عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۶
توانگران که به جنب سرای درویشند
مروت است که هر وقت از او بیندیشند
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبر نداری اگر خسته‌اند و گر ریشند
تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید
که دوستان تو چندان که می‌کشی بیشند
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
غلام همت رندان و پاکبازانم
که از محبت با دوست دشمن خویشند
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد
چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند
تو عاشقان مسلم ندیده‌ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند
نه چون منند و تو مسکین حریص کوته دست
که ترک هر دو جهان گفته‌اند و درویشند
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
کسی که او نظر مهر در زمانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
هر آنچه خاطر موری ازو بیازارد
اگر چه آب حیاتست از آن کرانه کند
قناعتست و مروت نشان آزادی
نخست خانهٔ دل وقف این دوگانه کند
چو نیک و بد به سر آید جهان همان بهتر
که زندگی همه بر طبع شادمانه کند
زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه می‌دار
که شمع، هستی خود در سر زبانه کند
درین سرای که اول ز آخرش عدمست
به خلق خوش طلب عمر جاودانه کند
زمانه را چو شناسی که چیست عادت او
روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟
به نقد خوش خور و خوش نوش و نام نیک اندوز
که عاقل از پی یک نوش صد بهانه کند
مخور غمی که به فردا چگونه خواهد بود
که چرخ عمر تو ضایع برین ترانه کند
اگر چه عالم خاکی نیرزد اندر راه
برای تیر نظر عاقلی نشانه کند
ز گوشه‌ای به جهان ناکوتر تر نبود
که تا وظایف طاعات ازو دانه کند
کسی که صحبت سعدی طلب کند در دهر
سعادت دو جهانی طلب چرا نه کند
اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست
علی الخصوص کسی کاندرین زمانه کند
بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور
کسی که از پی مسکن اساس خانه کند
که گر چه مرغ توکل کند به دانه و آب
به دست خود ز برای خود آشیانه کند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۷
نه من از تو مهر خواهم نه تو بگذری ز کین هم
نه تر است این مروت نه مراست چشم این هم
چه بهانه ساخت دیگر به هلاک بیگناهان
که تعرض است بر لب گرهیست بر جبین هم
به میان جنگ و صلحت من و دست و آن دعاها
که ز آستین بر آید نه رود به آستین هم
نه همین فلک خجل شد ز کف نیاز عشقم
که ز سجده‌های شوقم شده منفعل زمین هم
برسان ز خرمن خود مددی به بی نصیبان
که نه خرمن تو ماند نه هجوم خوشه چین هم
چه متاع رستگاری بودم ز سجدهٔ بت
که ذخیره‌ای نبردم ز نگاه واپسین هم
ز تو خوش نماست وحشی ره و رسم زهد و رندی
که دلیست حق شناس و نظری خدای بین هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۰
سخن سنجی سرآمد در فن گفتار می گردد
که چون پرگار گرد نقطه ای صدبار می گردد
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
که کوه از ناله ام کبک سبکرفتار می گردد
حذر کن زینهار از اتفاق دشمن عاجز
که چون پیوسته گردد مور با هم مار می گردد
ندارد در جگر آب مروت ابر دریا دل
وگرنه ظرف ما از قطره ای سرشار می گردد
حباب از ترک سر در یک نفس دریای گوهر شد
خوشا مستی که در میخانه بی دستار می گردد
نماند از درد و داغ عشق آهم در جگر صائب
نسیم از جوش گل بیرون این گلزار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۳
اگرچه خاکسارم بر جهان پا می توانم زد
کف خاکی همان در چشم دنیا می توانم زد
مروت نیست در غربت فکندن سنگ طفلان را
وگرنه خیمه چون مجنون به حصار می توانم زد
زفکر زاد عقبی پایم از گل برنمی آید
وگرنه پشت پا آسان به دنیا می توانم زد
اگر چون صبح باشد عزم صادق در بساط من
به قلب چرخ چون خورشید تنها می توانم زد
دلم چون برگ بید از آب زیر کاه می لرزد
وگرنه سینه چون کشتی به دریا می توانم زد
اگر سودا مرا چون گردباد از خاک بردارد
سراسرها درین دامان صحرا می توانم زد
به آزادی نمی سازد دل عاشق گرفتاران
زدام زلف، صائب ورنه سروا می توانم زد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۹
شطرنج مروت و کرم بردی
از جمله خسروان به بِه بازی
هم دست تو به بود اگر حالی
اسبی ز برای من بیندازی