عبارات مورد جستجو در ۱۲ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳
دگر باره شد از تاراج بهمن
تهی از سبزه و گل راغ و گلشن
پری رویان ز طرف مرغزاران
همه یکباره برچیدند دامن
خزان کرد آنچنان آشوب بر پای
که هنگام جدل شمشیر قارن
ز بس گردید هر دم تیره ابری
حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن
هوا مسموم شد چون نیش کژدم
جهان تاریک شد چون چاه بیژن
بنفشه بر سمن بگرفت ماتم
شقایق در غم گل کرد شیون
سترده شد فروغ روی نسرین
پریشان گشت چین زلف سوسن
به باغ افتاد عالم سوز برقی
به یک دم باغبان را سوخت خرمن
خسک در خانهٔ گل جست راحت
زغن در جای بلبل کرد مسکن
به سختی گشت همچون سنگ خارا
به باغ آن فرش همچون خز ادکن
سیه بادی چو پر آفت سمومی
گرفت اندر چمن ناگه وزیدن
به بی باکی بسان مردم مست
به بدکاری به کردار هریمن
شهان را تاج زر بربود از سر
بتان را پیرهن بدرید بر تن
تو گوئی فتنهای بد روح فرسا
تو گوئی تیشهای بد بیخ برکن
ز پای افکند بس سرو سهی را
به یک نیرو چو دیو مردم افکن
بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی
بپرتابید چون سنگ فلاخن
کسی بر خیره جز گردون گردان
نشد با دوستدار خویش دشمن
به پستی کشت بس همت بلندان
چنان اسفندیار و چون تهمتن
نمود آنقدر خون اندر دل کوه
که تا یاقوت شد سنگی به معدن
در آغوش ز می بنهفت بسیار
سر و بازو و چشم و دست و گردن
در این ناوردگاه آن به که پوشی
ز دانش مغفر و از صبر جوشن
چگونه بر من و تو رام گردد
چو رام کس نگشت این چرخ توسن
مرو فارغ که نبود رفتگان را
دگر باره امید بازگشتن
مشو دلبستهٔ هستی که دوران
هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن
به غیر از گلشن تحقیق، پروین
چه باغی از خزان بودست ایمن
تهی از سبزه و گل راغ و گلشن
پری رویان ز طرف مرغزاران
همه یکباره برچیدند دامن
خزان کرد آنچنان آشوب بر پای
که هنگام جدل شمشیر قارن
ز بس گردید هر دم تیره ابری
حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن
هوا مسموم شد چون نیش کژدم
جهان تاریک شد چون چاه بیژن
بنفشه بر سمن بگرفت ماتم
شقایق در غم گل کرد شیون
سترده شد فروغ روی نسرین
پریشان گشت چین زلف سوسن
به باغ افتاد عالم سوز برقی
به یک دم باغبان را سوخت خرمن
خسک در خانهٔ گل جست راحت
زغن در جای بلبل کرد مسکن
به سختی گشت همچون سنگ خارا
به باغ آن فرش همچون خز ادکن
سیه بادی چو پر آفت سمومی
گرفت اندر چمن ناگه وزیدن
به بی باکی بسان مردم مست
به بدکاری به کردار هریمن
شهان را تاج زر بربود از سر
بتان را پیرهن بدرید بر تن
تو گوئی فتنهای بد روح فرسا
تو گوئی تیشهای بد بیخ برکن
ز پای افکند بس سرو سهی را
به یک نیرو چو دیو مردم افکن
بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی
بپرتابید چون سنگ فلاخن
کسی بر خیره جز گردون گردان
نشد با دوستدار خویش دشمن
به پستی کشت بس همت بلندان
چنان اسفندیار و چون تهمتن
نمود آنقدر خون اندر دل کوه
که تا یاقوت شد سنگی به معدن
در آغوش ز می بنهفت بسیار
سر و بازو و چشم و دست و گردن
در این ناوردگاه آن به که پوشی
ز دانش مغفر و از صبر جوشن
چگونه بر من و تو رام گردد
چو رام کس نگشت این چرخ توسن
مرو فارغ که نبود رفتگان را
دگر باره امید بازگشتن
مشو دلبستهٔ هستی که دوران
هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن
به غیر از گلشن تحقیق، پروین
چه باغی از خزان بودست ایمن
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۹
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۱
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۸
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۰۴
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۹
جلایر چون تواند شاه زاده
دهد شرحی چه کم چه از زیاده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که ناید در شمار و حد امکان
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلایر: نیز کن تو یک دعایی
درین در نیست لایق خود نمایی
خداوندا به حق ذات پاکت
به سوز سینه هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دایم
به حق آل احمد تا به قایم
همیشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
دهد شرحی چه کم چه از زیاده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که ناید در شمار و حد امکان
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلایر: نیز کن تو یک دعایی
درین در نیست لایق خود نمایی
خداوندا به حق ذات پاکت
به سوز سینه هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دایم
به حق آل احمد تا به قایم
همیشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۴ - رفتن جم بگوی بازی و افتادن از اسب و هلاک شدن
ساقی ازین چنبر غم داد داد
کشت بس آزاده و کم داد داد
بر سر ما تا مه و گردون بود
سوزد ازو گر شه و گردون بود
روزی از آسایش آن خوش هوا
خاطر جم را تک ابرش هوا
خورد دو جام می گلبو زدن
جانب میدان شده در گوزدن
بر سر گردون تک ابرش رساند
گوزد و بر تارک ابرش رساند
زان سر چوگان شده گو شهر شهر
چون مه نوز ابروی او شهر شهر
یکدم از او چون دم بیهوده گوی
از خم چوگان نشد آسوده گوی
تاخته اسب از حد چین تاختن
مرگ هم آماده بر این تاختن
رد شد از اسب آنمه و خون خورد و مرد
ساغر جم گشت از آن خرد و مرد
سیلی مرگ آنهمه اسباب خورد
زیروی از خون وی اسب آب خورد
خورد شد از حادثه آن جام جم
مرد وشد این عاقبت انجام جم
کشت بس آزاده و کم داد داد
بر سر ما تا مه و گردون بود
سوزد ازو گر شه و گردون بود
روزی از آسایش آن خوش هوا
خاطر جم را تک ابرش هوا
خورد دو جام می گلبو زدن
جانب میدان شده در گوزدن
بر سر گردون تک ابرش رساند
گوزد و بر تارک ابرش رساند
زان سر چوگان شده گو شهر شهر
چون مه نوز ابروی او شهر شهر
یکدم از او چون دم بیهوده گوی
از خم چوگان نشد آسوده گوی
تاخته اسب از حد چین تاختن
مرگ هم آماده بر این تاختن
رد شد از اسب آنمه و خون خورد و مرد
ساغر جم گشت از آن خرد و مرد
سیلی مرگ آنهمه اسباب خورد
زیروی از خون وی اسب آب خورد
خورد شد از حادثه آن جام جم
مرد وشد این عاقبت انجام جم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۸۱- منت ایزد را که خالی گشت و پاک
منت ایزد را که خالی گشت و پاک
کفش اصفاهان ز ریگ شیرهای
از اجاق کامرانی در کرند
سرنگون گردید دیگ شیرهای
از نهیب ترک تاز خیل مرگ
در هزیمت شد چریک شیرهای
بهر وارث یک جهان نفرین و لعن
ماند بر جا مرده ریگ شیرهای
بخت کیهان جاودان بیدار باد
تا به خواب مرگ دیگ شیرهای
نامزد شد هر غذائی خاص را
پای تا سر دیگ دیگ شیرهای
اول و ثانی به حکم اتحاد
در جحیم آمد شریک شیرهای
سال مرگش را صفائی زد رقم
چاک آمد... خیک شیرهای
کفش اصفاهان ز ریگ شیرهای
از اجاق کامرانی در کرند
سرنگون گردید دیگ شیرهای
از نهیب ترک تاز خیل مرگ
در هزیمت شد چریک شیرهای
بهر وارث یک جهان نفرین و لعن
ماند بر جا مرده ریگ شیرهای
بخت کیهان جاودان بیدار باد
تا به خواب مرگ دیگ شیرهای
نامزد شد هر غذائی خاص را
پای تا سر دیگ دیگ شیرهای
اول و ثانی به حکم اتحاد
در جحیم آمد شریک شیرهای
سال مرگش را صفائی زد رقم
چاک آمد... خیک شیرهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
آمد بهار و شعله به سنگی نمانده است
در هیچ سینه یی دل تنگی نمانده است
از میکشان به گوش صدایی نمی رسد
بزم رباب و ناله چنگی نمانده است
نام و نشان ز ناله پیر و جوان مجوی
تأثیر در کمان و خدنگی نمانده است
مینای خسرو است پر از باده وصال
ای بیستون به دست تو سنگی نمانده است
دایم چو آفتاب به خود تیغ می کشم
ما را به دیگری سر جنگی نمانده است
کشتی فگنده اند به دریا حبابها
در بحر روزگار نهنگی نمانده است
گلهای نوبهار و جوانی خزان شدند
در باغ و هر بویی و رنگی نمانده است
صحرا و شهر خانه روباه گشته است
در کوه و بیشه شیر و پلنگی نمانده است
بر پا شکستگان نظری کس نمی کند
در هیچ شهر کوری و لنگی نمانده است
ای سیدا ز اهل جهان در زمان ما
ناموس و نام رفته و ننگی نمانده است
در هیچ سینه یی دل تنگی نمانده است
از میکشان به گوش صدایی نمی رسد
بزم رباب و ناله چنگی نمانده است
نام و نشان ز ناله پیر و جوان مجوی
تأثیر در کمان و خدنگی نمانده است
مینای خسرو است پر از باده وصال
ای بیستون به دست تو سنگی نمانده است
دایم چو آفتاب به خود تیغ می کشم
ما را به دیگری سر جنگی نمانده است
کشتی فگنده اند به دریا حبابها
در بحر روزگار نهنگی نمانده است
گلهای نوبهار و جوانی خزان شدند
در باغ و هر بویی و رنگی نمانده است
صحرا و شهر خانه روباه گشته است
در کوه و بیشه شیر و پلنگی نمانده است
بر پا شکستگان نظری کس نمی کند
در هیچ شهر کوری و لنگی نمانده است
ای سیدا ز اهل جهان در زمان ما
ناموس و نام رفته و ننگی نمانده است
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
گلگون قبای من که بر ابرش برآمدست
توفان آب بر سر آتش برآمدست
مجنون آن فرشته خصالم که از حیا
پنهان ز چشم خلق، پریوش برآمدست
هنگامه زود برمشکن از هوای خواب
امشب که با تو صحبت ما خوش برآمدست
از بس که در تنم ز تب مرگ، جان بسوخت
امروز همچو دود ز آتش برآمدست
میلی نسیم آه تو گویا برو گذشت
کان خطّ نو دمیده مشوش برآمدست
توفان آب بر سر آتش برآمدست
مجنون آن فرشته خصالم که از حیا
پنهان ز چشم خلق، پریوش برآمدست
هنگامه زود برمشکن از هوای خواب
امشب که با تو صحبت ما خوش برآمدست
از بس که در تنم ز تب مرگ، جان بسوخت
امروز همچو دود ز آتش برآمدست
میلی نسیم آه تو گویا برو گذشت
کان خطّ نو دمیده مشوش برآمدست
فریدون مشیری : آه، باران
باغ
باغ بود، اما، فضایش سهمناک
باغ، اما، سروهایش سر فرو برده به خاک!
باغ، اما، سنگ بر جای چمن، روییده در هم
تنگ، تنگ
باغ ,اما,نارون ها نسترن ها زیر سنگ!
*
با، اما عطر نابودی در آن مزد نفس
باغ، اما مرغ خاموشی در آن می خواند و بس
باغ، اما خاک صحرای عدم در چشم برگ
باغ، اما، هر قدم پیغامی از دنیای مرگ!
*
ژرفنای خاک بود جانِ بسیاران در او
ناله های باد و گیسو کندن باران دراو
آتش دل های یاران در غم یاران او!
*
ای کدامین دست نا پیدا درین هفت آسمان!
تا کجا می گستری این دام را؟
تا یه کی می پروری این مرگ خون آشام را؟
کی به پایان می رسانی این ربودن های بی هنگام را؟
*
سنگ را می شست باران تا بشوید نام را!
باغ، اما، سروهایش سر فرو برده به خاک!
باغ، اما، سنگ بر جای چمن، روییده در هم
تنگ، تنگ
باغ ,اما,نارون ها نسترن ها زیر سنگ!
*
با، اما عطر نابودی در آن مزد نفس
باغ، اما مرغ خاموشی در آن می خواند و بس
باغ، اما خاک صحرای عدم در چشم برگ
باغ، اما، هر قدم پیغامی از دنیای مرگ!
*
ژرفنای خاک بود جانِ بسیاران در او
ناله های باد و گیسو کندن باران دراو
آتش دل های یاران در غم یاران او!
*
ای کدامین دست نا پیدا درین هفت آسمان!
تا کجا می گستری این دام را؟
تا یه کی می پروری این مرگ خون آشام را؟
کی به پایان می رسانی این ربودن های بی هنگام را؟
*
سنگ را می شست باران تا بشوید نام را!