عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۲ - هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
گداز امن درین انجمن کم افتادست
به خانهای که تویی سقف آن خم افتادست
ز سعی اگر همه ناخن شوی چه خواهیکرد
گره به رشتهٔ تدبیر محکم افتادست
مگر به سجده توان پیش برد ناز غرور
که همچو شمع سر ازپا مقدم افتادست
جهان تلاش لگدکوب یکدگر داره
چو سبحه قافلهها درپی هم افتادست
ازین قیامت توفان نفس مگوی و مپرس
کجاست آدمی، آتش به عالم افتادست
مباد زان لب خامش سوال بوسهکنی
غرور تیغ تغافل تنک دم افتادست
فناست آنچه ز علم و عیان به جلوه رسید
هنوز صورت انجام مبهم افتادست
ز نقش پا به جبین وارسید ونوحه کنید
نگین ماست که یکسر ز خاتم افتادست
یکی است پست و بلند بنای هستی ما
به خاک، سایهٔ نقش قدمکم افتادست
سراغ وحشت فرصت ز اشک ماگیرید
سحر ز باغ گذشتهست شبنم افتادست
صبا درین چمن از غنچهها نقاب مدر
سر همه به گریبان ماتم افتادست
کباب آتش بی دردی ام مکن یارب
به حق دیده بیدل که بی نم افتادست
به خانهای که تویی سقف آن خم افتادست
ز سعی اگر همه ناخن شوی چه خواهیکرد
گره به رشتهٔ تدبیر محکم افتادست
مگر به سجده توان پیش برد ناز غرور
که همچو شمع سر ازپا مقدم افتادست
جهان تلاش لگدکوب یکدگر داره
چو سبحه قافلهها درپی هم افتادست
ازین قیامت توفان نفس مگوی و مپرس
کجاست آدمی، آتش به عالم افتادست
مباد زان لب خامش سوال بوسهکنی
غرور تیغ تغافل تنک دم افتادست
فناست آنچه ز علم و عیان به جلوه رسید
هنوز صورت انجام مبهم افتادست
ز نقش پا به جبین وارسید ونوحه کنید
نگین ماست که یکسر ز خاتم افتادست
یکی است پست و بلند بنای هستی ما
به خاک، سایهٔ نقش قدمکم افتادست
سراغ وحشت فرصت ز اشک ماگیرید
سحر ز باغ گذشتهست شبنم افتادست
صبا درین چمن از غنچهها نقاب مدر
سر همه به گریبان ماتم افتادست
کباب آتش بی دردی ام مکن یارب
به حق دیده بیدل که بی نم افتادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۹
عالمی بر باد رفت از سعی بیپا و سری
خامهها در مشق لغزشگم شد از بیمسطری
فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست
غنچه خسبیها مقدم گیر بر گل بستری
گفتگو بنیاد تمکینت به توفان میدهد
گر همهکهسار باشی زین صداها میپری
بیمحابا دم مزن گر پاس دل میبایدت
با نفس دارد حباب آیینهٔ میناگری
ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصدکردهاند
کاش با این لغزش از استادگیها بگذری
ربشه برگردون دوانیدیم و عجز ما بجاست
سعی بالیدن نبرد از پهلوی ما لاغری
در پی ما انفعال سرنوشت افتاده است
نامهٔ ما را مپیچان خط ما دارد تری
زین اثرها کز سعادت خفته در بال هما
بر پر طاووس بایستی دکان مشتری
خامهها در مشق لغزشگم شد از بیمسطری
فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست
غنچه خسبیها مقدم گیر بر گل بستری
گفتگو بنیاد تمکینت به توفان میدهد
گر همهکهسار باشی زین صداها میپری
بیمحابا دم مزن گر پاس دل میبایدت
با نفس دارد حباب آیینهٔ میناگری
ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصدکردهاند
کاش با این لغزش از استادگیها بگذری
ربشه برگردون دوانیدیم و عجز ما بجاست
سعی بالیدن نبرد از پهلوی ما لاغری
در پی ما انفعال سرنوشت افتاده است
نامهٔ ما را مپیچان خط ما دارد تری
زین اثرها کز سعادت خفته در بال هما
بر پر طاووس بایستی دکان مشتری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۴
صباح مستی و شام خمار می گذرد
خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پرده چشمم غبار می گذرد
بیا که جوش گل بوسه است روی ترا
مرو که عمر چو باد بهار می گذرد
هر آنچه از پسر ناخلف رود به پدر
ز اهل عصر بر این روزگار می گذرد
همیشه روی تو یک پیرهن عرق دارد
که آب گوهر بر یک قرار می گذرد
به دامن افق آن صبح شوربختم من
که عمر خنده من در خمار می گذرد
بغیر خامه دریانژاد من صائب
که از سر گهر شاهوار می گذرد؟
خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پرده چشمم غبار می گذرد
بیا که جوش گل بوسه است روی ترا
مرو که عمر چو باد بهار می گذرد
هر آنچه از پسر ناخلف رود به پدر
ز اهل عصر بر این روزگار می گذرد
همیشه روی تو یک پیرهن عرق دارد
که آب گوهر بر یک قرار می گذرد
به دامن افق آن صبح شوربختم من
که عمر خنده من در خمار می گذرد
بغیر خامه دریانژاد من صائب
که از سر گهر شاهوار می گذرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۷
من نه آنم که چو گلچین در گلزار زنم
دست در دامن معشوق خس و خار زنم
مدت آمدن و رفتن ایام بهار
آنقدر نیست که گل بر سر دستار زنم
من که آزار به ارباب هوس نپسندم
گل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟
هدف چشم بد و نیک شدن دشوارست
به از آن نیست که آیینه به زنگار زنم
دل تسبیح ز بی قیدی من سوراخ است
دست چون در کمر رشته زنار زنم؟
بی توقف به ته خاک رود چون قارون
من به این درد اگر تکیه به کهسار زنم
به خموشی بگذارید دل زار مرا
خون علم گردد اگر زخمه برا ین تار زنم
می روم صائب ازین عالم افسرده برون
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم؟
دست در دامن معشوق خس و خار زنم
مدت آمدن و رفتن ایام بهار
آنقدر نیست که گل بر سر دستار زنم
من که آزار به ارباب هوس نپسندم
گل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟
هدف چشم بد و نیک شدن دشوارست
به از آن نیست که آیینه به زنگار زنم
دل تسبیح ز بی قیدی من سوراخ است
دست چون در کمر رشته زنار زنم؟
بی توقف به ته خاک رود چون قارون
من به این درد اگر تکیه به کهسار زنم
به خموشی بگذارید دل زار مرا
خون علم گردد اگر زخمه برا ین تار زنم
می روم صائب ازین عالم افسرده برون
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم؟
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸