عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت ابراهیم علیهالسلام
شنیدم که یک هفته ابنالسبیل
نیامد به مهمان سرای خلیل
ز فرخنده خویی نخوردی بگاه
مگر بینوایی در آید ز راه
برون رفت و هر جانبی بنگرید
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیایان چو بید
سر و مویش از برف پیری سپید
به دلداریش مرحبایی بگفت
برسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک
نعم گفت و بر جست و برداشت گام
که دانست خلقش، علیهالسلام
رقبیان مهمان سرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل
بفرمود و ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
نیامد ز پیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمیبینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟
بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبرست پیر تبه بوده حال
بخواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل
منش داده صد سال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او میبرد پیش آتش سجود
تو با پس چرا میبری دست جود؟
نیامد به مهمان سرای خلیل
ز فرخنده خویی نخوردی بگاه
مگر بینوایی در آید ز راه
برون رفت و هر جانبی بنگرید
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیایان چو بید
سر و مویش از برف پیری سپید
به دلداریش مرحبایی بگفت
برسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک
نعم گفت و بر جست و برداشت گام
که دانست خلقش، علیهالسلام
رقبیان مهمان سرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل
بفرمود و ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
نیامد ز پیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمیبینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟
بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبرست پیر تبه بوده حال
بخواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل
منش داده صد سال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او میبرد پیش آتش سجود
تو با پس چرا میبری دست جود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۴
ز زلف او دل عشاق را محابا نیست
کبوتران حرم را ز دام پروا نیست
مکن سپند مرا دور از حریم وصال
که بیقراری من خالی از تماشا نیست
اگر ز اهل دلی ذره را حقیر مدان
که هیچ نقطه سهوی کم از سویدا نیست
ز خود جداشدگان پرس درد تنهایی
که هر که دور ز مردم فتاده تنها نیست
لب سؤال صدف بی حجاب می گوید
که هیچ آب مروت به چشم دریا نیست
نمی توان به زبان حرف وا کشید از من
که روی حرف مرا جز به چشم گویا نیست
معاشران سبکروح بوی پیرهنند
به دوش چرخ گران هیکل مسیحا نیست
سپر فکند فلک پیش آه من صائب
علاج خصم زبردست جز مدارا نیست
کبوتران حرم را ز دام پروا نیست
مکن سپند مرا دور از حریم وصال
که بیقراری من خالی از تماشا نیست
اگر ز اهل دلی ذره را حقیر مدان
که هیچ نقطه سهوی کم از سویدا نیست
ز خود جداشدگان پرس درد تنهایی
که هر که دور ز مردم فتاده تنها نیست
لب سؤال صدف بی حجاب می گوید
که هیچ آب مروت به چشم دریا نیست
نمی توان به زبان حرف وا کشید از من
که روی حرف مرا جز به چشم گویا نیست
معاشران سبکروح بوی پیرهنند
به دوش چرخ گران هیکل مسیحا نیست
سپر فکند فلک پیش آه من صائب
علاج خصم زبردست جز مدارا نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
درنخواهد داد تن بیماری ما در علاج
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
در فراق خویش ما را اندک اندک خوی ده
درد عشق است این و میباید مدارا در علاج
از مداوای طبیبان جانم آسایش نیافت
زانکه پنهان جمله در زخمند و پیدا در علاج
عشق چون در تب نشاند مغز را در استخوان
عقل را حاصل نگردد غیر سودا در علاج
تشنگان جرعة وصلیم و عاجز ماندهایم
پیش این لبتشنگیها هفت دریا در علاج
تیرهبختیهای ما درمان نگیرد چون کلیم
مینماید گر ید بیضا مسیحا در علاج
پیش درد ما که عالم در علاجش ماندهاند
گر تو ایمایی کنی کافیست تنها در علاج
عمرها شد کز تردّد نگسلد از رغم هم
شوق در افزونی درد و تمنّا در علاج
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
در فراق خویش ما را اندک اندک خوی ده
درد عشق است این و میباید مدارا در علاج
از مداوای طبیبان جانم آسایش نیافت
زانکه پنهان جمله در زخمند و پیدا در علاج
عشق چون در تب نشاند مغز را در استخوان
عقل را حاصل نگردد غیر سودا در علاج
تشنگان جرعة وصلیم و عاجز ماندهایم
پیش این لبتشنگیها هفت دریا در علاج
تیرهبختیهای ما درمان نگیرد چون کلیم
مینماید گر ید بیضا مسیحا در علاج
پیش درد ما که عالم در علاجش ماندهاند
گر تو ایمایی کنی کافیست تنها در علاج
عمرها شد کز تردّد نگسلد از رغم هم
شوق در افزونی درد و تمنّا در علاج