی است
که عطارد کند از خاطر من استکمال
به چنین شغل کنم قصد زهی قصد و غرض
به چنین فکر کنم میل زهی فکر محال
خود به یکبارگی از پای درآورد مرا
غم درویشی و بیماری و تیمار عیال
سفره وارم فلک افکند و من حلقه به گوش
می کنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال
سالها رفت که من می کنم این ناله و کس
نرسانید به من هیچ نوایی ز منال
تا برآید به چمن ناله زار از صلصل
تا که باشد به جهان طینت خلق از صلصال
تا ابد طینت ذات تو مبیناد خلل
جاودان سایه جاهت مپذیرد زوال
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
باز ای فلک نتیجه ی انجم نموده یی
دندان کین باهل تنعم نموده یی
خورشید من چو ذره جهانیست در پیت
از بسکه روی گرم به مردم نموده یی
تو رخ نموده یی که دهم جان بیکنظر
من زنده می شوم که ترحم نموده یی
آن انجمن کجاست که چون ابر نوبهار
من گریه کرده و تو تبسم نموده یی
عاشق چگونه تاب زبان تو آورد
زین شیوه ها که وقت تکلم نموده یی
همچون فغانی از تو نگردم اگر چه تو
هر دم ره دگر بمن گم نموده یی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
که طرف از این فلک فتنه بار می بندد
که یک گره چو گشاید هزار می بندد
هوا به روی گل و لاله رنگ می ریزد
بهار پای چمن را نگار می بندد
چمن شکوفهٔ دستار بر سر هر شاخ
به دستیاری دست بهار می بندد
عجب ز زلف تو دارم که هر زمان صد چین
چگونه در شب تاریک و تار می بندد
فلک اگرچه سعیدا به طور من گردد
چه می گشاید از آن و چه کار می بندد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۰ - علت اینکه زحل چرا روزها دیده نمی شود
همچو اختر روز کاندر آسمان
نی ز جرم و نی ز نور آن نشان
گفت با کیوان یکی ایوان نشین
کای در ایوان فلک مسند گزین
ای ز نورت چرخ هفتم راضیا
هفت گردون از بهایت بابها
بینمت شبها در این نیلی حصار
نور افکن از یمین و از یسار
اندرین میدان به جولان و طرید
در امان از لیت لیت و کید کید
گاه می تازی ز مغرب سوی شرق
گاه کشتی می کنی در غرب غرق
گاه با بهرام سفاکی به جنگ
گه در آغوش آوری ناهید تنگ
گاه با ماهی به مهر و گه به خشم
گاه در چشمک زدن هر سو به چشم
خور ز خاور چون برون آورد سر
نی ز تو ماند نشانی نی اثر
نی تو پیدا در سمک نی در سما
می ندانم می گریزی تا کجا
یا شوی در روز فانی ای عجب
بسته گویا جان تو با جان شب
یا بود خورشید عزرائیل تو
یا تو هابیلی و آن قابیل تو
گفت نی نی من همان هستم که شب
در فلک بودم به صد شور و طرب
نی گریزم نی شوم فانی و نیست
نی ز خورشیدم گله نی داوری ست
لیک پیش هست او من نیستم
او اگر خود هست پس من چیستم
پیش نور او نتابد نور من
دیده ها گردند ازین رو کور من
دیده ای کان نور را بینا شود
کی دگر بر چهره ی من وا شود
هر که دید آن نور با صد زیب و فر
نور من کی دید او را در نظر
قطره را بینی اگر تنها بود
چون به بحر افتاد کی پیدا بود
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۱
دوش چو کرد آسمان افسر زر ز سر یله
ساخت ز ماه و اختران یاره و عقد و مرسله
شکل فلک خراش شد مهر چو دانه آس شد
عقده راس داس شد از پی کشت سنبله
طرف جیبن نمود ماه از طرف بساط شاه
آمده با قبول و جاه از قبل مقابله
زهره چو شیر خشمگین کرده به مکمنی کمین
بر دم تیغ آهنین داده صقال مصقله
شاه فلک ز بارگه کرده نشاط خوابگه
بر دربارگه سپه ساخته شمع و مشعله
شیر سپهر پنجمین شیر سپهر کرده زین
چهره چو شیر تابه کین با که کند مجادله
از پی فال مشتری انجم سعد مشتری
او ز شراع ششدری با همه در مقابله
نرگس نرگس آسمان سفته به تیر غمزگان
سنبل هندویش جهان رفته به سایه کله
آن زمیان انس و جان برده هزار کاروان
وین ز نشاط انس و جان رفته هزار قافله
هست طراز یاسمین لاله لولو آفرین
کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکر وله
از سر زلف خود شکن وز گهر سرشک من
بافته جیب و پیرهن ساخته گوی انگله
من ز غمش چو بی هشان بر رخم از هوان نشان
تن ز دو چشم خونفشان غرقه در آب و آبله
او چو پری ز دلبری کرده مرا ز دل بری
خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله
ای بت خلخ چگل از تو بت تبت خجل
نزد تو وزن جان و دل یک جو و نیم خردله
مشعله بر فروختی رخت خرد بسوختی
بر فلکی فروختی شهر نشور و مشغله
کرده به عالمی روان حسن نو تو کاروان
وز در خسرو جهان یافته زاد وراحله
مالک مملکت ستان بارگهش در امان
حکم به عدل تو امان کرده چه خوش معامله
ای گه گیر رخش تو خنجر نور بخش تو
گشته بگام رخش تو سقف زمین و مرحله
تا به مذاق انس و جان بدهد وناورد جهان
نکهت گل به گلستان لذت مل بر آمله
ملک بقا گشاده ای خوان عطا نهاده ای
طعم طمع تو داده ای بیش ز قدر حوصله
طبع تو پادشاه خور مل به کفت به جام زر
دلبر گلرخت به بر بی غم و رنج و غائله
خیل تو از حد خزر تا به حدود کاشغر
ملک تو از در شعر تا به در مباهله
دخل مر کبت عیان در حد مصر و قیروان
شغل او امرت روان تا به برون و داخله
چار فلک ز شش کران هفت مدار آسمان
حکم ترا بداده جان قدرت فکر فاعله
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
اسیران پرده از حال دل خود بر نمی‌گیرند
چو تب در پوست می‌سوزند لیکن در نمی‌گیرند
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمی‌گیرند
فلک بر بیقراران آب می‌بندد نمی‌داند
که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمی‌گیرند
به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند
که این افسانه را بار دگر از سر نمی‌گیرند
نگه‌دار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو
که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمی‌گیرند
فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند
که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمی‌گیرند
چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیّاض
که اهل عالم از دریا حسابی برنمی‌گیرند