عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۹
در مدرسهٔ عشق اگر قال بود
کی فرق میان قال با حال بود
در عشق نداد هیچ مفتی فتوی
در عشق زبان مفتیان لال بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
عشق بر اکوان محیطست و وسیع
عشق در عالم مطاع است و مطیع
عشق در دلها حیاتست و روان
عشق در سرها سماع است و سمیع
عشق در مردان حق آئینه است
مینماید پرتو حسن منیع
عشق در سالک رهست و راهبر
میرساند تا بدرگاه رفیع
عشق در املاک واله بودنست
عشق در افلاک جولان سریع
عشق آتش سوختن افروختن
عشق در انجم نظرهای بدیع
عشق در کوی زمین افتادگی است
عشق در انهار جریان سریع
عشق در بحرست امواج غریب
عشق در بّر است دامان وسیع
عشق در کوهست تمکین و ثبات
عشق در باد هوا سیر سریع
عشق در مرغان خوش الحان نعم
عشق در گلهاست الوان بدیع
عشق در اطفال لهوست و لعب
در زنان ازواج را بودن مطیع
عشق در نادان ز دانایان سوال
عشق دانا دانش و خلق وسیع
عشق دلهای تهی از عشق حق
پر شدن از مهر رخسار بدیع
عشق در شاعر معانی بستن است
عشق در فیض است احصای جمیع
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
عقل از ما کنار کرد و برفت
گو برو زانکه در میان عشق است
عشق بخشد حیات جاویدان
حاصل عمر جاودان عشق است
عالم از نور عشق شد روشن
نظری کن که این و آن عشق است
دل عاقل به عقل مشغول است
مونس جان عاشقان عشق است
خوش بهشتی است مجلس سید
در چنین جنتی چنان عشق است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۸
هرکجا دلمرده ای را یافت احیا کرد عشق
جمله ذرات عالم را سویدا کرد عشق
ریخت دریا درگریبان قطره کم ظرف را
ذره ناچیز را خورشید سیما کرد عشق
جلوه زلف پریشان می کند موج سراب
بس که براوراق هستی مشق سودا کرد عشق
صبح شورانگیز محشر زد نمکدان برزمین
تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق
عقل بالوح و قلم دارد چو طفلان احتیاج
می تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشق
چون نیابد آب درچشم تماشایی به رقص ؟
برگ برگ این چمن رادست موسی کرد عشق
سهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده است
صد چندین مجموعه را از هم مجزا کرد عشق
محو شد چون شبنم گل درفروغ آفتاب
تارخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق
هر دو عالم خاک شد تا عشق سرپایین فکند
غوطه درخون زد جهان تادست بالا کرد عشق
کوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده است
قاصدی چون جوی شیر ازسنگ پیدا کرد عشق
نعمت الوان راحت رابه بیدردان فشاند
درد خود رابهر ماصائب مهیا کرد عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
هر که نباشد چو من پس رو ارباب عشق
خامی و افسرده ایست بی خبر از باب عشق
مدعیان کرده اند پشت بر احکام عقل
معتقدان کرده اند روی به محراب عشق
ترک خور خواب کن برگ مشقت بساز
نیست به آسودگی رخصت اصحاب عشق
ای که بهشت آرزو می کنی و غافلی
روضه ی ما کوی دوست رضوان بوّاب عشق
گردن عشاق بین قید به زنجیر شوق
بر در مشتاق بین جذب به قلاب عشق
هر چه مشوش شود جوف دماغ خرد
گو به من آی و بخور شربت جلاب عشق
برق نفاقش بزد سوخته خرمن بماند
هر که به رغبت نداد خانه به سیلاب عشق
نقد نبهره نزد عشق چو قلاب عقل
گشت روان لاجرم سکه ی ضراب عشق
کشتی تدبیر ما کی به درآید ز موج
عشق محیط است و عقل غرقه به گرداب عشق
سوز و نیازی رسید قسم نزاری و بیش
کلکی و فکری نداشت از همه اسباب عشق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
عشق حرفی ست که دال است بر آیات کمال
آنکه در قال فرو ماند نشد واقف حال
زاهد خشک به انکار محبان جان داد
گو بخور خاک چو محروم شد از آب زلال
ورق علم به گردان، قم زهد شکن
ساکن کوی بقین شو گذر از کوی خیال
آنچنان باده عشق تو ربود از هوشم
که ندارم سرمونی خبر از هجر و وصال
تن چی کار آید اگر جان سوی جانان برود
سیل چون ریخت به دریا چه کشی رنج سفال
دل گمگشته ز نقصان فراق آید باز
اگرش داعیة وصل رساند به کمال
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۴۸
گاه بود که عاشق از کثرت درد و قوت از عاج در بیابان هوا شود و سرگردان گردد تا بحدی که عشق را منکر شود و آن را منکری داند از منکرات و ترک آن را موجب قربت شناسد عشق گوید که این هوس است اگرچه نفس قالَ اِنی تُبتُ الان.. آن توبه چون ایمان باس کفار بی اصل همانا این هوس از ولایت دل زاید بمدد هواء حس نفس اماره که با او گوید:
از عشق که کرد ای دل ابله توبه
تا من کنم از وصال آن مه توبه
شب تیره و باده روشن و خلوت خاص
او حاضر و من عاشق و آنگه توبه
و گاه بود که در عین ولع از آن توبه توبه کند مر آنتوبه را خوبه پندارد و معصیت انگارد و گوید تَوبَةٌ اَقبَحُ مِن خَوبَةٍ:
آن توبه که از دیدن روی تو بود
واللّه ز صد گنه بتر پندارم
چون بدین مقام رسد در عشق پخته گردد اگرچه خام بود ولیکن بحقیقت بدان که تا عاشق از خود نپردازد با عشق نسازد چون او خودر ا نباشد معشوق بلطف او را باشد اَنَا لَکُم اِن شِئتُم اَو اَتَیتُم گفتن گیرد تا عاشق منکربود و عشق بنزد او منکر، معشوق در هودج کبریا بود چون نقد وجود خود را در مقمرۀ عشق درباخت و با ملامتیان راه عشق بساخت سر در گریبان درد کشد و پای در دامن محنت آورد معشوق برای اظهار کرشمۀ حسن و زیبائی پرده براندازد و صد هزار کس را در یکدیگر اندازد و عشق ندا می‌کند:
کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند
کو یوسف کنعانی تا جسم براندازد
کو تایب صد ساله تا بر شکن زلفش
حالی بسر اندازی دستار در اندازد
باشد که درین مقام معشوق بدو اقبال کند و وجودش قابل دید جمال کند بجاذبۀ لطف او را بر در سرادق حسن حاضر کند و بخودش در خود ناظر کند تا بدو بینا شود و این دید او او را ذلکَ سِرّ.
از دایره وجود گر برکشدت
وز دام بلا بقهر اندر کشدت
تا عین ترا بعالم خود بیند
بیخود کند و بمهر دربر کشدت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
زمین گوئی به پیش پای عشق است
کفی افلاک از دریای عشق است
ز اول تا به آخر آنچه بینی
به بازار جهان سودای عشق است
در این مستان لایعقل شب و روز
بپا هنگامه و غوغای عشق است
بگفتم عقل چبود عاشقی گفت
گل خود رویی از صحرای عشق است
صف محشر زند بر هم ز مستی
هر آنکو مست از صهبای عشق است
ز دنیا کم نکوهش کن که آن را
چو نیکو بنگری دنیای عشق است
دو عالم صورت عشق است آنگاه
در این صورت علی معنای عشق است
صغیر از آرزوها دل تهی کن
که یکدل داری آن هم جای عشق است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
هست این کون و مکان گوی خم چوگان عشق
الله الله از دل عاشق که شد میدان عشق
چشم دل گر بر گشایندت بمیدان وجود
اندر این میدان نخواهی دید جز جولان عشق
آنکه جوید عشق را پایان گه آغاز حشر
گو پس از پایان محشر هم مجو پایان عشق
عشق را سر در خط فرمان حسن است و بود
جمله موجودات را سر در خط فرمان عشق
غیر انسان بهر انسانست و انسان بهر دل
دل برای اینکه گردد کنز مهر و کان عشق
هیچ دانی از چه گردون را دمی نبود سکون
چون من سرگشته آنهم هست سرگردان عشق
ماحصل را گر همی خواهی ز من بشنو صغیر
ماسوی مملوک عشقند و علی سلطان عشق