عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۶ - دلداری کردن و نواختن سلیمان علیهالسلام مر آن رسولان را و دفع وحشت و آزار از دل ایشان و عذر قبول ناکردن هدیه شرح کردن با ایشان
ای رسولان میفرستمتان رسول
رد من بهتر شما را از قبول
پیش بلقیس آنچه دیدیت از عجب
باز گویید از بیابان ذهب
تا بداند که به زر طامع نهایم
ما زر از زرآفرین آوردهایم
آن که گر خواهد همه خاک زمین
سر به سر زر گردد و در ثمین
حق برای آن کند ای زرگزین
روز محشر این زمین را نقره گین
فارغیم از زر که ما بس پر فنیم
خاکیان را سر به سر زرین کنیم
از شما کی کدیهٔ زر میکنیم؟
ما شما را کیمیاگر میکنیم
ترک آن گیرید گر ملک سباست
که برون آب و گل بس ملکهاست
تختهبندست آن که تختش خواندهیی
صدر پنداری و بر در ماندهیی
پادشاهی نیستت بر ریش خود
پادشاهی چون کنی بر نیک و بد؟
بیمراد تو شود ریشت سپید
شرم دار از ریش خود ای کژ امید
مالک الملک است هر کش سر نهد
بیجهان خاک صد ملکش دهد
لیک ذوق سجدهای پیش خدا
خوشتر آید از دو صد دولت تو را
پس بنالی که نخواهم ملکها
ملک آن سجده مسلم کن مرا
پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهموار سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بیدرنگ
لیک حق بهر ثبات این جهان
مهرشان بنهاد بر چشم و دهان
تا شود شیرین بریشان تخت و تاج
که ستانیم از جهانداران خراج
از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر آن از تو بماند مرده ریگ
هم ره جانت نگردد ملک و زر
زر بده سرمه ستان بهر نظر
تا ببینی کین جهان چاهیست تنگ
یوسفانه آن رسن آری به چنگ
تا بگوید چون ز چاه آیی به بام
جان که یا بشرای هذا لی غلام
هست در چاه انعکاسات نظر
کمترین آن که نماید سنگ زر
وقت بازی کودکان را ز اختلال
مینماید آن خزفها زر و مال
عارفانش کیمیاگر گشتهاند
تا که شد کانها بر ایشان نژند
رد من بهتر شما را از قبول
پیش بلقیس آنچه دیدیت از عجب
باز گویید از بیابان ذهب
تا بداند که به زر طامع نهایم
ما زر از زرآفرین آوردهایم
آن که گر خواهد همه خاک زمین
سر به سر زر گردد و در ثمین
حق برای آن کند ای زرگزین
روز محشر این زمین را نقره گین
فارغیم از زر که ما بس پر فنیم
خاکیان را سر به سر زرین کنیم
از شما کی کدیهٔ زر میکنیم؟
ما شما را کیمیاگر میکنیم
ترک آن گیرید گر ملک سباست
که برون آب و گل بس ملکهاست
تختهبندست آن که تختش خواندهیی
صدر پنداری و بر در ماندهیی
پادشاهی نیستت بر ریش خود
پادشاهی چون کنی بر نیک و بد؟
بیمراد تو شود ریشت سپید
شرم دار از ریش خود ای کژ امید
مالک الملک است هر کش سر نهد
بیجهان خاک صد ملکش دهد
لیک ذوق سجدهای پیش خدا
خوشتر آید از دو صد دولت تو را
پس بنالی که نخواهم ملکها
ملک آن سجده مسلم کن مرا
پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهموار سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بیدرنگ
لیک حق بهر ثبات این جهان
مهرشان بنهاد بر چشم و دهان
تا شود شیرین بریشان تخت و تاج
که ستانیم از جهانداران خراج
از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر آن از تو بماند مرده ریگ
هم ره جانت نگردد ملک و زر
زر بده سرمه ستان بهر نظر
تا ببینی کین جهان چاهیست تنگ
یوسفانه آن رسن آری به چنگ
تا بگوید چون ز چاه آیی به بام
جان که یا بشرای هذا لی غلام
هست در چاه انعکاسات نظر
کمترین آن که نماید سنگ زر
وقت بازی کودکان را ز اختلال
مینماید آن خزفها زر و مال
عارفانش کیمیاگر گشتهاند
تا که شد کانها بر ایشان نژند
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۸۷
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳۱ - تعریف توکل و قصه رهزن فقیر شده و حال بتپرست تارک دنیا
زندهدلی بهر تماشای هند
رفت ز کشمیر به اقصای هند
راهزنی دید، شده خرقهپوش
لب به جز از ذکر الهی خموش
پختگی از هر طرف آموخته
چون نفس از گام زدن سوخته
وادی تجرید شده منزلش
رنگ تعلق نه در آب و گلش
رایحهای از نفسش مشک ناب
برگ گلی از چمنش آفتاب
در همه دل کرده چو اندیشه جا
با همه چشمی چو نگاه آشنا
فسق به تقویش مبدل شده
آرزوی نفس معطل شده
بسته دلش بر کمر از توبه کیش
عزم جدالش به جدلهای پیش
از عمل خویش گرفته کنار
شسته سیاهی ز بدن صبحوار
کرده به العفو بدل الصبوح
چیده گل توبه ز باغش نصوح
از می حق، مست اناالحق شده
نیستیاش هستی مطلق شده
شسته ز آلودگی نفس، دست
ماهی توفیق فکنده به شست
سوخته اعمال بد خویش را
ساخته مرهم جگر ریش را
آنچه توان گفت ز بد کان شده
کرده و از کرده پشیمان شده
بر زره کینه، تغافلفروش
خرقه رحمت چو سحابش به دوش
دانه تسبیح ز مژگان تر
در کفش از آبله سیرابتر
تافته رو از همه کس بی ریا
وز دو جهان، روی به سوی خدا
کرده سر کوه ندامت مقام
آمده قانع به حلال از حرام
دید جوان زندهدلش خیره ماند
وز روش روشن او تیره ماند
گفت به رهزن که چه حال است این
با همه نقصان، چه کمال است این
سوی ورع گشت که رهبر تو را؟
وز چه شد این ملک مسخر تو را؟
پیشه تو راهزنی بود و بس
بال خود از شهد تو شستی مگس
گشتهای از تیغ به تسبیح شاد
سبحه و تیغت که گرفته و که داد؟
قاید راه تو درین ره که شد؟
مشتری جنس تو در چه که شد؟
بادِ که افشاند بهار تو را؟
سنگ که زد شیشه کار تو را؟
نخل تو را بود جز آتش حرام
گلشن قدسش ز چه رو شد مقام؟
راهزن از وی چو شنید این مقال
دُر ز صدف ریخت به تقریر حال
گفت که روزی به هوای درم
دربدرم داشت سراغ کرم
قامت خود چون علم افراختم
وز مژه چون خامه قدم ساختم
کس خبر از کعبه جودم نداد
راه به بتخانه بخلم فتاد
از در بتخانه درون آمدم
بی درمی یافت که چون آمدم
خانهای از سیم و زر آراسته
بیشتر از خواسته، ناخواسته
رشک خم باده ز یاقوت ناب
روزن او، طعنهزن آفتاب
از زر و سیمش در و دیوار پر
همچو صدف فرش زمینش ز دُر
آب گهر گر حرکت داشتی
ساحتش از سیل بینباشتی
بود در آن خانه بتی از رخام
برهمنی برده به پیشش قیام
ناخنی از پنجه تواناترش
سلسله پا شده موی سرش
رشته جام ساخته زنار او
محض توجه شده در کار او
دل ز خیال همه پرداخته
عشق بتی را بت خود ساخته
بند تحیر زده بر پا و دست
بیحرکت مانده چو بت، بتپرست
گفتمش ای بر سر این گنج امیر
با قدری سیم و زرم دست گیر
رخ ز غم زر شده چون زر مرا
مفلسی آورده بدین در مرا
من ز فراق درمم خوار و زار
خفته تو بر روی درم سکهوار
بخل مکن پیشه به دلسوزیام
بر تو نوشتهست قضا روزیام
عشق درم در دلم افکنده شور
گر تو نبخشی، بستانم به زور
کیسه تهی، دست تهی، دل تهی
نیست در افلاس مرا کوتهی
حسرت زرهای توام کرده داغ
ساخته روشن طمعم را چراغ
من به سوال از وی و او در جواب
لب ز سخن شسته به هفتاد آب
کرده سکوت ابدی اختیار
همچو زبانی که بیفتد ز کار
جامه چو بر قد سوالم ندوخت
چهرهام از آتش کین برفروخت
تا به غضب تیغ برافراشتم
تخم وجودش به عدم کاشتم
بر قفسش تیغ چو روزن گشاد
مرغ دلش در قدم بت فتاد
داعیه کردم که ببینم دلش
تا چه شد از سجده بت حاصلش
دست چو بردم به دل بتپرست
جای دل او بتم آمد به دست
بس که دلش واله و حیران شده
آینه صورت جانان شده
آینهاش لیک همآغوش زنگ
عکس در او مانده چو صورت به سنگ
بر دلش افتاد مرا چون نظر
آتش غیرت ز دلم کرد سر
تیغ فکندم ز میان در زمان
دامن پرهیز زدم بر میان
درصدد ترک مناهی شدم
محرم توفیق الهی شدم
کم ز برهمن نه ای، ای خودپرست
دامن حق را نگذاری ز دست
چند چو بهمان و فلان زیستن؟
کم ز برهمن نتوان زیستن
ای به گمان خوش که مگر عاقلی
غافلی از خود، که عجب غافلی
بر هوس خود چو شکست آوری
دامن معشوق به دست آوری
گرچه به هر حرف نهد خامه سر
لیکن ازان حرف ندارد خبر
واله معشوق شو آیینهوار
کز تو شود صورت او آشکار
چشمه فیض از دل دانا طلب
گوهر سیراب ز دریا طلب
نغمه ناهید ز ناهید پرس
راه به خورشید، ز خورشید پرس
شعله نماید به خود از نور خویش
راه به پروانه مهجور خویش
تا نکند مرغ، غلط، راه باغ
هر طرف افروخته گل صد چراغ
رفت ز کشمیر به اقصای هند
راهزنی دید، شده خرقهپوش
لب به جز از ذکر الهی خموش
پختگی از هر طرف آموخته
چون نفس از گام زدن سوخته
وادی تجرید شده منزلش
رنگ تعلق نه در آب و گلش
رایحهای از نفسش مشک ناب
برگ گلی از چمنش آفتاب
در همه دل کرده چو اندیشه جا
با همه چشمی چو نگاه آشنا
فسق به تقویش مبدل شده
آرزوی نفس معطل شده
بسته دلش بر کمر از توبه کیش
عزم جدالش به جدلهای پیش
از عمل خویش گرفته کنار
شسته سیاهی ز بدن صبحوار
کرده به العفو بدل الصبوح
چیده گل توبه ز باغش نصوح
از می حق، مست اناالحق شده
نیستیاش هستی مطلق شده
شسته ز آلودگی نفس، دست
ماهی توفیق فکنده به شست
سوخته اعمال بد خویش را
ساخته مرهم جگر ریش را
آنچه توان گفت ز بد کان شده
کرده و از کرده پشیمان شده
بر زره کینه، تغافلفروش
خرقه رحمت چو سحابش به دوش
دانه تسبیح ز مژگان تر
در کفش از آبله سیرابتر
تافته رو از همه کس بی ریا
وز دو جهان، روی به سوی خدا
کرده سر کوه ندامت مقام
آمده قانع به حلال از حرام
دید جوان زندهدلش خیره ماند
وز روش روشن او تیره ماند
گفت به رهزن که چه حال است این
با همه نقصان، چه کمال است این
سوی ورع گشت که رهبر تو را؟
وز چه شد این ملک مسخر تو را؟
پیشه تو راهزنی بود و بس
بال خود از شهد تو شستی مگس
گشتهای از تیغ به تسبیح شاد
سبحه و تیغت که گرفته و که داد؟
قاید راه تو درین ره که شد؟
مشتری جنس تو در چه که شد؟
بادِ که افشاند بهار تو را؟
سنگ که زد شیشه کار تو را؟
نخل تو را بود جز آتش حرام
گلشن قدسش ز چه رو شد مقام؟
راهزن از وی چو شنید این مقال
دُر ز صدف ریخت به تقریر حال
گفت که روزی به هوای درم
دربدرم داشت سراغ کرم
قامت خود چون علم افراختم
وز مژه چون خامه قدم ساختم
کس خبر از کعبه جودم نداد
راه به بتخانه بخلم فتاد
از در بتخانه درون آمدم
بی درمی یافت که چون آمدم
خانهای از سیم و زر آراسته
بیشتر از خواسته، ناخواسته
رشک خم باده ز یاقوت ناب
روزن او، طعنهزن آفتاب
از زر و سیمش در و دیوار پر
همچو صدف فرش زمینش ز دُر
آب گهر گر حرکت داشتی
ساحتش از سیل بینباشتی
بود در آن خانه بتی از رخام
برهمنی برده به پیشش قیام
ناخنی از پنجه تواناترش
سلسله پا شده موی سرش
رشته جام ساخته زنار او
محض توجه شده در کار او
دل ز خیال همه پرداخته
عشق بتی را بت خود ساخته
بند تحیر زده بر پا و دست
بیحرکت مانده چو بت، بتپرست
گفتمش ای بر سر این گنج امیر
با قدری سیم و زرم دست گیر
رخ ز غم زر شده چون زر مرا
مفلسی آورده بدین در مرا
من ز فراق درمم خوار و زار
خفته تو بر روی درم سکهوار
بخل مکن پیشه به دلسوزیام
بر تو نوشتهست قضا روزیام
عشق درم در دلم افکنده شور
گر تو نبخشی، بستانم به زور
کیسه تهی، دست تهی، دل تهی
نیست در افلاس مرا کوتهی
حسرت زرهای توام کرده داغ
ساخته روشن طمعم را چراغ
من به سوال از وی و او در جواب
لب ز سخن شسته به هفتاد آب
کرده سکوت ابدی اختیار
همچو زبانی که بیفتد ز کار
جامه چو بر قد سوالم ندوخت
چهرهام از آتش کین برفروخت
تا به غضب تیغ برافراشتم
تخم وجودش به عدم کاشتم
بر قفسش تیغ چو روزن گشاد
مرغ دلش در قدم بت فتاد
داعیه کردم که ببینم دلش
تا چه شد از سجده بت حاصلش
دست چو بردم به دل بتپرست
جای دل او بتم آمد به دست
بس که دلش واله و حیران شده
آینه صورت جانان شده
آینهاش لیک همآغوش زنگ
عکس در او مانده چو صورت به سنگ
بر دلش افتاد مرا چون نظر
آتش غیرت ز دلم کرد سر
تیغ فکندم ز میان در زمان
دامن پرهیز زدم بر میان
درصدد ترک مناهی شدم
محرم توفیق الهی شدم
کم ز برهمن نه ای، ای خودپرست
دامن حق را نگذاری ز دست
چند چو بهمان و فلان زیستن؟
کم ز برهمن نتوان زیستن
ای به گمان خوش که مگر عاقلی
غافلی از خود، که عجب غافلی
بر هوس خود چو شکست آوری
دامن معشوق به دست آوری
گرچه به هر حرف نهد خامه سر
لیکن ازان حرف ندارد خبر
واله معشوق شو آیینهوار
کز تو شود صورت او آشکار
چشمه فیض از دل دانا طلب
گوهر سیراب ز دریا طلب
نغمه ناهید ز ناهید پرس
راه به خورشید، ز خورشید پرس
شعله نماید به خود از نور خویش
راه به پروانه مهجور خویش
تا نکند مرغ، غلط، راه باغ
هر طرف افروخته گل صد چراغ
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
ملا احمد نراقی : باب دوم
منحصر نبودن لذات در لذات جسم
و عجب از کسانی که چنان پندارند که لذات منحصر است در لذات جسمیه، و غایت کمال انسان را در رسیدن به لذات «اکل» و «شرب» و «نکاح» و «جماع» و امثال این ها می دانند، و نهایت سعادت آن را در التذاذ به این لذات گمان می کنند.
اینان لذات نشئه آخرت و منتهای مرتبه انسانیت را نمی دانند، مگر در رسیدن به وصال غلمان و حور، و خوردن انار و سیب و انگور، و کباب و شراب و المها و عقابهای آن عالم را منحصر می کنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده، و «گرز» گران و «سرابیل قطران» و از عبادات و طاعات و ترک دنیا و بیداری شبها نمی طلبند مگر رسیدن به آنها و نجات از این ها را آیا اینان نمی دانند که چنین عباداتی عبادت مزدوران و بندگان است، و امثال این کسان، ترک کرده اند لذات جسمیه کم را که به بیشتر آن برسند، و گذارده اند اندک آن را که زیادت را دریابند؟ و غافل از اینکه امثال این چیزها چگونه کمال حقیقی انسان، و باعث قرب به پروردگار ایشان است، و کسی که گریه اش از ترس سوختن آتش، یا عبادتش از شوق وصال حوران دلکش است، مقصود از روزه اش طعامهای الوان، و از نمازش امید لقای حور و غلمان باشد، چگونه او را از اهل بساط قرب خدای تعالی می توان شمرد، و به چه کمال استحقاق تعظیم و توقیر دارد؟ آری نیست این ها مگر از غفلت از ابتهاجات روحانیه و لذات عقلیه، و منحصر دانستن لذت و ألم در جسمیه گویا به گوش ایشان نرسیده که سید اولیاء علیه السلام می فرماید: «الهی ما عبدتک خوفا من نارک، و لاطمعا فی جنتک، و لکن وجدتک أهلا للعباده فعبدتک» یعنی «خداوندا من عبادت تو را نمی کنم به جهت ترس از آتش دوزخت، یا از طمع شوق در نعیم بهشتت، و لکن تو را سزاوار پرستش یافته، پس بندگی تو را می کنم» و بالجمله لذتهای جسمانیه را اعتباری، و در نظر اهل بصیرت قدر و مقداری نیست، در این لذات انسان با بهایم و حشرات و سایر حیوانات شریکند، و چه کمال است در آنچه انسان در آن مشارکت حیوانات عجم باشد، و در استیفای آنها نفس ناطقه مجرده، خادم قوه بهیمیه گردد.
و عجبتر آن طایفه ای که لذات را منحصر در اکل، شرب، و جماع، مسکن، لباس، حشم، مرکب، و جاه و منصب می دانند، و کسانی را که از این ها بی نصیب اند محروم می شمارند، و بر آنها افتخار می کنند و بزرگی به آنها می فروشند، هرگاه به کسی برخورند که ترک شهوات کرده و پشت پا بر لذات دنیویه زده، در خدمت و نهایت تواضع و فروتنی و مذلت و شکستگی می نمایند و خود را در جنب ایشان از زمره اشقیا می دانند.
و چگونه نیل به لذات جسمیه کمال باشد، و حال اینکه همگی دامن کبریای خالق عالم را از لوث این لذات پاک می کنند، و می گویند که اگر نه چنین باشد نقص لازم خواهد آمد پس اگر این ها کمال بودی بایستی که از برای مبدا کل نیز ثابت باشد و اگر نه این است که این لذات قبیح هستند، چرا صاحب آنها شرم از اظهار آنها دارد، و سعی در پوشیدن آنها می کند؟ و چرا اگر کسی را پرخواره و شکم پرست خوانند تغییر در حالش به هم می رسد و حال اینکه هر کسی طالب نشر در کمال خود است بلکه فی الحقیقه لذات جسمانیه لذت نیستند، بلکه دفع آلامی چندند که از برای بدن حاصل می شوند.
پس آنچه را در وقت «اکل»، لذت می دانی نیست مگر دفع الم «گرسنگی» و آنچه را در وقت «مجامعت»، لذت می شماری نیست مگر ازاله کردن «منی» و از این جهت است که سیر را لذتی از اکل نیست، و این خود ظاهر است که خلاصی از ألم، غیر از مرتبه کمال است.
و چون این معلوم شد و دانستی که در لذات جسمیه کمالی نیست، و شناختی که انسان در قوه عاقله و لذات عقلیه شریک ملائکه قدسیه است، و در قوای غضبیه، شهویه، بهیمیه و لذات جسمیه، شبیه سباع و بهائم و شیاطین است، بر تو معلوم می شود که هر یکی از این قوا در آن غالب و طالب لذات آن می شود، شریک می شود با طایفه ای که این قوه منسوب به آن است تا آنکه غلبه به سرحد کمال رسد، در این وقت خود آن می شود، و داخل در آن حزب می گردد.
پس، ای جان برادر چشم بصیرت بگشا و باهوش باش، و ببین که خود را در کجا داشته و مرتبه خود را به کجا رسانیده ای و بدان که اگر قوه شهویه تو بر سایر قوا مسلط شده تا اینکه اکثر شوق تو و بیشتر فکر تو در کار اکل و شرب و جماع و سایر لذات شهویه است، و اکثر اوقات در آراستن طعامهای لذیذه، و یا خواستن زنهای جمیله است، خود را یکی از بهایم بدان و نام انسان بر خود منه.
و اگر تسلط و غلبه در تو از برای قوه غضبیه است، و پیوسته خود را مایل منصب و جاه، و برتری بر عبادالله می بینی، و طالب زدن، بستن، انداختن، شکستن، فحش، دشنام و اذیت انام هستی، خویش را سگی گزنده و یا گرگی درنده می دان، و خود را از زمره انسان مشمار.
و اگر استیلا و قهر از برای قوه شیطانیه است، و همیشه در فکر مکر و حیله و تزویر و خدعه و بستن راههای مخفیه از برای رسیدن به مقتضای غضب و شهوت است، خود را شیطانی دان مجسم و خارج از حزب بنی آدم.
و اگر تسلط و استیلا از برای عقل باشد، و پیوسته در صدد تحصیل معرفت الهیه، و کسب ملکات ملکیه باشی، و فکر تو مقصور بر عبادت پروردگار، و اطاعت رسول مختار، و طلب راه سعادت و وصول به مرتبه قرب حضرت آفریدگار باشد، خود را انسان حقیقی می دان، که عالم آن از عالم ملائکه مقدسه بالاتر، و رتبه اش از رتبه ایشان والاتر است.
اینان لذات نشئه آخرت و منتهای مرتبه انسانیت را نمی دانند، مگر در رسیدن به وصال غلمان و حور، و خوردن انار و سیب و انگور، و کباب و شراب و المها و عقابهای آن عالم را منحصر می کنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده، و «گرز» گران و «سرابیل قطران» و از عبادات و طاعات و ترک دنیا و بیداری شبها نمی طلبند مگر رسیدن به آنها و نجات از این ها را آیا اینان نمی دانند که چنین عباداتی عبادت مزدوران و بندگان است، و امثال این کسان، ترک کرده اند لذات جسمیه کم را که به بیشتر آن برسند، و گذارده اند اندک آن را که زیادت را دریابند؟ و غافل از اینکه امثال این چیزها چگونه کمال حقیقی انسان، و باعث قرب به پروردگار ایشان است، و کسی که گریه اش از ترس سوختن آتش، یا عبادتش از شوق وصال حوران دلکش است، مقصود از روزه اش طعامهای الوان، و از نمازش امید لقای حور و غلمان باشد، چگونه او را از اهل بساط قرب خدای تعالی می توان شمرد، و به چه کمال استحقاق تعظیم و توقیر دارد؟ آری نیست این ها مگر از غفلت از ابتهاجات روحانیه و لذات عقلیه، و منحصر دانستن لذت و ألم در جسمیه گویا به گوش ایشان نرسیده که سید اولیاء علیه السلام می فرماید: «الهی ما عبدتک خوفا من نارک، و لاطمعا فی جنتک، و لکن وجدتک أهلا للعباده فعبدتک» یعنی «خداوندا من عبادت تو را نمی کنم به جهت ترس از آتش دوزخت، یا از طمع شوق در نعیم بهشتت، و لکن تو را سزاوار پرستش یافته، پس بندگی تو را می کنم» و بالجمله لذتهای جسمانیه را اعتباری، و در نظر اهل بصیرت قدر و مقداری نیست، در این لذات انسان با بهایم و حشرات و سایر حیوانات شریکند، و چه کمال است در آنچه انسان در آن مشارکت حیوانات عجم باشد، و در استیفای آنها نفس ناطقه مجرده، خادم قوه بهیمیه گردد.
و عجبتر آن طایفه ای که لذات را منحصر در اکل، شرب، و جماع، مسکن، لباس، حشم، مرکب، و جاه و منصب می دانند، و کسانی را که از این ها بی نصیب اند محروم می شمارند، و بر آنها افتخار می کنند و بزرگی به آنها می فروشند، هرگاه به کسی برخورند که ترک شهوات کرده و پشت پا بر لذات دنیویه زده، در خدمت و نهایت تواضع و فروتنی و مذلت و شکستگی می نمایند و خود را در جنب ایشان از زمره اشقیا می دانند.
و چگونه نیل به لذات جسمیه کمال باشد، و حال اینکه همگی دامن کبریای خالق عالم را از لوث این لذات پاک می کنند، و می گویند که اگر نه چنین باشد نقص لازم خواهد آمد پس اگر این ها کمال بودی بایستی که از برای مبدا کل نیز ثابت باشد و اگر نه این است که این لذات قبیح هستند، چرا صاحب آنها شرم از اظهار آنها دارد، و سعی در پوشیدن آنها می کند؟ و چرا اگر کسی را پرخواره و شکم پرست خوانند تغییر در حالش به هم می رسد و حال اینکه هر کسی طالب نشر در کمال خود است بلکه فی الحقیقه لذات جسمانیه لذت نیستند، بلکه دفع آلامی چندند که از برای بدن حاصل می شوند.
پس آنچه را در وقت «اکل»، لذت می دانی نیست مگر دفع الم «گرسنگی» و آنچه را در وقت «مجامعت»، لذت می شماری نیست مگر ازاله کردن «منی» و از این جهت است که سیر را لذتی از اکل نیست، و این خود ظاهر است که خلاصی از ألم، غیر از مرتبه کمال است.
و چون این معلوم شد و دانستی که در لذات جسمیه کمالی نیست، و شناختی که انسان در قوه عاقله و لذات عقلیه شریک ملائکه قدسیه است، و در قوای غضبیه، شهویه، بهیمیه و لذات جسمیه، شبیه سباع و بهائم و شیاطین است، بر تو معلوم می شود که هر یکی از این قوا در آن غالب و طالب لذات آن می شود، شریک می شود با طایفه ای که این قوه منسوب به آن است تا آنکه غلبه به سرحد کمال رسد، در این وقت خود آن می شود، و داخل در آن حزب می گردد.
پس، ای جان برادر چشم بصیرت بگشا و باهوش باش، و ببین که خود را در کجا داشته و مرتبه خود را به کجا رسانیده ای و بدان که اگر قوه شهویه تو بر سایر قوا مسلط شده تا اینکه اکثر شوق تو و بیشتر فکر تو در کار اکل و شرب و جماع و سایر لذات شهویه است، و اکثر اوقات در آراستن طعامهای لذیذه، و یا خواستن زنهای جمیله است، خود را یکی از بهایم بدان و نام انسان بر خود منه.
و اگر تسلط و غلبه در تو از برای قوه غضبیه است، و پیوسته خود را مایل منصب و جاه، و برتری بر عبادالله می بینی، و طالب زدن، بستن، انداختن، شکستن، فحش، دشنام و اذیت انام هستی، خویش را سگی گزنده و یا گرگی درنده می دان، و خود را از زمره انسان مشمار.
و اگر استیلا و قهر از برای قوه شیطانیه است، و همیشه در فکر مکر و حیله و تزویر و خدعه و بستن راههای مخفیه از برای رسیدن به مقتضای غضب و شهوت است، خود را شیطانی دان مجسم و خارج از حزب بنی آدم.
و اگر تسلط و استیلا از برای عقل باشد، و پیوسته در صدد تحصیل معرفت الهیه، و کسب ملکات ملکیه باشی، و فکر تو مقصور بر عبادت پروردگار، و اطاعت رسول مختار، و طلب راه سعادت و وصول به مرتبه قرب حضرت آفریدگار باشد، خود را انسان حقیقی می دان، که عالم آن از عالم ملائکه مقدسه بالاتر، و رتبه اش از رتبه ایشان والاتر است.
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سخن سیم و زر و خانه و اسباب بود
سخنی فی المثل امروز اگر باب بود
هرکجا بگذرد آب سخن سیم و زری
صد دل آویخته هر سوی چو دولاب بود
قبله طاعت این قوم، طلای دو تبی است
طاق درهای خسان، نایب محراب بود
مرده کشتن اویند جهانی ز حسد
هر که سر زنده درین عهد چو سیماب بود
نیست گر بلد، ای خانه خرابی چو حباب
در ویرانه ام، از کوچه سیلاب بود!
کس نداند ره ویرانه ام از گمنامی
زآن تهی، کلبه ام از پرتو مهتاب بود
غیر خر مهره ندانند خرانش ز خری
سخن واعظ اگر چه گهر ناب بود
سخنی فی المثل امروز اگر باب بود
هرکجا بگذرد آب سخن سیم و زری
صد دل آویخته هر سوی چو دولاب بود
قبله طاعت این قوم، طلای دو تبی است
طاق درهای خسان، نایب محراب بود
مرده کشتن اویند جهانی ز حسد
هر که سر زنده درین عهد چو سیماب بود
نیست گر بلد، ای خانه خرابی چو حباب
در ویرانه ام، از کوچه سیلاب بود!
کس نداند ره ویرانه ام از گمنامی
زآن تهی، کلبه ام از پرتو مهتاب بود
غیر خر مهره ندانند خرانش ز خری
سخن واعظ اگر چه گهر ناب بود
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۶ - در شکایت از یکی از شاهزادگان
ز شهزاده دارم دلی پر ز درد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد