عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
می‌روم هر جا به ذوق عافیت اندوختن
همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره‌ جوییهای ما بی‌پرده شد
این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است
بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن
این چمن‌گر حاصلی دارد همان دست تهی‌ست
تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن
دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست
یوسف ما منفعل می‌گردد از نفروختن
جاده‌گر پیچد به خویش آیینه‌دار منزل است
می‌کند شمع بساط دل نفس را سوختن
تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک
خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار
خاک مجنون را نمی‌بایست وجد آموختن
بی‌تو باید سوخت بیدل را به هررنگی ‌که هست
داغ دل ‌گر نیست آتش می‌توان افروختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۷
نظربازی که چشم پرخماری در نظر دارد
همیشه مستی دنباله داری در نظر دارد
تو ای خضر از زلال زندگی بردار کام خود
که این لب تشنه لعل آبداری در نظر دارد
مشو در پرده شرم از فریب چشم او غافل
که شهباز از نظر بستن شکاری در نظر دارد
زخال عیب از ان ساده است روی گل درین گلشن
که از هر شبنمی آیینه داری در نظر دارد
زحرف توتیا و سرمه گردد آب در چشمش
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
نمی لرزد به نقد جان شیرین دل چو فرهادش
کسی کز کارفرما مزد کاری در نظر دارد
درین میدان جانبازان نماند بر زمین گردی
که دایم جلوه گلگون سواری در نظر دارد
به قصد سینه درای نفس را راست می سازد
زدریا موجه ما گر کناری در نظر دارد
ندارم هیچ جا آرام از ان سرو سبک جولان
خوشا قمری که سرو پایداری در نظر دارد
غبار پیکرش چون گردباد از پای ننشیند
سبک مغزی که اوج اعتباری در نظر دارد
مرا در چار موسم هست گل پیش نظر صائب
اگر ده روز بلبل گلعذاری در نظر دارد
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۷
مرا این زندگی از بوی یار است
وگرنه جان بدین پیکر چه کارست؟
کنون که هست فایز زنده ز آنست
دو چشم و دل به راه انتظار است
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
آه
در شهری که
دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش
پوسیده می‌شود،
و زندگی
جریانِ نامنظّمِ فرسایشی است
ممتد
آدمی را
در حقارتی ممتد،
یا تعبیری است ناشیانه از انسان
در بیگانگی با آیینه‌اش،
آه!
دستِ چه کسی را باید
به اعتماد فشرد؟
در شهری که حرف‌ها
آن قدر در عزایِ مفهوم
رنگ و رخ باخته‌اند
که الف می‌شود
آتش
که با می‌شود
باروت
و سخن
همه از گردشِ آسیابی است در خون،
با که از آن سویِ این شهر سخن باید گفت؟
در شهری که آغاز نیست
ادامه نیست
خورشید را چه گفته بخواهی به خانه‌ات؟
در شهری که
زیبایی
تفسیری است کنایه‌آمیز
از تفنگ
کشتن
یا کشته شدن،
و هنر
حصاریی پنج‌کارته است
و ادبیات
اسیرِ دوازده پل
شعر را از چه درِ باز برون باید برد؟
در شهری که
آدم‌ها
-کابوس‌هایِ سیّارِ‌مرگ-
-تابوت‌هایِ عقیمِ لبخند-
همه زندانیِ مجبوریت و واهمه‌اند
به کنارِ چه کس احساسِ خودی باید کرد؟
زیرِّ نامِ چه کس از عشق دهل باید زد؟
۲۲سنبله۱۳۶۳ کابل